٧۴۴۵۴٠٠ / فریده خردمند

پنج شنبه ۲۲ مه ۲۰۱۴

پری ، باز هم برای مصاحبه دعوت شده بود.بار اول نبود . بار دوم نبود ، بار سوم هم . . .

درست یادش نمی آمد که تا امروز چند مصاحبه پشت سر گذاشته است. یادش نمی آمد چند کار موقت داشته و هر بار به دلیلی نتوانسته ادامه دهد.

دعوت به مصاحبه را روی دستگاه پیام گیر تلفن شنید.دوباره به صدای زنانه ای که خود را کتی معرفی می کرد ، گوش داد.درست شنیده بود. باز هم به مصاحبه ی دیگری دعوت شده بود.ساعت ده صبح روز دوشنبه ١٧ اکتبر.روی تقویم دیواری اتاقش نام کتی و نشانی و نام موسسه را نوشت. به انگلیسی نوشت.

یادش نمی آمد که کی رزمه اش را به آن جا فرستاده بود. برای اطمینان خاطر بار دیگر هم به پیام تلفنی کتی گوش داد.خب، یک مصاحبه ی دیگر در یک روز بارانی دیگر .یک روز ابری سنگین . پس از چند سال زندگی در این استان دیگر آسمان ابری و ریزش هر روز باران برایش غیره منتظره نبود.

صبح پیش از به صدا درآمدن صدای زنگ تلفن همراه که کنارتختش گذاشته بود ، از خواب بیدار شد.ساعت هفت و سی و دو دقیقه بود.به اندازه ی کافی وقت داشت .وقت داشت تا صبحانه درست کند و اخبار صبحگاهی تلویزیون را که خانم نلسی ویلسون گزارش می داد، تماشا می کند .می خواست بداند نلسی ویلسون امروز چه لباسی پوشیده.در این سال ها پی برده بود که رنگ بنفش از همه ی رنگ ها بیشتر به او می آید.اوائل کمی به او حسادت می کرد. چه کار راحتی نلسی ویلسون دارد.از خواب که بیدار می شود،دوش می گیرد ، به سر و وضعش می رسد و آرایش می کند .سوار اتوموبیلش می شود .در بین راه قهوه اش را آرام می نوشد، به موسیقی کلاسیک گوش می دهد وبه استودیو تلویزیون می رود.آن جا در راهرو استودیو با روی خوش به همکارانش صبح به خیر می گوید.با آن ها خوش وبش می کند.ای بسا می خندد . بعد با آرامش پشت میزش رو به روی دوربین می نشیند. همین .

بارها فکرکرده بود ، مگر سلیقه و ظاهرش چی از نلسی ویلسون کمتر دارد ؟ هیچ .فقط اگر می توانست به خوبی او انگلیسی صحبت کند ،همه چیز درست می شد.ولی حالا بعد از گذشت چند سال دیگر به او حسادت نمی کند . خیال هم نمی کند که گویندگی اخبار کار آسانی است.چه قدر انرژی می خواهد.چه قدر اعتماد به نفس می خواهد.فکر می کند نلسی هم مثل همه ی آدم های دیگر حتماشب زودمی خوابد تا صبح زود بیدار شود و سر کار برود.به جز شنبه و یکشنبه ها که کسی دیگر گوینده ی اخبار است. فکر می کرد نلسی همیشه پشت دوربین به این فکرمی کند که هزاران نفر دارند او را تماشا می کنند . اونمی تواند بغض کند ،حتی اگر دلش خیلی گرفته باشد. چرا؟چون مردم دارند تماشایش می کنند. چه کار سختی ! نه،حالا دیگر نه تنها به او حسادت نمی کند ، بلکه احساس همدردی زنانه ای هم دارد.طفلک نلسی،حتی اگرشب پیش با شوهرش بگو مگو کرده باشد ،نمی تواند ذره ای ازآن در چهره اش ظاهر شود. چرا؟ چون هزاران نفر دارند او را تماشا می کنند .در کنار خبر های ورزشی ، اقتصادی ، هنری وعلمی ،هزاران نفر منتظرند بدانند امروز در بمب گذاری های عراق چند نفر دیگر کشته شده اند،یا در افغانستان چند نفر و پس از آن که شنیدند،دفتر و دستکشان را بردارند و سر کارهاشان بروند تا یک روز کاری دیگر را آغاز کنند. ولی اوبیش از هر چیز می خواست رنگ لباس امروز نلسی را ببیند.صورتی ،سفید،کرم،قهوه ای یا بنفش . البته نانسی ژاکت هایی به رنگ های دیگر هم می پوشید. اما آن چه بیشتر کنجکاوش می کرد آن بود که می خواست بداند خودش لباس ها را انتخاب می کند یا نورپرداز و طراح صحنه؟

چیزهای دیگری هم بود که دوست داشت بداند.مثل این که نلسی ویلسون شوهر دارد یا نه؟یا این که شوهرش چه شکلی است و چه شغلی دارد…می توانست سن نلسی را حدس بزند.هم سن و سال های خودش بود. پایان دهه ی چهل و آغاز پنجاه سالگی .تقریبا مطمئن بود. اما در مورد شوهرنلسی هیچ گونه اطلاعاتی نداشت.
به ساعت نگاه می کند.دو دقیقه به نه.دارد سر فرصت صبحانه اش را می خوردو به اخبار گوش می دهد .ژاکت بنفش وبلوز سفید.این دو رنگی است که امروز نلسی پوشیده است. صدای تلویزیون را کم می کند. گاهی به این نتیجه می رسد که صدای اخبار تلویزیون برای شروع روز زیادی پر سروصداست. این بار به ساعت دیواری نگاه می کند. نه و بیست دقیقه .می رود به اتاقش تا آماده شود.تقریبا دیگر می داند چه لباسی برای مصاحبه مناسب تر است.این را با تجربه و کمی حس زنانه دریافته است.آرایش کم وعطر هم که نباید بزند.برای احتیاط همیشه نیم ساعت زودتر از خانه بیرون می رود.احتمال پنچری ،گم شدن و احتمالات دیگر دلائلی کافی بود تا این بار هم ده دقیقه ای زودتر به محل مصاحبه برسد. شماره ی پلاک را خواند.٩٨٧ درست آمده بود.درسنگین شیشه ای را باز کرد.در های فروشگاه های بزرگ زنجیره ای به طور خودکار باز می شود و راحتی مشتری را تا حد ممکن فراهم می کنند ولی خوب این جا که فروشگاه نیست. وارد ساختمان می شود.چند صندلی ومیزکوچک کنار آن هاست و روی میز مجلات گوناگون.راهنما هایی برای خانواده ها . میز و صندلی منشی رو به روی در است ولی منشی پشت میزش نیست.در دو طرف میز منشی دو در به دو اتاق دیگر باز می شود.کسی از اتاق سمت راست سرک می کشید و سلام می کند.خانم منشی هم از راه می رسد.سلام می کند.پری می گوید که برای مصاحبه آمده است .منشی به ساعتش نگاه می کند . می گوید چند دقیقه بنشینید و پری می نشیند . یکی از کتابچه هارا بر می دارد و شروع به خواندن می کند. شماره تلفن و نشانی مکان هایی که انواع گوناگون خدمات رایگان اجتماعی را در اختیار مردم می گذارند. پناه گاه برای زنانی که در خانواده مورد آزارو خشونت قرار گرفته اند . . .
کسی نامش رابا لهجه ی انگلیسی صدا می زند.سرش را بالا می گیرد و از روی صندلی بلند می شود.منشی او را به طرف اتاق سمت چپ راهنمایی می کند.

کسی که در اتاق سمت راست دیده بود ،شری بود که حالا روی یک صندلی در اتاق کتی نشسته است. کتی پشت میز قهوه ای بزرگش رو به روی او نشسته است. اتاق کتی اتاق کوچکی است که میز،نیمی از فضای آن را به اجبار اشغال کرده است .

کتی بر خلاف شری ،نگاه قاطعی دارد . با عینکی با قاب مشکی . پیداست که میان سال است.احتمالا هم سن و سال های نلسی ویلسون و خودش شاید یکی دو سال بزرگ تر ولی درشت اندام تر و با چهره ای استخوانی . چند رزمه روی میزش است . کتی کاغذی بر می دارد و می گوید ، در مجموع سیزده سوال از شما می شود. بعد نگاهی به کاغذ رو به رویش می کند و می گوید: خب،اول بگویید چه گونه خودتان را برای آمدن به مصاحبه آماده کردید؟

پری لحظه ای مکث می کندو می گوید :صبح . . . صبح که بیدار شدم ، اول دوش گرفتم. و بلافاصله یاد نلسی ویلسون می افتد که صبح ها چه گونه آماده می شود.

ادامه می دهد : و چون راه نزدیک بود، با آرامش صبحانه خوردم ،لباس پوشیدم و آماده شدم.
شری با لبخند محوی او را تماشا می کند.نشیمن گاهش از دو طرف صندلی بیرون زده است .
سوالهای بعدی راهم با استفاده از تجربیاتش پاسخ می گوید.سوال هایی در مورد رفتار با کودک .از عهده ی همه ی پرسش ها بر می آید. همین سال پیش در حین کارکردن دوره ی کودک یاری هم گذرانده بود و در پنج سال گذشته تجربه های بیشتری هم به دست آورده بود.برای همین وقتی دخترش تلفنی پرسید که مصاحبه چه طور بود؟با اعتماد به نفس گفته بود، خوب. . .خیلی خوب. کاملا حرفه ای.بله حرفه ای مناسب ترین کلمه ا ی بود که به ذهنش رسید.

مصاحبه که تمام شد،کتی گفت که نتیجه ی را تا هفته ی آینده تلفنی به او خبر می دهند.پری هم تشکر کرد و همین که ایستاد تا با آن ها دست دهد،چشمش به رزمه ای افتاد که فقط یک شماره روی آن نوشته بود:٧۴۴۵۴٠٠
چه عجیب ! از اتاق بیرون آمد .می بایست یک هفته در انتظار جواب باشد.در این فکر و خیال بود که روی صندلی سالن انتظار ربوتی را دید.موهای کوتاه مصنوعی داشت و از فلز خالص ساخته شده بود. چیزی نمانده بود که غش کند. خیال کرد دچار توهم شده ،برای همین جلو رفت و دست و صورت ربوت را لمس کرد. یک ربوت واقعی بود. نشست روی صندلی کنارش .همان وقت کسی شماره ای را با صدای بلند خواند:٧۴۴۵۴٠٠
ربوت از روی صندلی بلند شد.با پیچ قاطعی به کمر ایستاد و وارد اتاق کتی شد.پری جزییات راه رفتنش را زیر نظر گرفته بود.شری همان طور که لبخند می زد، به ربوت خوش آمد گفت و در اتاق را بست.

پری تا چند روز دوست داشت تا دیر وقت در رختخواب بماند.سعی می کرد به آن چه که دیده بود، فکر نکند ،اما نمی توانست. فقط به زنگ تلفن دخترش جواب می داد که نگرانش بود . دیگر حوصله ی اخبار و حتی حوصله ی دیدن نلسی ویلسون و رنگ لباس او را هم نداشت.وبلاخره چهار شنبه عصرکه ناگزیر برای یک ساعت از خانه بیرون رفته بود تا برای تولد دخترش هدیه ی کوچکی بخرد،کتی تلفن کرده بود و پیام گذاشته بود که: ضمن تشکر از قبول دعوت به مصاحبه ،به اطلاعتان می رسانیم که ما شخص دیگری را که برای کودک یاری مناسب تر بود ، استخدام کردیم.

و بعد هم صدای بوق ممتد را شنید.

می ٢٠٠٧ ونکوور

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *