(این سخنرانی در تاریخ اول فوریه ۲۰۲۵ در سمینار زنان ایرانی در شهر برلین به صورت آزاد انجام شدهاست.)


طرح پرسش:
موضوع بحث امروز من طرح یک پرسش است: چرا در جنبش “زن زندگی آزادی” با هم نبودیم؟ من این پرسش را به بحث می گذارم و چه خوب که همه با هم به این سوال پاسخ دهیم.
در این پرسش چند چیز مستتر است: یکی این که خطاب این پرسش به “ما”ست. این “ما” که این جا فرض گرفته شده، کیست؟ منظور من کنشگران جنبش زنان در خارج از کشور است و به ویژه در آلمان. دقیق تر بگویم؛ مخاطب من شما شرکت کنندگان در این سمینار هستید. البته شاید تفاوتهای زیادی میان زنان کنشگر درداخل وخارج و یا کشورهای مختلف نباشد. ولی من ترجیح میدهم، محدودهی مخاطبان بحثم را چنین تعریف کنم تا بتوانیم، رو در رو به بحث بنشینیم.
دوم این که در این پرسش ادعا نمی شود که در جنبش “زن، زندگی، آزادی” فعال نبوده ایم. بسیاری از ما در طول این جنبش شب و روز نداشتیم، همه جا بودیم. نه فقط در محل زیست خودمان در تظاهرات و اکسیون ها شرکت داشتیم، بلکه به شهرهای دیگراروپا هم سفرهای دسته جمعی می کردیم و برای پیشبرد اعتراضات حضور به هم میرساندیم. ولی چرا جایپامان هیچ جا نماند؟ چطور درحالی که “زن، زندگی، آزادی” اساس گفتمان انقلابی جامعه را شکل می داد، ما زنان آزاد و خلاق در اروپا به فکر مشورت و همکاری های موثر نیافتادیم؟ چگونه بدون یک دیگر دوام آوردیم؟ حتی به “شیمیاییشدن” دختران دانش آموز و دانشجو واکنش مشترک نشان ندادیم. منتظر چه بودیم؟ این ها پرسش هایی هستند که دوست دارم همگی به آن ها پاسخ دهیم.
من این جا به عنوان تحلیلگر سیاسی حرف نمی زنم. اما تا آن جا که تحلیل های دیگران را از تاثیرات جنبش “زن، زندگی، آزادی” دنبال کرده ام، اتفاق نظر وجود دارد که این جنبش به تعبیر پلیسی به میزان بالایی ضربه خورد، سرکوب شد و قربانی های زیادی داد، ولی به لحاظ اجتماعی همچنان در متن جامعه ادامه دارد. جنبشی نوین و زیبا و بیسابقه که نه تنها فضای جامعه ی ایران را تغییر داد، بلکه در نحوهی نگرش مردم جهان به اسلامیسم حاکم در ایران نیز تاثیر گذاشت. محور اصلی این جنبش، دادخواهی برای قتل ژینا مهسا امینی و اعتراض به اجبارپوشش اسلامی برای زنان بود که بر متنی از نارضایتیهای چندگانه از شرایط زیست در ایران شکل گرفت. به نظر میرسید که تمام آرزوهای مردم ایران در دستان و گلوگاه جوانترین انسانهای این سرزمین گذاشته شده تا همهی آرزوهای همگان را فریاد بکشند. فریاد در برابر زن ستیزی و تحقیر انسان ها و نماد آن یعنی حجاب اجباری، در رد حکومت مذهبی و طرح امر سرنگونی رژیم حاکم.
منشورهایی بود که یکی پس از دیگری انتشار می یافت و به تصور من بیشتر برای یارگیریهای ایدئولوژیک بود و زیاد به جنبشی که در خیابان جاری بود، ربط پیدا نمی کرد.
اما هر قدر که این جنبش زیبا بود، نتیجهی سیاسی اش تاسف بار و دردناک شد. درخارج ازکشور یک عده ” فعال سیاسی” پدیدار شدند و روی صحنه آمدند که عمدتاً خودمحور بودند و به جای این که به جنبش عمق ببخشند، خودشان را ایدهآلیزه میکردند. ما بیشتر شاهد ستارگانی بودیم که روی تریبون ها ظاهر میشدند و بعضاً میدرخشیدند، نه زنانی که به هم تکیه کردند و جنبش زنان را به تصویر کشیدند. دردناک تر اینکه جمعیت هورا می کشید و این جا و آن جا از این شخضیت ها تقاضا می کرد، رهبریشان را به عهده بگیرند. این وضعیت برای من که به سختی یاد گرفته ام “جنبشی” بیندیشم و “جنبشی” عمل کنم، بهتآور وغریب می نمود. ما بودیم، ولی پراکنده و منفرد. اگرهم زنانی در گروه های کوچک این جا و آن جا ابراز وجود کردند، شکل گیری این گروه ها از نظرمن جنبه ی اتحادهای مبنی بر ایدئولوژی های قدیم یا ترندهای گوناگون “جدید” بود و تا جایی که من می توانم ارزیابی کنم، موجب تقویت جنبش زنان نشد. به هر رو ما نتوانستیم در این جنبش اعتراضی، با همبستگی خود جنبش زنان را تقویت و متشکلتر کنیم.
انرژیهامان دوباره در نیروانا گم شد. چرا؟ این طرح پرسش.
حال بیاییم فعالیت خودمان را ارزیابی کنیم و به قول معروف ببینیم با خودمان چند چندیم؟
طرح مشکلها
به تصور من مشکل ما خیلی قدیمی تر از جنبش “زن، زندگی، آزادی” است. مدتهاست که نه فقط بخشی از ما، بلکه کنشگران جنبش زنان به طورکلی، در بیراهههایی سردرگم شده اند. این بیراههها قابلیت و برش لازم برای درگیرشدن با بحرانهای انقلابی و عاملیت جنبشی را از ما سلب میکنند.
امیدوارم این صحبت ها به معنای ایرادگیری و به رخ کشیدن اشتباهات تلقی نشود. هدف نقد کار ماست.
به بیراهه رفتن، از دید من به معنی اشتباه نیست. ما وقتی اشتباه می کنیم به معنی این است که در یک راهی درحال پیشروی هستیم اما گاه تصمیمی میگیریم یا کاری می کنیم که با طرح یا محاسبات اولیه مان جوردرنمی آید یا به طول راهمان میافزاید. اشتباه را می شود اصلاح کرد. به بیراهه رفتن ولی به معنای راه گم کردن است. منظور من از بیراهه، عوضی رفتن است. البته بیراههها و جاده خاکیها هم راه به جایی می برند ولزوماً به معنای “انحراف” از “تنها راه مطلوب ومطلق” تلقی نمیشوند. در “بیراهه”ها اما رفتار رهروان یک جنبش چندسویه میشود. آن ها به هرسوکشیده میشوند و گاه حتی فرو میروند. بیراههها راههایی هستند که کشش، برش و پیشروی ما را در راه اهدافی که برای خودمان بیان کردهایم (در اینجا مبارزه با مردسالاری وعریان ترین چهره ی آن: آپارتاید جنسی اسلام سیاسی حاکم در ایران) را کم می کنند و از میان میبرند. بیراههها هم “راه” هایی هستند، اما به جاهای دیگر می روند. در این صورت لازمهی ادامهی راه پیداکردن “قطبنما”ی از دسترفته و به احتمال زیاد بازگشت از بیراههها به سوی اهداف است.
برای نگاه دقیق تر، به خودمان بنگریم. ترکیب ما در این سمینارها نمونه ی خوبیست. نمونه ای از جمعیت زنان ایرانی مقیم خارج از کشور بدون محدودیتهای سیاسی و اجتماعی که در ایران موجود است. این ترکیب، اتفاقی نیست. ما زن هستیم و به قول معروف مسئله دار و علاقهمند به پیداکردن راه برای مشکلات مان که مشکلات مردسالاری و آپارتاید جنسی اسلامی است. هر یک از ما نیز سابقه و تجربهای مبارزاتی پشت سر خود دارد.
نسل ما یعنی نسل اول که پس از انقلاب ۵۷ و سرکوبها، حول وحوش دههی شصت به اروپا آمد، در این جوامع با زنانی رو به رو شد که از دههها پیش یک درگیری جدی با نظم اروپایی مردسالاری را پشت سر گذاشته بود، نوعی انقلاب فرهنگی در دههی هفتاد میلادی به راه انداخته بود و در اوج جنبش دوم خود، به خودآگاهی و دستاوردهایی چشمگیر دست یافته و به شدت اهل مشاجره بود.
ما که پس از شکست سخت در انقلاب ۵۷، سرکوب و تعقیب حکومت اسلامیستی هنوز در گیجسری بودیم و بیشترمان تجربهی کار با سازمانهای سیاسی چپ با مناسبات اقتدارگرایانه و معمولا ضدزن و هزاران مشکل دیگر داشتیم، شیفته ی استقلال طلبی و خودمختاری زنان این جنبش شدیم؛ خودمختاری چه در زمینهی شخصی وشخصیتی و چه در ارتباط سازمانی به معنای رفع سیستمهای سلسلهمراتبی و رهبرتراشی. ما نیزبه پیروی از زنان اروپایی به نقد موضوعات خشونت، سلطه، قدرت وهیرارشی در مناسبات انسانی پرداختیم. همگی می دانیم که این جنبش زنان با هرگونه سازمانیابی به شکل و شیوهی هرمی مقابله می کرد. اگر تشکلی هم بر مبنای یک کارعملی (مثل خانه های زنان، مراکز مشاوره یا کافه های زنان) ایجاد می شد، بر اساس “مناسبات افقی” بود.
همهی این روندها و دستاوردها برای بسیاری از ما تجربه های مثبت و مهمی به همراه آورد. یاد گرفتیم که خودمان باشیم نه آنچه که جریان، فونکسیون یا موقعیت سازمانی مان به ما القا می کند.

در مسیر این تحولات، ما یک طیف سیال از زنان ایرانی بودیم که درطول این سمینارها با هم به طور شخصی آشنا شدیم؛ و این هم دستاورد بزرگی بود. ماه ها زحمت می کشیدیم که سه روز در سال با هم باشیم؛ سه روزی که به همه، تا حد ممکن به راحتی و خوشی بگذرد. برای برگزاری سمینارها در سطح شهرها با هم همکاری می کردیم. دردسرهای کوچک و بزرگ را با خلاقیت از سر راه برمی داشتیم. گهگاه پیش می آمد که بیانیه ای می دادیم و به اصطلاح در باره ی موضوعی موضع گیری می کردیم. سعی می کردیم با هم مهربان باشیم، همدلی و همبستگی نشان دهیم. از هم قدردانی می کردیم.
بر سر موضوعات سمینار -جز در مواردی معدود- رای گیری می کردیم. تن خواه گردان درست کردیم که برگزاری سمینارها را به لحاظ مالی آسان تر کنیم.

همزمان با این موارد مثبتی که راههای همکاری و همبستگی را فراهم میکرد، مشکلات گوناگونی بر سر راه ما و در میان ما وجود داشت، که به تعدادی از آنها اشاره میکنم.
گرایشهای نظری / بیراهه ها
در جایی خواندم که وقتی در دو دنیا زندگی می کنیم، در واقع به هر دو دنیا از خارج نگاه می کنیم.
این گفته شاید به خوبی وصف حال ما باشد که یک پایمان این جا، دراروپاست و در قله ی دستاوردهای جنبش زنانی که شرایط زیست شان بسیار متفاوت از زنان در ایران است و پای دیگرمان در چاه جمکران حکومت اسلامی و عریان ترین چهره ی مردسالاری در دنیاست.
وقتی جنبش زنان در اروپا چند شاخه شد، ما هم “قطبنما”ی مان را گم کردیم و درگیر موجهای گوناگون گرایشهای زنان کشورهای محل زندگیمان شدیم. و این به طور حتم چیزی نبود که فقط بر ما کنشگران جنبش زنان دراین جا گذشت. مدتی مشغول بحث فمینیست های سیاه و سفید شدیم. دستهای ازما که پیش از آن در تلاش بودیم، “فاعلیت” و “عاملیت” خود را بازیابیم، دوباره به سرعت چهرهی قربانی به خود گرفت، خود را جزو “زنان سیاه” تحت سلطهی استعمار قلمداد کرد و به درگیری با فعالین “زن سفید اروپایی” پرداخت. شاهد بودم در یک کنفرانس بینالمللی زنان در اواخر دهه ی نود میلادی در آلمان، یک زن ایرانی به فعالین برگزارکننده – که از همهی نقاط گوناگون جهان بودند- پرخاش میکرد، که ایشان بایستی کنار بروند، صندلیها و کرسیها را در اختیار “ما سیاهان” بگذارند.
بسیاری از فعالین جریانی که در میان ما تحت عنوان چپ شناخته میشد، گرفتار این افکار سنتی، قالبی و بهدردنخور و پیرو ایدئولوژی اردوگاهی و پروپاگاندای دستگاه فکری ضد امپریالیستی آن بود. بیشتر اینان اتوماتیک به تئوریهای ضد استعماری روی آوردند. در این دیدگاه، مبارزات زنان پیش از این، اساساً موضوعی فرعی و”ّبورژوایی” تلقی میشد. طرح تبعیضهای چندگانه و غیرقابل انکار بر زنان در ایران نیز صرفاً به عنوان یک ابزار سیاسی در برابرنیروهای استعماری تلقی میشد و نه یک امر و جنبش اجتماعی درمقابل رژیم تبهکار اسلامی در ایران. جنبش زنان برای این گرایش، به عنوان یک پولیتیکوم و نوعی جنبش “نیابتی” محسوب میشد. اینان هنوز هم از “چپ” به مانند یک امر مقدس و غیرقابل انتقاد یا “امامزاده” دفاع و حفاظت می کنند نه به عنوان یک جنبش اجتماعی با زمینهی اومانیستی و ارزشهای جهانشمول. تفکر اردوگاهی و ایدئولوژیک “چپ”، آمیخته با جنون ضدآمریکایی هنوزهم به قوت خود باقی ست. این گرایش درجدال های سیاسی جهانی، به جای پرداختن به نقد مردسالاری و سکسیسم اسلامیستی و مطالبات زنان در ایران، اولویت کار خود را بر نقد استعمار و امپریالیسم قرار میدهد و از درگیری با اسلام سیاسی و به ویژه با حجاب به عنوان نماد بارز آن، پرهیز میکند؛ چراکه اسلامیست ها در درون کشوهای ایدئولوژیک اینان، در زمرهی تحت سلطهگان امپریالیسم محسوب میشوند!
فروپاشی شوروی، بههمریختگی و بیاعتبارشدن دستگاه های فکری مربوطه، فعالین این گرایش را به تدریج متوجه ترندهای جایگزین جدیدی کرد که با رشد تفکر “پست مدرن”، بر تئوری تفاوت، نسبیت فرهنگی و مبارزه با تبعیض براساس ویژگی های فردی انسان ها (رنگ پوست، جنس، زادگاه و…) استوار بود. بسیاری از زنان جلب و جذب این ایده ها وبهتر بگویم، در آنها حل شدند. به جای پا فشاری بر آزادی، برابری و ارزشهای جهان شمول، دوباره در هیئت قربانی ظاهر شدند. تئوری های ضد استعماری، اقلیت های اتنیکی و رنگ پوست و حتی درجه ی تیرگی و تعداد پیگمنتهای پوست جاذبه پیدا کرد و زنان زیادی را درتله ی هویت گرایی فردی انداخت.
این تئوری ها به تدریج به تمامی آرمانها و ایدههای رهایی طلبانهی ما زنان، جنبه ای نسبی داد و آن ها را پس زد. ایده های جهان شمول، آزادی و برابری، همبستگی، روشنگری وعدالت خواهی را زیر سوال برد.
در واقع ما قبل از آنکه آگاهانه و با اتکا به خود زنانهمان، در برابراسلامیسم ابرازوجود کنیم، شقه شقه شدیم!

حتی دستاوردهای مدرن زیست بشری مثل آزادی جنسی و عشق آزاد در قاموس تئوری تفاوت هویتگرایی به گونهای ترجمه شد، که عشقورزی نیز به مانند رنگ پوست وتعلقات اتنیکی، تا بیانتها تجزیه گردد. به جای همبستگی همهی انسان ها برای حق عشقورزی آزاد، تکیه برتمایزتمایلات جنسی شد وتفاوت در پراتیک سکسی افراد، تئوریزه و تبدیل به ایدئولوژی و هویت گردید.
این روند رشد دیدگاه پست مدرن به طورعجیبی به کمک رژیم حاکم در ایران آمد و برتئوریهای ضد استعماری و ضد امپریالیستی وهمچنین تئوری تفاوت و جداسازی جنسی اسلامی چفت شد. این دوره ای بود که اصلاح طلبی باب شده در ایران، بر این گرایش پست مدرن استوار و تبدیل به ترند حاکم بر جنبش زنان شد. بخش مهمی از زنان فعال، به تبعیت از برخی زنان آکادمیست، اصلاح طلبی را پیشه کردند. به شما شرکتکنندگان در این سمیناریادآوری میکنم که من و دوستانم حتی به سختی می توانستیم موضوع حجاب اسلامی را در همین سمینارها مطرح کنیم و متهم به “اسلامهراسی” نشویم. به این ترتیب، توجه تئوریسینها و کنشگران جنبش زنان در جهان هم بیشتر معطوف به قشری از زنان اسلامیست شد، که به سکوی قدرت پرتاب شده و تمامقد از رژیم اسلامی دفاع میکردند. به ایشان لقب “فمینیستهای اسلامی” داده شد تا بر روی تریبونهای بین المللی، رواداری نظام اسلامی را دربرابر زنان تبلیغ کنند.
این گرایش، نه تنها الویت کار را بر تقابل با اسلامیسم حاکم در ایران نگذاشت، بلکه با سوارشدن بر موج تئوریهای مبنی بر”تفاوت” و مقابله با امپریالیسم، خواسته یا ناخواسته در راستای شعارهای رژیم حاکم صف کشید وعملا به تلطیف اسلامیسم پرداخت. اسلامیسمی، که به نظر من از زمان کسب قدرت در ایران، بزرگترین خطر زمانه برای زنان و بشریت محسوب میشود.
خاطرتان میآید که خانم سخنران آلمانی که از برلین به سمینار ما در کلن دعوت شده بود، با ادعای اینکه روشنگری عصرمدرن و سکولاریسم از عوارض استعمار هستند، به ما توصیه کرد که دست به دست “خواهران اسلامیست”مان بدهیم و بر علیه استعمار مبارزه کنیم؟ تلاش من در جدل با او بدون نتیجه ماند، چون متاسفانه تنها کسی بودم که به او اعتراض کردم. چرا؟
و این دوران، همزمان بود با مبارزات روزمرهی زنان دربطن جامعهی ایران ودرمقابل رژیم زن ستیز اسلامی. به این مبارزات اما بیاعتنایی می شد، به این بهانه که “فردی”، “بی تاثیر” و “پراکنده” است. این به اصطلاح “زنان معمولی” را جدی نمی گرفتند. درعین حال لابیگران رژیم اسلامی برای بزک کردن چهره ی رژیم، حضورهمین زنان را به رخ رسانههای جهانی می کشیدند تا “قابلیت انعطاف” ملایان را نشان دهند.
ما از جایی می آییم که اخبارش، در روزهای بی شماری از سال در راس اخبار دنیاست. اما وظیفه ای برای خودمان تعریف نمی کنیم. از یک طرف غرق در تئوری های جوامع دمکراتیک هستیم که مبانی اصلی زیست شان تامین است و از طرف دیگر با عمق مردسالاری و سکسیسم اسلامی مواجهیم.
واکنش ما دراین گیرودارچه بود؟ در سمینارها چه میکردیم؟
به تدریج همفکری و همکاری سیاسی را کنار گذاشتیم. شبکههایی که با نامهای دهنپرکن و پرطمطراق درست کردیم، یا ازهم پاشیدند یا در دستاندازهای سیاسی وهویتی از میان رفتند؛ حتی اگربرخی از ما مدتها تلاش کردند، با سیلی صورت خود را سرخ نگهدارند.
بعدها ترجیح دادیم که به مشکلات و اختلافنظرهایمان هم نپردازیم. بار احساسی و عاطفی رابطه هایمان تقویت شد، بدون این که همدیگر را خوب بشناسیم. ترجیح دادیم فضایی هارمونیک و رمانتیک ایجاد کنیم و از این دو سه روز یک “دورهمی” مطبوع درست کنیم و اسمش را “شهر زنان” بگذاریم. و این، با همه ی لطفی که داشت، شهری بود که به هیچ کجا راه نداشت. ما این را در جنبش “زن، زندگی، آزادی” دریافتیم.

اگرپیروی از ایدئولوژی “هویتگرایی” برای پیشبرد منافع مقطعی، شخصی و شغلی بعضی از ما در پروژههای نان و آبدارکاربرد داشته باشد، اما این ایدئولوژی در دورانهای انقلابی و دگرگونیهای اجتماعی بهکار نمیآید. در چنین دورانی به یک “ما” ی آگاه وهمبسته (نه متحد به معنای یک دست!) نیاز داریم تا به کمک هم، دگرگونی ایجاد کنیم. ما در تلاطم های سیاسی به همبستگی نیاز داریم. ایدئولوژی هویتگرایی ما را به سمت جدایی می برد. به ویژه آنکه گرایش هویتگرا و “اقلیتمدار” درحین ایجاد تفرقه درمیان ما، خود را “از ما بهتران” هم میشمارد و به هیچ رو حاضر به دیالوگ با “دیگران” نیست؛ مگر آن که این “دیگران” ابتدا “خواهری”شان را با ایشان ثابت کنند و هژمونی ایشان را بهرسمیت بشناسند.
به تصور من برای پیشبرد کار و همکاری سیاسی می بایستی مقوله هایی چون “همبستگی”، “دیالوگ” و “توافق” را دوباره معنا کنیم و سپس تدابیر تازه ای بیندیشیم.
تفکرهای قالبی مانع جریان داشتن جنبش ماست. ولی آیا این به معنای آن است که این ایدئولوژی ها یا نحله های فکری نباید وجود داشته باشند؟
آزادی بیان، فکر وعقیده ازحقوق پایه ای ماست. در همهی زمینههای علمی و جنبشهای اجتماعی، مکاتب و گرایش های گوناگون وجود دارند. ولی ما از آن جا که پشتوانهی کار دمکراتیک و رودررو را نداریم، تمایل به یک جانبه نگری داریم. ما تحمل این را نداریم که با گرایش های مختلف در راه اهداف تعریفشده وشدنی جدل کنیم و به توافق برسیم. یکی از ویژگیهای ما “حق به جانب” بودن ماست. آن چه که من از “سعادت اجباری” پناهندگی در یک کشور اروپایی آموختم، این است که هیچ جریان ۹۹ درصدی وجود ندارد. اگر ۵ درصد و ۳ درصد هم حاضرند زیر حرف ما را امضا کنند، مهم است. ادعای ۹۹ درصدی بودن، داعیهی حقیقت مطلق بودن و عین تمامیتخواهی ست. و بیشتر ما که سابقهی کار در سازمانهای “چپ” را داریم، این “بیماری” را میشناسیم.
ما هنوز بر این امر توافق نداریم که رژیم حاکم در ایران، عریان ترین چهره ی فرموله ی مردسالاری و زن ستیزی در جهان است و با ابزار “قانون” به زنان و کودکان تحمیل میشود. هنوز بخشی از ما محور مبارزهی خود را بر ایدئولوژی ضد استعماری و ضدآمریکایی استوار می داند.
به این ترتیب ما از زنان در ایران عقب افتادهایم، چرا که در بیراههها سرگردانیم. زنان درایران، به طور روزمره با رژیم اسلامیستی در خانه و خیابان، یا در محیط کار و دانشگاه مواجهاند. آنها که در طول دهه ها، حقوق انسانیشان را ذره ذره ازحلق این رژیم بیرون میکشند، با فریاد “زن، زندگی، آزادی” به تمام دنیا دوباره یادآوری کردند، که حقوق بشرجهان شمول است.

ما کنشگران جنبش زنان ایرانی سالهاست که مطالبه ای را به دنیای آکادمیک تئوریسینهای عموماً آمریکایی و اروپایی تحمیل نکرده ایم؛ برعکس، خود را تسلیم روشنفکرانی کرده ایم که در اوج ایمنی شغلی و سیاسی، تنها با مشغلههای ذهنیشان به کار و زندگی ما جهت می بخشند.
شاید همهمان بدانیم که یادگیری و ایجاد تغییر، در بیشتر موارد با طرح یک پرسش یا یک مشکل میسر و با بحث و جدل متحقق میشود. بحث و جدلکردن، بستر اصلی آموختن است؛ بهویژه اگر پس از جدل، از همدیگر متنفر نشویم و اذعان کنیم که آموختهایم!