سال ۶۰، سال سرکوب، سال وبا و طاعون، سال فرار، سال زنده به گور شدن نهال آزادی، سال پنهان کردن عشق در پستوی خانه، کتابهای سوخته، خانهگردی، سال وحشت، تعقیبوگریز.
ساعت سه بعد از نیمه شب دستگیر شدیم. من و خواهرم امکان هیچگونه فرار و پنهانشدنی را نداشتیم. خانهمان محاصره شده بود. گویی جانیان حرفهای و خیلی مهمی بودیم که این چنین به سراغمان آمده بودند. وقتی داخل ماشینی که ما را با خود میبرد نشستم، به پشتسرم نگاه کردم، مادرم را دیدم که در حال ناله و فریاد، به دنبال ماشین میدوید. نگاهی به اطراف انداختم، همسایهها از لای در، مخفیانه نگاه میکردند کسی از ترسش در را باز نمیکرد. مدام به خواهر ۱۵ سالهام نگاه میکردم. نزدیکیهای سحر بود که از “پیچتوبه” گذشتیم، اینجا اوین بود. به یکباره تمامی اظطرابها و فکر و خیالات قبلیام در مورد اوین تسکین پیداکرد. بله من حالا در متن ماجرا قرارگرفته بودم. سرنوشتمشترکی با هزاران انسان پیدا کرده بودم، سرنوشتی که می رفت ابعاد وحشتناکی به خود بگیرد. صبح همان روز مرا به بازجویی بردند. اولین برخورد کابل بر فرق سرم و لگدی که مرا بدرقه کرد، چنان برقی از سرم پراند که برای لحظهای زمان و مکان را فراموش کردم. مرا روی تخت خواباندند و پاهایم را بستند، یکتکه ابر کثیف در دهانم فرو کردند، تا صدایم در نیاید. ابر چنان کثیف بود که داشتم بالا می آوردم. شمارش کابلها به چند نرسیده بود که دیگر چیزی نفهمیدم فقط یادم است که آب یا مایعی که متوجه نشدم چیست روی پایم ریختند وبا شیئیای به کف پایم کشیدند. بعد مرا مجبور به راه رفتن کردند. یکی از شکنجهگران که گویی فراموش کرده بود من “نامحرم” هستم زیربغلم را گرفته بود.
روزها در راهروی بازجویی بودم. بعداً فهمیدم بازجویی من در شعبهی شش صورت میگرفت. یکی از روزها که شعبه خیلی شلوغ بود بعد از بازجویی در اتاق مانده بودم و کسی سراغ من نیامده بود. باچشمبند امکان درست دیدن نداشتم ولی میدانستم در گوشهی اتاق بازجویی در نقطهی کوری قرار گرفتهام. از این وضعیت بدم نمیآمد. در تنهایی خودم را مچاله کردم و به بازسازی ذهن و روانم پرداختم. تا شب هنوز آنجا بودم. صدای بازجو حامد شکنجهگر بیرحم شعبهی شش را شنیدم که همچون کفتاری کثیف، صید تازهای را به قربانگاه آورده بود. این یکی غزالکوچکی بود که به زحمت میشد صدای او را از یک دختربچه تشخیص داد.
– خوب بگو ببینم برادر و خواهرت کجا هستن؟
با حالت ترسی که در صدایش بود گفت:
– نمی دونم به خدا من از مدرسه اومدم خونه و از چیزی خبر ندارم.
-بلند شو ببینم برو روتخت بگیر بخواب، الان به یادت میارم.
او را به روی تخت خواباند و پاهایش را بست و همان سوال را تکرار کرد
-بگو، خودتو به دردسر ننداز.
پرندهی کوچک در بند، از ترس و وحشت چنان زد زیر گریه که یک آن من حس کردم صدای بازجو حامد از حالت معمولی آمیخته به خشم و غضب خارج شده بود و مرتب آهستهتر صحبت می کرد.
با شنیدن حالت صدای بازجو حامد تمام وجودم به لرزه افتاد، نفسم از ترس در نمی آمد، داشتم خفه می شدم دیگر نفسم به شماره افتاده بود و ضربان قلبم را در گلویم حس می کردم. می خواهد با او چهکار کند؟ سرم گیج میرفت، همهی قصاوتها و ددمنشیهایی که شنیده و در کتابها خوانده بودم حالا در حضورم اتفاق میافتاد. باید کاری میکردم. چهکار میتوانستم بکنم؟ دیگر به وضوح صدای نفسهای بازجو حامد را میشنیدم و تصور وضعیت دخترک کوچک مرا ذوب میکرد.
به نا گهان موجودی دیگر از درونم فریاد کشید که تا بحال از خودم نشنیده بودم. فریاد زدن، تنها کاری بود که از من در آن لحظه بر میآمد. با این فریاد، تمام نقشههای کثیف او برهم خورد. بازجو حامد چون حیوانی وحشی به سویم هجوم آورد. او تازه از وجود من خبردار شده بود. مرا زیر مشت و لگد گرفت و دیوانهوار برسرو رویم میکوبید. بعد دستبند آورد و مراقپانی کرد. وجود دخترک نازنین خردسال، به چندین ساعت قپانی با دهان بسته میارزید. با دهانبسته در درون خودم هنوز فریاد می زدم. درد کتفها و دستهایم در مقابل رنجی که دوستکوچک نادیدهام ممکن بود متحمل شود ناچیز بود.
چندی بعد با دخترک نازنین همبند شدم. هیچگاه جرأت نیافتم که با او دربارهی آن شب سخن بگویم یا اینکه به او بگویم آن شب سیاه در آن اتاق بازجویی تو تنها نبودی من در کنار تو عزیز خوبم بودم.