بر روی سکوی چهارم ایستگاه قطار کلن جمعیت پراکنده ای دیده می شوند. ساعت پنج و پنجاه ودودقیقه بعد ازظهر است وسرمای آخرماه ژانویه گزنده.به حرکت قطاری که هنوز نرسیده تا به نورنبرگ برود ده دقیقه مانده است. خانم”س” از جیب کتش بسته سیگارش را بیرون می آورد زیپ کاپشن سیاهش را تا گردن بالا می کشد و با دست بالا رفته اش کلاهش را پایئن تر می آورد . ساک کوچکش را کنار صندلی می گذارد .خودش سفت و محکم روی صندلی آهنی سرد سکوی قطار می نشیند و زل می زند به ریل های قطار که از آن فاصله به خوبی هم دیده نمی شوند و سیگارش را روشن می کند.
خانم ” م” چند بارگیج دور خودش می گردد تا با خواندن نوشته های روی تابلورنگارنگ کنارسکو مطمئن شود که درست ایستاده اند. شال گردنش را یک دور محکم تر دور گردنش می پیچد ودسته چمدان کوچکش را رها می کند .دستهای دستکش بدستش را در جیب کتش فرو میکند، کنار” س ” می ایستد و از سرما لرزه ای بر تنش می افتد.
قطار مثل مار آهنی از راه می رسد و جمعیت پراکنده به سوی آن هجوم می برند.دو زن مثل دو غریبه کنار هم به سمت در واگن دوم قطار می روند بی آنکه کلمه ای با هم حرف بزنند،سوار می شوند. وارد واگن قطار که می شوند صندلی هایشان را که روبروی هم قرار دارند پیدا می کنند ،وسائلشان را در قسمت بالا می گذارند و خودشان را به زحمت به سمت صندلی های کنار پنجره می کشانند و می نشینند .
“خسته شدم بسکه امروز اینطرف و آنطرف دویدم. چه گرمای مطبوئی دارد اینجا.” “م” می گوید و “س” را که همانطور با کلاه و کاپشن روبرویش نشسته و به بیرون خیره شده است، در انتظار حرفی نگاه می کند.او خاموش است همانجور مثل روزهای اولی که به دفتر مشاوره “م” می آمد و تمام مدت تنهافرش کف اتاق را نگاه می کرد. آنروزها حسرت به دل “م” مانده بود که یکبار تمام چهره اش را ببیند و چقدر تلاش کرده بود تا توانسته بود اعتماد او را به خود جلب کند.
قطار تکانی می خورد و حرکت می کند ، صدایی به مسافران خوشامد می گوید و یادآوری می کند که در قطار رستورانی برای پذیرایی مسافران وجود دارد.”م ” یادش به سفرهای دوران کودکیش می افتد که پدرش در کافه های میان راه برای خودش و مادرش غذا سفارش می داد و برای او بشقاب اضافی و این بشقاب اضافی سالیان سال از خاطرات تلخ این سفرها شده بود . او این خاطره را برای همسفر روبرویش تعریف می کند به امید شکستن سکوت و ایجاد فضایی تازه.
هنوز قطار شتاب نگرفته است که “م” گر می گیرد.یقه لباسش را می کشد و با شتاب کاغذهای برنامه حرکت قطار را بادبزن می کند ،چشم هایش را می بندد ومی داند که تا چند لحظه دیگر تمام می شود با وجود این “اوف” کشداری می گوید و فکر می کند این کلمه را حتما زنی برای بیان حالت گر گرفتگیش ابداع کرده است. تمام شد . نفسی می کشد، عرق صورتش را پاک میکند و می داند که کم کم رنگ صورتش هم به حالت اول برمی گردد.
همه تلاش ها برای حرف زدن در مورد موضوعات دیگری بی فایده است . دو زن از دونسل روزنامه نگاران تجربه ای مشترک را با فاصله ای سی ساله از سر می گذرانند. امروز آنها با هم مسیری را می روند که “م” سی سال پیش رفته بود.سفری به دعوت اداره پناهندگا ن آلمان برای رسیدگی به تقاضای پناهندگی “ُس” که چندماه قبل وارد آلمان شده است .
“م” از کیفش قلم و کاغذی بیرون می آورد و می گوید:
“خوب حالا یک کمی با هم کار کنیم تا برای مصاحبه فردا آماده شوی.”
سکوت و نگاهی که می گوید ولم کن .می خواهم فراموش کنم چرا نمی گذارید اصلا چند بارباید این داستان لعنتی را تکرار کنم. اما همانطوری که روی آن صندلی تنگ ولو شده می گوید:
“خوب باشه. چی بگم؟”
بی حوصلگی اش همه فضای قطار را گرفته .معلوم است که دلش یک سیگار می خواهد.
“اینجا کوپه سیگاری ها ندارد؟”
سئوالش بی جواب در هوا معلق می ماند.
“جریان آمدنم را بگم از شرش راحت بشم. وحشتناکه در موردش حرف زدن .کاش می شد هیچوقت حرفش را نزد.”
سکوت و باز هم سکوت…
در بیرون باران همراه با تکه های کوچک یخ می بارد و به پنجره های قطار می خورد وصدایش در صدای حرکت قطار گم می شود. هوا تاریک شده است و تنها گاهی کورسوی چراغی به چشم می خورد و دوباره سیاهی ……..”س” سرش را از سمت پنجره بر میگرداند و به زیر می اندازد. مثل همیشه.
” از تهران با اتوبوس به تبریز آمدم.هنوز شوکه بودم .باورم نمی شد. مثل خوابی بود که بیدار نمی شدم باید کسی تکانم می داد تا بیدار شوم اما هیچ آشنایی نبود. از برنامه ای که قاچاقچی داشت خبر نداشتم. زندگیم دست آدمهای ناشناس افتاده بود و من مثل خوابزده ها هر کاری که می گفتندانجام می دادم.چاره ای نداشتم.از تبریز با ماشین سواری به مرز بازرگان رسیدم و انگار همانجا بود که از خواب بیدار شدم و تمام ترس جهان به دلم ریخت.اگر نگذارند رد شوم؟ اگر مرا پیاده کنند؟من و سرما و ترس و مشتی غریبه .در کجای جهان رفتن به کشور دیگر اینقدر ترس دارد؟ این وحشت اینقدر بزرگ بود که مرا از جاِیی که آمده بودم دور کرد، مرا کند و جوری بود که انگار بی گذشته شده بودم.زمان ایستاده بود و ذهن یخ زده من فقط می توانست به چند ساعت قبل شاید هم کمتر فکر کند. آینده وجود نداشت .آینده درختانی بودند که باید به آنها می رسیدیم تا پشتشان پنهان شویم .در یک سیاهی رها شده بودم. هویتم عوض شده بود، اسمم چیز دیگری بود که باید آنرا با خودم تکرار می کردم تا فراموش نکنم و آنجا میان همه آدمهای غریبه خودم با خودم از همه غریبه تر بودم.از همه بدتر اینکه مجبور بودم اعتماد کنم .اسمش اعتماد نبود برای اینکه در اعتماد پیدا کردن نوعی انتخاب وجود دارد .اما من حق انتخاب هیچ چیزی را نداشتم.
وارد خاک ترکیه که شدیم . قاچاقچی مرا همراه مردی افغان در خانه ای متروکه ای گذاشت.در سیاهی که بی انتها بود .چند ساعت بعد قاچاقچی دوباره برگشت و ما ساعتها پیاده روی کردیم در سرمایی که زبانم هم بی حس شده بود.قاچاقچی مرتب می گفت که باید تکان بخوریم وگرنه از سرما یخ می زنیم. آنقدر رفتیم تا به یک آبادی رسیدیم”
مامور کنترل بلیط ها می آید .خنده پهنی صورتش را پوشانده و شکم برآمده اش خبر ازشوق او در نوشیدن آبجوهای جنوب آلمان را می دهد.هر بار که بلیطی را کنترل می کند مثل این است که پیروزی بزرگی بدست آورده باشد و فاصله میان دو ردیف صندلی ها را سوت زنان طی می کند.
“س” سرش را بلند می کند .چشم هایش ترس دارند و دو دو زدن چشمهایش جوری است که مامورقطار بلیط او را با دقت بیشتری کنترل می کند. احتمالا تنها تصور او از نگرانی چشم هاوقتی است که مسافران بدون بلیط سوار قطار می شوند.
“فکر می کردم که قسمت سخت سفر را پشت سر گذاشتیم که فهمیدم مجبورم ساعتها در قسمت زیر بار یک ماشین ون بخوابم .به ما گفتند که چیزی نخوریم چون امکان نگه داشتن ماشین وجود نداشت.تاریکی و تاریکی و ترس و هوایی که برای نفس کشیدن کم بود.”
نفسهایش کوتاه و تند می شوند. پیشانیش عرق می کند،دستهایش را بهم می مالدو چشمهایش مات می شوند .
قطار به ایستگاه فرانکفورت می رسد. در ایستگاه مسافران منتظرند.در ایستگاههای قطار و فرودگاهها مردم کمتر به هم توجه دارند همه به دنبال چیزی یا جایی می گردند. حتی وقتی با هم هستند به هم نگاه نمی کنند،مسافر بودن هویت تازه ای است که در خودش دورشدن ، کنده شدن و ناماندگاری دارد.مرد جوانی زنی را در آغوش می گیرد ومثل اینکه برای اولین بار در همهمه ایستگاه قطار همدیگر را دیده باشند چند باربهم نگاه می کنند. با سوت سوم مامور، قطار حرکت می کند. مسافران تازه سوار شده با سر و صدا وسائلشان را جابجا می کنند.
“از استانبول با هواپیما با پاس تقلبی به عنوان همسر قاچاقچی به آلمان آمدم. لباس های مسخره ای که برایم در استانبول خریده بودند پوشیده بودم و حالا بکلی یک آدم دیگه شده بودم.شده بودم یک آدم تقلبی .اما ترسم مال خودم بود تنها چیزی که واقعی و مال خودم بود.در صف کنترل پاسپورتها فکر می کردم همه می دانند که من غیر قانونی آمده ام .فکر میکنم از ترس است که این قسمت را فراموش کرده ام یادم نمی آید موقع کنترل پاسپورتها چه اتفاقی افتاد.تنها به یاد دارم که صدائی گفت تمام شد از این در که بیرون رفتی مرا نمی شناسی و تو دیگر به جای امنی رسیدی . تمام شد و من دیگر ندیدمش. از سالن فرودگاه که بیرون آمدم تمام دردهای جسمانی به جانم ریخت . تمام تنم درد می کرد و یادم آمد که مدتهاست غذای درستی نخورده ام. بیشتر از همه دلم می خواست از شر لباسهایم خلاص شوم تا شاید دوباره خودم را پیدا کنم.”
“س” از جایش بلند می شود.طرف راست و چپش را نگاه می کند تا به دستشویی برود. وقتی برمی گردد صورتش را شسته است و می لرزد. کاپشنش را روی خودش می کشد و چشم هایش را می بندد ،رنگ صورتش سفید و لبهایش کبود شده اند.”م” دستهایش را می گیرد و چند بار تکرار می کند که تمام شد و تازه عرق سرد دستهای خودش را احساس می کند.
قطار در ورتزبورگ توقف می کند و این بار دو زن نگاهشان از پنجره به بیرون می خزد بی آنکه چیزی ببینند.
“م” کلافه است .کلافگی که ربطی به گرگرفتن و خستگیش ندارد. سعی می کند حواسش را متوجه دختربچه دوسه ساله ای کند که در ردیف کنار آنها نشسته است. اما باز هم آرام نمی گیرد. دلشوره دارد.ذهنش هجوم خاطرات گذشته را پس می زند و آنها مقاومت می کنند. سرکش شده اند بعد از سی سال حق خودشان می دانند که جدی گرفته بشوند. سالها به دیگران گفته که هروقت توانستند رنج هایشان را به یاد آورند بی آنکه دردرنج ها همراه آنها بیاید شفا یافته اند و حالا خودش حس می کند که چقدر رنجش درمان نشده است . ضربان قلبش تند و نفس کشیدنش کوتاه و باصدا شده . چشم هایش را تند وبی هدف اینطرف و آنطرف می گرداند و صدائی در درونش نهیب می زند که بگو شاید خلاص بشوی. چشم می دوزد به چشم های “س” و می گوید:
“من و پسرم که یکساله بود وقتی از ایران آمدیم دوران جنگ بود. امکانی برای آمدن پیدا شده بود اما باید با هواپیما می آمدیم و فرودگاهها بسته بود.در یک آتش بس ۴۸ ساعته می باید حرکت می کردیم. فرودگاه مهرآباد خلوت بود.باجه ای را موقت باز کرده بودند برای رفتن مسافران چند پرواز و دوباره تعطیلی فرودگاه. همه جا سربازان و پاسداران بودند.بار من از همه مسافران کمتر بود . مجالی برای بستن بار نمانده بود.در چشم های همه مسافران ترس بود.ترس از حمله عراق به هواپیما.ترس از اینکه نتوانند پرواز کنند .در کنار همه این احساسات عذاب وجدان ترک وطن در خطر افتاده بود. حس های من ترکیبی از ترس ، نگرانی و عذاب وجدان گذاشتن عزیزان در میان بمبارانهائی که می دانستی از فردا دوباره آغاز می شوند بود وحس دوگانه ای از شادی اینکه زنده ای وغم از دست دادن یاران. مدتی بعد من در همین مسیر برای مصاحبه اداره پناهندگان می رفتم. با ترس ها و اضطرابهای اضافه شده ، با حس تنهائی که هنوز آن موقع نا آشنا بود.”
مامور قطار دوباره برای کنترل بلیط مسافران تازه سوار شده می آید. زمان ها در هم می ریزند و چهره خندان مامور با چهره تکیده زن میانسال مامور قطار سی سال قبل عوض می شود که بلیط “م” را در دست دارد و تلاش می کند با انگلیسی دست و پا شکسته ای حالیش کند که می باید ایستگاه قبل پیاده می شده تا قطارش را عوض کند.دلشوره نرسیدن سر وقت به قرار اداره پناهندگان دهان “م” را بعد از سی سال دوباره خشک می کند.سالن دراز اداره مهاجرت و قیافه عبوس مترجم به نظرش می آید واینکه مسئول اداره پناهندگان با دیدن قیافه داغان و بیمار او حاضر نبود با او مصاحبه کند…
“چی میگه” صدای “س ” او را به زمان حال بر می گرداند.زنی با گاری دستی نوشیدنی های گرم برای فروش در قطار می گرداند و حالا “س” قهوه ای خواسته و زن فروشنده که لهجه اروپای شرقی ها را دارد از او می پرسد که می خواهد الان قهوه اش را بخورد ؟با اینکه به نظر”م” سئوالش بی معنی می آید در گیجی فکرهای خودش عینا ترجمه می کند و “س ” می گوید:” پ نه پ می خوام ببرم فردا صبح با مامور اداره پناهندگی با هم صبحانه بخوریم .” هر دو می خندند و زن فروشنده با نگاه کجی زیر لب چیزی می گوید و می رود.
“م ” ادامه می دهد” : نسل ما اینقدر درگیر احساسات متناقض بود که فرصت نکرد نگاهی هم به خودش بیندازد. روی خاطراتش را پوشاند و خودش را در دیگران گم کرد. اگر در آنجا مجازات نشده بودیم در اینجا خودمان را از درون مجازات می کردیم. برای اینکه اعدام و زندانی نشده بودیم برای اینکه در جنگ نمرده بودیم.
” می خواین براتون چند تا پ نه پ با حال بگم” صدای “س ” است که با میل قهوه اش را جرعه جرعه مینوشد و شور حال جوانی به چشم هایش بازگشته.
قطاردر نورنبرگ می ایستد.زمین از برف پوشیده شده و ایستگاه خلوت است. ساعت ده و بیست وهفت دقیقه شب است. تعداد کم مسافران بارهایشان را بر می دارند.دوزن وسائلشان را پائین می آورند.لباسهایشان را می پوشند. از دوپله قطار در سکوی سوم ایستگاه پائین می آیند .”م “دسته چمدان کوچکش را بالا می کشد ، شال گردنش را دور سرش می پیچدو به دنبال پله های خروجی می گردد.”س ” سیگاری روشن می کند ،ساکش را روی دوشش می اندازد وهر دو بی کلامی با هم مثل دو غریبه با اضطرابی مشترک به سوی پله های خروجی ایستگاه قطار نورنبرگ می روند.