کانون زنان ایرانی: عروسی به خوبی برگزار شد اما هیچ کس نمی دانست در دل عروس چه می گذرد. همه خوشحال بودند اما از آنچه در این روزها بر عروس گذشته بود، خبر نداشتند. بهتر، شاید اگر می دانستند، پشت سرش حرف می زدند و ساعت های بیکاری خود را به این وسیله پر می کردند یا دلسوزی های بی موردی به خرج می دادند که بیش از آنکه التیام بخش باشد، آزاردهنده است. عروس ۲۸ ساله بود و ۱۸ سال از این سال ها را بدون پدر سپری کرده بود.
وقتی او فقط ۱۰ سال داشت، پدر بی خبر آنها را ترک کرده و دیگر هیچ خبری از او نشده بود. در آن زمان خواهر کوچکش تنها دو سال داشت. او با مادر، خواهر و دو برادرش از آن پس به خانه مادربزرگ می روند و همه این سال ها تحت حمایت پدربزرگ مادری و یکی از عموهایش زندگی می کنند. عمو که گویی از بی مسوولیتی برادرش بیش از او عذاب می کشیده، نقش پدر را در این سال ها برایشان ایفا می کرد. حالا او یک خانم روزنامه نگار است و بعد از ۱۸ سال در عروسی اش این زخم کهنه تازه شده است. وقتی عروس و داماد برای وقت گرفتن به محضر می روند، محضر اسناد و مدارک لازم برای عقد را برمی شمرد و از آن جمله اذن پدر دختر که یا باید به صورت کتبی باشد یا پدر در محضر حضور داشته باشد، یا فوت شده باشد یا تکفل و حضانت فرزندش را واگذار کرده باشد.
رنگ از رخ دخترک می پرد. بریده بریده و شتاب زده برای عاقد توضیح می دهد که پدرش از ۱۸ سال پیش خانواده را ترک کرده و مادرش هم طلاق نگرفته است. عاقد صریحاً اعلام می کند که در این صورت عقد امکان پذیر نیست. می پرسم آن وقت چه کار کردی؟ با خنده ای سعی می کند خشم و ناراحتی اش را پنهان کند: «خیلی اصرار کردم ولی راهی نداشت. گفتم که مادر و عمو و پدربزرگم راضی هستند ولی گفتند که اینها اهمیتی ندارند، مهم پدرت است یعنی این افراد به ویژه مادرم که مرا بزرگ کرده و برایم زحمت کشیده حق اظهارنظر ندارند ولی اجازه پدر بی محبتم ضروری است. صورت زیبایش جمع می شود و میان دو ابرویش اخم عمیقی می افتد. ادامه می دهد: بعد از چند بار رفت و آمد گفتند باید از طریق دادگاه اقدام کنم. باید به دادگاه می رفتم تا اعلام کنم پدرم مفقود شده و بعد دو بار در طول یک ماه به روزنامه های کثیرالانتشار اطلاعیه بدهم که او برگردد و بعد از آن، اطلاعیه ها را به دادگاه ببرم تا قاضی اجازه ازدواجم را صادر کند.
وقتی این مطلب را فهمیدی چقدر زمان به جشن عروسی ات مانده بود؟
دو هفته.
از آن روزها برایم بگو.
(مکثی طولانی کرد. پیوسته صندلی چرخ داری را که رویش نشسته بود، تکان می داد. معلوم بود عصبی شده است. بعد صورتش را به طرف من برگرداند. اشک در چشم هایش می درخشید. با صدایی آرام پاسخ داد) روزهای بدی بود. هر دو خانواده مضطرب بودند و همه گفت وگوها و بحث ها در این باره بود. واقعاً از این قضیه عذاب می کشیدم.
بالاخره تصمیم گرفتند عروسی را بدون عقد برگزار کنند.
یعنی چه بدون عقد؟
(دوباره خندید) نه اینکه نامحرم بمانیم. قرار بر این شد که صیغه محرمیت بخوانیم و بعد از عروسی کارهای دادگاه را انجام بدهیم. البته جشن به خوبی برگزار شد و کسی از فامیل دور هم چیزی نفهمید ولی شیرینی عروسی به کامم تلخ شد. احساس کردم جلوی خانواده همسرم آبرویم رفت
دوست داری پدرت برگردد؟
نه، دوست ندارم. من اصلاً پدر ندارم. نمی شود به کسی که فرزندانش را بدون هیچ اطلاعی از دلیل این کار، رها می کند، پدر گفت.
چرا مادرت این همه سال طلاق نگرفته بود؟
خب، ما در شهر کوچکی مثل رباط کریم زندگی می کنیم؛ در آن محله های محروم که همه از حال هم خبر دارند. وقتی پدرم رفت، مادرم خیلی جوان بود. شاید او ترجیح داده زن یک شوهر گمشده باشد تا یک زن مطلقه، شاید به خاطر نگاه جامعه یک زن مطلقه متحمل هزینه های بیشتری می شد. به هرحال او چهار فرزند داشت. بعد هم مادر من زن بسیار ساده و عامی است و اصلاً دست و پای رفتن به دادگاه و دادخواهی خودش را ندارد. البته من هیچ وقت از مادرم نپرسیدم. لب هایش را متفکرانه جمع می کند، کف دست هایش را به هم می کوبد و ابروهایش را بالا می کشد. از این حرکت می فهمم که با همه این احتمالات در مورد این قضیه نمی تواند نتیجه دقیقی بگیرد.
اگر پدرت برگردد از نظر تو حق دارد برایت اجازه ازدواج صادر کند؟
نه، اصلاً، او سال ها پیش از هر حقی که داشته گذشته و رفته. اگر هم کسی چنین حقی داشته باشد، مادرم است. نمی دانم چرا قوانین ما به چنین مادری درباره ازدواج من هیچ حقی نمی دهد اما پدرم که ۱۸ سال مرا رها کرده، هنوز در مورد من صاحب حق است.
کاش قانون نویسان می دیدند که این دختر تازه عروس به جای حس شادی و آرامش خیال چه اضطرابی دارد و با چه ذهن آشفته ای زندگی را آغاز کرده است