جنون مردانگی / سیما راستین

برگرفته از اخبار روز

None

این مقاله یک تیپ اجتماعی را بررسی می‌کند، یک کاراکتر را به تصویر می‌کشد که در بستر اجتماعی فرهنگی کوچکی شکل می‌گیرد تا به جهانی بزرگ شکل دهد.

کودکی

او هم مثل خواهرش، نوزادی شیرین و تو دل برو بود. وقتی سیر و خشک بود، سر و صدایش در نمی‌آمد و لبخند می‌زد، وقتی گرسنه می‌شد یا خودش را خیس می‌کرد، جیغ می‌کشید و گریه می‌کرد. کمی بزرگتر که شد، متوجه کلمات نوازشگرانه‌ای می‌شد که مادرش هنگام شستن و حمام کردنش به کار می‌برد؛ در حالی که وقتی خواهرش خودش را خیس می‌کرد، مادرش با ملایمت می‌گفت: ای دختر بد، باز هم خودت را خیس کردی.

پنج ساله بود که برای اولین بار در حمام توجهش به بدن برهنه خواهر دوقلویش جلب شد و با کنجکاوی معصومانه‌ای پرسید، چرا تو شوشول نداری؟

دنیای زیبا و پر از لطافت او آنگاه دچار تلاطم شد، که مسئولیت حمام کردن او به عهده پدرش واگذار شد. اولین بار که فهمید بایستی با پدرش به حمام برود، به تلخی گریه کرد و پا بر زمین کوبید که بازهم با مادر و خواهرش به حمام برود. او را نوازش کردند و گفتند: مرد که با زنها به حمام نمیره، مرد که گریه نمی‌کنه! مدتها موقع حمام رفتن با پدرش بغض می‌کرد و آغوش مادرش و آب بازی با خواهرش را آرزو می‌کرد. اما درعوض به تشویق‌ها و ستایش‌های مادرش دلخوش کرد که: پسرم برای خودش مردی شده؛ پسرم آقاست.

با شش سالگی برای جشن ختنه سوران آماده اش کردند. می‌شنید که این مراسم، برای مرد شدن خیلی مهم است. مرد واقعی دوتا عروسی دارد، اولی ختنه سوران، دومی جشن دامادی. اما همه این جو‌سازی‌ها مانع از این نبود که در هنگام ختنه، جیغ نزند و گریه نکند. در پاسخ به ناله‌های درد آلودش فقط یک کلمه می‌شنید: حالا شدی یک مرد واقعی، مرد که گریه نمی‌کنه. وقتی دوستان و خویشان برایش هدیه آوردند و برخی هم توی پاکت برایش پول گذاشتند، خیلی کیف کرد و مغرور شد. همیشه وقتی کار خوبی انجام می‌داد، تشویقش می‌کردند و بهش جایزه می‌دادند.
پسر‌بچه خیلی زود یاد گرفت که چگونه با مردانگی کودکانه‌اش دلبری کند. یک روز که برف روی زمین را پوشانده بود و باباش دنبال لنگه دمپایی‌اش می‌گشت، به گوشه‌ای از حیاط خانه رفت، شوشولش را در آورد و یک نقطه را با جیش آبپاشی کرد تا برفها آب شدند و لنگه کفش گم شده پدرش، در مقابل چشم‌های حیرت‌زده آنها از زیر برف نمایان شد. پسر بچه لنگه کفش را برداشت و سرمست و پیروزمند از خنده‌های تشویق آمیز و قربان صدقه‌های پدر و مادر و میهمان‌هاشان، به دست پدرش داد.

یک روز موقع بازی با خواهرش، یک گیر سر او را به مویش زد و توی آینه نگاه کرد. خیلی از خودش خوشش آمد. همه سرخوشی‌اش از دماغش بیرون آمد وقتی مامانش با نارضایتی گیره را از موهایش کند و با لحنی غضب آلود گفت: مرد که گیره به سرش نمی‌زنه، این مال دخترهاست.

فردای آن روز بابایش بردش سلمونی و دستور داد تا سر پسر بچه را از ته بتراشند. با دیدن خودش توی آینه، بغضش ترکید و زار زار گریه کرد. بابا و آرایشگر گفتند: مرد که موهاشو بلند نمی‌کنه، حالا شدی مثل یک مرد واقعی، مرد که گریه نمی‌کنه. از آن پس به هر بهانه‌ای گیس‌های بافته خواهرش را با کینه می‌کشید تا فریادش به آسمان بلند شود و آنوقت دلش حسابی خنک می‌شد. مادرش در حالی که موهای خواهرش را از چنگ او در می‌آورد، با لحنی سرزنش آمیز به خواهرش می‌گفت: خوب حالا انقدر کولی بازی در نیار، چیزی نشده که.

پسر‌بچه همه این دردها را طاقت می‌آورد، اما هیچ چیز برایش دردناک‌تر از جدا کردنش از خواهرش و دختر خاله هاش نبود. بازی با آنها لطیف و رنگارنگ بود، پر از تخیل و خلاقیت، خاله بازی، میهمان بازی و بچه‌داری با یکی دوتا عروسک و چند تا اسباب‌بازی. همه چیز تخیلی و زیبا بود و به راحتی در گوشه‌ای از اتاق انجام می‌شد. به او گفتند، آخه مرد که عروسک بازی نمی‌کنه، آخه مرد که خاله بازی نمی‌کنه، آخه مرد که نمی‌رقصه…. و به این ترتیب پسربچه راهی کوچه و فضای مردانه شد.

در مدرسه پسرانه فوت وفن دعوا کردن و کتک کاری با بچه‌ها را یاد گرفت. همیشه آثار زخم و خراشیدگی روی سرو کله اش دیده می‌شد، اما دیگر موقع دعوا گریه نمی‌کرد، گریه کردن جلوی پسربچه‌های همسن و سال خیلی شرم آوره، و همه اعتبار مردانگی‌ نورسش به باد میره. کمی که بزرگتر شد، دیگر از همبازی‌هایش‌ پیش مادرش شکایت نمی‌کرد. البته آموختن راه و رسم مردانگی تفریحاتی هم داشت. پس از تعطیل شدن مدرسه با همکلاسی هایش گروهی راه می‌رفتند و از تنه زدن و هل دادن دخترهای دانش آموز خیلی کیف می‌کردند. بخصوص به دختر بچه‌هایی که جیغ می‌زدند و دنبال راه فرار می‌گشتند، یا آنهایی که لای دست وپا گیر کرده بودند و نتوانسته بودند خودشان را به موقع از مهلکه نجات بدهند و گریه می‌کردند، پیروزمندانه می‌خندیدند و با سرعت از محل دور می‌شدند.

پسربچه فقط یک بار با همکلاسی‌هایش در افتاد. آن‌هم وقتی بود که آنها خواهر خودشو گیر انداخته و گریه اش را در آورده بودند. البته این به این معنی نبود از بازی فرح بخش حمله کردن به داخل گروه دختر بچه‌ها و هل دادن آنها دست برداره، بلکه به خواهرش قواعد توی تله نرفتن و فرار از مهلکه را یاد داد. این تعلیمات عبارت بودند از اینکه با همکلاسی‌هاش و دختربچه‌ها به طور گروهی توی خیابان راه نره، بلند حرف نزنه و هیچگاه نخنده، مقابل ویترین مغازه‌ها توقف نکنه، سرش را پایین بیندازه، از کنار پیاده‌رو با سرعت به خانه برگرده. حرفهای پسربچه عین تذکرات و امر ونهی‌های پدر و مادرشان بود. به همین دلیل نیز پدر ومادرش از احساس مسئولیت و مراقبت او از خواهرش از ته دل مغرور بودند و در جمع‌های خانوادگی با ستایش از شیرین کاری‌هایش تعریف می‌کردند. از آن وقت به بعد هیچ یک از پسرهای کوچه اجازه نداشت، خواهرش را اذیت کند. انحصار اذیت کردن خواهرش فقط به خودش تعلق داشت. فقط خودش بود که هلش می‌داد، موهایش را می‌کشید، دفترهایش را پاره می‌کرد و وقتی با دخترهای همسن و سالش بازی می‌کرد، مدام بازی آنها را بهم می‌‌زد و لج‌شان را در می‌آورد.
باری غول مردانگی به تدریج در پسربچه بزرگتر و قوی‌تر می‌شد.

نوجوانی

کم کم آثار بلوغ در پسر بچه ظاهر می‌شد. صدایش دورگه و زمخت شده بود. روی گونه‌ها و پشت لبش را کرک سیاهی پر کرده بود.قد و هیکلش به سرعت رشد می‌کرد. زورش زیاد شده بود. یک بار زمزمه خاله جانش را شنید که به مادرش می‌گفت، وای بچهٴ به اون خوشگلی، چقدر زمخت و نخراشیده شده. دیگر از قیافه خودش خوشش نمی‌آمد، به ندرت توی آینه نگاه می‌کرد. در درونش همه چیز در غلیان و تغییر بود. از این که مادرش بغلش کنه و ببوسدش، خوشش نمی‌آمد و او را با بداخلاقی کنار می‌زد. مدام سربه‌سر خواهرش می‌گذاشت تا حرصش دربیاد. ریزه‌کاریهایش را می‌پائید و در همه کارهایش دخالت می‌کرد، روزی نبود که گریه او را در نیاوره.

پس از این‌که یکی از همکلاسی‌هایش عکس‌هایی از زنهای برهنه را به مدرسه آورده و به همه نشان داده بود، حال و هوایش عوض شده بود. تصویر متفاوتی از مادر، خاله جان و خواهرش در ذهنش نقش بسته بود. از این تصویر خوشش می‌آمد، دلش می‌خواست بازهم آن را ببیند.

آنگاه که با همکلاسی‌هایش در گوشه دورافتاده‌ای از شهرشان به خانه‌ای رفتند تا زنانی که هرشب در رویاهایشان می‌دیدند، از نزدیک ببینند و لمس کنند، دنیای پسر بچه تماما دگرگون شد. نخستین آموزش‌های رابطه جنسی با زن را در مکتب کارگران سکس آموخت. در آنجا مردانگیش بدون تناقض با آموزش‌های اولیه در خانواده، کامل شد. در رابطه جنسی با کارگر سکس هم، نقش مسلط و تعیین کننده را داشت. لازم نبود تلاش کنه که دل او را به دست آورد. هرکاری دلش می‌خواست، می‌کرد، اگر شیرین سخن، نوازشگر و مهربان نبود، اگر خیلی طولش می‌داد و یا خیلی سریع کارش را انجام می‌داد، برای کارگر سکس بی تفاوت بود. پولش را گرفته بود و خیالش راحت بود که به هرحال پس از چند دقیقه شرش را می‌کند و گورش را گم می‌کند. ازآن پس گهگاه با دوستانش به آن خانه دور افتاده سر می‌زد. وقتی از آن خانه بیرون می‌آمدند، حالت فاتحانی را داشتند که پیروزمندانه به خانه باز می‌گشتند. از میزبانانشان با تحقیرحرف می‌زدند و از شیرین‌کاری‌های خودشان با خودنمایی. پسر احساس دوگانه‌ای داشت، از سویی تجربه توصیف ناپذیری که همه وجودش را فرا می‌گرفت و از سوی دیگر رازی که به ویژه خواهر و دختر خاله‌ای که از کودکی هم‌بازیشان بود، هرگز نبایستی از آن بویی ببرند.

جوانی

دوران جوانی پسر در خانواده با آرامی و سکوت می‌گذشت. هیچکس سر از کارش در نمی‌آورد. هیچکس نمی‌دانست چه می‌کند. مادرش همواره با محبت ستایش‌آمیزی از پسر مظلوم و خجالتی‌اش حرف می‌زد. پدرش به مادر توصیه می‌کرد که زیاد سربسرش نگذارد، دارد مرد می‌شود.

وقتی حکم احضار به خدمت سربازی به دست پدرش رسید، مادرش از اندوه و نگرانی نقش بر زمین شد. خواهرش گریه می‌کرد. فورا خاله‌جان و دخترش خودشان را به خانه آنها رسانیدند و در عزای خانوادگی شرکت کردند. پدرش خود‌دار و خونسرد به نظر می‌رسید. و پسر را پس از مدتها در آغوش کشید و به آرامی گفت: پسرجان، سربازی برای مرد شدن لازمه، خدمت سربازی سخته، اما مرد را می‌سازه، سربازی مکتب مردانگی است. سخنان پدر برای همه آرامش دهنده و نوید بخش بود.

دیری نپایید که بار و بنه را پسر را بستند و با چشمان اشک‌آلود او را به پادگانی که در منطقه دور‌افتاده‌ای قرار داشت، روانه کردند.

در سربازخانه آخرین بقایای نرم‌دلی‌هایش نیز زائل شد؛ او سخت و آبدیده شد.
نرمش‌های رزمی منظم، بدن‌سازی، بیدار شدن قبل از سپیده دم، نگهبانی دادن در شب‌های سرد و تاریک، تمرین‌های نفس‌گیر با سلاح‌های گرم، تنبیه‌های سخت و کشنده در مقابل کمترین بی انضباطی، اطاعت از سرگروهبان، له کردن ضعیف‌تر‌ها، حبس و محرومیت از مرخصی و دیدار خانواده.

زورمدار شد؛ غولی خشن، انعطاف‌ناپذیر و قاطع در درون پسر رشد ‌کرد، غولی که از سرکوب احساسات، محرومیت، فرو دادن بغض و خون جگر پسر بچه تغذیه می‌کرد. این غول، این مردانگی صعب و خشن، در بسیاری از مراحل زندگی هدایتگر او شد.

جنون مردانگی

در موقعیت‌های اجتماعی ویژه‌ای که غول مردانگی جان می‌گیرد و استخوان می‌ترکاند، دیگر براحتی مهار نمی‌شود. آن‌جایی را که چنگ بیندازد، دیگر رها نمی‌کند، ریشه می‌گیرد و نسلش را تکثیر می کند. غول مردانگی در برخی موقعیت ها دچار جنون می شود و شر می آفریند. تجلی جنون مردانگی را می‌توان مشاهده کرد: در تجاوزهای دسته‌جمعی در جنگهای بالکان، زنده به گور کردن دسته‌جمعی زنان ایزدی در سوریه، در اسیدپاشی به صورت زنان ایرانی، در تجاوزهای دسته‌جعی و زنده سوزانیدن زنان هندی، در تجاوز، قتل و سوزانیدن دختری دانشجو اوزگه‌جان اصلان در مینی بوسی در ترکیه، در سواستفاده جنسی ازکودکان در اروپا، در سنگسار دسته‌جمعی فرخنده و به آتش کشیدن پیکر نیمه جان او در افغانستان.

امسال جلوه‌ای از جنون مردانگی در شب اول سال نو مسیحی در چند شهراروپایی به نمایش گذاشته شد.
وقتی غول مردانه از شیشه بیرون بیاید و دچار جنون شود، نمی توان او را با چند کلام جادویی به شیشه بازگرداند. رام کردن غول و درمان جنون او مستلزم زمان، آگاهگری، مداومت و پرهیز از نسخه‌های پست مدرنیستی و نسبی‌گرایانه است .

فراموش نباید کرد که این غول، وقتی به دنیا آمد، مثل خواهر دوقلوش شیرین و تودل برو بود. برای این که از او یک مرد واقعی بسازند، خیلی زجرش دادند…

پیر بوردیو در کتاب ‘سلطه مردانه’ می‌نویسد: مردانگی به معنای توانایی بازتولید جنسی و اجتماعی و آمادگی برای جنگ و اعمال خشونت، بیش از هرچیز حاصل رنج و زحمت است. برخلاف زن که بایستی فضیلت‌های زنانه‌ بکارت و وفاداری را حفظ کند، در مقابل مرد حقیقی کسی است که از همه فضایل و امکانات مردانه‌ای که به او ارزانی داشته‌اند، تماما استفاده کند. تنها از این راه است، که فضائل او افزایش می‌یابند. مرد شکوه و جلال خود را در پهنه عمومی جستجو می‌کند. اوج‌گیری ارزش‌های مردانه یک وجه تاریک هم دارد، که ترس‌ها و نگرانی‌هایی است که مبادا شکوه و جلال مردانه خود را از دست بدهد و او را ضعیف و ترسو ارزیابی کنند.

مردانگی و خشونت مردانه یک مرد در حقیقی‌ترین شکل خود، بایستی در برابر مردان دیگر اثبات بشود و از سوی مردان دیگر مورد تأیید قرار بگیرد. در بسیاری از مدارس افسری و سرباز خانه‌ها‌، امتحان‌های مردانگی وجود دارد که اتحاد مردانه را تقویت می‌کند. امتحان‌هایی مثل تجاوز دسته‌جمی، مثل رفتن گروهی به روسپی‌خانه‌ها.
این تجربه‌هاعمیقا در ذهن این افراد می‌ماند، زیرا که در این برنامه‌ها مردانگی خود را اثبات کرده‌اند. اما منشآ درونی این همکاری و دنباله‌روی بیشتر از آن ‌که شجاعت باشد، وحشت است، وحشت از دست دادن ارج و اعتبار مردانگی و سرکوفت و سرزنش ابدی. در حقیقت شجاعت مردانه در بزدلی ریشه دارد، در وحشت حذف شدن از دنیای مردانه.[۱]

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *