گزارشی از کافه «دو ماگو» Deux Magots ، در روز اهدا جایزه به کمپین یک میلیون امضا در ایران/ آنه آسیه پاک

زنان ما، همه هنرمندان تاریخ

سیمون دوبووار: فیلسوف، فمینیست، رومان نویس، ادیب فرانسوی.

زنان ایران: گمنام در دستان سرد استبداد و سرکوب. در یوغ دیکتاتوری مذهبی. محبوس در انزوای خود؟ نه!

در کافه «دو ماگو»، که در زبان عامیانه فرانسوی « دو گنج» معنا میدهد، فمینیستهای بسیار فرهیخته و شهیر دنیا از زنان ایرانی استقبال کردند. و یک بار دیگر در این کافه «گنج» معنای خود را باز یافت.

در تمام مدت مراسم اهدا جایزه و در زمان سخنرانی ها، زنان بسیاری در این کافه حضور یافتند. زنان ایرانی را که با
«نه» گفتن به جامعه مردسالار، از زندگیِ خود اثر هنریی آفریده اند، از زندگی که محکوم به نیستی و بیمعنایی وبه «پوچی واصل شدن» بود.

آری سیمین بر بهبهانی شاعر آزاد اندیش و توانا آنجا بود. ولی من در آنجا زنان فرهیخته و هنرمند دیگری را نیز دیدم زنانی که در سال ۱۳۵۷، در اولین برگذاری « روز جهانی زنان » درست ۱۸ روز بعد از آنکه تب و تاب انقلاب همه را از خود بیخود و سرمست کرده بود، به خیابانها ریختند و بر علیه دستور خمینی اعتراض و مبارزه کردند.

آن ستاره گانِ درخشان، در آسمان تاریک حکومت اسلامی که میرفت انسانیت را به پوچی، به عدم، به هیچ بدل کند، از هیچ نهراسیدند. نه از «توسریِ» قداره کشان، و نه از تهمت های «عروسک آمریکایی، ضد انقلاب و شاهی» آن دیگران. بلند فریاد زدند، و فریاد خود را به گوش جهانیان رساندند. باور کنید، صدای آنان با تمام شهامت و و بلندای خود درکافه شنیده میشد.

زن دیگری نیز آنجا بود، خانم دکتری که در تاریکترین سالهای خفقان و سانسور اسلامی، وقتی که سیاهی، جنگ را بهانه ای کرده بود برای به مسند نشاندن تاریک اندیشی خود. وقتی در این سیاهی هر دم و نفس زدن گناهی بود نابخشودنی. این زن، در میدان تجریش، در میان نخوت همگانی، از جسم خود اثری ساخت بسیار هنری، او خود را به آتش کشید. من تمام جرقه های تن او را که در دل زنان ایرانی به آتشی تبدیل گشته و خواهد شد را در این کافه «دو ماگو» دیدم.

فروغ فرخزاد، ستاره مانند آنجا بود. و لبخند میزد و اشعارش را زمزمه میکرد:
-« من از نهایت شب حرف می زنم
-من از نهایت تاریکی
-و از نهایت شب حرف می زنم

یا
-و این منم
-زنی تنها
-در آستانه ی فصلی سرد
-در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین…»

دستان زیبای قره العین که روسری عهد ناصرالدینی را از سر برمیکند چه درخشان نظر مرا در این کافه به خود جلب کرد. او با صدای رسا، از حقوق برابر زن و مرد دفاع میکرد.

صدای فروغ همچنان به گوش میامد:
-« اگر به خانه من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیار
-و یک دریچه که از آن
-به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم».

من مادرانی را دیدم که، در گورستان خاموش خاوران، با این شعر بر لب:

-«من از کجا می آیم؟
-من از کجا می آیم؟
-که این چنین به بوی شب آغشته ام؟
-هنوز خاک مزارش تازه ست
-مزار آن دو دست سبز جوان را می گویم…»

این مادران داغدیده، ستاره مانند بر عزیزان اعدام شده خویش، نور و گرما می افکنند. این مادران در کاراند، مانند شالیکاران، بر علیه آنهایی که، هر روز، بیشتر، بیشتر و بیشتر در تلاشند تا پرده ای از خاموشی و فراموشی ددمنشانه و مزورانه بر آثار جنایتشان بیافکنند. مادران خواب ندارند تا یاد یاران از دست رفته را بر وجدانهای آزاد بنمایانند.

مادرانی که سالها از هیچ نترسیدند، نه از شلاق، نه از زنجیر، نه از زندان. آنان در کافه «دو گنج» بلوار سنت میشل بودند، دستان کوچکشان، حتی در این کافه، در جستجوی نشانه ای از عزیزان اعدام شده خویش، در کار بود. خاک و گل زیر ناخن این مادران چه طعمی دارد. من آنرا مزه کردم، وقتی که در یک لحظه شوریدگی بر دست یکی از آنان بوسه زدم.
هنرمندان دیگری هم آنجا حضور داشتند. آنی که «جنس دوم » سیمون دوبوورا را ترجمه کرده بود. آنانیکه در زندگی هرروزه خویش، روسری را به تمسخر میگیرند. و هر روز خلاق شیوه ای هستند، تا حقیر بودن اندیشه ای را که زن را به یک ابژه جنسی تبدیل میکند، نشان دهند. آه چقدر زیبا هستند این زنان در روسریهای رنگانگشان، در ناخن های لاک زده ایشان، در مشهای طلایی ایشان، درزلف های قیرگونه ایشان، و در مشتهای به هوا بلند شده ایشان.

زنانی را که دیگر، نه ایرانی ونه افغانی میشود نامید، آنجا دیدم، این زنان که به تازگی کوله تنهایی خود را بر دوش گرفته و دریاها را پشت سر گذاشته و با فرزندان خود، به این طرف دنیا آمده اند، تا نتایج شوم قوانین اسلامی و ضد زن را به دنیای خفته این طرف بنمایانند.

آری فرزندان ده ساله، پانزده یا هفده ساله زنانی که حتی نام خود را نمیتوانند بنویسند. این زنان در این کافه بودند، تا بگویند تا به کی خاموشی؟ تا به کی خاموشی؟ چرا فرزند یک زن ایرانی که با مرد خارجی ازدواج کرده است، در خاک خود، در ایران ویران خود حق تحصیل ندارد؟ این زنان، تن شلاق خورده، تن شکنجه دیده، تن تجاوز دیده ایشان را، هنرمندانه با زندگی جدید خویش وفق میدهند، بین یادگیری زبان فرانسه، بین تلاش برای بدست آوردن کارت اقامت، حتی لابلای اشکهای فرو خورده خویش. اینان از زندگی خود چه هنری میسازند. این همه هنرمند در این کافه حضور داشتند.

زنان دیگری در گوشه ای، دور از چشم اغیار، کوچه به کوچه، به درهای مردمان میکوفتند، تا حتی اگر شده آگاهی کوچکی را در دلها بیدار کنند. غافل از اینکه خود، با همین کار مورچه وار، با همین ذره ذره، به رودی تبدیل میشوند، که میخواهند در دریای فمینیستی جامعه بشری را، رابطه غالب و مغلوب بین زنان و مردان را دگرگون کنند.

زنان جوان، زیبا، هنرمندان زندگیِ روزمره هم در آن میان بودند. آنان که به ازدواجهای اجباری نه گفتند، آنان که بعد از ازدواجهای مصلحتی و تحمیلی، از « آنقدر مینشینی تا موهایت مثل دندانهایت سفید شوند، ولی من طلاقت را نخواهم داد» نترسیدند، هم طلاق دهنده را هم دادگاه ملایان را به سخره گرفتند. ولی در ازدواجهای مصلحتی نپوسیدند. این زنان در کافه، بدون دغدغه ای با خویش گپ میزدند.
آنان که از شلاق و سنگسار نهراسیدند و از لبان عشق بوسه گرفتند. آنان چه قامت استوار، درست، در انجایی نشسته بودند، که روزی سیمون دوبووار در آنجا مینشست، عبور رهگذران را تماشا میکرد، و کتابهایی که دنیایی را ویران میکرد به رشته تحریر در میاورد.

زنان تبعیدی، هم آنان که از کوه و دشت و جنگل گذشتند، آنان که خاکی را که از آن سرشته شده بودند، با خود به تبیعد آوردند، سخت کار کردند، سخت کوشیدند، سخت آن خاک را در دستان خود مالش دادند، آنرا با خاک کشور میزبان آمیختند، و از آن زنی دیگر ساختند، متفاوت با مردان تبعید. بیچاره مردانی که در «فرهنگ ما ایرانیها» عمر خود را به هدر دادند.
زنان لزبین، آنان که، نه را آنچنان محکم گفتند، که این دو حرف به ترانه ای زیبا تبدیل شد. و ریشه قوانین مرد سالار را به لرزه درآورد. این هنرمندان، با لبخند زیبای خود، هستی مرد سا لارانه را، حتی در خلوت اتاق خواب، به زیر سئوال گرفتند، و این درست جامعه را لرزاند.

دوباره چشمانم بر فروغ افتاد، او تبسمی بر لب داشت و با خود می خواند:

-«من
-پری کوچک غمگینی را
-می شناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
-و دلش را در یک نی لبک چوبین
-می نوازد آرام آرام
-پری کوچک غمگینی
-که شب از یک بوسه می میرد
-و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد»

آه چرا حافظه ام یاری نمیدهد تا این فهرست را کامل کنم؟ من زنان بیشماری در آنجا دیدم. مطمئن هستم که شما با این که آنروز با ما در این کافه نبودید، میتوانید بقیه این لیست را کامل کنید.

-«چرا توقف کنم؟
-راه از میان مویرگ های حیات می گذرد
-کیفیت محیط کشتی زهدان ماه
-سلول های فاسد را خواهد کشت
-و در فضای شیمیایی بعد از طلوع
-تنها صداست
-صدا که جذب ذره های زمان خواهد شد
-چرا توقف کنم؟»

تمام اشعار از فروغ فرخزاد.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *