شهرزاد نیوز: به عنوان یک زن فارسزبان تبعیدی ایرانی انسانیتم را گم میکردم اگر که سکوت میکردم و حملات پی در پی ناسیونالیستهای “منورالفکر” و “میهنپرست” ایرانی را علیه جنبشهای ملیتهای زیر ستم در ایران به زیر نقد نمیکشیدم. چند سال است که دارم مینویسم و اعتراض میکنم. در همین روز روشن و در ملأ عام اعلام میکنم که هنوز حق تعلق به زادگاهم ایران و ریشههای بومیام را دارم و در عین حال خویش را با تعریف شمایان ایرانی نمیدانم. نیز شمایان را، با همان تعریف خودتان، جنگافروز و تجزیهطلب و مستبد و زورگو میشناسم.
آن که حق تعیین سرنوشت تا مرز استقلال/جدائیخواهی را، با برچسب “تجزیهطلبی” گناه کبیره میشمارد، دارد رأی به نسلکشی و قتل عام ملیتهای در مقاومت میدهد. در “تجزیه” گزینش آزادانه و آگاهانۀ انسانها و ملیتها نقشی ندارد. قدرتهای فرادستاند که میآیند و کارد را بر میدارند و میان خودشان تقسیم میکنند. استقلال/جدائی داوطلبانه ملیتها ربطی به “تجزیه” ندارد، تنها یک “حق” درخور احترام است برای ممانعت از جنگ و خونریزی، برای همزیستی در صلح و آرامش و دوستی. همانگونه که ازدواج نیز بدون “حق طلاق” جز زندان نیست.
ایها الناس من به نشر این همه دروغ و تحریف و تعصب و جهالت استبدادی اعتراض دارم. آی آدمها… آقایان یا خانمهائی که چنین عاشقاید به “زبان” و “فرهنگ” و “هویت” و “تاریخ” خودیتان، دیگرانی هم اینجا آدماند، یا حوّایند آخر! شما تا کی میخواهید هویت بیش از نیمی از جمعیت ایران را مطابق نسخههای خودیتان بپیچید و برای سرنوشت دهها میلیون انسان با شابلونهای مورد پسند “ملی” خودیتان تعیین تکلیف کنید؟ به چه حقی آخر؟
تاریخ جنگ سالاران و پدرسالارانی که شمایان بدانها چنین مینازید و مفتخرید، میبایست پیوسته به زیر پرسش و نقد جدی کشیده شود. کار نسلهای آینده هم هست، نه تنها نسل من. این میراث محتوم هر انسانی است که در ایران زاده شده و زیسته. نمیتوان از سر بازش کرد. نمیبایست به دست نسیاناش سپرد. ما به ریزترین و ناخواناترین تکههای خُرد و شکستۀ آثار مدفون در این خاک نیازمندیم. و با اینهمه هیچ گونه بدهکاری هم به تاریخ حاکمان و فاتحان آن نداریم. امروز ما تنها مسئول سرنوشت خویشیم. مسئول به اندازۀ حقوق فردی و انسانی خود. مسئول با رعایت حقوق فردی و انسانی دیگری.
آن که در برابر حقایق سکوت میکند، مسئول است و به گونهای همدست، دیگر چه برسد به آن که حقایق را تحریف هم میکند. امپراتوریها (فارس و غیر فارساش) به ضرب تعرض و کشتار و چپاول و باجگیری در حق اقوام مغلوب و فرودستان، در این سرزمینی که امروز نامش ایران است، بر سر پا ماندند، تا آنجا که زورشان رسید. یا به زیر کشیدند، یا به زیر کشیده شدند. تازه مادربزرگها و پدر بزرگهای من هم که فارس نبودند. روزی روزگاری قلدری، گردنکشی دیگر از راه رسید و آمد و به زور دگنک و سرنیزه آنها را فارس فارس کرد. آنقدر که نوه و نتیجههاشان مدعی شدند که خون آریائی در رگهای قشقائیان هم جریان دارد و پدران و مادران آنها از بد حادثه ترک شدند چون “لابد آن زمان امکانات نبوده است”. دریغا که دیگر ریشۀ قشقائی ندارم و از گنجینۀ فرهنگ یگانۀ کوچ نشینی آن تعذیه نمیکنم. از زبانهای ملیتهای دیگر اقوام ایران تنها فارسی را که زبان مادریام “کرده شده بود”، میشناسم. عربی هرچه خوانده بودم در مدرسه، از یادم رفت. چقدر مبتذل تدریس میکردند. یک “ضرب، ضربا، ضربوا” بود به عنوان زبان دینی. نه آدونیس را به عربی خواندم، نه محمود درویش را. دخترم هم در غرب بود که در رقص عربی زبده شد و شکفت. ایران به من چه داد؟ یک انگیزۀ قوی برای زیستن در حاشیه و تبعید.
داشتم میگفتم این سرزمینی که امروز نامش ایران است، جایگاه اقوام و تمدنهای گوناگونی بود. زمانی که هنر و فرهنگ عیلامیها در اوج شکوفائیاش بود، از پارسها و مادها هیچ نشانی در تاریخ این منطقه نبود. و تو هم بالا بروی و پائین بیائی، نخواهی توانست جعل و تحریفت را برای من جا بیاندازی. آری تو، نخیر، همان خودت را میگویم!
عیلامیها همان پارسها یا مادها یا ایرانیان نبودند، قومی دیگر بودند. خیلی ساده، به سبک خودت بگویم، فرهنگشان آریائی نبود. زبانشان هم هیچ نسبتی با زبانهای هند و اروپائی ندارد. یک شاخۀ یگانه و تنهاست، جزو زبانهای آفرو-آسیائی. منظور این است که تاریخ هفت هزار سال سکناگزینی مردمانی، یا پنجهزار سال شهرنشینی عیلامیان در این منطقه، آغاز تاریخ و “هویت ملی” مورد ادعای تو نیست. خلاصه اینکه هر چه که از زیر خاک این فلات در آمده به پای کورش و داریوشات و اجداد آریائی و ارث پدریات ننویس، این جعل تاریخ است و امروزه روز دست جاعلان را خیلی راحت میتوان رو کرد.
“عیلام” را با عین مینویسم و نه با الف زیرا براستی “عیلام” “ایلام” نیست. دوست و همکلاسیای داشتم کرد و مرکزنشین که اهل ایلام بود. او دوست نداشت دیگران مادرش را در لباس کردی ایلامی ببینند. میگفت که خانوادهاش در واقع کرد نیستند و زبانی که حرف میزنند یک جور “فارسی ایلامی” است. بهر رو، اشارۀ من به “ایلام” نیست، بلکه به “عیلامی” است که ضربۀ نهائی را از کورش دوم خورد و دیگر هرگز به عنوان یک قوم و دولت در تاریخ این سرزمین سر بلند نکرد اما تا رمقی داشت، هخامنشیان را تغذیۀ فرهنگی کرد و به دولتهاشان سرویس داد و داد… تا کاملا محو شد.
من چند سالی است که دارم سعی میکنم منطق “خیر و شر” تو و شاهنامهات را در خط کشی میان “ایران” و “انیرانی” درک کنم. بسیار خوب، توران زمین، دشمن ایران زمین بود. اما مگر ایران زمین دوست توران زمین بود؟ تمدن باستانی ختن و ترکستان شرقی را که نمیبینی. چشم دیدن تاریخ عربهای خوشبخت یمنی با خط و تجارت و ملکهشان را هم که نداری، یکریز بند کردهای به شترسوارها و بیابانگردهایش. همانهائی که هم سرکوب میشدند و هم مزدوری دادند به کورشات در فتح بابل. داریوشات هم که خود در کتیبۀ بیستون فتوحاتش را یک به یک برشمرد. سرزمین اعراب هم جزوش بود. شرح چاپیدن و گوشبُریاش هم که به تفصیل آمده در آنجا. حالا بگو ببینم دزد و وحشی و غارتگر کدام یکی بود در این تاریخ؟ خیرش برای که بود و شرّش برای که؟
مشکلات را با خوردن سوسمار یا شترسواری و بیابانگردی هم، درخور پرداختن نمیبینم. دریغا که شعر و داستانهایت ایرانی را از انیرانی تجزیه میکند. هنگام باستانشناسی و ایرانشناسی هم که داری شعر و داستان به هم میبافی و پرچم ضدانیرانی بالا میبری. آخر این چه بساطی است؟ مگر تو وجدان علمی نداری؟ دست کم، برو کمی مشق زیبائیشناسی کن تا زیبائی خرامیدن شتر را در برهوت بیابان دریابی. بیابانگردی هم برای خودش عالمی دارد، کمی هم از سنت اگزوپری یاد بگیر. نمیدانم تکلیف “هویت ملی” تو با خوردن ران قورباغه در پاریس چه خواهد شد؟
من تبعیدی “غرورستان” توام، آزادی بیغرورم آرزوست. و دیگر از “خلیج هماره تا ابد فارسات” نیز با من مگو! زیرا واقعیت ندارد، افزون بر اینکه من از هر گونه ابدیتی و از هر گونه لایتغیّر بودنی وحشت دارم. زمانی بود که نام این خلیج نه به فارس منسوب بود، نه به عرب. کدامین مردمان در کنارهاش سکنا گزیده بودند؟ گونهگون مردمان. عربها کجا بودند؟ همانجاها. شبه جزیرۀ عربستان سرجای خودش بود، همسایۀ همان خلیجی بود که در زبان سومری “دریای خورشید برآینده” نام داشت. آن زمان کسی به فکرش نمیرسید که نام خلیجی را به قوم و ایل و تبارش منسوب کند. تا اینکه داریوش نامی آمد و در کتیبۀ کانال سوئزش نوشت:”… بسوی دریائی که از پارس می رود.” از پارس میرود به کجا؟ حالا چرا تنها از پارس میرود؟ مگر از کنارههای دیگرش نمیرود؟ براستی خلیج از هیچ سرزمینی نمیرفت بلکه در خشکیهای کنارهاش پیشروی کرده بود. این را سومریان و آشوریان بهتر از پارسها و یونانیها دریافته بودند. آنها خلیج را در تملک خود و هیچ قومی نمیپنداشتند، بلکه الهۀ سرکش آن را پرستش میکردند تا در آرامش آن بزیند و از توفانهایش امان یابند.
جغرافیای امپراتوریها همواره دستخوش دگرگونی بود. گاه آب میرفت، گاه گل و گشادتر میشد. کمر قلمروی امپراتورهای حاکم بر ایران نیز همواره چاق و لاغر میگشت. گردنکشان و جنگجویان جاهطلب در منطقه پیشروی میکردند، کرور کرور انسان را در خود میبلعیدند یا میتاراندند و سر به نیست میکردند. هنوز هم امپراتوریستها رضایت نمیدهند. افکار آنها مرتجعانهتر و سنتیتر از آن است که از این شیوههای تعرض و سرکوب دل برکنند. ایرانیهایش هنوز که هنوز است سرمست دزدیها و غارتهای کورش و کمبوجیه و داریوش و خشایار و نادر و شاه عباس صفویشان هستند. به اینجا که میرسد، ناسیونالیستهای ما ناگهان انترناسیونالیست میشوند و دیگر فرقی میان ترک و فارس و مسلمان و غیرمسلمان نمیبینند. مگر عربها، که تابو هستند. اینان یک جو مدرن هم نمیشوند. در خط و نشان کشی برای جنبشهای ملی در ایران و انواع دعاوی مرزی نسبت به همسایگان با امپراتوریستهای جمهوری اسلامی مسابقه گذاشتهاند.
در پژوهشهای نخود سیاهی، سیستم “ساتراپی” هخامنشیان راه حل معضلات “اقوام ایرانی” عنوان میشود. اینجا که میرسد، “فدرالیسم” میرود توی “دی ان ای”شان. “نظام ساتراپی” اما “نظام فدرالیسم” نیست. “خودگردانی” و “خودمختاری” هم نیست. “ساتراپی” هخامنشیان چیزی نبود جز ارگان سرکوب و باجگیری به سود شاه شاهان. “ساتراپ” هم کسی نبود جز مزدور دست نشاندۀ همان شاه شاهان.
توطئه و ائتلاف و تمرکزگرائی جنگجویان و یاغیان (پارس و غیر پارس) به قدرت و دولت رسیده، برای منافع خودشان بود، برای مکیدن خون اقوام مغلوب و فرودستان، این چه ربطی دارد به ایرانی بودن و هویت من شهروند امروزی؟ گیرم ایشان برای حفظ نام و تخمۀ پدرشاهیشان گماردند که بناها و کاخهائی هم بر تل استخوانها بر پا شود، ما چه بدهکاریای داریم به این حضرات تخمهپرست؟ برای زنانی که فاتحۀ این “تاریخ مذکر” را خواندهاند، سخن گفتن از “هویت ملی” زیر پرچم کورش و داریوش و نادر و شاه عباس ادامۀ متن فالوسمحوریست. قصۀ “نقش والای زن در ایران باستان” و گفتن اینکه آن کنیزان و زنان حرمسراها چه “ارج و منزلتی” داشتند، از شمار حرفهای صد تا یک غاز است. “شهرزاد قصهگو”یش هم تبلور شکست تاریخ زنانه بود. آن را برداشتند کردند نماد “خرد زن ایرانی”. پرسش خردمندانه اینست که این زن تا کی باید به تاریخ فالوسشاهی ایرانی کرنش کند و “بدهد”؟
و داشتم میگفتم که انکار ستم ملی، انکار چندگانگی زبانی و ملیتی در ایران، انکار مبارزۀ مستقل میلیونها انسان حیّ و حاضر غیرفارسزبان برای حاکم شدن بر سرنوشت خویش در آن تکه خاک، دیگر ممکن نیست. من با آنها میخوانم.