ماه، خورشید، گل، بازی


حسین منصوری

شهرزاد نیوز» حسین منصوری برای دوستداران فروغ فرخزاد نامی آشناست. کسی که در ۶ سالگی با به زبان آوردن “ماه، خورشید، گل، بازی” در قلب “خانه سیاه” فروغ را چنان تحت تأثیر قرار داد که او را به فرزندخواندگی پذیرفت.

گرچه بخشی از روح فروغ در او جریان دارد ولی بخش بزرگتر خود واقعی اوست که توانسته است پس از رهایی از جذامخانه، از تمام امکانات بهره بگیرد و با کشف استعدادهایش خود را پیدا کند. کلاوس اشتریگل، فیلم ساز آلمانی، از زندگی اعجاب آور او فیلمی تحت عنوان “ماه، خورشید، گل ، بازی” ساخته است که حضور پررنگ فروغ فرخزاد را هم در زندگی شخصی او و هم در ادبیات ایران به ایرانی ها و غیرایرانی ها معرفی می کند.

او اکنون شاعر و مترجم آلمانی است که در مونیخ زندگی می کند و فعالیت های چشم گیری خصوصا در دنیای ترجمه داشته است.

ـ نظر به این که چندی پیش تولد فروغ فرخ زاد بود، فرصت را غنیمت می دانم که از ترجمه آثار فروغ به آلمانی سوال کنم و این که چه تاثیری در جامعه آلمان داشته است:

پیش از پاسخ به پرسش شما اجازه بدهید به این نکته اشاره کنم که روز تولد فروغ هشتم دیماه سال ۱۳۱۳ است. بسیاری از منابع روز تولد او را اشتباه درج می کنند. گواه گفته ی من شناسنامه ی پدر اوست که تاریخ تولد هفت فرزندش در آن ثبت شده است و من رونوشتی از آن را در آرشیوم دارم. در مورد ترجمه آثار فروغ باید بگویم نخستین کسی که تعدادی از شعرهای او را به آلمانی برگردان کرد و در سال ۱۹۶۸ در کتابی با عنوان

Gesänge von Morgen

که به شاعران مختلف شعر معاصرایران اختصاص داشت منتشر کرد زنده یاد سیروس آتابای بود. این کتاب متاسفانه نتوانست آنطور که باید و شاید شعر معاصر ایران را به آلمانی زبان ها معرفی کند و به بوته ی فراموشی سپرده شد. سیروس چون در دوران کودکی ایران را ترک کرده بود، به فارسی تسلط کافی نداشت و در ترجمه هایش خطا زیاد به چشم می خورد، موردی که من شخصا به او یادآوری کردم. در سال ۱۹۹۳ کورت شارف در کتابی با عنوان

Jene Tage

و با برگردان ۳۴ شعر از فروغ و یک پسگفتار سعی کرد او را به جامعه ی آلمان معرفی کند. متاسفانه این کتاب هم نتوانست فروغ را در ذهن خواننده آنطور که شایسته ی اوست تثبیت کند و اگرچه نزدیک بیست سال از نشر این کتاب می گذرد، هنوز کسی در آلمان فروغ را نمی شناسد. ترجمه ها اشتباهات زیادی دارند، ساختمان شان کلنگی است و پسگفتار هم برای شناساندن فروغ راه به جایی نمی برد. این را هم گفته باشم که پرداختن به شعر ایران کار بسیار سختی است، چون شعر در ایران از همان جایگاهی برخوردار است که فلسفه در یونان.

ـ چطور به شعر گرایش پیدا کردید و آیا حضور فروغ می توانست یکی از دلایل این گرایش باشد؟ اصولا خود را در دنیای شعر چگونه می بینید، آیا اثری از خود را در این رشته به چاپ رسانده اید و به زبان آلمانی نیز شعر می گویید؟

راستش گرایش به شعر و در رویای کلمات زندگی کردن موردی کاملا ذاتی است، این گرایش باید با آدمی به دنیا بیاید، این نه تنها در مورد من که در مورد هر کس دیگری هم صدق می کند. من خیلی کوچک بودم وقتی فروغ از دنیا رفت، من آن زمان نه می دانستم شعر چیست و نه می دانستم که مادرخوانده ام شاعر است، آن هم یک شاعر درجه یک. فقط یادم هست کلاس اول دبستان که بودم روزی یکی از همکلاسی هایم در زنگ تفریح به من گفت منصوری بگو دوچرخه، و من گفتم دوچرخه، و او بلافاصله گفت سبیل بابات می چرخه. خیلی جا خوردم چون یقین داشتم که سبیل پدرم نمی تواند بچرخد، ولی اینجا اتفاقی افتاده بود که انگاری واقعا می تواند بچرخد. این حالت برایم معمایی شد، تا اینکه روزی در کلاس دوم دبستان اتفاق مشابهی رخ داد. باز یکی از همکلاسی ها گفت منصوری بگو فیتیله، من گفتم فیتیله، و او نیز بلافاصله گفت فردا تعطیله. و من باز جا خوردم، چون پنج شنبه بود و روز بعد واقعا تعطیل بود. اما در کلاس سوم به موردی برخوردم که رفتار مرا در زندگی روزمره تحت الشعاع خود قرارداد. آن سال فروغ به اروپا سفر کرده بود و مرا گذاشته بود نزد مادرش که من او را خانم جان صدا می زدم. خانم جان از آنجایی که من خیلی فسقلی بودم و همیشه در عالم رویا و هپورت سیرمی کردم خیلی نگران حال من بود، به طوری که وقتی می خواست اسم مرا در دبستانی که آن طرف خیابان قرارداشت بنویسد ناگهان تغییر عقیده داد و گفت نه من نمی گذارم حسین از خیابان رد شود، چون ممکن است زیر ماشین برود. اتفاقا در کوچه ای که یک سرش به خیابان مولوی باز می شد و سر دیگرش به کوچه ی خودمان، دبستانی بود به نام دبستان سراج و خانم جان اصرار و ابرام که حسین باید برود به مدرسه ی سراج. مشکل فقط اینجا بود که سراج دبستان دخترانه بود و خیلی طبیعی است که من نمی خواستم انگشت نما شوم و امیدم این بود که خانم مدیر مدرسه با این نقشه ی شیطانی خانم جان مخالفت کند. متاسفانه اینطور نشد و خانم سراج موافقت کرد که اسم مرا در دبستان دخترانه اش بنویسد. حالا شما تصور کنید که من چه حالی داشتم روز اول که رفتم میان آن همه دختر. شدیدا احساس تنهایی می کردم. حتا در زنگ تفریح نمی توانستم بازی کنم چون دخترها بازی های خودشان را داشتند و من پسربودم. یادم هست که از فرط اندوه به کتاب فارسی کلاس سوم که تازه به دستمان داده بودند پناه بردم. کتاب را در زنگ تفریح ورق می زدم که چشمم افتاد به عباراتی که جدا از هم نوشته شده بودند، تعجب کردم که این دیگر چه جور نگارشی است، بدون آنکه بدانم آنچه نظرم را جلب کرده یک شعر است. و وقتی شروع کردم به خواندن آن چنان آشفته شدم که همانطور که در بالا هم گفتم زندگی روزمره ام تحت الشعاع آن چیزی قرارگرفت که خوانده بودم. آنچه که من خواندم اولین شعر زندگیم بود که حتما می شناسید، شعری از سعدی که اینگونه آغاز می شد:

چه خوش گفت فردوسی پاکزاد

که رحمت بر آن تربت پاک باد

میازار موری که دانه کش است

که جان دارد و جان شیرین خوش است

یادم هست که بعد از آن روز وقتی راه می رفتم زیر پایم را نگاه می کردم، مبادا مورچه ای را بیازارم. فروغ که متوجه علاقه من به مطالعه شده بود دو مجله برایم سفارش داده بود که هر هفته به نشانی مان پست می شد، یکی مجلۀ دختران و پسران بود و دیگری کیهان بچه ها. داستان های این دو مجله را با علاقه ی شدیدی مطالعه می کردم و سعی می کردم داستان های دنباله دار را تا زمانی که شماره ی بعدی به دستم برسد در عالم خیال تکمیل کنم.

بعد از درگذشت فروغ و پس از آنکه آن همه مجله و روزنامه مطالب بی شماری را به او اختصاص دادند فهمیدم مادرخوانده ام شاعر بوده و خیلی طبیعی است که توجه و کنجکاویم بیشتر به شعر و شاعران جلب شد. خودم هم گاهی به فارسی و گاهی هم به آلمانی شعر می نویسم ولی تا به امروز جایی به چاپ نرسانده ام، همه را در کشوی میز کارم نشر می دهم و اصراری هم ندارم که به چاپ برسانم. من اصولا از حسی که به من بگوید اثری کامل است برخوردار نیستم. به عنوان فرزندخوانده خیلی دلم می خواهد از هر لحاظ کامل باشم، ولی من بیشتر با ضعف هایم آشنا هستم تا با نقاط قوتم. سرنوشت من اما با شعر به طرز دیگری گره خورده است. از آنجایی که شاعری را در ده سالگی از دست داده ام همیشه در جستجوی شاعران بوده ام. ناخودآگاه احساس می کنم که تنها شاعران هستند که می توانند بیایند و دستم را بگیرند و از خانه های سیاه بیرونم بیاورند. وقتی با شاعری که متاثرم می کند آشنا می شوم به طرز فلاکت باری به او می چسبم، به طوری که می آید و شاعر درون را پس می زند و جایش می نشیند و زندگی مشترک ما آغاز می شود. از آنجایی که بدبختانه هرگز نتوانستم با فروغ گفتگو کنم شروع می کنم به صحبت با شاعر تازه یافته ای که فقط ابیاتش در درون من زندگی می کنند. این امر باعث می شود که من با شعر شاعران رابطه ای سخت تنگاتنگ می گیرم که در نهایت به آنجا می رسد که کارشان را به شیوۀ ترجمۀ آزاد از زبانی به زبان دیگر ترجمه می کنم. یک کار ترجمه با عنوان “سرزمین مادری” که برگردان منتخبی از اشعار خانم رزه آوسلندر بود چند سال پیش در نشر ققنوس در تهران منتشر شد. من این اثر را برای نشر در نظر نگرفته بودم بلکه می خواستم هدیه ای باشد از طرف من به خانم جان به پاس تمام زحماتی که برای من کشیده بود، متاسفانه وقتی منتشر شد خانم جان دیگر از دنیا رفته بود. کار دیگری هم در اینترنت منتشر کردم که قصه ای بود از اریک امانوئل اشمیت با عنوان موسیو ابراهیم و گلهای قرآن. کتاب ناآرامی فرناندو پسوآ و گزیدۀ اشعارش را هم تقریبا تمام کرده ام که اگر ناشری پیدا شد بیرون خواهم داد. دو هفتۀ پیش هم ترجمۀ شعرهای خانم ساناز زارع ثانی را به آلمانی با عنوان

Die Geschicklichkeit begrenzter Buchstaben

در نشر سوژه در « برمن » منتشر کردم. سوژه به زودی رباعیات خیام را هم بیرون خواهد داد که من به آلمانی ترجمه کرده ام. کارهای دیگری هم دارم که بهتر است چیزی درموردشان نگویم چون فرصت شما کوتاه است. فقط این را بگویم که اصلی ترین اثر ادبی زندگی من کتابی است به زبان آلمانی با عنوان

Allein die Stimme bleibt

پیرامون شعر و شخصیت مادرخوانده ام که دیر یا زود به پایان خواهد رسید.

ـ لطفا از روند ساخته شدن فیلم « ماه، خورشید، گل، بازی » توسط کلاوس اشتریگل بگویید.

راستش داستان ساخته شدن این فیلم مثل دیگر داستان های زندگیم حکایتی دراز دارد و من به خاطر محدودیت هایی که شما در سایت خود برای مصاحبه شوندگان در نظر گرفته اید نمی توانم به روندی که اشاره کردید بپردازم. اما در مصاحبه خود با صدای آمریکا به تفصیل به شرحش پرداخته ام. کلاوس در تابستان ۲۰۰۴ در برنامه ای که در مونیخ فیلم « خانه سیاه است » نمایش داده می شد در سالن حضور داشت. از دیدن فیلم بسیار متاثر شد. بعد از نمایش فیلم اعلام شد که ترجمۀ شعرهای فروغ توسط منصوری خوانده خواهد شد که آنها را از فارسی به آلمانی برگردانده است. و همچنین گفته شد که منصوری یکی از کودکان صحنۀ آخر فیلم است که چهار چیز قشنگ را نام برد و فروغ او را با اجازۀ خانواده اش به نزد خود آورد. کلاوس بیچاره اینجا بود که به شدت منقلب شد و ایدۀ ساختن فیلم در این لحظه در ذهنش نطفه بست. بعد از کلی دردسرها موفق شد از تلویزیون آرته و باواریا برای فیلمش بودجه بگیرد. من به شرطی قبول کردم که فروغ از دریچۀ این فیلم معرفی شود. پذیرفت. فیلمش را ساخت. ولی مجبور بود بیشتر روی قصۀ فرزندخواندگی تکیه کند، چون اولا از ادبیات ایران و فروغ و جهان شعر هیچ اطلاعی نداشت و دوما شرط بودجه پردازان هم این بود که سرگذشت حکایت شود. با وجود این غیرایرانی ها پس از دیدن فیلم سخت کنجکاو شدند که فروغ را بیشتر بشناسند. من تا حدودی به هدف خود رسیدم. از سوی دیگر فیلم، ایرانی ها را هم با موردی از سرگذشت فروغ آشنا کرد که از آن هیچ اطلاعی نداشتند. از شما چه پنهان من کلاوس را وسوسه کرده ام که فیلم دیگری بسازد که فقط به فروغ و فامیل فرخ زاد اختصاص دارد. به زودی جواب خواهد داد که شروع می کند یا نه.

ـ بعضی ها به شما انتقاد می کنند که از فروغ فرخزاد یک بت ساخته اید و بیشتر از جنبه ی احساساتی او را ستایش می کنید، نظر به اینکه اینگونه انتقادات را شتابزده می بینم، مایلم نظر خودتان را در این زمینه بدانم.

فروغ برای من بزرگ و با شکوه است و هرگز اینقدر حقیرانه به او نگاه نکرده ام که از او بتی بسازم که بعدها به دست بت شکن ها خراب شود.

“هر کسی از ظن خود شد یار من ” خانم میرزایی عزیز. ولی در دنیایی که زندگی می کنیم یاد گرفته ایم یا شاید تمرین می کنیم که یاد بگیریم همه نظرات را بشنویم حتی اگر نتوانیم قبولشان کنیم .

ـ کتاب « خنیاگران در خون » ترجمه ای از شعرهای فریدون فرخ زاد است که توسط شما انجام گرفته است، چطور شد به فکر این ترجمه افتادید و استقبال چگونه بود؟

کتاب “خنیاگر در خون” در واقع فقط ترجمه اشعار آلمانی فریدون نیست بلکه نگاهی اجمالی به زندگی فریدون است. این کتاب در ابتدا قرار بود توسط میرزا آقا عسگری (مانی ) و من تالیف شود که بنا به دلایلی من کنار رفتم و تنها به ترجمه چند شعر آلمانی فریدون و معرفی کتاب آلمانی اش اکتفا کردم .

این کتاب از استقبال خوبی برخوردار بوده و حتی به چاپ دوم هم رسیده است.

ـ بین ترجمه های شما که هر یک جایگاه ویژه خود را دارند، ترجمه شعرهای پل سلان توجه خیلی از دوستداران شعر را به خود جلب کرد و اغلب ترجمه شما را بسیار دقیق و شفاف می دانند. خود شما با شعرهای این شاعر چگونه زندگی می کنید

کار ترجمۀ شعر را من با سلان آغازکردم. اولین باری که کتابش به دستم رسید هیچ چیز نفهمیدم. حتا یادم است که یک بار از فرط عصبانیت کتاب را از در انداختم بیرون ولی سلان از پنجره دوباره آمد تو، چون من چیزی را که نفهمم، آن هم در عرصۀ زبان، باید بفهمم. شعرها را آنقدر خواندم تا سرانجام چیزهایی دستگیرم شد. وقتی صدای ضبط شده اش را که شعرهایش را دکلمه می کرد شنیدم فهمیدم که ساختمان را چگونه پی ریزی می کند. از سه دفتر اولش منتخبی را به پایان رساندم، ولی سلان از دفتر چهارم به بعد حتا به خوانندۀ آلمانی زبان اجازه نمی دهد به شعرش نزدیک شود، دیگر چه رسد به مترجم. این که چرا اینطور است به سرگذشت زندگیش و قتل عام قومش توسط نازی ها برمی گردد. خوشحالم که دوستان ترجمه ها را پسندیده اند، در نظر دارم که منتخبی از آثارش را که برگردان کرده ام منتشر کنم، تا چه پیش آورد روزگار. با سپاس از شما خانم میرزایی عزیز به خاطر این مصاحبه.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *