به عرض غرض / خاطره کریمی

خواستم نسبت دهم به سیاهی شب نا مردمی تان

به کی شب ولی بی جا سپیدی را بتازید .

خواستم دیو بخوانمتان از جور کردارتان

دیو و دد هم به وقتش نماند , به زانو بیفتید .

خواستم ز غیض و حرص نگارم لغب بر شما حیوان

نکردم و پوزش از هر چه پرید و جهید و خزید .

خواستم بنالم از بطالت مهر در سرشت مرگ وارتان

مرگ به هر عمر یکبار در آید , همین را بسندید .

خیر , نشان نیست مثالتان به فعل در جهان

چنین جمع غریب بی صفتان که دید , بخواند , بشنید ؟

هر رسوا ستیز نیکی لنگ بینداخت به پیشتان

در چه قاموس تاریخ , مکر بقای تان بگنجید ؟

وای , چه گلها پر پر کرده اید به مشت و چنگتان

از آغاز برهوت کین و جهل و آز میخواستید .

اگر بود و مانده ست این زمین را هنوز سبزه رویان

از طراوت آن گلبرگهاست که خاک به آغوش د ر کشید.

بستوه آمده ست پیر و کودک و جوان, به فزون زنان

هم که از درگاه منبر نشر فضولات مکرر رسید.

کلام کم آورد , منطق تشبیه وا بماند در توصیف تان

بر آشوبد آن دم که توده ها به قهر , مجالی از او بس نگیرید.

نخواستم و عجب لحن سطور زد به عرش جاهلان

با وقا حت مرامتان نگشت بر پاشنه ی دگر زبان !

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *