شب را تا صبح کابوس دیده ام، و از صبح زود با امیدی کم سو به صفحه کامپیوتر چشم دوخته ام، چراغی روشن می شود، سراسیمه ام و او می گوید خبری نیست، احسان فتاحیان در انتظار اجرای حکم اعدام از شب گذشته به انفرادی منتقل شده است و من همچنان بیهوده امیدوارم حکومت از اعدام زندانیان سیاسی سرباز زند…چراغهای رابطه خاموشند، و پیامی که می رسد از مرگی دیگر خبر می دهد، دوان دوان به سمت گوشیم می روم ، نگران هیچ کس نیستم جز کاوه، او که این چند روز زمین و آسمان را به هم دوخت تا احسان اعدام نشود، هق هق گریه هامان در هم می آمیزد، شب گذشته را بیرون درهای زندان سرکرده بود، پشت سر هر آمبولانسی که از زندان بیرون می آمد دویده بود ، به امید اینکه احسان در آن نباشد…
پسرک لاغر اندام مهربانی که حقوق خوانده بود و چه بی ادعا از حقوق زنان دفاع می کرد، پسرک مهربانی که با گوشت و استخوان خود تبعیض های مضاعف بر کردها را لمس کرده بود و خواسته بود با پیوستن به سازمان دفاع از حقوق بشر کردستان، به عینی ترین شکل ممکن پرده از چهره تبعیض بردارد…
نشسته ایم و بحث می کنیم ، از چگونگی افزایش آگاهی میان زنان، از هویت طلبی و مرزهای آن با شووینیسم، از کارکردهای زبان، از مکاتبی که هر یک معتقدیم رهایی بخش اند و آن زن مقاوم باریک اندام که در سکوت می آید و می رود و مهربانانه میزبانی می کند،نگاههای نگرانش با ما است، قلبم فرو می ریزد، زبان خاموش آن نگاهها را می شناسم، مادری زبانی مشترک است و من که خود چند سالی است مادرم، با زیر و بمهای پر دلهره ی این زبان آشنایم.
نگاهم بر روی عکسها ثابت مانده است، سخت نیست درک دردناکی این که جوان نازنینت در بند باشد و تو حتی صدای او را از پشت خطوط نشنوی ، اینکه در چند ماه فقط یک بار اجازه ملاقات با او را بیابی، اینکه بازجویان فرزندت حتی به حکم دادستانی در اجازه ملاقات گردن ننهند اینکه بهار بیاید و خبری از آمدن کاوه نباشد … نگاهم بر روی عکسها ثابت مانده است، ایکاش آنجا بودم مادرم، کنار تو ، کنار دوستان کاوه ، کنار سفره ی هفت سینی در خیابان، و در کنار آن زن مقاوم با آن نگاههای محکم و آن صدای محکم تر که با همه مادریش مارا برای نبودنت دلداری می دهد. روبه روی دیواری که آن سویش کاوه بی شک باز نه دل نگران خود که نگران نقض حقوق بشر است، نگران خانواده ی کیانوش که فرزند نخبه شان به گناهی نکرده در اوج جوانی به مسلخ رفت، نگران احسان فتاحیانی دیگر که به جرم اعتقاداتش به مرگ محکوم می شود، نگران آن معلم نامدار کامیارانی که اگر نبود آوازه ی پر شکوه مقاومتش ، شاید اکنون از او جز سنگی که به کینه شکسته اند چیزی باقی نمی ماند…
کاوه ی عزیز، در هیاهوی پروژه های بزرگ بازداشت های فله ای و پیروزی های کم افتخار سایبری برآنان که با سلاح حقوق بشر می خواهند تا نظم موجود! را بر آشوبند، نامت گاه گاه گم می شود، در انبوه خبر، اما یادت ، یاد آن جوان مهربان لاغر اندامی که بی تاب نقض حقوق بشر بود و به جرم دفاع بی ادعایش از حقوق بشر ماهها است که در زندان است از یادمان نمی رود…
آه اگر آزادی سرودی می خواند کوچک … آنگاه دیگر زندان به افسانه ای بدل می شد عبرت انگیز، از روزگارانی که زنان و مردان بسیاری که ستم را بر نتابیدند، که عاشق زندگی و جلوه های رنگ رنگ ان بودند، نهراسیدند که بهای عشق بزرگشان به زندگی را با ماندن در پشت دیوارهای بلند زندان بپردازند.