خواستم نسبت دهم به سیاهی شب نا مردمی تان
به کی شب ولی بی جا سپیدی را بتازید .
خواستم دیو بخوانمتان از جور کردارتان
دیو و دد هم به وقتش نماند , به زانو بیفتید .
خواستم ز غیض و حرص نگارم لغب بر شما حیوان
نکردم و پوزش از هر چه پرید و جهید و خزید .
خواستم بنالم از بطالت مهر در سرشت مرگ وارتان
مرگ به هر عمر یکبار در آید , همین را بسندید .
خیر , نشان نیست مثالتان به فعل در جهان
چنین جمع غریب بی صفتان که دید , بخواند , بشنید ؟
هر رسوا ستیز نیکی لنگ بینداخت به پیشتان
در چه قاموس تاریخ , مکر بقای تان بگنجید ؟
وای , چه گلها پر پر کرده اید به مشت و چنگتان
از آغاز برهوت کین و جهل و آز میخواستید .
اگر بود و مانده ست این زمین را هنوز سبزه رویان
از طراوت آن گلبرگهاست که خاک به آغوش د ر کشید.
بستوه آمده ست پیر و کودک و جوان, به فزون زنان
هم که از درگاه منبر نشر فضولات مکرر رسید.
کلام کم آورد , منطق تشبیه وا بماند در توصیف تان
بر آشوبد آن دم که توده ها به قهر , مجالی از او بس نگیرید.
نخواستم و عجب لحن سطور زد به عرش جاهلان
با وقا حت مرامتان نگشت بر پاشنه ی دگر زبان !