در سالروز قتل دولتی محمد مختاری و محمد جعفر پوینده

غزاله علی زاده به جواهرده رامسر رفت و در جنگل طناب را از درخت آویخت و دور گلوی خود حلقه کرد ( اردیبهشت ۱۳۷۵)

محمد مختاری و محمد جعفر پوینده را به خیابان یا بیابانی پرت و دور افتاده بردند و مفتول سیمی یا طنابی را به دور گلوی شان حلقه کردند و فشردند. ( آذر ۱۳۷۷)

فشردگی گلو ، فشار سهمگین بر عضلات حنجره ، بسته شدن راه نفس. تشنج در پیکر. گلویی که دیگر صدایی از آن بر نمی آید. پایان. نقطه پایان بر کتاب هایی که دیگر نوشته نمی شوند.

گلو ، راه نفس، راه عبور حس ها، گذرگاه جان.

غصه راه گلو را می گیرد. آب گلو را تازه می کند. عشق گلوگیر می شود و صدا از گلو برمی‌آید.

اختناق،گلو گرفته شدن است و گلو گرفتن.خفه شدن. خفه کردن.خفقان ، گلو فشرده شدن است. خفه شدن.

پایان غزاله علیزاده، مختاری و پوینده، مرگ در سال‌های کمال و بار دادن اندیشه و قلم ، دنباله خفقان است. دنباله اختناق. دنباله سانسور.

سانسور طنابی است طولانی و پیچ در پیچ، رشته‌های مرئی و نامرئی اش به دست و پای آدم‌ها می پیچد و حلقه اش بالای سر هاشان تکان می خورد و تهدید می‌کند. طناب سانسور محکم و ریزبافت است. تنیده از سنت و مذهب و قانون و اخلاق پدر سالار. بافندگان آن بی شمارند. پدر ها و مادر ها، خواهرها و برادرها و شوهر ها و فامیل ها، همسایه‌ها و آشناها، فروشنده ها و خریدارها، بقال ها و کارمند ها، پاسدارها و پلیس ها و معلم ها و ناظم‌ها و رؤسا و مرئوسان روزانه در کار مرمت تار های پوسیده آن اند. رشته های ریز و انبوه بافته ها به هم می پیوندد و همچون ریسمانی دور رمه آدم‌ها حصار می کشد. حصاری در عین حال امن و تهدید کننده که نگهبان آن دستگاه های قدرت و حکومت اند.

امنیت در سر سپردن به فرمان شبان است و گوسفند وار رفتن در راهی که پیش می نهد. امنیت اطاعت، ترس‌، پرهیز و توبه.

گناه زیر پا نهادن مرزهای حصار است. دور شدن از “ایمان گله” و به جستجوی دنیای دیگر پای در راه تازه نهادن.

نوشتن به جستجوی خویش رفتن در آزادی است. پای نهادن در راه های ناشناخته است به اراده و میل خود.

مارگریت دوراس می‌نویسد : “نوشته برای خودش هم ناشناخته است. نوشتن حتا بازتاب هم نیست. نوعی مایه است که آدم در خودش و در خویشتن خود دارد. خویشتنی که در عین حال شخص دیگری است ولی به موازات آن در جوار آدم ظاهر می‌شود. پیش می رود و در عین حال نامرئی است…… نوشته مثل باد سر می‌رسد، عریان است نوشته. از مرکب و جوهر است. نوشته همین است. و چنان در می نوردد که هیچ چیز به گرد آن نمی رسد. هیچ چیز مگر زندگی. خود زندگی.”

سانسور و همزاد آن خود سانسوری ، پاهای زندگی را غل و زنجیر می کنند. دست هایش را می بندند. گلویش را می‌فشرند. خون و نفس و رمق را از نوشته می گیرند.

غزاله علیزاده گوشت نمی خورد. می گفت روزی که به خانه اش ریخته بودند و به جرم پناه دادن به یک فراری سیاسی همهٔ اهل خانه را دستگیر کرده و به زندان می بردند، در راه از پنجره ماشین گوسفندهایی را می بیند که به طناب بسته و می‌برندشان. با خود اندیشیده بود که گوسفندها هم مثل او و خانواده اش با دست و پای بسته به جایی برده می‌شوند بی آنکه خود بخواهند. هم سرنوشتی خود را با آن ها حس کرده و از آن زمان دیگر نخواسته بود گوشت بخورد.

غزاله پس از سالی از زندان بیرون آمده بود. اما طناب همچنان به دست و پایش بود. در واقع، سال ها و سال ها پیش از زندان رفتن و پس از آن حضور به بند کشانندهٔ طناب او را به راه‌هایی برده بود که نمی دانست آیا می‌خواسته در آن‌ها گام بزند یا نه.
عیب حضور طناب همین است. نمی گذارد آدم بداند خود می‌خواهد برود یا نه. به ناگزیر می رود و با حس ناگزیری در درون حصار ها، آزادی را با امنیت معامله می کند و نا کامی و اندوه و اضطراب می خرد.

بسیاری از اضطراب های غزاله از آن جمله بودند. اضطراب مایه سربلندی مادر و خانواده نبودن، که دختری و زنی به کمالات آراسته می‌خواهندت (مگر نه اینکه تو نیز خواهان مهر بی قید و شرط آنانی؟!)

اضطراب زیبا و بی همتا نبودن در چشم عاشقان و ستایشگران که عشق را در معشوقی شورانگیز می‌جویند و امنیت را در جایی دیگر (همچنان که خود تو شور عشق را در جایی و امنیت را جایی دیگر می جویی)

اضطراب قابل اعتنا نبودن نزد نویسندگان مرد جویای نام و اقتدار ، که پذیرفته شدن زنان به قلمرو صاحبان قلم از خوان‌های قضاوت آنان می گذرد : و… اضطراب خود نبودن در برابر خویش.

غزاله در سال های آخر ، در اوج خستگی و تنهایی، می نویسد که “نوشتن تنها کاری است که بلدم. در تمام وجوه دیگر زندگی یا خنگم و یا برای سرپوش گذاشتن بر این بیگانگی نقش بازی می کنم. در کارمندی، در زنیت، در مادری، همه جا کمابیش نقش بازی می کنم و چون از هوش بی بهره نیستم بعضی نقش‌ها را چنان خوب بازی می کنم که باورم می آید. ولی خود اصلی من همان خود داستان سراست. از ازل تا ابد، کاری که با اولین کلماتی که یاد گرفتم شروع کردم. تنهایی و اضطراب در آن جهان ستمگر آن قدر بود که برای ادامه بقا باید برای خودم داستان های تسلاگر می گفتم. این عادت در من مانده است. برای ادامه بقا.”

غزاله در داستان پناه می جست. رمان را همچون “دنیایی” می‌دانست که “از آن عطر آزادی به مشام می رسد. آزادی در برابری، دنیای “بردباری و تفاهم” که “در آن هیچ جزمیتی وجود ندارد” و “هر یقینی به معمایی بدل می شود که وسعت آن به مرزهای آزادی می رسد.”
اما مگر نه اینکه نویسنده در هنگام آفرینش دنیای داستان و نیز بیرون از آن با واقعیت جهان و واقعیت خویش در چالش است؟

محمد مختاری در مقاله درخشان “موقعیت اضطراب”، در باره مرگ غزاله علیزاده، روند تسلط مرگ بر زندگی نویسنده را تشریح می کند. او توضیح می دهد که چگونه در جامعه ای که در آن نه تنها “امکان یک زندگی آزاد، سالم، موزون و فرهیخته و خلاق” وجود ندارد، بلکه “آزادی و امنیت و امکانات و ارتباط به حداقل کاهش می یابد”، “پرهیز، ترس، ریا، بی اطمینانی، نگرانی و سرانجام خود سانسوری و خودخوری و از خود بیگانگی مثل خوره شادی خلاقیت را می‌خورد و هنگامی که “مقاومت کم یا تمام شد، تسلیم و استحاله و از پا در آمدگی شروع می شود. و این ها خود تازه مبنای اضطراب های جدید است”. مختاری در این مقاله بر طنز عمیق و دردناک وضعی انگشت می گذارد که در آن “بین خشونت یا واقعیتی که ذهن را مخدوش و مچاله می کند، و ظرافت ذهنی که در بند نشاط و عدالتی برای همین واقعیت خشن است، یک تناقض دردناک پیدا می شود… تناقض و تلخکامی جلو همه چیز را می گیرد. هم تخیل آدم‌ها را له می کند، هم رویاهای آدم ها را در چنبره این بی خوابی ها فرو می شکند. عرصه ها تنگ می شود… زندگی کم کم به کمبود تخیل و شفقت دچار می شود. در نتیجه حرفش بیش تر از خودش است. پس مرگ چهره مسلط تری پیدا می‌کند.”

سرطان انگار تجسم کامل این مرگ بود که در تن غزاله ریشه کرده بود. حمله سرطان به پستان ها، نماد زنانگی، گویی علامت نحس پیروزی محتوم لشگر یاس و تباهی بود که در این سال ها، از همه سو به روشنایی و باروری و زیبایی هجوم می آورد. سال‌های پایان جوانی و طراوت، سال‌های تلخکامی در آفرینش، تهدید سترونی، و بی حاصلی.

و بی حاصلی حس خلاء در نوشتن بود. مهجوری آثار. مخاطبی نداشتن. از اینکه رمان خانه ادریسی ها، انعکاس در خور شور و کار چند ساله ای که در آن مایه گذاشته بود نیافت تلخکام بود. “یکی از کتاب هایم، پانزده روزی می‌شود که پخش شده است. این قضیه برای من اصلا هیجانی نداشت. اگر این دلمردگی در من هست در دیگران چرا نباشد. انگار گردی از فراموشی روی شهر تهران پاشیده اند. صبح و عصر، در راه بندان می‌مانیم. بین دود و مه به سرفه می افتیم. بیش‌تر مناظر به رویا می ماند. کجدار و مریز کار می کنیم. کارهای مطلقا پوچ. حرف های تباه. گرایشی شیطانی انگار ما را از این تباهی‌های بنیادی خشنود کند و درون هریک از ما ساختاری خود ویرانگرانه مدام در کار است که به پاس این تباهی لذتی عمیق ببخشدمان.”
… ” امروز که از اداره می آمدم نظام گفت حسن گفته است چیزی برای غزاله ننوشتند. بهتر است خودمان بنویسم… از این قضیه مهی از حقارت سرم نشست، پشتم تیر کشید، انگار به پوست یک خزنده دست کشیدم… یک جوری انگار در خلاء می نویسم. قلم که روی کاغذ می گردانم، این کلمات هیچ مخاطبی ندارد….”

نوشتن به جستجوی خویش رفتن است. به چاه جان نقب زدن است و از آن آب برآوردن تا گلو تازه شود و صدا جان بگیرد و آوا برآید. خود و دیگری را صدا زدن است به گفت و گو. دریافت خود است و یافتن دیگری.

همینگوی می گوید نویسنده مثل چاه است و تازگی نوشته بسته به عمل و لایه های چاه. اختناق سلب آزادی و شادی از جامعه و از نویسنده، خاک ریختن بر دهانه چاه است. راه آب تازه را بستن. اجبار نوشیدن از گودال های آب راکد.

چاهی که بر گلوی آن خاک بریزند و دهانه اش را کور کنند. چاهی می شود بی حاصل و عقیم. مثل زهدانی که بار نمی‌دهد.

در زبان ما زهدان هم گلو دارد. زهدان بی بار، زهدان گلو بسته است. گلویی که نمی تواند به آزادی صدا بر آورد. مثل زهدان گلوبسته خشک و خاموش است. نوشتن مثل هر کار خلاقه، زایش است. اختناق، روح نویسنده را به سترونی تهدید می کند. خلاقیت، زنانگی روح است. زنانگی که جنسیت و سن و سال نمی شناسد. رحِم روح تا زمانی که خلق می‌کند بارور است. کودکان اندیشه می زاید. درختان تخیل بر می آورد و میوه های دانایی و روشنایی بر آن‌ها می رویاند. چشیدن از اینان منظری به آن سرزمین موعود می گشاید که در آن انسان آزاد است و صاحب حق.

جامعه ای که در آن برای “تحقق عشق” هم چنان که مختاری می نویسد : “آدمی با هر آنچه بازدارنده است به مبارزه برمی خیزد” “با نظم اجتماعی مقدر”، “شبان رمگی” و پدرسالاری.
جامعه ای که در آن آزادی اندیشه و بیان، آن طور که مختاری می‌نویسد از هم تفکیک ناپذیرند.
جامعه ای که در آن، آن‌طور که محمد جعفر پوینده می‌نویسند “افراد اعم از شهروند و بیگانه، مدافع و منتقد، موافق و مخالف باید در سخن گفتن به یکسان آزاد باشند. آنان باید در سخن آزاد باشند. زیرا بقیه باید در شنیدن آزاد باشند” و در آن “آزادی پوشش و آزادی انتقاد، از حقوق و آزادی های اولیه افراد است” و در آن “می توان و باید در باره تمام اعمال و گفتار مقامات به داوری و انتقاد پرداخت” و در آن “جویندگی و ستایشگری زیبایی و خوشپوشی و همه کمالات انسانی حق انسان است” و در آن “برگزیدن دوست و قدم زدن با او حق هر انسان است و آزاد است.”

وقتی این سخنان را می خوانیم و دوباره می‌خوانیم، هر بار حیرت مان از بهایی که نویسندگان آن برای گفتن و نوشتن شان پرداخته اند فزونی می گیرد؛ خفه شدن در سال‌های کمال، زمانی که سال‌ها زحمت و فکر کردن و نوشتن و فعالیت اجتماعی دارد به بار می نشیند و راه را برای قوام گرفتن فکر انتقادی و پیوند آن با عمل اجتماعی می گشاید.

این سخنان گزاره هایی هستند که محمد مختاری و محمد جعفر پوینده در ده ها مقاله و کتاب و ترجمه مستدل کرده اند. پیرامون چرایی اندیشه و بیان، پیرامون چگونگی فرهنگ استبدادی و نقش آن در گسترش فقر اجتماعی و فرهنگی، در افزایش ناتوانی‌ها و بیماری‌های روانی و خشونت، در علیل کردن جنبش روشنفکری و …. اما همین استدلال کردن و پای فشردن بر ضرورت استدلال در جامعه ای که بسیاری از روشنفکران آن هم چون بی شماری از مردمانش به دلیل ترس مزمن از استبداد به عارضه تقیه مبتلایند، جرمی بزرگ است. جرم بزرگتر کوشش در عمل کردن به این عقاید است در محدوده تنگ فعایت اجتماعی. آن هم در شرایطی که به دلیل تجربه مداوم شکست آرمان خواهی نقد ایدئولوژی‌ها و “آرمان”ها، به جای گشودن چشم اندازهای تازه فکری و آرمانی در برابر روشنفکران، تنها سبب ساز از ارزش افتادن “اخلاق” و کاربرد آن در روشنفکری و سیاست شده است. تا بدانجا که هر گونه خرید و فروش و معامله اندیشه و عقیده، آنهم به قیمت‌های ارزان قیمت تحت نام مصلحت اندیشی و ضرورت وقت و واقع بینی رواج یافته.

در چنین بازاری، شکاف ناگزیر میان حس و اندیشه و عمل، با بی اعتبار کردن “سخن” پر می‌شود. گویی سخن گفتن خود نوعی اقدام و عمل نیست. پس “سخن پیچانی” و حذف پاره ای از سخنان و سفسطه به خدمت در می آید تا گویا رسیدن به “هدف” آسانتر شود. در چنین روندی خود هدف پایمال می‌شود. تقیه روشنفکران اما نه به سکوت، بلکه به بی هویت کردن سخن روشنفکرانه می انجامد. استقلال فکر را از گفتار می گیرد و قوام گرفتن اندیشه انتقادی را غیرممکن می‌سازد.

در چنین بازاری، قتل محمد مختاری و محمد جعفر پوینده، زخمی بزرگ بر پیکر نحیف جنبش روشنفکری ایران است.

ـــــــــــــــــــــــــــــــ

* – چاپ نخست در پائیز ۱۳۷۸ ـ در دوازدهمین دفتر کانون نویسندگان ایران در تبعید.

۱ـ فروغ فرخزاد. “چگونه روح بیابان مرا گرفت و سحر ماه ز ایمان گله دورم کرد “. بر گرفته از “وهم سبز” در
“تولدی دیگر”. انتشارات مروارید. تهران ۱۳۴۲

۲ـ مارگریت دوراس. “نوشتن، همین و تمام” ص ۴۱. ترجمه قاسم روبین. انتشارات نیلوفر. تهران. ۱۳۷۶

۳ـ غزاله علیزاده، “خاطره بهمن”، چاپ شده در بوطیقای نو، زیر نظر منصور کوشان، نشر آرست. بهار ۱۳۷۷، تهران

۴ـ غزاله علیزاده، “رمان، فضای تفاهم و همدردی”، چشم انداز، شماره ۱۴، پاریس، زمستان ۱۳۷۳

۵ـ محمد مختاری، “موقعیت اضطراب”، متن تهیه شده برای سالگرد مرگ غزاله علیزاده، چاپ شده در “تمرین مدارا” انتشارات توس، تهران، ۱۳۷۷

۶ـ پانویس شماره ۳

۷ـ محمد مختاری، ” انسان در شعر معاصر”، ص ۵۹۰ ـ انتشارات توس، تهران، ۱۳۷۷

۸ـ محمد مختاری، “شبان ۶رمگی و حاکمیت ملی”، در کتاب “تمرین مدارا”، پانویس شماره پنج

۹ـ محمد مختاری، “فعالیت و تفکر کانون”، در کتاب “تمرین مدارا”، پانویس شماره پنج

۱۰ـ محمد جعفر پوینده، پاسخ به سئوالات در ” جامعه مدنی و جوانان”، صفحه ۱۶۱۶۱۶۳، نشر قطره، تهران ۱۳۷۷

۱۱ـ محمد جعفر پوینده، همانجا

۱۲ـ محمد جعفر پوینده، همانجا

۱۳ـ محمد جعفر پوینده، همانجا

۱۴ـ محمد جعفر پوینده، همانجا

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *