داستان طلاق توافقی من!
نوزده سالم بود که انقلاب شد و من نیاز به عشق رو در فعالیت های سیاسی اجتماعی پیدا کردم و بعد با شروع فعالیت جدی ام با سازمان کارگران انقلابی (راه کارگر) به هیچ چیز دیگری جز رهایی انسان از فقر و نداری و گرسنگی وبی دانشی فکر نمی کردم .حتی عاشقی به شکل رابطه زن و مرد برایم مفهومی نا آشنا بود و عشق را در نجات مردم ازدست سرمایه داری می دیدم .
از همدان در سال ۵۹ بعد از حمله سپاه به خانه پدری ام فراری شدم و در تهران بعد از مدت ۵ ماه در تظاهرات ۳۰ خرداد مجاهدین دستگیر شدم . چون در همدان پرونده داشتم خودم را به اسم مستعار فرزانه طاهری معرفی کردم وبه وسیله لاجوردی بازجویی شدم . تا بعد از یک سال و اندی پرونده همدان لو رفت و من به ۱۰ سال زندان قطعی محکوم شدم .
بعد ازغالب شدن جو سکوت و رعب و وحشت و تثبیت شدن بیشتر حاکمیت در جامعه در سال ۶۴ آزاد شدم. بدون این که آسیبی به هیچ کدام از دوستان و اطرافیانم بخورد, و این دستاورد خوبی برایم بود که رژیم نتوانسته بود مرا به زانو در بیاورد.
راه دانشگاه به رویم بسته شد . بیکار بودم ودلم می خواست حداقل بتوانم در حوزه خانواده کاری برای خواهر و برادرانم بکنم و با دوستان اطراف ارتباط خود را حفظ کردم. درهمدان ماندم و زندگی ام راه دیگری را پیمود که هرگز تصوش را هم نمی کردم .
یک سال نیم بعد از آزادی با وساطت دوستان و اصرار مادرم با مردی که به من معرفی شده بود و بد به نظر نمی رسید ازدواج کردم. پروانه ای که در سال ۵۷ می خواست دنیا را تغییر دهد مجبور شد تحمیل جامعه را بپذیرد. درطول ۴ سال زندان فقط این حرف را شنیده بودم که راستشو بگو , دروغ میگی , تو درست شدنی نیستی وبعد از آزادی از زندان بیشتر به یک روانشناس احتیاج داشتم تا ازدواج , نسخه تحمیلی جامعه به یک پیر دختر ۲۷ ساله !سابقه دار!…
سه ماه از ازدواجم با مسعود نگذشته بود که حس کردم حالم از او بهم می خوره ولی بعد فهمیدم این هم یک نوع ویاره حاملگی است که زن دوست نداره با جفت خودش ارتباط ونزدیکی داشته باشه.
شش ماه بعد از ازدواجم فهمیدم که ما تضاد های زیادی با هم داریم ولی می خواستم که زندگی روبا دستای خودم بسازم و عشق رو ایجاد کنم. ولی او هم می خواست مرا بسازد! آن طور که خودش می خواهد. هر چقدر صادقانه تر خواسته هایم را با او مطرح می کردم بیشتربه اختلافات ریشه ای که داشتیم پی می بردم.
حکوت ضد زن و دیکتاتور ایران برای من زندگی سخت تری از زندان رو رغم زده بود. مادر و برادر و خواهر کوچکم را ۴ ماه بعد از ازدواجم در تصادفی با زرندی امام جمعه کرمانشاه قدیم و باختران امروز از دست دادم. پدرم که از زندانیان سیاسی سال های ۳۲ بود برای چندمین بار ضربه سنگینی خورد و بسیار افسرده شد. دو برادر و یک خواهر باقیمانده نو جوان بودند ومی خواستند زندگی کنند. به این شکل بار مسئولیت بیشتری به گردنم افتاد. شوهرم هم روی دیگرش را خیلی زود به من نشان داد و من که نمی خواستم دعواهای خانوادگی ام را پیش پدر و خواهر و برادرانم بازگو کنم زیر فشار مضاعفی قرار گرفتم و وسکوتم در مقابل او در مقابل نجات خانواده از حالت بحرانی بعد از تصادف بود وباتحت فشار قرار دادن خود, موفق شدم. برادرانم تحصیلات عالیه خود را در بهترین دانشگاه های ایران تمام کردند و خواهرم برای ادامه تحصیل به هند رفت. پدرم ولی زود فوت کرد بعد از اتمام جنگ سرد و فروپاشی شوروی او تمام امید هایش را از دست داد و مرد.
تا ۱۳ سال فشار های زیادی رو تحمل کردم , تنها دست آورد قوی من در هفت سال آخر زندگی مشترک این بود که شوهرم نمی تونست هر وقت دلش خواست با من ارتباط برقرار کنه و دیگه نمی تونست دستش رو هم رو من بلند کنه و این دست آورد و مدیون ارتباطم با محفل های های زنان و فمنیستی می دونم, که بعد از نقل مکان از شهر کوچک مذهبی همدان به تهران حاصل شد. البته من ارتباطات قدیم خود را داشتم و توانستم زود با این محفل ها ارتباط بگیرم .
آخرین باری که تونست منو بزنه وقتی بود که من برای جمع آوری امضا برای آزادی شهلا لاهیجی بیرون رفته بودم و تا دیر وقت بعد از ظهر بیرون بودم و وقتی اومدم خونه دیدم او زودتر از موقع مقرر از سر کار اومده و عصبانی که تا حالا کجا بودی و چرا نهار درست نکردی … شروع به فحاشی جلوی بچه ها کرد مثل معمول. وقتی جواب دادم موهای مرا گرفت کشوند روی زمین در طول اتاق خواب ما تا پذیرایی و وقتی تونستم خودمو آزاد کنم از پله ها شروع به دویدن کردم تا خونه صاحب خونه که زنی تنها و بیوه بود (و این هم یک حسن قضیه بود چون اگه مرد بود که حرف در می اومد )
برای اولین بار شوهرم رو تهدید کردم به این که تا حالا هیچی نگفتم چون بچه ها خیلی کوچیک بودند ودر شهرستان زندگی می کردیم و من از در و همسایه خجالت می کشیدم ولی حالا موقعیت تغییر کرده خواهر و برادرام بزرگ شدن و نگران اونا نیستم و تهران شهر بزرگی است و کسی کسی رو نمی شناسه من هم می تونم مثل تو داد بکشم و بدوم تو خیابون و هرچی دلم می خواد بگم و از کسی خجالت نکشم و تو حق نداری دستت رو روی من بلند کنی …
و این آخرین بار بود که من از دست شوهرم کتک خوردم, ولی داستان به اینجا ها تمام نشد حالا فشارش روی شونه بچه ها گذاشته بود و اونا رو می زد . او بیکار شده بود و یک دفعه که مخفیانه من را تعقیب کرده بود تا خونه مریم … , بعد از بیرون آمدن من از خانه آنها رفته بود و اونا رو تهدید کرده بود که باید ارتباطتون رو با پروانه قطع کنید, اجازه بدید ما راحت زندگی کنیم .
می دونستم ولی مطمئن تر شدم که او آدم خطرناکی برای ارتباطات و فعالیت های اجتماعی ام می تونه باشه … برای هرچیزی که بتونه به من به عنوان یک زن قدرت و اعتماد بنفس بدهد . در طول زندگی مشترک من اجازه کار ممتد ومتوالی یا درس خوندن پیدا نکردم به جز مواردی که خودش بیکار می شد و من کار های موقتی مثل حساب داری وانبارداری و امثالهم انجام داده بودم.
ولی حالا من بودم و او,مردی که در زمان احتیاج به کمکش به من خیلی زورگفته بود . او فکر می کرد می تواند تا آخر به این روال ادامه دهد. حالا نوبت من شده بود و حتی وقتی خیلی در مقابل من کوتاه آمد دیگرعشقی باقی نمانده بود و در نهایت در پائیزسال ۲۰۰۶ یا ۷ آبان ۱۳۸۵ توافقی طلاق گرفتیم.
آن دو روزی که به دادگاه رفت و آمد می کردیم روزهایی خاطره انگیزو هیجان انگیزی بود .از یک طرف در گفتگو های مابین ما, من به او گفته بودم که من باید در آزادی فکر کنم که آیا می توانم با تو زندگی کنم یا نه . چون سال هاست با فکر طلاق گرفتن از تو زندگی می کنم و از آن طرف پسرانم هم در طرفداری از من, مرتب به اومی گفتند تو چطور بازنی که دوست ندارد با تو زندگی کند ادامه می دهی و این تحقیر را تحمل می کنی.
روز اول: قبل از این که به دادگاه برویم دنبال عقد نامه گشتم نبود. فهمیدم کارخودش است , داد زدم ! کار توئه ! عقد نامه همین جا بود راستشو بگو کجا گذاشتیش و داد و هوار! تا اعتراف کرد که شاید آرش پسر بزرگم بداند کجاست. به آرش زنگ زدم و او گفت: که به اصرار بابا اونو زیر تشک تختم گذاشتم, عقد نامه را پیدا کردم به نزدیک ترین دادگاه محل رفتیم و فرم پر کردیم و عقد نامه را هم تحویل دادیم و من باید آزمایش حاملگی می دادم با این که مسعود سال ها بود که عمل وازکتومی کرده بود .به خانه برگشتیم سریع پیش دوستم آمنه در بیمارستان …رفتم و اوبرایم جواب آزمایش را منفی نوشت و دیگر کاری نداشتم.
از امید هایی که شاید در آینده برای زندگی مشترک به وجود بیاید صحبت کردیم حدود یک سال بود که با هم همخوابگی نداشتیم از من درخواست کرد و من خیلی جدی و بدون ترس! گفتم: که تو اصلا انگار موضوع حق زن رو بر بدنش و طلاق وفکر کردن در آزادی رو نفهمیدی …
روزدوم ! حالا من باید دو شاهد می داشتم به خیلی ها زنگ زدم و صحبت کردم بعضی دوست نداشتند که خود را درگیرمسئله نا زیبای ! طلاق کنند. از دوستان روشنفکر تا فامیل های سنتی! ولی بالاخره برادرم و یکی از دوستان شجاع زن همراه ما آمدند با توجه به این که شاهد زن نصفه حساب میشه! با اونا جلوی در دادگاه ساعت ۸ صبح قرار گذاشتم. حاضر شدیم, ولی او گفت حالش خوب نیست و تجربه بیست ساله من می گفت که آرام باشم و او را با خود همراه کنم. به طرف مترو رفتیم من بلیط خریدم ونوبت مسعود شد او بهانه تراشید و با بلیط فروش توی باجه دعوا راه انداخت و شیشه باجه را شکست ! وای! از طرف حراست مترو و نگهبانان مترو آمدند و می خواستند که او را ببرند ولی من تنها راه چاره را این دیدم که پشت سر او با ادا و میمیک چهره و به یکی از اونا بگم که او مشکل روانی دارد و ما داریم میریم پیش دکتر!
که واقعا این طور بود و من بیست سال با چنین کسی در زیر یک سقف زندگی کرده بودم. بارها ما را با چاقوتهدید کرده بود و بعد این که خودش را می کشد ولی هرگز تهدید هایش را عملی نکرد. خلاصه ؛کارمندان و مامورین مترو با گرفتن گواهینامه رانندگی او ما را رها کردند و رفتیم. ۲۰ سال زندان زندگی زناشویی هم در حال تمام شدن بود.آری او بالاخره بله را گفت البته به طلاق توافقی.
… برادرم و دوستم مدت زیادی جلوی در دادگاه منتظر شده ولی ناامید نشده بودند, با هم به سالن دادگاه رفتیم انجا هم باید منتظرمی- شدیم و من تازه فهمیدم در دادگاه شاهدانی فروشی! هم هستند که در مقابل پول شهادت می دهند , این هم یکی از قوانین اخلاقی که می توان خرید و فروش کرد و کار وکسب حساب می شود ! در اتاق انتظار اتفاق جالبی افتاد که دوستم و برادرم را مجاب تر! کرد که چقدر من حق دارم در این طلاق!
مردی به سوی من آمد تا سوالی بپرسد و مسعود طبق معمول که خود را مالک مطلق من حس می کرد سریع خو درا بین من و آن مرد حائل قرار داد وخیلی عصبانی گفت که هر سوالی داری از من بپرس …زمان به کندی می گذشت! درخود دادگاه هم کار به سادگی تمام نشد منشی دادگاه و قاضی که آخوندی جوان بود اصرار داشتند که ما بیشتر فکر کنیم ولی نحوه ناخوشایند برخورد مسعود آنها را هم رنجاند وسریع حکم صادرشد. من مهریه نخواستم وطلاق صادر شد….. حالا باید به محضر می رفتیم در خیابان مسعود سرش را به شانه من تکیه داده بود و می رفتیم. من هنوز هم دلم نمی خواست به عنوان یک انسان او را تنها بگذارم که خود را تنها احساس کند بیست سال زندگی ساده نیست !
ولی از ته وجود احساس آرامش می کردم. پیدا کردن محضرهم آن روز کار سختی شده بود و من نمی خواستم مزاحم برادرم شوم . گفتم :که ما خود این کار را بعدا انجام می دهیم ولی برادرم خیلی آرام به من گفت که امروز باید کار تمام شود. و بالاخره با صبر و حوصله برادرم کار تمام شد و هزینه محضر را هم من پرداختم .شب در خانه بازهم به من پیشنهاد هم خوابگی داد به این دلیل ساده که الان تو آزادی , پس مرا انتخاب کن!! و تهدیدم کرد.البته دیگر هرگز این نتوانست به من دست پیدا کند ولی من مجبور بودم که با او در زیر یک سقف زندگی کنم زیرا فقر و بیکاری ما را به هم چسبانده بود ما خانه ای نداشتیم , مستاجر بودیم و او تنها نان آور خانه بود و فکر می کرد به این وسیله من دوباره مجبور می شوم. ولی من تصمیمم را گرفته بودم حتی اگر بمیرم این کار را نکنم . حالا زندان بیکاری و فقر زنانه شروع شده بود. زنی که در زندگی اش جز به دیگران فکر نکرده بود.
این هم داستان طلاق توافقی پروانه…