پنج شنبه ۱۷ دسامبر ۲۰۱۵
None
نشانم میدهد دوستم
تندیسف دستف عاشقف قدیمیاش را
در ویترینف کنارف تختخوابش
دستی که به او هدیه داده است
میگویم اجازه هست. . .؟
و ابروهایم را بالا میبرم
بیرون میآورد و در دستم میگذارد
دستف سفید و گچیی عاشقش را
عاشقف قدیمیاش
با دستی سفید و گچی
مانند دستف خانم معلممان
که یاد میداد وعاشقش بودم
دستی گشوده
با تمام خطوطف زیسته
خط سر
و خط قلب
دستی پر شور و شر
شبها میان ملحفهها
دستی پر نور و آرامش
صبحها بر بالش
دستی که زخمهای او را میشناسد
و لرزش دستهایش را
و دوستم جای بریدهگیها
و سوختگیهایش را
دستی که زمانی
باغبانف گلستانش بوده
اشکهای هرزش را میخشکانده
لبخندهایش را میشکوفانده است
دستی که تاریخ نگار اوست
قلب او را از حفظ کرده
و زندگی او را همچون زندگیی خود
برای سالها تپیده است
دستی که تنور تنش را
میافروخته
دستی با خشخشاش داغف اشتیاق
که بوی نان تازه میداده است
دستی که بیدار مانده در شبهای بیماریی او
بر پیشانی تبدارش
و سوپی داغ را با احتیاط
در دهانش گذاشته است
دستی همراه دستف او
که رفت و روب میکرده
آب میداده گلدانها را
رختها را چنگ میزده
تندیس میساخته
نقاشی میکرده
دستی که زمانی مانند دستف دوستم
پستان به دهان کودکی گذاشته
دستی که هنوز نرم است
در این قالب گچی هم
دستی با تمام مراقبتی که تنها
دستهای یک مادر دارد
نه، این دست که میتپد زیرف پوستف من
هنوز ترکش نکرده است
هنوز از او
دست نشسته است
تندیس را
هدیهی عاشقف قدیمیاش را
به دستش میدهم
به دستف پرسودای دوست
تا در ویترینف کنارÙ
تخت بگذارد
پیش از این که با هم
به رختخواب برویم.
/
بازنویسی یک سرودهی قدیمی
روزی روزگاری در برلین