رباب: “کاری دشوارتر از «ازخودگفتن» نمی¬شناسم. آیا راهِ گریزی هست؟ اگر بگویم زنی هستم با سُودایِ انسان شدن، کافی است؟ یا حتمأ باید بروم به سراغِ ماه و سال و عددها و دفترها و سطرها تا بگویم کیستم؟ به هر تقدیر اگر ماه و سال و عددها و دفترها و سطرها بتوانند تصویری از من به دست بدهند که منم، باید بگویم در پانزدهم مهرماهِ هزاروسیصد وسی ودو میلادی برابربا هفتم اکتبر هزارو نه صدوُ پنجاه وُ سه میلادی در شهرِ اهواز متوّلد شدم، در خیابانی به نامِ حافظ که روزی همسایه ی محلّی بود به نامِ آخر آسفالت. سومین فرزندِ خانواده ام. و امّا تحصیلات، بله، برایِ این که پزشک نشوم و آرزوی والدینم را برآورده نکنم شدم جامعه شناس. بعد شدم دبیر. آمدم سوئد شدم معّلمِ راهنما. با سه فوقِ لیسانس در سه حوزه یِ مختلفِ رشته یِ پداگوژیک که دریاست. و نوشتن شد شغلِ روزهایِ آخر هفته و تعطیلات. شغلِ اوّل برای امرارِ معاش. دوّمی برای نفس کشیدن و زنده بودن.”
نخستین کتابش را رباب در سال ۱۹۷۹ در ایران منتشر کرده که مجموعه داستانی برای نوجوانان است به نام «با دستهای پر به خانه برمیگردیم». و در دو دههی گذشته از وی کتابهای بسیاری منتشر شده است که خود چنین آنان را به تصویر میکشد.
رباب: “تعدادِ کتاب های منتشر شده تصوّر می کنم چیزی در حدودِ انگشتانِ دست وُپا.”
زندگی بدون شعر؛ هرگز
رباب دختر بچه ای است که به شعر روی میآورد. شعر راهی میشود برای خودشناسی، راهی می شود برای شناخت دیگری و در یک کلام راهی برای اندیشیدن؛ همراه پدری که چندان موافق اندیشیدن فرزندانش نیست.
رباب: “عقده ها و ضربه یِ یک لگدِ مردانه برگردنم. پدرم بود. و به یقین فرزندِ دخترش را خیلی دوست داشت. بله، من با جمله هایی بزرگ شده ام که هنوز پژواکشان را در گوش هایم احساس می کنم؛ «هنوز بچه ای سرت نمیشود»، «ساکت باش»، «شکر اضافه نخور»، «از خواهرت یاد بگیر»، «وقتی بزرگ ترها حرف می زنند ساکت باش، یعنی که خفه شو، حرف نزن»و… و صد البته که میدانِ حرف همیشه جولانگاه بزرگ ها بود و…. و بعد که کمی عقلم رسید دلم خواست مثلِ گوستاو مالر از شکوه بشکنم. چون موسیقی حرام بود، پس به شعر روی آوردم. البته آن روزها من دخترکی ده یازده ساله بودم و از شعر هیچ نمی دانستم. شعر هاله ای از واژه بود بر گِردِ اشیاء و آدم ها و طبیعتِ پیرامونِ من در مِه، چیزی که زند گی را باشکوه می کرد. در پستویِ خانه مینشستم و می نوشتم، از چه چیزی یادم نیست. فقط می نوشتم و با هر خطّ که سیاه می کردم موجودِ تازهای در من پا می گرفت. این حسّ یک کشف بود. کشفی که کماکان هنوز که هنوز است به همان شیوه یِ گذشته ادامه دارد؛ من از متن و واژه ها به خودم می رسم. تصوّر می کنم این به خود رسیدن راهِ به دیگری رسیدن را هموارتر می سازد. در یکی از آن روزهایِ کشف بود که ناگهان ضربه یِ دوپایِ مردانه را بر رویِ گردنم احساس کردم، همراه با صدایِ خشمگینی که از دهانِ پدرم بیرون می آمد و به من گفت از شعر پرهیز کنم چون شاعران دیوانه گانند. از دردِ ضربه و از دردِ تحقیر به خودم می پیچیدم امّا با خودم گفتم اگر این دیوانه گی است که چیزِ بدی نیست، پس تصمیم گرفتم دیوانه شوم. و شدم. و این شاید همان حقیقتی است که اسکاروایلد آن را «حقیقتِ ادبیات» می نامد. اندیشیدن یعنی به دنبالِ یک عبارت، یک واژه، یک حرف گشتن. و نوشتن یعنی راهی برایِ اندیشیدن. و این گونه بود که شعر شد یک نقطه یِ اتکا. که به قولِ بودلر «بدونِ نان می شود چند روزی زنده ماند، امّا بدون شعر هرگز».”
درس ادیبانه شیمی
چه حس زیبا و چه مشوقی بهتر از آموزگاری که کلاس درسش را با شعری از شاگردانش بیاغازد.
رباب: “با تفسیری که آمد نباید عجیب به نظر بیاید اگر بگویم که تا مهاجرت به سوئد شعر یکی از رازهایِ زند گی من بود. تا سال ها با نام مستعار شعر می نوشتم و چاپ می کردم. امّا اوّلین کتابی که منتشر کردم شعر نبود، بلکه مجموعه داستانِ «با دست های پر به خانه برمی گردیم» بود که با نامِ گلنار به بازار آمد. شعرهایم را با نامهایی چون، گلنار، آتش، آتشین این جا و آن جا، در مجله هایِ مختلف چاپ می کردم. مشوّقِ من خانم پورمحمدی دبیرِ شیمی دورانِ دبیرستانم بود، که من از همین تربیون به او درود می فرستم. او به من هنرِ کتاب خواندن آموخت. درسِ شیمی را با غزلی از حافظ آغاز می کرد و بعدها وقتی دریافت من شعر می نویسم کلاسِ درس را با شعری از من.”
انگیزهای به گسترهی هستی
رباب نوشتن از خود را جدا از تصویر جهان دور و برش نمیبیند و هستی را تجربهای میبیند برای پرداخت هنری آن.
رباب: “هر خط گوشه ای از من است. سطری که از زنده گیِ من، آن گونه که هست، سرچشمه یِ نگیرد دروغی بیش نیست. امّا از تجربیاتِ شخصی نوشتن به این معنا نیست که من دارم دائمأ از خودم می نویسم. من برایِ همه چیزِ این هستی ارزش قائلم، حتا برایِ آن مگسی که خوابِ مرا آشفته می کند؛ در وِزوزِ بال هایش پتانسیلی هست در حدِّ یک رمان؛ در حدِّ یک شعر. این یعنی که از ذرّه هم می توان نوعی مراعاتِ نظیر آفرید. چهار عنصرِ خاک و باد و آب و آتش را بر گِردِ بال هایِ مگس چرخانید.”
فراتر از جنسیت
به نظر رباب جنسیت در شعر نقشی ندارد و آنرا فراتر از این تقسیم بندی ها میبیند.
رباب: “تسوه تایوا می¬گوید “در شعر چیزی به نامِ مسئله یِ زن جایی ندارد.” و من به شدّت این گفته را باور دارم. امّا دوست دارم یکی دو کلمه به این گفته اضافه کنم؛ در شعر چیزی به نامِ مسئله یِ زن و مرد جایی ندارد. بیاییم ادبیات را از این دسته بندی ها رها کنیم. قفل وزنجیرِ فرهنگ گاهی ما را به عقدِ توّهمات و بیدانشی درمیآورد. من تا پیش از خواندنِ موراکامی نویسنده یِ معاصرِ ژاپنی تصوّر می کردم «درونگری» یکی از ویژهگی هایِ خانم هایِ نویسنده است. امّا موراکامی دریچه ی تازه ای به رویم گشود. حال اگر جنسیّت نویسنده را زیرِ سؤال نبریم.”
رنگ مات خودسانسوری
رباب با صداقت به مقولهی خودسانسوری در آثارش اشاره میکند؛ اجبار ابهامنویسی در متن و ضرورت رنگ پاشیدن بر واژگان.
رباب: “آن قدر که مادر و پدرم را نترسانم، که آبرویشان برود؛ البته اگر خبرِ بی باکیِ من به گوششان رسید. راستش با وجودی که ساکن «فرنگ» هستم به نحوی همان حیوانِ بارکشی هستم که فقط پالانش عوض شده است. من مثلِ بسیاری دیگر با آن جامعه یِ فاقدِ ساختار، آن روحِ جمعی گره خورده ام و از همین روست که هرچه مینویسم به نوعی در هاله ای از ابهام فرو می رود. امّا خودسانسوری با آن سانسوری که قدرتمندان اِعمال میکنند از زمین تا آسمان فاصله دارد. این قدرتمندانِ تیغ به دست باید بدانند که جامعه به ادبیات نیاز دارد؛ مثلِ موجودِ جاندار که به خوراک و آب. من امّا تیغ به دست نگرفته ام تا خودم را ریشه ریشه کنم و از محتوا خالی. من فقط کمی سطحِ سطرهایم را خراش می دهم تا زیرِ سؤالِ نروم؛ کاردکی برمی دارم و اندکی رنگِ مات رویِ واژه ها می کشم، تا در مِه فروبروند. و این ریاکاری نیست. این کمی احتیاط است که برایِ سلامت روحم لازم دیده ام. من آدمِ شجاعی نیستم. یا بهتر بگویم یاد نگرفته ام بی باک و نترس باشم.”
نویسندهی آموزگار
رباب بیست سالیست که در سوئد زندگی میکند.
رباب”: از این تاریخ سال ها می گذرد، ولی انگار همین دیروز بود فرودگاهِ مهرآباد را که حالا هم جایش عوض شده است هم نامش، ترک کردم، به مقصدِ فرودگاهِ آرلاندا که اگر روزی به مکانِ دیگری منتقل شود، تصوّر نمی¬کنم نامش تغییر کند.”
و حرفهی اصلیاش گرچه نویسندگی است، اما امرار معاشش را از راه آموزگاری میگذراند.
رباب: “اگر منظور از «حرفه یِ اصلی» شغلی است که کیفِ پول یا حسابی بانکی مرا آخر هر ماه پر می کند، تا من خالی کنم، معلّمِ راهنما یا راهنمایِ معلّم هستم. ماهانه حقوقی دریافت می کنم که به من تا حدودی وِجهی اجتماعی عطا کرده است. امّا اگر منظور از «حرفه یِ اصلی» پیشه و صناعت و فن و کار باشد، البته از نوعِ معنوی یا کارِ بی جیره وُ مواجب، باید بگویم که تمامیِ من نویسنده است، حتا رگ و پوست و استخوانم. و شاید از همین روست که این گونه خمیده ام؟ که:
بر پشتِ من از زمانه تُو می آید وز من همه کارِ نانکو می آید
جان عزم رحیل کرد و بگفتم بمرو گفتا چه کنم خانه فرو می آید
از رباب میپرسم که اگر نویسنده نمیشد دلش میخواست چه حرفهای را میداشت و او میگوید:
رباب: “بهتر است بپرسید اگر معلّم نبودی دوست داشتی چه کاره می شدید. در این صورت پاسخ روشن است؛ نویسنده یِ تمام وقت.”
آواز پرنده؛ لرزش برگ و شعر شاعر
رباب کتابهای بسیاری در دست انتشار دارد و امیدوار است در سالهای آینده اشعار و ترجمههایش در زمینهی نشر نیز به بار بنشینند.
رباب: “دوست دارم نفس بکشم و تندرست باشم. معلّم نباشم و نویسندهیِ تماموقت باشم. یکی دو داستان بنویسم. و چند شعر. و به انتشارِ کتابها اصلأ و ابدأ فکر نکنم. دلم میخواهد یکی از آن شاعرانی باشم که پل والری شاعر ملیِ فرانسه ترسیم کرده است «وقتی شاعری می میرد پرند گان دیگر آواز سرنمی دهند. برگ درختان دیگر در باد نمی لرزد.» با این آرزوست که تحفه هایی دارم درویشانه. امّا فراموش نکنیم آرزو برجوانان عیب نیست. که من هنوز شاعری جوانم. و امّا بعد، در حالِ حاضر ترجمه یِ «شبانه یِ شیلی» اثر نویسنده ی شیلایی الاصل را آماده یِ چاپ دارم، امّا ناشر ندارم (تاریخِ آماده شدن بهارِ ۲۰۱۲) علاوه براین یکی دوسال است که دفتر شعرِ «جهان از یک عطسه میمیرد» (عنوانِ کتاب نقلِ قولی است از جرج الیوت) در دستِ ناشری است در انتظارِ تولد. (شعرهایِ این دفتر در سال هایِ ۲۰۰۹- ۲۰۱۱ میلادی نوشته شده است)، و همین طور ترجمه یِ «تجربه هایِ آزاد» اثر خانم شهرنوش پارسی پور به زبانِ سوئدی، (این ترجمه در زمستانِ سال ۲۰۱۱ به پایان رسید)، همچنین ترجمه یِ مجموعه اشعار کریستینا لوگن، شاعر سوئدی به زبان فارسی که آقای وحید علیزاده رزازی ساکنِ ایران دارند زحمتِ ادیتِ آن را می کشند. و همین طور داستانِ بلندِ «آغوشِ پدر خانه ی فراموشی هاست» در سال ۱۳۸۸ خورشیدی برابر با ۲۰۰۹ میلادی نوشته شد، امّا چون وقت و حوصله و توانایی گشتن دنبالِ ناشر را ندارم از انتشار آن منصرف شده و آن را برای دوستی فرستاده ام تا اگر صلاح دید پس از مرگم منتشر کند؛ وگرنه که هیچ. و در آخر کتابِ «نگران نباش» اثر خانم مهسا محب علی را فراموش نکنم، این داستان را با اجازه یِ خانم محبعلی به سوئدی ترجمه کرده ام که امیدوارم فرصتی پپش آید و ترجمه را پرداخت کنم و به دست ناشری بسپارم.”
تنهایی و کار خانه
رباب به رابطهی کار خانه و تنهایی اشاره میکند که در زمان پرداختن به آن نقش دارد.
رباب: “این هم پرسشِ دشواری است. آمار نگرفته¬ام. سرانگشتی نمی توانم حساب کنم. امّا شاید از دوسال پیش که فرزندم، بینش از من جدا شد و به دنبالِ زند گی خودش رفت، وقتِ کم تری صرفِ کارهایِ خانه می کنم، مثلأ دیگر هر هفته جارو نمی زنم یا هر هفته ملافه ها را عوض نمی کنم. این روزها با کمی گرد و خاک و بو هم میشود نفس کشید و رنج نبرد. راستش از شما چه پنهان که سال ها هم دارند کارِ خودشان را می کنند، دیگر جسم و جان جارو زدن و نظافت کردن ندارم. وگرنه از تمیزیِ خانه خیلی لذّت می برم.”
شیفتهی رنج نوشتن
تفریح و سرگرمی رباب نیز در خواند و نوشتن تنیده است.
رباب: “تفریح؟ یادم نیست به چه معناست. سرگرمی؟ نمی دانم چیست. گاهی به موزه می روم. گاهی به سینما. امّا این کار سرگرمی نیست. نوعی مطالعه است. نوعی جست و جوست. بودیل مالم اِستن نویسنده یِ سوئدی میگوید: «خوب نوشتن یک جهنم است. و این بدین معنا نیست که هر کس جهنمی دارد خوب می نویسد، یا این که اگر کسی چیزِ خوبی نوشت جهنمی دارد.» من می¬گویم: نوشتن خودِ جهنم است. چه نویسنده یِ خوبی باشی، چه نباشی. آتشی ست در تمامِ لحظه ها پاگرفته و بالا. امّا خوشایند و دلپذیر، آن قدر که دوست دارم معلّم نباشم تا مجبور باشم از خروسخوانِ سحر تا بوقِ سگ بدوم، در آرزوی با سرفرو رفتن در این آتشدان. این یعنی «شیفتگی و رنج».”
رباب آموزگاری است که نویسنده است و حکایتها دارد از رابطهی این دو حرفه.
رباب: “مرا پاره پاره کرده است. همین. دست و پای مرا بسته است. همین. امّا نه این چندان هم درست نیست. بی شک در برخورد با آدم های رنگ و وارنگ که هر روز ملاقات می کنم خمیرمایه هایِ جالبی برایِ نوشتن به دست می آورم. لحظه ها را در دفتری که همیشه همراه دارم بطور خلاصه ثبت می کنم با این امید که فرصتی بشود و از این یادداشت ها شعر یا داستانی ساخت. آن چه مرا نگران و بی قرار می کند پراکند گیِ من است. من در دو جهانِ کاملآ متفاوت پرتاب شده و پراکنده ام. و بدبختیِ من این است که می خواهم معلّم خوب و بامسؤلیتی هم باشم. حتا مطالعاتِ من در دو حوزه یِ متفاوت صورت می گیرد. گاهی باید دو یا سه کتاب را همزمان بخوانم. و درحالِ حاضر دارم سه کتاب را همزمان می خوانم؛ کتابی در باره یِ مشکلاتِ تدریسِ ریاضیات در مدارس به زبان سوئدی می خوانم و رمان سه جلدیِ« ۸۴ Q 1 » اثر موراکامی که جلد سوم آن را در دست دارم و «اورهان پاموک و تابوهایِ دولتِ ترکیه، آزادیِ اندیشه و بیان» اثر آقای بهرام رحمانی است، و طبعأ به فارسی. خب شما تصوّرش را بکنید چه جنگلی در کاسه یِ سر دارم.”
کتاب زندگی
رباب به موسیقی کلاسیک، به ویژه موزارت؛ گیتارِ کلاسیک به ویژه گیتارِ خانم لیلی افشار و جان لنون علاقمند است.
رباب: “و فرهاد. هنوز است تا هنوز است تأسف می خورم چرا به آخرین کنسرتِ فرهاد نرفتم. در آلمان برگزار شد، این طور نیست؟”
و درباره کتاب یا کتابهای تأثیرگذار زندگیاش میگوید:
رباب: “به راستی که هیچ کتابی به اندازه یِ «کتابِ مادرشدنم» که به عمرِ بیست و نه ساله یِ پسرم قطورِ است، نیاموخت. امّا اگر بپرسی کدام کتاب تو را به تأمل و تفّکر واداشت باید بگویم بینوایان، که در سنِّ چهارده سالگی خواندم. «جنگ و صلح» که در دورانِ جوانی خواندم. و همین اواخر کتاب «۲۶۶۶» اثر نویسنده یِ شیلایی الاصل روبرتو بولانیو، و «کافکا در ساحل» از کاروکی موراکامی، نویسنده یِ ژاپنی.”
ازل و ابد شعر
رباب به تاریک روشنای شعر امروز اشاره میکند و بیش از هرچیز جای نقد علمی را خالی میبیند.
رباب: “چهره یِ داستانِ امروزِ ایران روشن تر از صورتِ گِردِ خورشیدِ نیمروز است؛ یعنی که داستانِ امروزِ ایران هنوز متولد نشده است و در حالتِ جنینی به سر می برد. امّا شعر ایران مثلِ حکایتِ Styx/ استیکس در اساطیرِ یونانی است. استیکس نامِ رودخانه ای است در جهانِ زیرین یا جهانِ مردگان، که خدایان به نامش قسم میخورند. من در مقام یک شاعر به عِراقی و حافظ و مولوی و نیما و فروغ و سپهری و… قسم می خورم که این رودخانه هرگز نخواهد خشکید، چون شعر یکی از دستاوردهایِ بی نظیرِ بشر است که نمادین شده و به حالتِ ازلی و ابدی درآمده است. یعنی که نامیراست. شعرِ امروزِ ایران نیز از این قاعده مستثنا نیست. امّا فراموش نکنیم که شعر مثلِ هر پدیده ی دیگری به دستِ بازیگران و حتا گاهی دلقکان هم افتاده و می افتد و خواهد افتاد. ولی صافیِ زمان عادتِ دیرینه اش را فراموش نخواهد کرد. اینجا ما اگر شعر را به فرض با نقاشی یا موسیقی مقایسه کنیم خواهیم دید که در هر دهه و در هر ژانرِ هنری هزاران هزار نفر، استعداد و تواناییهایِ خود را به آزمون می کشند و اغلب با رؤیایِ نام. امّا ما با چند داوینچی و رافائل و کاندینسکی، وازارلی، شاگال، دالی، پیکاسو ، جاکومتی، وان گوک، یا با باخ و ویوالدی و فرانز حوزف هایدن و جرج بیزت و فردریک شوپن، جوهان برامز و نیکلای ریمیسکی کورساکوف و موزارت و واگنر و چایکوفسکی و بتهون و… روبه رو شده و می شویم؟ اغلب، این صاحبانِ نام به هنرِ آفرینش مشغول بودند و تعریفِ هنر مشغله ی ذهنِ آن ها نبوده است. شعر چیست و ساده نویسی با شعر چه می کند و دهه یِ هشتاد چه بلایی بر سرِ شعر آورد به منِ شاعر مربوط نمی شود. از طرفی دیگر شعر با وجود ازلی- ابدی بودن یا شدن، پدیده ای جدا از سایرِ پدیده هایِ انسانی نیست. از زمانِ خود تأثیر می پذیرد. شاعر حتا اگر ساکنِ «بوگوتا» که «بهشتِ روح» است باشد باز جایی باید سرِ تسلیم فرود آورد، چرا؟ چون شیوه هایِ تفّکر متعدد است. و شعر فقط یکی از آن شیوه هاست. امّا آن چه شعرِ امروزِ ایران کم دارد، نقدِ علمی و منتقدِ عالِم است. نقدِ ایران با معامله های دوستانه خدمتی به شعر نمی کند. ذهن و خیالِ منتقدِ ایرانی مثلِ مردمکِ چشم است. با تابشِ نور تنگ تر می¬شود. بادا دریچه ای بگشایم بر این تاریکی. تاریکی عینِ خودِ روشنایی است.”
انفجار ذره در شعر
رباب برای نامیرا و ازلی ـ ابدی بودن شعر تفسیر شاعرانهای ارائه میدهد.
رباب: “اخیرأ کتابی به زبان سوئدی خواندم، «رازِ شعر» اثرِ هانس روئینِ فیلسوف. همان طور که از عنوانِ کتاب برمی-آید روئین شعر را یک راز تلقی می کند و از خود می پرسد «شاعرها چگونه می توانند معجزه کنند و از هیچ چیزی بسازند، از پیش پا افتاده ها چیزهای جالب بیافرینند و از ناچیزها، چیزهایِ عظیم؟» البته این اجزاء ناچیز به نظرِ من چندان هم ناچیز نیستند. برعکس این چیزهایِ به ظاهر ناچیز، جوهره اند. همانند بمب های خوشه ای منفجر می شوند و صحنه هایِ تازه می آفرینند. و همین است که شعر را بی نهایت و بی پایان و ابدی می کند. اگر ذرّه را خمیرمایه یِ شعر بدانیم (یعنی تکه ای ازلی) که تا ابد می تواند تکثیر شود و شکلهایِ تازه بیافریند، باور خواهیم کرد که شعر نامیراست. شعر سلولی است در حالِ تکثیر و شدن. و این یعنی «حرکت». و حرکتِ نبضِ شعر است. بایستد فلج خواهیم شد. امّا فراموش نکنیم که هر حرکت ویژگیهایِ خاصِ خود را دارد. مثلِ نفس. نفسی که در این لحظه بالا می آید همان نیست که چند لحظه پیش بالا آمد.”
و در این میان به نقش زبان میپردازد.
رباب: “گاه زبان ابزاری تُردی است در دستِ شاعر. گاه شاعر لایِ چرخ هایِ زبان. یعنی که زبان و شاعر دو نقش بازی می کنند. هم فاعل اند هم مفعول. هم سوبژه اند هم ابژه. امّا هر دو تُرد و شکننده. حواسِ شاعر جمع نباشد، ابزارش را تکه تکه می کند و شعرش را مثله. زبان هم به نوبه یِ خود شاعر را در هزارتویِ خود می پیچد. گاه او را به اوج می کشاند. گاه به قعر.”
فانوس پشت سر
و در پایان رباب محب به سفر پیری و مرگ میپردازد و شعری که در آرزوی سرودنش است.
رباب: “دارم به مرزِ شصت سالگی نزدیک می شوم و می گویم چه خوب که دارم پیر می شوم. هر روز سایه ها و شیارها گودتر و گودتر می شوند، تا من در گودی اشان پناه بگیرم و بادها دیگر بر من نوزند. یعنی که بادگیرند این شیارها و سایه ها. یا شعری نگفته در انتظارِ من. رسیدن به این مرزِ سنی هم یک تجربه است: گویی به سفرِ دریایی رفته باشی و حالا برگشته باشی تا آسوده و آرام رو به خورشید رو به غروب، رویِ ایوانِ خانه ات لَم بدهی، سبکبار از یک حسِ سرشار بگویی: حالا دیگر همه چیز پشتِ سرِ من است. و بعد برخیزی و به ساحل برگردی. و ببینی دریا سرِ جایش است. با موج هایِ بی توفان و سوسویِ فانوسِ دریایی که همیشه روبه رویِ توست. حتا وقتی به دریا پشت می کنی… امّا من نمی¬خواهم بمیرم. می خواهم پیری را به شعر بکشم. و این فقط یک آرزوست.”