نگاهی به کتاب لولیتا خوانی در تهران *
مرضیه سلیمانی
دهه ی شصت، موقعیتی ویژه در تاریخ ایران دارد یا بهتر است بگویم در تاریخ مردم ایران. کمی پیش تر از آغاز این دهه، نخستین جنگ طولانی و سراسری برون مرزی (پس از جنگ های ایران و روسیه در زمان فتحعلی شاه) آغاز شده بود و سراسر دهه ی شصت در زیر سایه ی این جنگ سپری شد. حتی پس از پذیرش قطعنامه در سال های ۶۸ و ۶۹، باز هم این سایه ی پرهیبت و هماهنگ، همه ی عرصه های زندگی ایرانیان را پوشانده و تلخی فاجعه های بزرگ را به مردم این مرز و بوم چشانده بود. اما جنگ، آن چنان که برخی درگیر شدگان مستقیم در جبهه ها تصور می کردند، تنها یک چهره ی آشکار نداشت؛ بوی باروت، رنگ خون، صدای انفجار، سرودهای حماسی و صف پیکار جویان، تنها وجهی ساده از این ماجرای بزرگ و پیچیده بود.
در میانه ی این دهه، گروهی از مهاجران ایرانی که در دهه ی پنجاه، برای تحصیل به خارج از کشور سفر کرده بودند، به وطن باز گشتند. آنان جمعی از مجموعه ی کثیر تحصیل کردگان و روشن فکران آواره ی ایرانی بودند که در طول دهه های اخیر، به دلایل سیاسی و اجتماعی یا با امید فراگیری و دست یابی به سطح برتر دانش و تخصص و ثروت، رفته اند و با عشق به ایران و آرزوهای پرشمار و وابستگی های بسیار باز گشته اند و گاهی دوباره رفته و باز آمده اند و بسیاری نیز رفته و در خاکستر خاطرات خویش ماندگار شده اند.
آذر نفیسی یکی از این باز آمدگان بود که در میانه ی دهه ی شصت، پس از فراغت از تحصیل به کشور بازگشت. در سال هایی که او به سرزمین مادری باز آمده و معلم ادبیات انگلیسی در دانشگاه شده بود، فضای جنگ و سخت گیری های سیاسی – ایدئولوژیک در همه ی ابعاد حیات فردی و جمعی ایرانیان رسوخ کرده و نیازمند گواهانی تیز بین و هشیار بود تا به ثبت و ضبط اثرات آن فضا و ثمرات آن رخ دادها بپردازند؛ ضبطی نه از جنس تاریخ، بلکه فراتر و ژرف تر از آن.
نفیسی دلبسته ی ادبیات بود. او درکی نو از آخرین دانش های ادبی در آکادمی های معتبر داشت و رساله ی ممتازی نیز نگاشته بود؛ رساله ای درباره ی ولادیمیر ناباکوف، رمان نویس و نظریه پرداز نامدار معاصر که خود یکی از پیشگامان ادب داستانی جدید و صاحب سبک و بینشی بسیار پیچیده بود. این رساله به تنهایی نشان گر وسعت دانش او در این زمینه است. اما او نه فقط در ادبیات، روی کردی مدرن را بر گزیده بود، بلکه منش و تفکری متجدد نیز داشت. رفتارش با دانشجویان و شیوه ی مدیریت کلاس ها، همراه با تکنیک های جدید تدریس ادبیات، به تدریج او را در مرکز توجه قرار داد و نه فقط دانشجویان که به زودی پژوهش گران ادبیات و بسیاری استادان نیز متواضعانه در کلاس های این بانوی با فرهنگ گرد می آمدند تا چیزی تازه بیاموزند. دانشکده ای که آذر نفیسی در آن درس می داد، آن زمان در حاشیه ی دانشگاه های معتبر قرار داشت؛ نامی نداشت، اما به دلیل همین جدا افتادگی مکانی، استقلالی یافته بود. هر چند که رییس دانشکده ادبیات و زبان های خارجه در بالای سعادت آباد آن زمان، فوق لیسانس دانشکده ادبیات را داشت و در حاشیه ی جاده ی خاکی بالای دانشکده نیز دانشجویان، دوتا دوتا یا بیش تر، به سایه ی معدود درختان پناه می بردند، زیرا حیاط مصفای دانشکده، تحت نظارت برخی مراکز خاص بود.
نفیسی، نه فقط در محتوای درس ها و کلاس های پربارش فردی سنت شکن بود که رفتارش نیز این گونه می نمایاند. گاهی کلاس ها را در فضای باز و روی چمن محوطه برگزار می کرد. دختران و پسران جوان گرد او حلقه می زدند و به دقت با او وارد بحث می شدند. کنفرانس ها و خطابه هایی نیز برگزار می کرد؛ درباره ی هدایت، در باب آشنایی زدایی در ادبیات، درباره ی تکنیک داستان و … این ها هر یک به زودی، به مقاله ای تبدیل می شد که در “کیهان فرهنگی” – آن دوران – یا در “آدینه” منتشر می شد یا پس از مدتی امکان داشت که مجموعاً در کتابی کوچک به بازار آید. از نظر آذر نفیسی؛ داستان چیزی نبود جز تکنیک داستان و ادبیات چیزی جز آشنایی زدایی. او توجهی خاص نسبت به قصه ی معروف “آلیس در سرزمین عجایب” داشت و معتقد بود که نمونه ی مثالی خوبی است و عالی ترین نمونه ی آشنایی زدایی، در این داستان به چشم می خورد. در آلیس، آشکارتر از هرجای دیگر می توان با این مسأله رو به رو شد.
علاقه ی ویژه ی او به صادق هدایت و بحث و بررسی مداوم بوف کور، سه قطره خون و سایر آثار او، گاهی برایش دردسر ساز می شد. او نمادگرایی هدایت و نثر پخته ی وی را می ستود و تکنیک پیچیده ی سه قطره خون را به دقت مورد تحلیل و بازکاوی قرار می داد. ذره بین بررسی های او، حقیقتاً نگاهی تازه به صداق هدایت بود و دانشجویان بسیاری را متوجه لایه های پنهان جهان داستانی هدایت می کرد. با این حال، آذر نفیسی یکباره محو شد.
آن ها که با او سرو کار داشتند، یک روز فهمیدند که دانشکده را ترک گفته و به خانه رفته است. از آن پس، دورادور از طریق افواه یا جراید، از نظریاتش مطلع می شدند. مدتی بعد، دانستند که کوچیده و مانند همه ی رنجیدگان، رخت و بخت خویش را به جای دیگر برده است؛ جایی که شاید بیش از ما قدر و قیمتش را درک کرده اند و برایش احترام قایلند.
آذر نفیسی، در غبار یادها مانده بود تا آن که یکباره با لولیتا شکفت؛ آن هم نه در محدوده ی تهران و دانشکده های ایران، بلکه در گستره ای جهانی و با کسب موقعیتی رشک بر انگیز در سطح اول ادبیات جهان.
“لولیتا خوانی در تهران”، به یکی از پرفروش ترین کتاب های جهان بدل شد؛ ابتدا در آمریکا و سپس در انگلستان که هنوز در مقام دوم پرفروش ترین کتاب هاست و به زودی ده ها ترجمه به زبان های مختلف از آن به بازار عرضه خواهد شد. شگفت آن که باز هم در تهران، زادگاه آذر نفیسی بستر امیدها و زمینه ی وقوع داستان بزرگ او، کم ترین اخبار درباره لولیتا خوانی در تهران، منتشر شد و این شهر هم چنان نسبت به اصل کتاب و ترجمه ی آن بی تفاوت نشان می دهد. شاید همین انگیزه باعث شد تا نگارنده، نخستین مقاله را درباره ی این اثر و نویسنده ی برجسته آن تحریر کند.
لولیتا خوانی در تهران، نکته های آموختنی بسیار دارد؛ اما جذابیت شگرف ادبی در آن موج می زند و لذت خوانش آن نیز از همین مسأله بر می آید. این کتاب، شناخت نامه ای اجتماعی نیز هست که عصری را در خود فشرده و عصاره ی آن را عرضه کرده است. با این حال، در نخستین برخورد می توان آن را آمیزه ای خلاق از خاطره و نقد ادبی دانست؛ کوشش تحسین برانگیزی برای اثبات قدرت هنر و توانایی آن برای تغییر زندگی انسان ها. این کتاب، آیینه و بیان گر روایتی است در تهران، در روزگار سیطره ی سخت گیری سیاسی و اعتقاداتی ارتودوکس.
آذر نفیسی، پس از آن که در سال ۱۹۹۵ از شغل خود – استادی دانشگاه – کناره گرفت، هفت نفر از بهترین دانشجویان دختر را به خانه اش دعوت کرد تا جلسات هفتگی برگزار کنند و در طی آن جلسات، بزرگ ترین آثار ادبی غرب را مطالعه کنند. کتاب هایی که این جمع قصد مطالعه اش را داشت، عمدتاً در آن زمان گرفتار پیچ و خم ممیزی بود و اجازه انتشار نداشت یا با محذوفات بسیار وارد بازار می شد و از نظر اصالت متن، نا معتبر بود. اما این گروه، تصمیم گرفته بودند تا در اختفای ملاقات های هفتگی خویش، صفحات کپی شده ی این داستان های غیر مجاز را در میان خویش تقسیم کنند و در جریان این هم سخنی و الفت زیر زمینی، داستان ها را مورد خوانش و بررسی قرار دهند. آنان طی دو سال، هفته ای یک روز جمع می آمدند و با یکدیگر ملاقات می کردند. در همین ملاقات ها، به تدریج بخشی از رفتارهای متعارف آن ها دگرگون و نگاه آن ها به پوشش های تجویزی نیز عوض شد.
دختران به همراه استادشان، با لباس های شاد و رنگ های متنوع در مقابل هم می نشستند. ابتدا آن ها همه خجول و کم حرف بودند؛ اما استمرار جلسات، تشویقشان می کرد تا رفته رفته درباره ی سرنوشت خود و مباحث اجتماعی، فرهنگی و واقعیت های سیاسی موجود در جامعه آن روز ایران اظهار نظر کنند؛ مسایلی نظیر مشکلات اخلاقی، تحقیرهای مداوم، آثار و عوارض جنگ بر زندگی مردم در دهه ۱۹۸۰، ازدواج و تشکیل خانواده، و مسأله ی زنان در ایران به طور کلی. شاگردان، به این ترتیب قادر می شدند با نگاهی تازه، شرایط و زمینه ی مسایل مورد ابتلا را مورد ارزیابی مجدد قرار دهند. آن چه این امکان را برای آن ها فراهم می کرد؛ هنر و ادبیات بود و ادبیات در کتاب مستور بود.
کانون اصلی توجه این گروه، خوانش کتاب بود و به قول آذر نفیسی؛ “خوانش این کتاب ها برای زندگی های ما ضروری بود”. این یک کار تجملی نبود، بلکه یک ضرورت بود. این کتاب ها، عمدتاً آثاری از ولادیمیر ناباکوف، اسکات فیتز جرالد، جین آستین و دیگر نویسندگانی بود که برای جمع زنان داستان نفیسی، مثال های بارزی از استقلال، موفقیت و دفاع از هویت خویش – علی رغم همه مشکلات، اختلاف ها و تضادها – فراهم می آورد. این آثار بزرگ، زنان را ترغیب می کرد که هر کدام به روش خویش، فضای بسته و مذکر دور و بر را نقد کنند: “آن جا در اتاق نشیمن، ما دوباره کشف کردیم که زنده ایم و نفس می کشیم. مهم نبود که سرکوب هست، مهم نبود که ما ترسیده و وحشت زده ایم، ما مثل لولیتا، سعی کردیم که بگریزیم و کانون کوچک آزادی خودمان را بیافرینیم.”
هنر به یاری آنان شتافته بود تا زنده بمانند و بدانند که می توان هنوز از زندگی لذت برد. اما از سوی دیگر، می توان گفت لولیتا خوانی، چیزی فراتر از خاطره نویسی، نقد ادبی یا تاریخ اجتماعی است؛ اگر چه این مضامین در آن، با تکنیکی فوق العاده نهفته است. این اثر، به گونه ای رویاها و کابوس های شبانه ی آذر نفیسی و گروه کوچک هفت نفره ی اوست که با داستان های مجلس هفتگی آن ها در هم تنیده شده است؛ “غرور و تعصب”، “میدان واشینگتن”، “دیزی میلر” و بالاخره “لولیتا”، لولیتایی که آن ها در تهران به تصویر کشیدند.
نفیسی بارها به روزهایی گریز می زند که او به تازگی کار خود را در دانشگاه آغاز کرده بود؛ بحبوحه اعتراض و اثبات! در آن روزهای پرجوش و خروش، دانشجویان کنترل دانشگاه را به دست گرفته بودند، اعضای هیأت علمی اخراج می شدند و برنامه های آموزشی و متون آن پاکسازی و تطهیر می شد. هنگامی که در کلاس درس، یکی از تندروان جوان و انقلابی، تصمیم او را برای تدریس کتاب گتسبی بزرگ (great Gatsby) زیر سؤال برد و تصور می کرد که این کتاب غیر اخلاقی است و دروغ گویی شیطان بزرگ را موعظه می کند، نفیسی تصمیم گرفت که بگذارد آن دانشجو گتسبی را محاکمه کند و خود به عنوان یگانه شاهد برای دفاع از کتاب حضور یافت.
لولیتا خوانی در تهران، علاوه بر تصویر پردازی بی نظیر در خصوص جنگ، وضعیت زنان ایرانی را در آن برهه از زمان، به خوبی ترسیم می کند. کتاب، کتاب مصایب بزرگ و زیبایی های شاعرانه است که به طرزی شگفت انگیز تحریر و تدوین شده است. شخصیت دانشجویان ادبیات، در کمال زیبایی با طرح کلی داستان و شخصیت های رمان های مورد مطالعه آن ها در هم آمیخته است؛ سیر و سلوکی دو ساله، با نویسندگانی همچون ناباکوف، جین آستین و فیتز جرالد که کتاب هایشان در زمره آثار ممنوعه و بر اساس داوری های رسمی آن روزها، غیر اخلاقی بود. زنانی گردهم نشسته، هم راز و معتمد یکدیگر؛ با بازتاب آن چه می آموختند، از دغدغه ها و مسایل درونی خویش سخن می گفتند و با قهرمانان مؤنث قصه ها هم ذات می شدند. آن ها به تدریج، جسارت پرسیدن و سخن گفتن بر اساس شخصیتی مستقل را در خود می یافتند. پوشش رسمی که نقش نوعی پی رنگ را در اثر بازی می کند؛ از نظر نفیسی ”استعاره ای است که به واسطه ی آن، احساس حقیقتی دانشجویانم را در مورد اصول اخلاقی، قانون و ترس بیان کنم. جنگ ایران و عراق لطمه های بسیاری بر آن ها وارد کرده بود”.
نویسنده با هشیاری تحسین انگیزش، تأکید می کند که ادبیات و آموزش، مبنای تفکر فردی است و حتی در سخت ترین و دشوارترین شرایط سرکوب و بازدارندگی نیز می توان در گوشه های دنج و زیر زمین ها و باشگاه های کوچک مثلاً هفت نفره، از فردیت و هویت تشخص یافته ی خویش دفاع کرد.
احتمالاً بسیاری از خوانندگان ایرانی کتاب آن چنان کهن سال نیستند که به خاطر آورند؛ آزادی های اندک مدنی در این دیار، به چه بهای سنگینی به دست آمده است و کهن سال تر ها هم ممکن است از یاد برده باشند. اما چرا نباید این نکته را به خود گوشزد کنیم و از آن برای آینده بیاموزیم که اوضاع همیشه این گونه نبوده است؟ داستان لولیتا خوانی، در ابتدا کمی کند آغاز می شود و با کندی نیز پیش می رود. این سبک، ملال شرایط آن زمان را نشان می دهد و احیاناً بر آن تأکید می کند. اما پس از دو سه فصل نخست؛ نفیسی قدرت ادبی خود را در به دست گرفتن نبض روایت نشان می دهد و ریتم شتابان و پرتنوع متن، لذت بیش تری را به خواننده القا می کند.
تصورات زنان داستان، بسیار بسیط است و رویاهای آنان همان رویاهای ماست. آن ها در پی راهی برای یافتن اعتدال، ابراز سلامت عقلانی و اثبات خود در جهانی به ظاهر گسیخته اند. در دورانی که افراطی گری پشت در خانه ها کمین کرده است و هر لحظه دق الباب می کند که چه چیز درست است و چه چیز غلط؛ اما آن ها، همراه استادشان در آن خلوت خانه، نمی خواهند تسلیم و استحاله شوند و مرعوب باورهای نا معقول و تحمیل های نا بایسته ای شوند که نهایتاً هیچ چیز از شخصیت آن ها باقی نمی گذارد. آن ها می خواهند باشند، خودشان باشند و دیگران صدایشان را بشنوند.
نفیسی، نخستین کلاس درس خود در دانشگاه را با چند پرسش آغاز کرد: چرا ما باید داستان بخوانیم؟ چگونه داستان و تخیل، ما را وادار به طرح سؤال هایی می کند که تا پیش از آن، بی اهمیت و بدیهی جلوه می کرد؟ و … این پرسش ها حقیقتاً اساسی اند و همه ی ما باید به پاسخ بیندیشیم؛ درست مانند یکی از قهرمانان لولیتا خوانی که به بازی با کلمات علاقه داشت و این علاقه، به خصوص در مورد بازی های زبانی و خیالی ناباکوف و واژه ی خیالی “او پسیلامبا” خیلی جلوه می کرد. این کلمه یعنی چه؟ در لولیتا خوانی دریافته می شود که اسطوره ی انقلاب چگونه به وجود می آید و چگونه انقلاب به اسطوره بدل می شود. همچنین چگونه در دورانی، زنان از دید مردان ارزیابی و ارزش گذاری می شدند و چرا زنانی بسیار نظیر مادر آذر نفیسی – به رغم همه دشواری ها- این انگاره و خواست مردانه را می پذیرفتند؟ برخی نیز نظیر مهشید، به این انگاره ها عقیده داشتند و اعتراض به سیاست های تحمیلی و اجبارها را اصلاً روا نمی دانستند. به این ترتیب می شود دریافت که چرا نفیسی، هر لحظه حضور خود و عقایدش را در این شرایط زمانی و مکانی بی ربط و نامناسب می خواند و تبعید خود خواسته را دنبال می کند. به راستی در چنان شرایطی، برای بقای فیزیکی و حفظ خلاقیت های فردی چه باید کرد؟
این فردیت چنان لطمه دیده بود که نفیسی می نویسد: تا زمانی که به خانه نمی رسیدیم، معنای حقیقی تبعید را درک نمی کردم. (ص ۱۴۵) او ما را وا می دارد تا در باره ی برداشت او از خانه، همسرش بیژن – که با او اختلاف رأی دارد – و مسایلی دیگر بیندیشیم. بیژن تمایلی به ترک تهران نداشت، مهشید را در نظر بگیرید که احساس می کرد چیزی به تهران بدهکار است، اما از سوی دیگر تعلق خاطر به میترا و نسرین که به فرار و آزادی فکر می کردند دیده می شود. وضع گسیخته ای برای انسان ها تصویر شده است؛ بر بستری متغیر و نا هماهنگ از خاطرات، این وضع در لولیتا خوانی دنبال می شود؛ خانواده، امنیت، آزادی، فرصت ها، قوانین، وظایف انسانی و … در کنار احساس تشخص فردی که تعارضات بسیاری برای انسان ایجاد کرده است.
آذر نفیسی، در میان شخصیت های متنوع کتابش، کسانی را نشان می دهد که دلبسته ی قرائت دستوری از ادبیات، در عصر انگاره های متعصبانه هستند. آن ها با نمایش نفرت و انزجارشان از ادبیات غرب، مرتباً نفیسی را شگفت زده می کنند. او واکنش آن ها را خصومت بی جهت نسبت به آثار تخیلی (۱۹۵) توصیف می کند و می خواهد بیان کند که انگیزه ی آن ها چیست؟ آدم هایی که همه ی ما می شناسیم و تنها به دلیل ترس از ناشناخته ها و نادانسته ها، یعنی به دلیل کژ فهمی و کم دانشی مضاعف، این گونه موضوع می گیرند و در برابر تحول خلاق می ایستند. آن ها مردمانی هستند که جهانی مبهم خلق می کنند و الهام، همچون شمشیری برای آن ها خطر ناک می نماید. چرا این گونه است؟
نفیسی می کوشد تا نشان دهد که مصادره ی زندگی یک نفر توسط دیگری، ریشه و اساس گناه ”هیومبرت” در مقابل “لولیتا”ست. در بستر همین قصه، او دختران داستانش را روایت می کند و نشان می دهد که آن ها و صدها هزار دختران مانند آن ها، به بخشی از یک نسل بدون هیچ گذشته ای (۷۶) تبدیل شده اند. نفیسی می آموزد که این داستان، تجربه ای نفسانی از جهانی دیگر است که برای خوانندگانش ظرفیت هم دلی را فراهم می آورد.
به این ترتیب، خواننده نیز با آذر نفیسی هم دلی و مرافقتی خواهد داشت؛ در این نکته که هم دلی و یگانگی، قلب داستان لولیتا خوانی در تهران است. اما این تأثیر بر هر یک از خوانندگان، متفاوت و عمق آن نیز برای آن ها متغیر خواهد بود. یک داستان و این همه تأثیر؟! این همان معجزه ی ادبیات است. شاید روزی در یک زیر زمین در کشوری دیگر، دخترانی جمع شوند تا لولیتا خوانی در تهران را مخفیانه قرائت کنند و از طریق آن به رویارویی تحمیل ها، افراط ها و از خود بیگانگی هایی بروند که جبر روزگاری دشوار و گسیخته به آن ها تحمیل کرده است. در آن صورت، باز هم ادبیات به داد انسان ها رسیده است تا پرسش هایی ظاهراً بی اهمیت را مجدداً برای نجات خود مطرح سازند. آذر نفیسی، هم چنان دختران دانشجوی خود را در اتاق نشیمن دارد، اما بی شک عده ی آن ها از هفت تن فراتر خواهد رفت؛ هفتصد تن، هفت هزار، هفت میلیون …
* نشریه نامه, شماره ۳۴- نیمه دی ماه ۸۳
توضیح یکی از خوانندگان: نکته ای پیرامون مقاله مرضیه سلیمانی در معرفی کتاب لولیتا خوانی در تهران
نویسنده مقاله به اشتباه نوشته اند که آذر نفیسی در میانه دهه ۶۰ به ایران بازگشت. در حالیکه طبق اطلاعات خود کتاب، خانم نفیسی از همان سالهای اول انقلاب یعنی ۱۳۵۸ در ایران بوده و در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران تدریس می کرد.
بعد در دهه ۶۰ او را از دانشگاه اخراج کردند و تا حق تدریس مجدد در دانشگاه علامه-اگر اشتباه نکنم- به ناچار خانه نشین شده بود. البته نوشتن همیشه کار خانم نفیسی بود.
– – – – – – – – – – – –
سانسور ادبیات غرب در ایران خیانت به تاریخچه ی ادبی ایران است
آذر نفیسی [[آذر نفیسی استاد میهمان دانشگاه هاپکینز واشنگتن و استاد سابق دانشگاه تهران، و دانشگاه آزاد اسلامی و علامه طباطبایی است. به قلم نویسنده ی لولیتا خوانی در تهران، که به سی و دو زبان ترجمه شده و جوایزی چندی را به خود اختصاص داده، مقالات متعددی در نیویورک تایمز، واشنگتن پست، وال استریت جورنال، چاپ شده است. به همین قلم، خوانش انتقادی رمان های ناباکوف، به چاپ رسیده. آذر نفیسی در حال حاضر مشغول نوشتن دو کتاب، جمهوری خیال، و آنچه بر زبان نیاورده ام، است.]]( روزنامه ی گاردین، نوامبر ۲۰۰۶ )
– منبع: نشریه چراغ
– برگردان: ساقی قهرمان
در حالی که توجه دولت های غربی به تهدید سلاح های کشتار جمعی ایران کشیده شده و گیج این خبرند، رژیم اسلامی خود با تهدیدهایی از درون کشور روبرو است و روز به روز بر سرکوب کارگران، زنان، دانشجویان، گی ها، اقلیت ها، و این روزها، ناشران و نویسندگان، می افزاید. تحلیلگران غربی شاید در نیروی انگیزاننده ی متن شک کنند و بپرسند “من در بستر مرگ” ویلیام فالکنر، “بوف کور” صادق هدایت، “دائی جان ناپلئون” ایرج پزشکزاد، “دختری با “گوشواره ی مروارید” تریسی شوالیه، و حتی “رمز داوینچی” دان براون، چه تأثیری در روند سیاسی ایران می تواند داشته باشد؟ اما رژیم ایران به خوبی از معجزه ی تخیل و تفکر آگاه است و از زبان وزیر ارشاد و فرهنگ اسلامی به ناشران هشدار می دهد که این “غذای مسموم غربی را به خورد نسل جوان” ندهند.
جوان ها با شعر تن کام فروغ فرخزاد، و سیمین بهبهانی هشتاد ساله ی فمینیست فعال حقوق بشر، با شعر و داستان جیمز جویس و جرارد منلی هاپکینز از خود بیخود می شوند. انقلابی های سابق نظیر اکبر گنجی از هانا آردنت و اسپینوزا و نیز حافظ و مولانا نقل قول می آورند و فضای باز دموکراسی سکولار و یا برچیده شدن سرکوب های حاضر را زیر نام فرهنگ و سنت طلب می کنند. چندی پیش احمدی نژاد رئیس جمهور ایران اعتراف کرد که انقلاب در دهه های گذشته قادر نبوده سکلولاریسم و لیبرالیسم از فضای فکری ایرانیان دانشگاهی ریشه کن کند و از دانشجویان دعوت کرد دانشگاه های پاکسازی شده را از نفوذ عناصر سکولار و لیبرال یکبار دیگر پاکسازی کنند.
مقامات ایرانی ادعا دارند بعضی از کتاب هایی که ممنوع اعلام شده اند آشکارا در خواننده ی ایرانی احساس فرودستی ایجاد می کنند و آنان را به دنباله رو غرب بدل می کنند. این ادعا بی معنی است. خواندن کتاب های غربی نشانه ی فرودستی نیست بلکه پذیرش تفکر و تخیلی جهانی است؛ سنتی که ریشه اش در ایران به قرن های قبل برمی گردد، به زمانی که کسانی چون فارابی آثار افلاطون و ارسطو را به عربی ترجمه می کردند و همراه با گسترش اسلام در اروپا به نوزایی فلسفه و تفکر یونان کمک رساندند.
این احساس فرودستی نیست، کنجکاوی است و شوق به ارتباط و ایجاد گفتمان با دیگران که زمینه ساز عطش به آثاری است که در نقاط دیگر جهان نوشته می شوند. برای آنان که از حق معاشرت و تبادل نظر با ساکنان کشورهای دیگر محروم شده اند، کتاب، فیلم، موسیقی و هنر دیگران راهی است برای رابطه و بازیافتن جایگاهی در کنار دیگران در جاهایی از جهان که از آنان دریغ شده است. از طرفی، خواندن و به دست دادن ترجمانی از آثار غربی شوقی را در خواننده ی ایرانی زنده می کند که در کشور خودش به فراموشی کشیده شده است.
اما شاید خطرناک تر از علاقه به خواندن کتاب های غربی، عشق ایرانیان به و همزاد پنداری شان با آثار ادبی و به خصوص با شاعران کلاسیک ایران است، که در طول قرن ها نگاه تازه ای، متفاوت با آنچه شاهان مستبد و روحانیون متحجر حکم کردند، در اختیار مردم گذاشته اند. بیش از هفتصد سال پیش عمر خیام، دانشمند و شاعر و بیخدا، از قطعیت مرگ و تزلزل زندگی نوشت و نوشت که شفا در عشق و شراب است و حافظ، زاهدان دو رو را که خلق را به جرم نوشیدن شراب در خلوت، در ملاء عام به شلاق می زدند، زیر تسمه کشید و مولانا اعلام کرد که عبادت که می کند فرقی نمی کند در مسجد باشد در کلیسا باشد یا در کنشت.
پیشروان ادبیات امروز ایران در آغاز قرن گذشته نیز، نظیر ایرج میرزا، با زبانی زنده از شهوت کلمه و با طنز گزنده فساد و دورویی نشسته در هرم قدرت مذهبیون را افشا کردند. صادق هدایت، پدر رمان مدرن ایران، علیه خرافات و دیکتاتوری دینی نوشت و با ارزش ترین شاهکار رمان مدرن فارسی، بوف کور شوم را خلق کرد. از شاهکارهای کلاسیک تا شعر امروز. هر اثر شاهدی است بر این واقعیت که فرهنگ فارسی، قبل و بعد از اسلام، به قلم بهترین شاعران و نویسندگان نوشته شده و نه آنان که دین را غصب کردند تا از طریق آن قدرت را به نام خود به کرسی بنشانند. شور و عشق و تن کامی و نیز، با جان، با رویگردانی از قدرت و شک به سیاست حاکمان و دو رویی زاهدان، با آرزوی جهانی رنگارنگ و چند صدایه، ادبیات ایران به ایران بیرنگ خشمگین کوتاه فکر روی خوش نشان نمی دهد.
تفتیش و حذف عقاید در ایران بر ضرورت وجود کتاب به عنوان پلی برای گفتگو و زمینه ای برای خلق فضاهای آزاد که تنگناهای ناشی از سیاست، ملیت، نژاد، جنسیت، مذهب و مکان را از میان بر دارد، تأکید می کند. در دنیا آزاد اندیشان باید که ایرانیان را در برابر سانسور و حذف حمایت کنند؛ می توانند همراهی خود را با ایرانیان، با انکار دیدگاهی که ایران را ساده می پندارد و حقیر می نماید ابراز کنند، دیدگاهی که میان فرهنگ ادعایی یک رژیم دینمدار مدرن، و فرهنگ و ادبیات اصیل مردمی با قدمت تاریخی فرق نمی گذارد. با نگاهی به سنتی که در گذشته و با فیتزجرالد، گوته، ادوارد براون و لوئی مسینون شروع شد و امروز با دیگرانی که ایران را با ارزش می یابند و هنوز از مسیر ادبیات ایران به ایران وصل می شوند، ادامه یافته، خوب است آن یکی ایران ِ پنهان ِ غصب شده را با خواندن شاهکارهای بهترین و معتمدترین نمایندگانش، یعنی شاعران و نویسندگانش، تقدیر کنیم.