خواهرم صبح زود به وقت ما زنگ زد و بیدارم کرد. «یه خبر بد.»
چشمهایم را مالیدم. «باز کی تو فامیل مُرده؟»
مطمئنم اگر خبر مرگ خانواه درجه اولمان بود اینطوری نمیگفت.
«علیرضا.»
«علیرضا؟»
«پسر خاله ایران.»
منظورش خالهی بزرگ مادرم است که میتوانست خواهرِ بزرگِ مادرم باشد. از بس مادربزرگم را زود شوهر داده بودند. و بعد مادرِمادربزرگم خانمجان شوهر سومی کرده بود. خاله ایران و دو خالهی دیگر از این شوهر بودند.
علیرضا کوچکترین فرزند خاله ایران است. پسر ته تغاریاش. دو سه سالی کوچکتر از من. فامیل میگفتند خاله ایران و شوهرش این یکی را از دستشان در رفته. چون تفاوت سنیاش با بچهی اولشان، دختری به نام مهدخت، و برادرهایش زیاد است. از اسمش هم معلوم بود از دستشان در رفته. اسم آن برادرهای دیگر همه با مه شروع می شود: برای مثال نام داداش بزرگه مهیار است.
جا خورده از خواهرم پرسیدم: «چرا؟ خیلی جوان بود که.»
جواب داد: «مریض بود.»
نمیدانم خواهرم داستان من و علیرضا را میداند یا نه. این داستان از چند خاطره خیلی کودکیام است که به یادم مانده. خاطرهای که همیشه تازه است و به وجودم معنی میدهد.
پنج سالم بود و برای شام خانهی خاله ایران دعوت بودیم. وقتی رسیدیم، من طبق معمول در ماشین خوابم برده بود. یادم میآید پدرم بغلم کرد و برد تو.
گیج خواب بودم واز لای چشمهایم نگاه میکردم. تلویزیون روشن بود و شو نشان میداد.
«بذاریدش این جا بخوابه.» خاله ایران چادر سفیدش را پوشیده بود. مثل همیشه زیبا. مانند مادربزرگم و خالههای دیگر مادرم. ولی صورتش لک و پیس داشت. آخر زندگیاش متفاوت و سختتر از خواهرهای کوچکتر و امروزی و سَرِبازش که شوهرهای کارخانهدار داشتند بود.
مادرم مرا از دست پدرم گرفت و روی پشتهی رختخوابها کنار اتاق پذیرایی گذاشت. منوچهرخان شوهر خوش چشم و ابرو و سبیلوی خاله ایران که موهای پرپشت موجداری هم داشت متکای کوچک و شمدی آورد. به ستارههای سینما میماند. به خاله ایران که مایههایی از ایرن داشت میآمد.
منوچهرخان با این که پول و پلهی چندانی نداشت و شغلش (یادم نمیآید چه) یدی بود و زنش هم مومن و چادری، دک و پز تحصیلکردهها و مقامدارها مثل پدرم را داشت. اسمش هم شیک بود. سالها بعد که نامههای دوست دخترهای پدرم به او را در ساکی در خانهی عمویم پیدا کردم دیدم اسمِ مستعارِ دخترکُش زمان مجردیاش منوچهر بوده.
خاله ایران گفت: «طفلک بچه. غذا نخورده خوابید.»
مادرم گفت: «اشکال نداره. براش یک کم نگه میدارم و بلند شد بهش میدم.»
«حالا شاید تا شام بیدار شد. فعلن تا مردا عرقشونو بخورن.»
منوچهر خان به عرقخوری و خانومبازی معروف بود. میگفتند شبها میرفته لالهزار و دم صبح میآمده. خاله ایران از دستش شکار بود. میگفتند: وقتی مست بوده دست روی او بلند میکرده و صبح فردایش به غلط کردن میافتاده. ولی خاله ایران با پنج بچهی قد و نیمقد باهاش میساخت. میگفتند: آخه منوچهرخان غیر زمانهای سیاهمستی و عربدهکشی، لوطی و خوشاخلاق بوده.
نمیدانم اینها را آن موقع در خیلی بچهگی شنیده بودم یا بعدها شنیدم. بعدها که بزرگتر شدم و معنی زن و مرد و این جور چیزها را فهمیدم.
خاله ایران متکا را زیرسرم گذاشت، شمد را رویم کشید، و موهایم را ناز کرد. «ماشالله مثل قرص ماه میمونه. فرشته کوچولو.»
بعد از آن چشمهایم را محکم بستم و فقط صداها را میشنیدم: صدای احوالپرسی بچههای بزرگتر خاله ایران با پدر و مادرم، خواندن هایده و گلپا در تلویزیون، به هم خوردن پیکها، خندههای گاهگاهی مادرم و رفت و آمد خاله ایران بین آشپزخانه و اتاق. خلاصه همهمهی مهمانی و دیگر هیچ. به خوابی عمیق فرو رفتم.
تا دوباره گیج چشم باز کردم و آن دو چشم قهوهای خیره را دیدم.
پسر بچهای با ابروهای بههمپیوسته مثل مال خودم بالای سرم ایستاده و مات من شده بود.
بزرگترها هنوز در عالم خودشان بودند. مدتی طول کشید تا متوجه شوند.
خاله ایران اولین نفر بود. صدا کرد: «علیرضا. بیا اینور. بچه رو بیدار نکن.»
علیرضا ولی خیالش نبود. جذب من بود و همچنان مرا سیر میکرد.
همانطور بالای سرم ایستاد تا مادرش آمد. «بیدار شده؟»
علیرضا از جلوی من کنار نرفت. فقط وقتی خاله ایران دستش را کشید یکدفعه گفت: «خیلی خوشگله. بزرگ شدم میخوام باهاش عروسی کنم.»
حرفش نگاهها را به سمت ما کشاند. اتاق از کوچک و بزرگ از خنده ترکید. منوچهر خان از همه بلندتر. با این که نمیدیدمش می توانستم سبیل بزرگش را تصور کنم که تکان میخورد.
علیرضا ولی نمیخندید و اخم کرده بود. با آن قدش که فقط کمی بلندتر از پشتهی رختخوابها بود، همچنان آنجا ایستاده بود، خیره به من. جوری که مژه هم نمیزد.
برای من عروسی تا آن روز معنای لباس سفید پوشیدن و تور به سر زدن میداد و داماد در آن جایی نداشت.
به خواهرم میگویم: « طفلک. مریض بود؟ این پسر در زندگی هیچ شانس نداشت.»
یادم نمیآید از آن روزِ مهمانی دیگر علیرضا را دیده باشم. ولی اشتباه میکنم. مگر میشود دیگر خانهشان نرفته باشیم؟ میدانم همبازی نبودیم. ولی مگر میشود مثلن در مراسمِ ختمِ منوچهر خان چند سال بعد از انقلاب ندیده باشمش؟ برادرهای بزرگترش همه را به یاد دارم. از لحاظ قیافه شبیه پدرشان بودند ولی نه به جذابی او. شاید چون به قول حرفهای “هیچکس نگفته و هیچکس نشنیده” اخلاقشان به او نبرده بود و نجیب و سر به زیر بودند. حتی یادم میآید مهیار اوایل انقلاب حزب اللهی شده بود. نظرعمومی بر این بود که حرکاتش واکنش به کافهبازیهای پدرش است. خودش سر عقل میآید و دست از ریش و تسبیح و مسجد برمیدارد.
ولی علیرضا را هیچ به یاد نمیآورم. تنها همان پسربچهی سه چهارساله را به خاطر دارم، با چمشهای خیرهی قهوهای و حرف عجیبی که زده بود.
پسربچهای که مرا زیبای خفتهی خودش کرد و به عروسی در نظرم معنای دیگری داد که شخص دیگری غیر خودم را نیز شامل میشد.
علیرضا نیروی جاذبه را با نگاهش به من شناساند.
با این که بعدِ از آن روز او را ندیدم (یا اگر دیدهام به یاد نمیآورم) و سالها هم میشود از ایران بیرون زدهام، از اتفاقات مهم زندگی او اطلاع دارم. علیرضا آخر برخلاف برادرانش خبرساز بود، برادرانی که هیچ از زندگیشان نمیدانم.
به احتمال قوی فامیل در مورد من هم بسیار میدانند. خبرها یک جا نمیماند. همانطور که خبرهای منوچهرخان از کافههای لالهزار به گوش دختربچهی پنج سالهی خوابآلودی مثل من رسیده بود. البته مرگ، آن هم مرگ زودبهنگامی که خاله ایران را در جوانی بیوه و با یک دختر و چهار پسر تنها گذاشت بود، گناهان منوچهر خان را به تمامی و یکشبه پاک کرد. اسم او بعد مرگش خدابیامرز شد و دیگر هیچ کس پشت سرش حرف نمیزد. به جایش همه جا حرفِ خاله ایران بود که ماشاالله برای خودش یک پا مرد است و به شوهر نیاز ندارد. شیرزنی است که در مقابل مشکلات ابرو خم نمیکند و همچنان مثل سابق خوشاخلاق و مهربان و صبور و فداکار مانده. و یار فامیل و گرهگشای کارِ دیگران.
تنها فرق خاله ایران قبل و بعد منوچهرخان این بود که پیسیاش زیاد شده بود تا این که بالاخره تمام بدن را گرفت، و به قول معروف که خرابی چون که از حد بگذرد آباد میگردد، الان اگر ببینیاش صورتش و دستهایش که در معرض دیدند یکدست سفید شدهاند انگار رنگِ طبیعی پوستش است. با یک ته مایه صورتی که تازه زیباترش هم کرده.
علیرضا در خیلی جوانی عاشق مریم دختر دایی مادرم که بهش می گفتیم داداش ضیا شده بود. داداش ضیا مانند منوچهرخان خوشچشم و ابرو بود فقط برخلاف او قدش کوتاه و خپل بود. داستانها میگفتند درجوانی که در آبادان کارگرِ شرکت نفت بوده لاغر بوده و کارهای منوچهرخانی میکرده. اگر چه مهری خانم زن سومش او را به راه آورده بود و بعدِ تهران آمدن دست از شیطنت برداشته بود. همان مهری خانمی که موهای وزوزی داشت و کسی نمیدانست با این زشتی چطور ضیا این را گرفته. همان زن که برخلاف زنهای قبلی ضیا برو رویی نداشت کاری کرده بود که ضیای سن وسال دارِ خانهنشین صبح تا شب در خانه بغل دستش باشد. مثال پدرم برای ملکهی وجاهت دخترِ بزرگِ ضیا از زن اولش افسانه بود. مادرم میگفت: «ببین مادرش چه لعبتی بوده.» و لبهایش را برای پدرم غنچه میکرد.
با این که خانوادهها اولش با ازدواج دختر عمه و پسر دایی مخالف بودند ولی سر آخر در نتیجهی اصرارِ جوانها رضایت داده و این دو با هم ازدواج کرده بودند.
ولی یک سال بعدش علیرضا و مریم زده بودند به تیپ و تاپ هم و طلاق. خبرها میگفتند دو خانواده از آن زمان با هم قطع رابطه کرده بودند. همچنین میگفتند ایران و ضیا میخواستهاند آشتی کنند ولی مهری خانم نگذاشته. بیچاره مهری خانم، زشتش که کرده بودند کافی نبود، همیشه همهی کاسه کوزهها را هم سر او میشکستند. انگار کار خطایی کرده ضیا را از شر و شور انداخته و مردِ زندگی کرده بود. آخر عروسها در فامیل حتی وقتی خودشان عروس داشتند همان غریبه میماندند. نمیدانم این موضوع در مورد ملکههای وجاهت هم صدق میکرد یا نه.
دامادها هم همان غریبه میماندند. ولی حداقل فامیل در مورد آنها، حتی امثال منوچهرخانهایشان که آتش میسوزاندند، بخشش بیشتری داشتند. با عزت و احترام در موردشان حرف میزدند و به جای این که بگویند «این» اسمشان را میبردند.
خبرها همچنین میگفتند جدایی به علیرضا خیلی ضربه زده و افسردگی گرفته. علیرضا پسر حساسی است و مریم را خیلی دوست داشته. آخرین خبر هم این که مریم مو وزوزی که از زشتی به مهری خانم رفته و لنگهی “اون” خیلی هم زرنگ تشریف دارد و هنوز مرکبِ سند طلاقش خشک نشده دوباره شوهر کرده.
یک سال بعدش ولی خبر آمد که خانواده ها باز رفت و آمد میکنند، اگر چه کمی سرسنگین هستند. خلاصه میگفتند بزرگترها آخرش با هم کنار آمده و قضیه را جمع کرده بودند. تا حرفها بیشتر از این یک کلاغ چهل کلاغ نشده و خبرها از خانواده به بیرون و غریبهها درز نکرده.
بعد از این خبر، از زندگی مریم خبری ندارم. نشانهی خوبی است: یعنی اوضاع زندگیاش روبراه است. بر خلافِ آن دختر دیگر مهری خانم، فریبا، همان که از پدرش مایههایی گرفته و خوشگل شده بود. همان او سالهاست زندگیاش خبرساز شده. بیخود نمیگویند خوشگلی را ول کن، شانس، خدا یک جو شانس بده.
در فامیل ولی کسی نمیداند فریبا چه مرگش است که اینطور افسردگی گرفته. زنی که یک شوهر برّه و دو دخترِ دسته گل دارد. آخرین خبر این است که خودش را از طبقه سوم پرت کرده پایین و با این که خدا رحم کرده و نمُرده، استخوانی سالم در تنش باقی نمانده.
از زندگی علیرضا بعدِ مریم خبری ندارم. نمیدانم فکر کنم شنیدم ازدواج مجدد کرده. از خواهرم ولی نمیپرسم. فکر میکنم حالا که از دنیا رفته چه فرق میکند زن و بچه داشته یا نه.
تنها چیزی که به فکرم میرسد این است که بگویم: « طفلک مادرش. طفلک خاله ایران.»
این را از ته دل میگویم. آخر درد جدایی از فرزند را چشیدهام. باز از دردِ مرگ فرزند آسانتر است.
آخرین باری که ایران بودم دخترم به مهمانی خداحافظی من که مادرم ترتیب داده بود نیامد. نمیدانم پدرش اجازه نداده بود یا خودش، بدتر از من، دلِ خداحافظی دوباره نداشت.
خواهرم میگوید: «آره واقعن. نمیدونی داشت خودش رو میکشت در مراسم ختم. میگفت دنیا به این بچه مثل منوچهر وفا نداشت.»
پرسیدم: «مگه رفتی ختم؟»
برایم عجیب بود. آخر خواهرم بر خلاف من فامیلی نیست، منی که از دور هم خبرها را از طریق مادرم میگیرم.
مادرم همیشه میگوید همه بهت سلام میرسانند و هر وقت مرا میبینند از تو میپرسند انگار من فقط یک بچه دارم. خواهرم هم میگوید فامیل تو را که نیستی بیشتر میشناسند و به یاد دارند تا مرا. شاید چون من بچهی اول بودم و قبل انقلاب هنوز رفت و آمدها حتی با بستگان دور برقرار بود. یا شاید زندگی من حداقل تا زمانی که ایران بودم خبرساز بود.
یکی از دلایل مهاجرتم هم همین بود که زندگیام از سر زبانها بیافتد. و مثل خواهرم شوم که این همه اتفاق در زندگیاش افتاده، دندانپزشک شده، ازدواج کرده و دو پسر دارد، ولی هیچ خبری از او بر سر زبانها نیست.
خواهرم میگوید: «آره رفتم. آخه من و علیرضا همبازی بودیم. اون بین من و تو بود دیگه، یادته که. ازش خاطره دارم و خیلی دلم سوخت که جوونمرگ شد.»
راست میگوید. الان زمانِ رفتنِ زنهای نسلِ خاله ایران و بعد مادرم، شامل عروسهاست. ولی نمیخواهم تصورش را هم در مورد مادرم بکنم. همان رفتن پدرم و نصفه یتیم شدن کافی بود. گرچه مرگ این حرفها سرش نمیشود و همهی مردهای نسل پدرم و حتی نسل دامادهای کوچکتر را برده است، چه لوطیها و چه نالوطیها را. خبرها میگویند: «فقط داداش ضیا همچنان ورِ دلِ مهری خانم مانده.»
برای اولین بار است که میشنوم خواهرم و علیرضا همبازی بودهاند. آخر با آن ازدواج زودرسم زود از خانواده خارج شدم و کودکی و نوجوانی خواهرم را از نزدیک ندیدم که بخواهم خاطرهای داشته باشم.
باز خوب است که خبرها هستند تا جای خاطرههای نداشته را پُر کنند.
با این همه از حرفش جا خوردم. فکر میکردم فقط خودم هستم که از علیرضا خاطره دارم. آن هم از زمانی که فقط یک وجب قد داشت.
با خواهرم خداحافظی و موبایلم را قطع میکنم. هنوز در رختخواب هستم. فکر میکنم با این که خاطرهی دیگری غیر آن یکی از علیرضا ندارم و نمیدانم چطور آدمی بود، با توجه به خبرها، این که میگفتند از لحاظ قیافه بیشتر از همهی پسرهای خاله ایران شبیه منوچهرخان بوده (با همان ابروهای پیوسته شبیه ابروهای زمانِ دختری من) ولی از لحاظ اخلاق کُپی مادرش، ما چقدر به هم میخوردیم و اگربه قول او با هم عروسی کرده بودیم شاید زندگی هیچکداممان خبرساز نمیشد. و شاید او الان زنده بود. فقط کافی بود خواهرم اول به دنیا میآمد و من به جایش ته تغاری میشدم.
از این افکار عجیب خندهام میگیرد. به قول خواهرم چه ربطی دارد گوز به شقیقه.
چشهایم را میبندم. هنوز ثانیهای نگذشته که علیرضا را میبینم. بالای سرم ایستاده و مرا سیر میکند. جوری که مژه نمیزند.
نگاهش سراسر جذبه است. جذبهای که در آن خود را کشف میکنم. جذبهای که در من است و در اوست و در تمام ذرات هستیست. جذبهای که سرچشمهی زندگیست.
با این که خیلی دلم میخواهد نگاهش کنم، میترسم چشم باز کنم و بزرگترها بیایند او را از جلوی پشتهی رختخواب کنار بکشند.
از ترس این که بزرگترها به حرف بچه بخندند و از خندهشان خیلی چیزها را یاد بگیرم چشمهایم را بسته نگه میدارم. چیزهایی که قرار است خیلی سال بعد متوجه شوم.
میخواهم همان کودک پنج ساله با ابروهای پیوسته شبیه مال علیرضا بمانم و بیدار نشوم تا هیچ وقت نفهمم معنی زن و مردی چیست و معنی لک و پیس و معنی خیلی چیزهای دیگر. معنی خداحافظی و جدایی از فرزند، افسردگی و مهاجرت، افتادن و شکستگی و خبرها و مرگ.
می خواهم اینور آبها و در این بستر برای همیشه زیبای خفته بمانم.
۲ دسامبر ۲۰۱۶