ناراحت نشی . . .؟
«زن سیگاری از توی پاکت بیرون آورد و پرسید:” ناراحت نمی شی؟
زن جوان گفت:” نه. . .نه. . .اصلا.”
زن، خمیده روی فرمان، سیگارش را آتش زد. دانه های باران روی سقف اتوموبیل ضرب آهنگ منظم و آرامی گرفته بود. شیشه ی پنجره را کمی پایین کشید.
زن جوان گفت:” یکشنبه دوباره اومد دم کلاسم. گفت کارت دارم. گفتم ولی من با تو کاری ندارم. گفت می خوام چند کلمه حرف بزنم. نشستیم توماشین. گفتم چی می خوای؟»
-ناراحت نشی ولی گفت: . . . تو رو.
زن پک عمیقی به سیگارش زد. سرش را به طرف پنجره برگرداند و دود را از شکاف شیشه بیرون داد.
“.بهش گفتم:” خجالت بکش مرد. خندید-
.زن لرزید و یقه ی بارانی اش را بالاتر برد
-بهش گفتم:” عقلت کجا رفته؟ آخه تو که چیزی تو زندگی کم نداری. زنت که درس خونده و فهمیده س. دو تا بچه ی
سالم داری که خیلی ها آرزوشو دارن. گفتم آ خه چی کم داری؟» ناراحت نشی ولی گفت :. . .تو رو .
زن به پیاده رو تاریک و خیس رو به رو خیره شده بود. زن و مرد جوانی دست کودک هفت، هشت ساله ای را گرفته بودند و از پیاده رو عبور می کردند.
-بهش گفتم : «حالا که این طور شد از دستت فرار می کنم و از این جا می رم.”
-ناراحت نشی ولی گفت. . .تا اون سر دنیا دنبالت می آم.
چند برگی که روی شاخه ی درخت مقابل هنوز باقی مانده بود، زیر نور چراغ می درخشید. زن پک دیگری به سیگار زد.
-بهش گفتم : «مگه نگفتی زنم خیلی حساسه، اگه یه وخ بفهمه؟. . .»
ناراحت نشی ولی گفت، خب زندگیه. کاری نمی شه کرد.
زن، ته سیگار را از شکاف پنجره به بیرون پرت کرد. ته سیگار همین که روی سنگفرش خیس خیابان نشست، خاموش شد.
-بهش گفتم: «بچه ها چی؟»
-ناراحت نشی ولی گفت، بالاخره بزرگ می شن.
باران روی سقف ضرب تندی گرفته بود. زن، به زن جوان خیره شد. در تاریکی جوان تر به نظر می رسید.
. . .خواستم بزنم توی گوشش-
زن، شیشه ی پنجره را پایین تر کشید. دانه های باران را نمی دید، اما سردی آن ها را روی پوست صورتش حس می کرد.
-بالاخره تهدیدش کردم. گفتم همه چی رو به زنت می گم-
. . . ناراحت نشی ولی گفت، بهتر-
زن، سیگاری از توی پاکت بیرون آورد و پرسید:” ناراحت نشی؟»
«.زن جوان گفت:” نه، نه، اصلا
پاییز ۱۳۷۶
تهران