این نوشته پاسخی است به مقاله [حکومت چند مرکزی, کمپین تک مرکزی نوشته نوشین احمدی خراسانی->https://www.iran-women-solidarity.net/?p=413]
[تغییر برای برابری->http://www.4equality.info/]: مقاله “حکومت چند مرکزی…” نه تنها برای کل کمپین تصمیم می گیرد و تشویق می کند و سرزنش می کند و به سبک سران حکومت ها از بچه ها یا جوانان؟ “احساساتی” عین یک مادرسالار واقعی و اصیل حرف می زند، بلکه حاوی پیش بینی های سیاسی قابل توجهی هم هست. بخش اول تشویق ها و تنبیه ها، همه در زبان اتفاق می افتد. ظاهرا نویسنده بنا به تجربه معتقد است که همه چیز زبان است و واقعیتی غیر از آن که در زبان هست وجود ندارد، و واقعیت را ما با زبان می سازیم ، اما چند نکته را فراموش می کند. از جمله این که، در چنین سیستم تفکری که همه چیز کلماتی روی کاغذ است، نمی توان ادعای آگاهی کرد و اعتبار حرف ها باید در عرصه عمومی و از طریق مفاهمه حاصل شود و نه از طریق واکنش هایی برای توضیح همه چیز و همه حرکت ها، بلکه از طریق توضیح خود.
اما، نویسنده، که سکولار- پراگماتیست یا پراگماتیست – سکولار است، خود را به هر کاری مجاز می داند. او می تواند به دلیل سکولار بودنش از آگاهی مدرن دفاع کند، و می تواند به دلیل پراگماتیست بودنش این کار را به شیوه ماقبل مدرن انجام دهد، یا از جایگزین آگاهی کردن زبان استفاده ابزاری کند. پراگماتیست بودنش به او اجازه می دهد که از زبان هر استفاده ای که می خواهد بکند. اما مسئله این جاست که قضیه تبعاتی خارج از زبان دارد. از این حیث بخش دوم جای تامل دارد و هشدار دادن، از این بابت که ظاهرا نویسنده به ما چنین می فهماند که جنبش زنان زمان خاتمی تابع موقعیت آن دوره بود و حالا تابع موقعیت این دوره. شاید برخی این همه انعطاف را تحسین کنند. در هر حال پیش بینی سیاسی نویسنده واقعا باعث اعجاب و تحسین هم هست. مهم تر از همه این که با چنین پیش بینی ای می تواند از نشاط و چیزهایی از این قبیل حرف بزند. و مهم تر از آن ما را تشویق کند که حکومت چند مرکزی حاضر را الگوی خودمان قرار دهیم.
اگر الهام بخش طرح “حکومت چند مرکزی…” همان “مقدمه ای بر جنبش های اجتماعی” معروف نوشته دلاپورتا و دیانی باشد که قبلا هم در مقالات دوستان بارها به عنوان مرجع معتبر مطرح شده است، و بحث صفحه ۲۲۰ آن در مورد الگوهای ساختاری، صرف نظر از این که متن ترجمه است و دقیقا معلوم نیست که نویسندگان چه گفته اند، در ادامه مطلب و در کل نوشته، هیچ مثالی که نشان دهد در جایی حکومت و فعل و انفعالات آن الگو قرار گرفته باشد ارائه نمی شود. در نمونه هایی که آن ها عنوان می کنند می توان دید که بحث اولیه گسترده تر می شود و حاکی از تنوعی است که خود جنبش ها ایجاد می کنند، با تحلیل های جدی اولیه و انتخاب هایی که از این تطبیق مکانیکی مقاله “حکومت چند مرکزی…” کاملا به دور هستند. هرچند استراتژی های کنترل دولتی همواره، و در کار چیزهای دیگر، روی مدل های سازمانی که درون جنبش ها اتخاذ می شوند تاثیر می گذارد.
اما شاید دلیل این برخورد مکانیکی در مقاله “حکومت چند مرکزی…”، این پیش بینی وضعی بدتر از بد و در ضمن فقط در فکر “آرایش جدید” و “ساختار” جدید بودن، این باشد که جایی یک جور قطع رابطه بین کمپین و جامعه ایران در ذهن نویسنده شکل گرفته. منظورم جامعه مدنی است. دنبال آن در تمامی مقاله گشتم و پیدایش نکردم. حال آن که تصور عمومی این است که کمپین باید در جامعه مدنی ایران، بخصوص جامعه مدنی زنان ایران و جامعه مدنی فرهنگی،جای خود را بیابد و نشاط و روح تازه اش را از آن بگیرد. اگر نه، همه این ها نتیجه اش چیزی جز هسته های خود بنیاد نخواهد بود.
نویسنده مقاله شلوغ می کند و باج می دهد و از اعضای پرشور و موقعیت جدید سرکوب در ردیف آرایش جدید و … حرف می زند، چنان که گویی همه چیز عالی است و دیگر مشکلی نیست، و کنش جمعی عبارت زیبا و دهان پر کنی است و هویت جمعی چیزی نیست غیر از تشویق نامه و کارت آفرین برای این و آن ارسال کردن، و می توان جای هویت جمعی را هم به یک هویت هسته ای سپرد. آیا قضیه فقط مربوط به دیدگاه پراگماتیستی نویسنده می شود؟
هسته های خود بنیاد یا هسته های خودی؟
برای پاسخ باید کمی به عقب برگشت. تجربه های مختلف از قرار معلوم چند عضو کمپین را حدود چند ماه قبل بر آن داشت که پیشنهاد هسته های خود بنیاد را بدهند. اما کار هیچ وقت به تعریف کردن چارچوب های شناختی برای این هسته ها نرسید. عمل گروه مدافع این دیدگاه هم در شکل دادن به یک هسته خود بنیاد به صورتی بود که تنها جا برای این استنباط باقی می گذاشت که هسته های مورد بحث برای کسانی خوب است که، یا کار در گروه های با تعداد بیشتر از انگشتان دست را دوست ندارند یا هویت مشترک ناشی از کنش مشترک را به هر دلیل نمی خواهند، و ترجیح می دهند با گروهی خودی کار کنند و با بقیه هم ارتباط مجازی و سالی یکی دو بار غیر مجازی، داشته باشند. یعنی یک بحث کاملا عملی و فاقد مبنای نظری که فقط در اجرا، و به شیوه آزمون و خطا، می شد ارزیابی اش کرد. برای اجرای آن هم دلایل کافی وجود نداشت.
تشخیص این که چه کسی خودی است و چه کسی نیست به دلیل سابقه تاریخی ما در این زمینه نیاز چندانی به توضیح ندارد. ترجیح دادن آن طرز کار هم ایرادی ندارد. تنها عیب قضیه تعمیم دادن موقعیت خود به سبک داستان طوطی و ارباب تاس او در مثنوی مولوی است، و اصرار بر وجود هویت های هسته ای، بدون این که معلوم شود آیا هویت های هسته ای می توانند یک هویت یا تعدادی هویت های مشترک و جمعی را در کمپین شکل دهند که اساس آن همکاری باشد و همکاری را تقویت کند یا خیر؟ هویت هایی جمعی که حتی کمپین هم نمی تواند نماینده آن ها باشد، و نه اعضای کمپین، اگر چه همه در ساختن شبکه ها و هویت جمعی نقش دارند.
در عرصه نظری، تا جایی که می دانیم در ایران تحقیقی که متکی بر خرد انتقادی جمعی باشد در مورد کار جمعی، کار مشترک، هویت های مشترک، این امر که چطور یک کنشگر جمعی شکل می گیرد، صورت نگرفته. این چیزها هم تعریف نشده. یعنی نمی دانیم چه جمعی با چه تعداد کنشگر چه ارتباطات درونی و چه ارتباطات بیرونی به اجبار خواهد داشت و چه شبکه های آشکار و پنهانی در آن شکل خواهد گرفت؟ با هم چه خواهند ساخت و با دیگران چه؟ و در چه مدت می توانند به اهداف خود دست یابند؟ به طور تقریبی چقدر طول می کشد تا از کنش های متقابل خودشان الگویی بسازند که مبنای هویت مشترک باشد؟ و، در موقعیت کنشگر جمعی توازن بین “خود” و “جمع” چطور حاصل می شود؟
گرچه گفته شده و می شود که ما بنا به تجربه تاریخی و غالب بودن بافت عشیره ای، و مسائل بیشمار دیگر، در روابط جمعی و عمومی بیشتر به باند بازی و خودی و غیر خودی کردن و خانواده تشکیل دادن تمایل داریم، در هر حال تا به حال پژوهشی انجام نشده که نشان دهد قابلیت ها در این زمینه به راستی چگونه و چقدر است. آیا استعداد دیگری نداریم؟ آیا نمی توانیم بر اساس همکاری یک هویت جمعی بسازیم که در آن حل نشویم یا نخواهیم دیگران را حل کنیم؟ آیا همه مان از هر نسل و هر زمینه اجتماعی و اقتصادی و هر سبک زندگی مطلقا قادر به کار در گروه های ۶۰-۵۰ نفری نیستیم و باید در هسته های کوچک تر خودی فعالیت کنیم؟ یا برخی به دلایلی می توانند و برخی نمی توانند؟ یا شرایط باید فراهم شود؟ یا شرایط اجازه نمی دهد؟
درحالی که اکثر این سوال ها پاسخ روشنی نیافته، در عرصه عمل، تنها هسته خود بنیادی که با این نیت تشکیل شده، گروهی که شبکه ای بر اساس اشتراکات خود تشکیل دادند و اسمش را هسته خود بنیاد گذاشتند، به جای جمع بندی و نشان دادن مکانیزم شکل گرفتن یک شبکه داخل شبکه، اینک ترجیح می دهند ادعا کنند که کل گروه هستند، که پشت سرشان حرف هست، که اکثریت هستند، که هر حرکت شان تاریخی است و غیره و غیره. از قرار معلوم، به جای تاکید بر نقاط قوت فعلا تمایل به پنهان کردن نقاط ضعف غالب است. چه بسا این نقاط ضعف ها جمعی باشد و نشان دادن شان به ما در زندگی روزمره کمک کند و بیشتر کمک کند به رشد جامعه. اما هنوز این اتفاق نیفتاده و همکاری حتی در حد انتقال تجربه وجود نداشته و ندارد.
این خطا در شناخت اهمیت موقعیت خود و نقش خود می تواند به دلیل شکل نگرفتن همان هویت هسته ای باشد یا گرفتاری های شکل دادن به چنین هویتی، که قبض یا بسط بیش از حد معین می تواند کارش را بسازد. بنابراین، تا تکلیف این هویت و این همکاری روشن نشود و دستاوردهای هسته خود بنیاد در اختیار بقیه قرار نگیرد، نباید انتظار داشت که شخصی در این جهان ارتباطات آن قدر ساده لوح باشد که به گرفتن اطلاعاتی به سبک گروه مبارز فیلم “آندر گراند” امیر کوستا ریکا رضایت دهد و در زیر زمین بماند.
“رقابت سازنده” یا اختلاف؟
تا همین اواخر هر کسی روی هر چیز اسم می گذاشت مالک و صاحبش می شد، ولی خیلی زود آن ایام گذشت و حالا همان کثرت گرایی محبوب با ایجاد انواع بینامتنیت ها امکان این نوع مالکیت ها را منتفی کرده. اما برای ما، غیر از این، سوء تفاهماتی را هم باعث شده.
برای مثال، به نظر می رسد که اگر به جای صحبت از روایت کلان “رقابت سازنده” که نویسنده “حکومت چند مرکزی…” بر آن اصرار می ورزد، نگاهی به واقعیت های موجود بیندازیم و از اختلافات کوچک و پراکنده حرف بزنیم احیانا در این مورد به نتایج مفیدتر و گسترده تری می رسیم. می توانیم سعی کنیم که بفهمیم آیا این اختلافات رابطه ای اند، یا شناختی و یا به روش انجام کارها مربوط می شوند. ادبیات مربوط به انواع اختلافات در کار جمعی حاکی از آن است که اختلافات از هر نوع در همکاری می توانند بسیار “سازنده” باشند. چون امکان نگاه انتقادی را فراهم می کنند. اما، در حال حاضر، اختلافات همکاری مثمر ثمر را منتفی کرده اند و نگاه انتقادی هم چنان که پیداست شکل نمی گیرد. یعنی، همکاری چنان نیست که این نگاه انتقادی را تقویت کند، سوالات جدی برانگیزد و روش های متنوع مطرح کند و به خلاقیت افراد بال و پر بدهد. متاسفانه نمی دانم افراد مورد بحث در مقاله “حکومت چند مرکزی…”، همه آن هایی که با شعف و شادی به سمت تشکیل هسته ای خود بنیاد در حرکت اند، چه کسانی هستند و چطور این خلاقیت نیابتی را توجیه می کنند، و آیا همین را نوعی همکاری می شمرند؟ اگر چنین باشد، و اگر کسی از میان آن ها این همکاری بین یک هسته خود بنیاد و هسته دیگر را، به شکلی که ارتباط هر دو با بقیه بخش ها برقرار باشد و مستقل و فعالانه صورت گیرد، جمع بندی کند مسلما به ارتقا تجربه و تقویت روح همکاری کمپین کمک کرده است.
از هر جا که برویم موضوع همکاری است که مطرح می شود. چون در نهایت هسته های خود بنیاد اگر همان پروسه متداول شکل دادن به هویت هسته ای برای مشارکت بعدی در هویت جمعی را طی نکنند و این حداقل همکاری وجود نداشته باشد، این بحث ها اساسا چه فایده ای دارد؟ در هر حال، مسئله این است که، اگر وجود اختلافات را خیلی ساده و رو راست بپذیریم می توان از آن ها به نفع کمپین سودها برد، اما تا حالا که چنین نشده است. بابت این کمبودها البته همه ماها قابل انتقادیم. از جمله، بابت این که در مورد گرایش کلی به خودی و غیر خودی کردن و آسایش کار با خودی ها هم نه خیلی صحبت کرده ایم و نه کاری نظری انجام داده ایم انتقاد به ما وارد است. اما، بدیهی بود که در آغاز فکر کنیم کمپین یعنی همکاری و به این نکته توجه نکنیم که همکاری را باید به دست آورد و خود به خود به وجود نمی آید. یا در واقع یکی از گره گاه های اصلی است که تا وقتی راه حل های متعدد و مجراهای متعدد نیابد، این شیوه ی هر چند وقت یک بار قلمی زدن و طرح دعاوی ای که صدق و کذب شان فقط روی کاغذ اتفاق می افتد ادامه خواهد یافت.
سرانجام، کمپین پر از تحول و تنوع است و یک انتخاب ندارد، بخصوص یک انتخاب چنین بسته و محدودی که هرچه بگوییم کماکان همان است که هست. چون خیلی ها در کمپین توان کار متنوع تر و گسترده تر را دارند – منظورم نوشتن و میدان داری به این شکل نیست. به هر حال کمپینی که سایت برابر درگاهش است و نه نماینده اش، در طول یک سال گذشته نشان داد که ترجیح می دهد به نفع هویت جمعی و دمکراسی از هسته های خودی بگذرد و، برعکس، برای مبارزه با این گرایش عام تاریخی به خودی و غیر خودی کردن و در عوض گستردن دامنه همکاری تلاش کند. این تلاش جزو ساختار کمپین است و به این دلیل صورت نمی گیرد که آدم ها انقلابی اند یا محافظه کار، یا فناتیک و نوآور. این که افرادی که به کمپین می پیوندند این باشند یا آن به خودشان ربط دارد – آیا این از ویژگی های کمپین نبود؟ – چیزی که مهم است پذیرفتن تنوع فرهنگی و ارج نهادن به تلاش دیگران برای همکاری در هر سطحی است که می توانند، حداکثری یا حداقلی، اما همکاری جدی.
نکاتی پیرامون ساختار
ادعای عینی بودن ساختار، نادیده گرفتن ماهیت برساخته و مشروط هویت های فردی و جمعی، درک ذات گرایانه از گسترش دمکراسی، همه نکاتی در مقاله “حکومت چند مرکزی…” هستند که پاسخی جداگانه می طلبند. با وجود آن ها متمرکز شدن روی جواب به بحث ساختار کمی دشوار است. با این همه خیلی سخت نیست یاد آوری این مسئله که بحث ساختار بدون نگاهی تاریخی به موقعیت ایران و پذیرش عدم ثبات ساختارها در کل نمی تواند معتبر باشد. از مشروطه تا کنون با توجه به مراحل مختلف تغییر و دگرگونی، و چرا راه دوری برویم، همین دو سه ساله تجربه خودمان و تحولاتی که شاهد بودیم، نشان می دهد که چطور ساختارها، خرد و کلان، در جامعه تابع تجربه و شرایط اجتماعی اند. این شرایط اجتماعی را باید در موقعیت های فعلی دید، باید نظام اجتماعی، نظام قضایی و…. را بررسی کرد. در غیر این صورت صحبت از تغییر ساختار صرفا با تکیه بر حکومت و کنش ها و کارکردها، یا ناکنش ها و ناکارکردهای آن، و هویت های جمعی و ترکیبی را در مقابل آن ندیدن به نوعی، به رغم بحث درباره سرکوب، عدم توجه به این مسئله است که هدف، از جمله، سرکوب همین هویت های جمعی و ترکیبی هم هست، و پذیرفتن این امر که حکومت هم مسلط است و هم تعیین کننده. آیا واقعا چنین است؟ و قرار است جنبش های اجتماعی هم سعی کنند در کنش و ناکنش، در کارکرد و ناکارکرد، در تسلط و تعیین کنندگی همین الگوی مراکز قدرت را دنبال کنند؟ و تا چه حد؟ و تا کجا؟ و در این شرایط تکلیف جنبش های اجتماعی در تولید دانش چه هست؟
از سوی دیگر، اهمیتی که مقاله “حکومت چند مرکزی…” به ساختار اجتماعی می دهد بدون در نظر گرفتن متغیرهای لازم برای یک جنبش اجتماعی موفق و یک جامعه مدنی قوی قابل فهم نیست. این متغیرها بنا به تجربه کلی که از جنبش های اجتماعی وجود دارد، و حتما همه دوستان با آن ها آشنا هستند ویژگی های معینی را مطرح می کنند که در ۴ چیز نشان داده می شوند: اثبات ارزش، وحدت، تعداد، و تعهد.
به نظر می رسد که در سراسر متن میل به ادغام چیزهایی که به طور معمول، بخصوص در بحث ساختار، مجزا باید تعریف شوند تا خواننده بداند که نظر نویسنده چیست، غالب گشته است، نه تنها در متن که در ذهن نویسنده. به این ترتیب، به جای این که مسئله حقوق زنان را به جنبه انتزاعی تر و ساختاری تر پیوند زند، یعنی به ساختارهای گسترده تر فرهنگی، اقتصادی و ….، آن را محدودتر می کند و با هسته های خود بنیاد خود انگار چادری روی سر همه از شهرها و قومیت های مختلف می کشد که در لفظ کاری ممکن است اما نه در معنی. در این صورت ساختارهای فرهنگی یا زیست جهان های شهرهای مختلف همه بی اهمیت می شوند، چون هسته های خود بنیاد تلاش برای ساختن هویت های جمعی مشترک را به “رقابت سازنده” تقلیل می دهد. و با این زیست جهان ها کاری ندارد، و به اشتراکات افرادی که در ساختن این هویت ها مشارکت دارند با کسانی که در جهت سرکوب این هویت ها عمل می کنند هم کاری ندارد. برعکس، تجربه تهران تعمیم داده می شود. ما در این جا موردی شبیه این نداشتیم که دختر جوانی در شهری کوچک ۳۰۰-۲۰۰ امضا جمع کند و یک عضو نزدیک خانواده چون عضو بسیج است خود را ملزم به پاره کردن آن امضاها بداند. هسته های خود بنیاد به این تجربه ها حساس نیست و بین کارکرد و کنش فرقی نمی بیند. در حالی که کنش فرد را ارزش گذاری های او تعیین می کند و به شیوه عمل او مربوط می شود، اما کارکرد به نقش رقم زده شده برای او ربط دارد. ارتباطات کارکردی با اطرافیان، که مسلط است فقط در تعداد امضاها تعیین کننده است نه در ارزش گذاری های افراد. اما این ارزش گذاری های ماست که در نهایت سمت و سوی حرکت جامعه را تعیین خواهد کرد نه کارکردهامان طبق نقش های تعیین شده.
یک بار دیگر به سراغ دلاپورتا و دیانی برویم (ص ۲۰۴) که ظاهرا سه الگوی آن ها منبع الهام هسته های خود بنیاد بوده است. منظور سه الگویی است که گرلاخ با بررسی جنبش های موجود در دهه ۱۹۷۰ ساخته است. لازم نیست به این مسئله بپردازیم که این الگوها حاصل جمع بندی جنبش های اجتماعی آن دوره هستند و جنبه تجویزی ندارند، و قرار نیست جنبشی اجتماعی خودش را با یکی از این سه الگو یا هرسه تطبیق دهد. یعنی، معمولا عکس این امر اتفاق می افتد. جنبش های اجتماعی با اهدافی و بنا به فرضیاتی وارد عمل می شوند که تابع شرایط خودشان و جامعه مدنی ای است که به آن ها حیات می بخشد. در چند دهه اخیر حوزه ی پژوهشی شکل گرفته که از فرضیات اصلی جنبش های اجتماعی الهام می گیرد و جمع بندی هایی از آن ها به عمل می آورد. این می تواند طی فرایندی به نظریه پردازی منجر شود. اما در هر حال موضوع مورد بحث ما فقط یک جمع بندی است و اعتبارش را از آن جنبش های اجتماعی که در باره شان تحقیق کرده کسب می کند. برعکس آن البته غیر ممکن نیست، یعنی از اعتبار یک جمع بندی استفاده بردن در جنبشی اجتماعی. ولی حالا چرا باید چنین کرد؟ هرچند ساختارها کم و بیش نزدیک به یکی از سه الگو یا هر سه باشند، چرا نمی توان به مصالحه ای رسید و احیانا به ساختار چهارمی اندیشید که ممکن است در این گوشه دنیا بر اساس تجربیات کل جنبش های اجتماعی در ایران شکل گیرد؟ ساختاری نیازمند حاشیه های پهن تر و انعطاف پذیرتر، و متشکل از شبکه های رسمی و غیر رسمی در درون و بیرون خود، که پاسخگوی شرایط مدام در نوسان ناشی از روابط ناپایدار بین ساختارهای خرد و کلان مان باشد.
سخن را کوتاه کنیم، مقاله “حکومت چند مرکزی…” با همه طول و تفصیلش توضیح نمی دهد که منظور از رابطه ساختار و دمکراسی چیست و بالاخره بحث دمکراتیک کردن در میان است یا ترویج دمکراسی؟ یا چه نوع تکثر گرایی ای مورد بحث است؟ نمی توانم بگویم که چه خوب بود اگر نویسنده مقاله به این چیزها پاسخ می داد، چون نه علاقه ای به این شیوه بحث دارم و نه مخاطب مقاله او بوده ام. اما می توانم بگویم، چه خوب بود اگر قبل از نوشتن این مقاله بیشتر تامل می کرد.