داستان هایی از “زنان” نسل من / نیلوفر شیدمهر

در ستایش تجربه گرایی زنان نسل جدید و قدیم

این نوشته شامل داستان های شش زن در دهه ی هفتاد شمسی در ایران است. انگیزه ی نوشتن این داستان ها چند واقعه ی جدید از جمله اسیدپاشی ها به صورت زنان در اصفهان و اعدام ریحانه ی جباری است و مناسبت نوشتن ۲۵ نوامبرروز جهانی مبارزه با خشونت علیه زنان است.

زنانی که مورد خشونت های اخیر قرار گرفته اند زنانی حاضر در اجتماع و فعال و از همه مهم تر تجربه گرا بودند. در بازگویی داستان های زنان نسل خودم قصد دارم روی تجربه گرایی آن ها تاکید کنم. تجربه گرایی یکی از عامل های مهم ایجاد فضاهای جدید و تغییرات اجتماعی است.

در این تجربه ها زنان خود بنیادی را تجربه می کنند و به این شکل کارگزاری اجتماعی پیدا می کنند (اگرچه خودبنیادی کامل و کارگزاری مطلق افسانه است). پایه تجربه آزمون و خطاست. در جوامعی مانند ایران که معضلات اجتماعی زیادی وجود دارد، برای در خطر نیافتادن و صیانت نفس، سنت گرایی ترغیب می شود، نه تجربه گرایی. در یک نظام سیاسی تمامیت گرا یا توتالیتر است، ریسک تجربه گرایی بسیار بالاست چرا که احتمال خطا بسیار بالا می رود. خطا در این شرایط به معنای خطر کردن است که ممکن است حتی جان فرد را مورد تهدید قرار دهد، برای مثال خطای ریحانه، دختر تجربه گرایی که بنا به روایتی که در زندان نوشته شده و در سایت ایران وایرمنتشر شده است، به شوق گرفتن قراردادی کاری، خطا کرد و به آپارتمان مرتضی سربندی رفت ، در نهایت، به خاطر اطلاعاتی بودن سربندی، توسط رژیم جمهوری اسلامی به قتل رسید و جانش را از دست داد.

بیشتر این که، در محیطی مانند ایران، به خاطر بن بست های ساختاری اجتماعی و سیاسی، ممکن است هیچ یک از آزمون های فرد تجربه گرا نتیجه نداده و راهبر به خطاهایی تکراری و صدمه زننده شده، پس ریسک تجربه گرایی و در نتیجه خطر را بالاتر می برد. با این همه، شاهد این هستیم که بسیاری از زنان ، حتی با ریسک بالا و شکست های مکرر قبلی، به خاطر روحیه سرزندگی یا شورشگری، و یا آن ها که آگاه ترند به امید گشودگی آتی فضا در این بن بست تاریخی، دست به تجربه گرایی می زنند. اثرات کوتاه مدت این تجربه گرایی ممکن است ایجاد ناهنجاری و آشوب باشد ولی اثرات طولانی مدت آن، به نظر من، تغییر اجتماعی و گشودن فضاست. این نوشته قصد ستودن زنان نسل جدید و قبلی به خاطر روحیه تجربه گرایی و شهامت قبول کردن ریسک بالای باز آزمایش و مواجه با خطرهای جدی را دارد.

سرگذشت های گرد آمده در این نوشته داستان های زنان نسل من حدود پانزده تا بیست سال قبل است. از آن جا که جامعه همواره در حال تغییر است، بی شک زمینه ی اجتماعی که این داستان ها قصد طرح آن را دارد تغییرات زیاد و چند وجهی کرده است و داستان نسل جوان امروز ایران با داستانی نسلی که از آن صحبت می کنم تفاوت هایی دارد. اما این داستان ها مهم هستند، چرا که نشان می دهند تجربه گرایی های نسل های قبل زمینه های اجتماعی تجربه گرایی نسل امروز را وسیع تر کرده اند. اگر چه چون تجربه گرایی های نسل های مختلف زنان بیشتر فردی و جدا و جدا بوده اند و مبنای حرکت اجتماعی جمعی قرار نگرفته اند، نتوانسته اند جلوه های سیاسی در جهت تغییر نظام توتالیتر در ایران را پیدا کنند. با این همه، این تجربه گرایی ها قابل تقدیر هستند، چون همانطور که اشاره کردم، بستر اجتماعی تجربیات نسل های بعدی را زیر سلطه ی نظام توتالیتر موجود تغییر داده اند. شاید که این تغییر بسترها روزی به تغییری سیاسی منجر شوند.

لازم به توضیح می دانم که در این نوشته، من به مقوله ی زن به دو گونه نگریسته ام. اول به عنوان موجودی در پروسه ی تاریخی Women in process”شدن”
Women as process(es) بلکه به عنوان خود سازوکار اجتماعی
از این منظر، زن چیزی ثابت و داده شده نیست، بلکه مقوله ای همواره در حال ساخته شدن از نظر اجتماعی است.

و دوم به عنوان خود”ساز و کار” شدن اجتماعی در جامعه ی ایران. به دلیل شکل تئوکراتیک یا اسلامی نظام توتالیتر حاکم بر ایران (جمهوری اسلامی) و این که این شکل با شیوه های خاصی از هویت سازی و تعیین نقش و جایگاه و حضور برای زنان و همچنین کنترل بدن و محدودیت برای حضور فیزیکی در عرصه های اجتماعی، ارتباط مستقیم دارد، “زن” در تجربه گرایی هایش خود به صورت “ساز و کاری اجتماعی درآمده است که تغییر بسترهای مادی و مناسبات اجتماعی را رقم می زند.

این جمله که “معیار آزادی زن معیار آزادی اجتماع است” در نظام سیاسی ایران معنایی جامع تر، عمیق تر و گسترده دارد.

در هر دو صورت اول و دوم مطرح شده در بالا، برای شناخت آنچه “زن /زنان امروز” ایران نامیده می شود، لازم است ما نگاهی داشته باشیم به “زن/زنان” دیروز تا سازوکار و چگونگی تغییر از “آن” به “این” شدن را دریابیم و همچنین پتانسیل های “زن /زنان امروز” را که در حال تبدیل کردن آن ها به “زن/زنان” فرداست کشف کنیم. داستان های زیر برای تعمیق این شناخت نوشته شده اند.

. . .
داستان “ژ”
با خانم ژ از طریق همخانه ام “م” آشنا شدم. سال هفتاد و چهار بیست و شش سالم بود. از همسرم جدا شده بودم و مستقل از خانواده زندگی می کردم. در شهرداری تهران در یکی از جنوبی ترین مناطق تهران مهندس ناظر بودم. “م” فارغ التحصیل رشته ی اقتصاد دانشگاه تهران بود و معاون یک مدرسه ی دخترانه در شمال تهران. اهل تهران نبود. او چند سالی از من بزرگتر بود و ازدواج نکرده بود. به دلیل مجرد بودن، به سختی می توانست خانه ای اجاره ای پیدا کند. در آن زمان در خانه ی من زندگی می کرد.

“ژ” تنها دوست او بود که تحصیلات دانشگاهی نداشت، خانه دار بود و سنش از ما بیشتر. در مورد نحوه ی آشنایی آن ها اطلاع ندارم. ما چند بار با “م” به خانه ی “ژ” در شرق تهران رفتیم. زنی بود با قد متوسط، چهارشانه و هیکلی درشت. پشتش را بسیار صاف می گرفت و سرش را بالا. خوش برخورد و خوش صحبت و معاشرتی بود. چشمهای درشت، موهای سیاه پرپشت و پوست سبزه داشت و زود جوش و جذاب بود. شوهر “ژ” را یک بار دیدیم. اگر هم نمی دیدیم عکسش او با “ژ” و دو پسرشان در چند جای اتاق پذیرایی بود. مردی بود که می گفتی “بسیار آقاست.” به گفته ی “م”، از دبیران برجسته ی ریاضیات در تهران بود که عصرها نیز تدریس خصوصی می کرد و خانواده ها برای استخدامش سرو دست می شکستند. اما با توجه به ظواهر امر، نوع مبلمان و وسعت و محل آپارتمان، زندگی بسیار معمولی داشتند. در نگاه اول خانواده ای عادی و خوشبخت با دو پسر مودب به نظر می رسیدند.

تا این که در دیدار دوم، وقتی روی مبل نشسته بودیم و چای و میوه می خوردیم، “ژ” به حرف آمد و دغدغه ی خاطرش را گفت. برایمان تعریف کرد که شوهرش سال هاست با او نمی خوابد. عجیب بود مردی از این زن که به نظر گرم و پرشور بود خوشش نیاید. “ژ” می گفت از زمانی که پسرهایش نوجوان شده اند، شوهرش می گوید از آن ها گذشته است و خجالت می کشد شب ها با او به اتاق خواب برود. “ژ” این حرف ها را زمانی می زد که پسرهایش خانه نبودند. می گفت شوهرش شب ها در هال روی مبل می خوابد. مبل هایشان برای خوابیدن بسیار باریک و ناراحت به نظر می آمد. من و دوستم که سابقه ی ازدواج بالای ده سال و پسر نوجوان نداشتیم، حرفی نداشتیم تا در راهنمایی به “ژ” بزنیم.

“ژ” برای اثبات تلاشش برای جلب همسرش به اتاق خواب، ما را به آن اتاق برد تا روتختی را که مدتی بود خریده بود نشانمان بدهد. گفت: “این رو خریده ام که تحریکش کنم، ولی نشد. یه بعدازظهر، وقتی بچه ها مدرسه بودن، صداش کردم بیاد تو اتاق. ولی تا منو با لباس خواب دید که روی این روتختی دراز کشیده بودم، سرشو انداخت پایین و رفت بیرون. و گفت: یک وقت می بینی مشغول می شیم و پسرها می یان. “ژ” ادامه داد: “بهش گفتم حالا دو ساعت مونده تا بچه ها بیان. ولی اون گفت اگه یه وقت زود تعطیلشان کردن چی؟”

روتختی پوست پلنگی تخیلات زیاد و پرحرارتی رو می بایست برانگیزد. در آن ساعت بعدازظهرآفتاب هم رویش افتاده بود و تنور تخیلات را بیشتر داغ می کرد. “ژ” شروع کرد در مورد لباس خواب هایی که برای “اغوای” شوهرش به آن اتاق خریده بود صحبت کردن ولی من پیش از این که بخواهد آن ها را نشانمان بدهد، به اتاق پذیرایی برگشتم و گفتم: “اتاقتون آفتاب افتاده، خیلی گرمه است و نفس آدم می گیره.”

آن روز، اول پسرهای “ژ” که یکی شان تازه پشت لبش سبز شده بود و بعد شوهرش به خانه آمدند و ما زود زحمت را کم کردیم. پسرها بسیار مودب بودند و ما در مورد این که کلاس چندمند صحبت کردیم. “ژ” گفت که شاگرد ممتاز هستند. پدرشان مردی بسیار آرام و موقر، محترم و فرهیخته به نظر می آمد. ما گفتیم: با چنین پدری که قبولی بچه های مردم را در کنکور تضمین می کرد، باید هم شاگرد اول باشند.

آن شب در خانه با “م” در مورد “ژ” صحبت کردیم. نظر ما این بود که “ژ” باید بی خیال سکس شود. مگر چه اشکال داشت؟ او زندگی خوبی داشت. پسرهای مودب و موفق که قبولی شان در دانشگاه قطعی بود. شوهرش بسیار “آقا” بود. سخت و شرافتمندانه کار می کرد، زندگی او و دو پسرشان را تامین می کرد و انتظار زیادی هم از “ژ” نداشت. او مردی ایده ال بود که نه چیزی کم گذاشته بود و نه هیچ عیبی داشت!

اما “ژ” با ما همعقیده نبود و همچنان از زندگی اش به تمامی راضی نبود و فکر می کرد باید کاری بکند.

بعد از آن، من زیاد با “ژ” رفت و آمد نداشتم. “م” هم بعد چند ماهی از خانه ی من رفت. اما “ژ” با مادرم که او را یک بار در خانه ی من دیده بود، رابطه ی نزدیکی برقرار کرده بود. او و مادرم بیشتر هم را می دیدند. فکر می کردم شاید مادرم بیشتر از من و “م” مشکلات خاص “ژ” را درک کند. از دید من، “ژ” مشکل واقعی نداشت. همسری روشنفکر داشت که می توانستی با او چند ساعت در مورد مسائل اجتماعی و یا قضایای ریاضی صحبت کنی. عکس هایش در پاریس روی دکور بود. آن جا تحصیل کرده و از مغزهای روزگار بود. از قیافه اش هم معلوم بود چقدر شریف و متین است. پیش خودم فکر کردم “ژ” دیوانه است. به خاطر ریسک بالایی که با به هم ریختن زندگی خوبش، سر هیچ و پوچ، می خواست به جان بخرد. خودم را تصور می کردم که همسر چنان مردی، هم بسیار خوش تیپ و هم فرهیخته و منطقی بود، باشم. همسر او بودن برایم کافی بود و سکس نمی خواستم.

“ژ” اما بالاخره ریسک بزرگ زندگی اش را کرد. چندین ماه قبل از خروج من از ایران از شوهرش طلاق گرفت. گفت که او به هیچ وجه حاضر نبوده پا به اتاق خواب بگذارد. بعضی شب ها در آن اتاق، که بسیار کوچک بود و تنها روزنه اش دریچه ای نزدیک به سقف بود، “ژ” از میل جنسی بی تاب می شده و حتی به گریه می افتاده است. مرد با پای خودش به محضر آمده و او را طلاق داده است. “ژ” می گفت بعد طلاق پسرهایش حاضر نیستند او را ببینند. می گویند مادرمان خراب است و از وجودش خجالت می کشیم. “ژ” دیگر به آن خانه و زندگی راهی نداشت. با طلاقش، تمام درها به رویش بسته شد. یکه و تنها ماند.

من دیگر با او رابطه ی زیادی نداشتم و خبرها را از طریق مادرم می گرفتم. آن ها با هم اینور و آنور می رفتند و بسیار دوست شده بودند. بعد از مهاجرتم، مادرم گاهی خبرهای “ژ” را تلفنی به من می داد. می گفت: “ژ” مومن شده است. نمی دانی چه چادری گذاشته و چه نمازهایی می خواند. دلیل تغییر “ژ” این بود که صیغه ی مردی به شدت متدین شده بود. تحولات جدید “ژ” و صیغه شدنش باعث شد حتی دیگر مایل نباشم از زندگی و احوالش بدانم. از آن چه بر خود من گذشته بود، می دانستم که به عنوان یک زن “مطلقه” در شرایط بسیار سختی است. از طرف بچه هایش طرد شده و مورد آزار جامعه است. همچنین یافتن مردی طلاق گرفته یا بیوه که او را بپذیرد دشوار بود. ولی صیغه ی یک مردِ زن دارِ مذهبی شدن دیگر چه صیغه ای بود؟ خجالت نمی کشید؟

شش ماه بعد که باز با مادرم صحبت می کردیم ماجرای دیگری از “ژ” گفت. مرد بعد از چند بار تمدید صیغه از “ژ” خسته شده بود و ولش کرده بود. مادرم می گفت: “ژ” عاشق شده است. “نمی دونی چه گریه هایی می کنه که آدم دلش به حالش کباب می شه. دوری مرده رو نمی تونه تحمل کنه و مرده گفته پول می خوای بهت بدم ولی خودتو نمی خوام. دخترهای جوونتری پیدا کرده”. از روی گفته های مادرم، “ژ” داشت پرپر می زد. پیش او درددل کرده بود که آن مرد سکسش خیلی خوب بوده و او نمی تواند بدون او زندگی کند. حالا کار مادرم در آمده بود چون “ژ” هر روز خانه ی آن ها بود و گریه و زاری می کرد. حتی یک بار پدرم پای تلفن هم به این موضوع اشاره کرد که دوست مادرت هر روز این جاست. مرد رفته بود و به قول معروف علی مانده بود و حوضش: “ژ” مانده بوده و چادری که خود را در آن می پیچید.

دفعه ی آخری که از مادرم در مورد “ژ” شنیدم، داستانی از همیشه فاجعه بار تر بود. آنقدر فاجعه بار که مادرم نیز با “ژ” قطع ارتباط کرده بود. مادرم گفت روزی قرار گذاشته بودند با هم با اتوبوس به سفر مشهد بروند. صبح آن روز “ژ” زنگ می زند و می گوید مادرم به ترمینال نرود و از او می خواهد سر خیابانشان منتظر باشد. بعد مدتی، “ژ” سوار ماشین بنزی که راننده اش مردی ریشو بوده می آیند و مادرم را سوار می کنند. “ژ” می گوید این آقا هم می خواهد برود مشهد زیارت و محبت کرده آن ها را می برد. مادرم آهسته به “ژ” می گوید که ترجیح می دهد با اتوبوس بروند. بعد وقتی مرد برای زدن بنزین توقف می کند و از ماشین پیاده می شود، مادرم می بیند زیر پیراهنش کلت بسته است. همین موضوع باعث می شود بگوید حالش بد است و می خواهد به خانه برگردد. او گفت که “ژ” زیر دست و پای مردهای حکومتی که صیغه می کنند افتاده است و به همین خاطر به “ژ” گفته دیگر نمی خواهد با او رفت و آمد داشته باشد.

. . .

داستان “ل”

“ل” یکی از دوستان “م” همخانه ی من بود. آن ها در زمان دانشجویی ساکن خوابگاه کوی دانشگاه تهران بودند. بعد از فارغ التحصیلی، “ل” که شغلی در تهران می گیرد آن جا می ماند و با دختر دیگری از ساکنان قبلی کوی دانشگاه خانه ای حدود خیابان ستارخان تهران اجاره می کنند. “ل” رشته ی جانور شناسی خوانده بود.

داستان “ل” کوتاه است چون من او را یک بار بیشتر ندیدم. یک روز جمعه که او و همخانه اش،”م” و من را با همخانه اش باشم به ناهار دعوت کرده بودند. مهمترین خاطره ام از آن روز صحبت های شوک آور “ل” است که دختری با گونه های برجسته و موهای دم اسبی بود.

“ل” به تازگی از شرکتی که در آن کار می کرد استعفا داده بود. می گفت: رییسش، مردی میانسال و زن و بچه دار، به او نظر داشته و از او که کارشناس بوده انتظارهایی داشته است که منشی هایش برآورده می کردند. تعریف می کرد که کار مرد آنقدر خراب است که یک بار در زده تا وارد اتاق شود و در مورد پرونده ای با او صحبت کند و رییس را با منشی در حالت ناجوری دیده است. منشی جوان روی صندلی چرمی بزرگ رییس نشسته بوده و پشتی صندلی گردان را بسیار عقب داده بودند. پاهای دختر جوان روی میز بوده و رییس میان پاهای او در فاصله ی بین میز و صندلی ایستاده بوده است. چون پشت رییس به “ل” بوده او را ندیده. حتی صدای باز شدن در را نشنیده. یا شنیده و توجه نکرده است. منشی در که باز شده، سرش را کمی بالا آورده و تا “ل” را دیده، یکدفعه روی صندلی به پایین لغزیده و زیر میز قایم شده است. “ل” می گفت رییسش همانطور که پشت به او داشته دستور می دهد که از اتاق بیرون برود و الان مزاحم نشود.

این داستان اما فجیع ترین و شوک آورترین داستان “ل” نبود. می گفت: در جامعه ای که ما زندگی می کنیم، رفتار رییس من عجیب نیست. تعریف می کرد که زمانی چند بچه آهوی ماده از کاخ رهبری در نیاوران برای معالجه آورده بودند. “ل” به عنوان کارشناس جانور شناسی از مسئولان رسیدگی به وضع آن ها بوده است. “ل” می گفت: پاسداران آنقدر به این بچه آهوها تجاوز کرده بودند که لت و پار بودند. اصطلاح “لت و پار” هنوز بعد نزدیک بیست سال در گوشم مانند صدای انفجار مهیبی می ترکد و قطعه قطعه ام می کند.

“ل” سخت دنبال پیدا کردن شغل بود. سرماه باید نصف اجاره خانه را می پرداخت و هزینه های شخصی اش هم بودند. می گفت حتی حاضر است کار منشی گری در شرکتی با رییسی درست که به زن ها چشم بد نداشت پیدا کند چون در رشته ی او کار چندانی پیدا نمی شد. اگر به شهر خودش برمی گشت هیچ کاری نمی توانست پیدا کند. بنابراین منشی گری در تهران را به خانه نشینی در شهر کوچک خودشان ترجیج می داد.

. . .

داستان “م”

“م” همخانه ی من اهل رشت بود. صورتی پهن، پوستی سفید و شفاف و چشم های ریز سبز داشت و عینک بزرگی می زد. قدش به نسبت بلند بود و چهارشانه و تو پر بود. رشته ی اقتصاد خوانده بود ولی در این زمینه کار نمی کرد. به تازگی معاون یک مدرسه ی دخترانه در شمال شهر تهران شده بود و به خاطر شغلش مجبور بود در محل کار چادر بپوشد. “م” نامزدی داشت که بعد از مدتی رابطه شان به هم خورده بود. یادم نمی آید سر چی ولی می دانم روزی در تاکسی حرفشان شده بود. مدتی بود یکدیگر را نمی دیدند. مشکل “م” از طرفی این بود که چطور قضیه تمام شدن رابطه را به خانواده اش بگوید. از طرف دیگر، هنوز در فکربازگشت نامزدش و از سر گرفتن رابطه شان بود. من روزی که دوباره بی تابی می کرد، به او گفتم از فکر پسر بیاید بیرون. همین باعث شد رابطه ی من و “م” شکرآب شود و بعد مدتی از خانه ی من رفت. البته دوستی مان ادامه پیدا کرد. هیچ وقت شب ها و ساعات زیادی را که با هم همخانه بودیم وشب ها تا دیر وقت می نشستیم و از هر دری صحبت می کردیم فراموش نخواهم کرد. از خصلت های جالب “م” یکی این بود که یکدفعه هوس پختن غذایی را می کرد و سر راهش از مدرسه مواد لازم را می خرید. تا به خانه می رسید، “چادر” لعنتی را که کشش را دور سر انداخته بود در آورده و به کناری می انداخت، لباس راحت می پوشید و به من می گفت امشب تصمیم گرفته باقالی قاتوق یا خورشت لنگر یا فلان غذا را درست کند.

این ها را که گفتم برای ارائه ی تصویری کلی از “م” بود تا داستانش را در ارتباط با موضوع این جستار طرح کنم. روزی “م” به خانه آمد و گفت از طرف مدیر مورد مواخذه قرار گرفته است. هم او و هم دیگر معاونان مدرسه. یکی از اولیا شکایت کرده بود که دخترش در کلاس چیزهایی یاد گرفته که شرم آور است و او نمی خواهد هیچ وقت دختر نوجوانش، به شکل زودرس، در معرض این مسائل قرار بگیرد. جریان این بود که یکی از دخترها کاندومی به کلاس آورده بود و بازی راه انداخته بود که در آن دخترها با هم بر سر باد کردن کاندوم آنقدر که بترکد رقابت می کردند. بعضی از بچه ها گویا از این بازی بسیار هم لذت برده بودند که موجب شرم عده ای دیگر شده بود.

“م” و معاونان دیگر در جواب این مواخذه که چطور چنین اتفاقی می تواند زیر گوش آن ها بیافتد و آن ها ندانند گفته بودند: “حتی اگر ما در آن زمان وارد کلاس شده بودیم متوجه نمی شدیم، چون در عمرمان کاندوم ندیده ایم.”

با شنیدن داستان همخانه ام به عمق حقیقتی که در آن نهفته بود با صدای بلند خندیدم. او نامزد داشت ولی هیچ گاه رابطه ی نزدیک با نامزدش نداشت. جالب تر این که، حتی من که ازدواج کرده بودم و بچه ای هم داشتم، تا آن روز به چشم خودم کاندوم ندیده بودم. هدفم از این داستان نشان دادن سطح اطلاعات و دانش جنسی من و “م” به عنوان دو زن تحصیلکرده ی آن زمان بود. مانند ما کم نبود، دو نمونه ی دیگرش، “ف” و “س” دو خواهری از دوستان نزدیکم بودند.

. . .

داستان “ف” و “س”

“ف” و “س” دو خواهر هستند از خانواده ای که اصلشان از کرمانشاه است. من دوست خانوادگی آن ها بودم: خانواده ای متشکل از یک پدر بسیار پیرتر از مادر که در امور زندگی نقشی نداشت، مادری صبور و فهمیده که بیماری اعصاب داشت و قرص های زیادی مصرف می کرد. اوزنی بسیار دانا و نازنین بود، و سه دختر در خانه. برادری هم دارند که با زنش در کرمانشاه زندگی می کند، برادری که اگر باری بر دوش خانواده اضافه نکند، باری از دوش آن برنمی دارد.

من با “ف” در کلاس های زبان کیش دوست شده بودم. او مانند من مهندس مکانیک بود و در زمان وقوع داستان در یک شرکت مشاور وابسته به وزارت نیرو کار می کرد. خواهر بزرگ او “س” دانش آموخته ی ریاضیات بود، بسیار تیزهوش، و با فکری روشن نسبت به مسائل سیاسی، ولی با اعتقادات مذهبی. او تمام کتاب های دکتر شریعتی را در زمان نوجوانی خوانده بود و مقید به راستی، خلوص و تزکیه مذهبی بود. دوست من “ف” نیز بسیار تحت تاثیر خواهرش بود. این دو خواهر حتی تا امروز ازدواج نکرده اند و با هیچ مردی نزدیکی نداشته اند. آن ها با این که نمازشان ترک نمی شد، از زمانی به بعد تصمیم گرفتند که حجاب را کنار بگذارند. خواهر کوچک آن ها “ش” که در ابتدای شروع داستان مجرد بود، به قول خودشان شیطان بود و حالا مدتی است ازدواج کرده است.

هوش وافر “س” و شکل زندگی اش که خود را از درگیر شدن با هر گونه رابطه ی عاشقانه و خطر و در نتیجه آسیب اجتماعی محافظت می کرد، او را خانه نشین کرده بود. او که زمانی تدریس خصوصی ریاضیات و فیزیک می کرد، ترجیج داده بود کار نکند و حتی مدتی دستگاه الکترولیز برای رفع موی زائد بدن خریده بود و در خانه مشتری زن می گرفت. او از زمانی که افسردگی گرفته بود، به تمامی روی درآمد خواهرش “ف” تکیه کرد. اما همچنان نقش بزرگ و خردمند خانواده را داشت. او کنترل بالایی روی رفتار و سخنانش داشت، به سختی احساساتی می شد و از خواهرانشان حمایت می کرد. یک بار از زبان خودش شنیدم که در اوان جوانی از پسری که عاشقش بود نارو خورده بود. از زمانی که من او را می شناختم، در هیچ رابطه ی عاشقانه ای نبود و بیشتر وقتش را در خانه می گذراند. این دو خواهر، موهای بلند مشکی پرپشت و زیبایی داشتند که تا کمرشان می رسید. هر دو آن ها گونه هایی برجسته و چشمانی نافذ مانند بعضی زنان کرد داشتند. اما هیچ گاه زیاد آرایش نمی کردند و در لباس پوشیدن محافظه کار بودند. آن ها از خانواده ی فقیر، متشخص و بسیار مبادی آداب بودند.

“ف” به نوعی با حقوق کم مهندسی اش خرج مادر و دو خواهرش را می داد. تا زمانی که از آن ها خبر داشتم مستاجر بودند و در آرزوی این که روزی بتوانند در آپارتمانی که “ف” خریده بود زندگی کنند. هر بار که به ایران می رفتم، خانه شان را تغییر داده و به محله های پایین تر شهر نقل مکان کرده بودند، زیرا ابتدا باید قسط های آپارتمانی را که “ف” از طریق محل کارش پیش خرید کرده بود می پرداختند. زمانی هم که آپارتمان را تحویل گرفتند، تصمیم گرفتند آن را اجاره بدهند تا بتوانند از پس مخارج زندگی شان، که خرج جهیزیه و ازدواج دختر کوچک هم به ان اضافه شده بود، برآیند. آخرین باری که به دیدارشان رفتم در کوچه ای باریک، شلوغ و کثیف درمنیریه زندگی می کردند.

این مقدمه ای بود برای آشنایی با شرایط زندگی این دو خواهر تا به داستان اصلی بپردازم. داستان به نیمه ی دهه ی هفتاد شمسی وقتی من مهاجرت کرده بودم بر می گرد. دفعه ی اولی که بعد از نه ماه از ورودم به کانادا به ایران رفتم، سال ۱۹۹۸ میلادی، شنیدم که “ف” در دردسر بزرگی افتاده است. قضیه این بود که چند سال قبل “ف” همکاری داشته است که در شرکت آن ها کارهای کامپیوتری نرم افزار را انجام می داده است. او مردی متاهل با ظاهری مذهبی بوده است. کامپیوتر “ف” در خانه مشکل پیدا می کند و او از همکارش که بعدازظهرها به مشتریان خدمات کامپیوتری می داده می خواهد که به خانه ی آن ها رفته و مشکلات کامپیوترش را بر طرف کند. گویا این موضوع چند بار اتفاق می افتد. بار آخر، این مرد دیگر در شرکت آن ها کار نمی کرده است. این بار، او بعد از تعمیر کامپیوتر، در حضوراعضای خانواده، از مادر “ف” او را خواستگاری می کند.مادر “ف” و خود او شوکه می شوند. مادر “ف” زنی بسیار ملایم و متشخص بود که هرگز سخن درشت از دهانش بیرون نمی آمد و حتی اگر برمی آشوبید بر خود تسلط کامل داشت. او از مرد می خواهد که هیچ وقت دیگر این خواسته را تکرار نکند و به سرعت خانه ی آن ها را ترک کند. مرد ابتدا شروع به پرخاش و توهین می کند و بعد که “س” جلویش در می آید، خانه ی آن ها را ترک می کند.

از این جا، مزاحمت های مرد که همچنان در پی ازدواج با “ف” بوده آغاز می شود. او هر روز صبح، هنگامی که “ف” برای رفتن به سرکار از خانه بیرون می آید، آن سمت خیابان سوار موتورش منتظر او بوده، “ف” را دنبال می کند و از او می خواهد با او ازدواج کند. چون “ف” از او می خواهد دست از سر او بردارد، جری تر شده و شروع به توهین و فحاشی می کند. حتی یک بار نزدیک بوده او را زیر بگیرد و بار دیگربر سر و صورت “ف” کوفته است.

دفعه ی سوم یا چهارمی که به ایران رفته بودم “ف” و “س” از من خواستند “دعا” کنم که او دست از سر “ف” بردارد. “ف” با حالت گریه می گفت که دوباره بچه دبستانی شده است و خواهر بزرگش “س” هر روز او را به محل کار می رساند و او را تحویل گرفته و به خانه می آورد. به این شکل زندگی “س” و مادر و خواهر دیگر”ف” نیز مختل شده بود.

چند باری که به آن ها تلفن کردم یا به ایران رفتم، به “ف” پیشنهاد کردم شکایت قانونی کند. ولی ماجرا گویی سر دراز داشت. چرا که مزاحمت های مرد فقط آن چه در بالا شرح دادم نمی شد، مزاحمت هایی که هر روز ترسناک تر می شد از جمله یک بار بیرون کشیدن کارد و یک بار تهدید به اسید پاشی. او با رییس “ف” و دیگر همکارانش تماس گرفته و داستان های زیادی مبنی بر فاسد بودن “ف” و داشتن رابطه با او پخش کرده بود. همچنین او که به گفته ی “ف” مغز کامپیوتر بود، تمام مشخصات کامپیوتر “ف” را برداشته و کارهای تخریب کننده زیادی انجام می داد. از جمله این که به دوستان “ف”، از جمله یک بار به من، از طرف “ف” و یا خواهرش “س” از آدرس آن ها، ایمیل های عجیب و غریب می فرستاد. برای مثال از طرف “س” برای یکی از دوستان “ف” ایمیلی فرستاده بود که “ف” در یک تصادف رانندگی کشته شده است و مراسم ختمش در این مسجد در این ساعت مشخص برگزار می شود. یک بار یکی از فامیل های آن ها از کرمانشاه زنگ زده بود و وقتی صدای “ف” را شنیده بود، با تعجب و تته پته گفته بود: “مگر تو نمرده ای؟” مرد همچنین به بعضی دوستان “ف” از طرف او ایمیلی فرستاده بود که در آن اعتراف می کرد فاحشه شده است و با چندین و چند مرد ارتباط دارد. از طرف دیگر، با بسیاری از کارمندان شرکت “ف” یا همکاران سابقش تماس گرفته و شایعه های زیادی در مورد “ف” و خانواده اش پراکنده بود، به این قصد که “ف” را از کار بیرون کنند. جالب این است که در تمام این قضایا زن محجبه مرد، مادر فرزندانش، همراهی اش می کرده و حتی گفته بود که “ف” مدت ها دنبال شوهرش بوده است.

“ف” از طرف محل کارش بسیار مورد پرسش قرار گرفت ولی اخراج نشد، چون شرکت خصوصی بود. مرد اما برای سال ها هر روز صبح پشت در با موتورش منتظر او بود. گاهی هم عصرها یا جمعه ها سر و کله اش پیدا می شد. وقتی من به “ف” گفتم شکایت قانونی کند، می گفت که یک بار کرده است. چه پروسه ی عذاب آوری بود در دادسراهای ایران رفتن و آمدن. من که بارها برای دیدار آخر هفته ی دخترم، که به عنوان حق قانونی من در طلاق نامه ثبت شده بود، به دادسرا رفته بودم این همه را خوب می دانستم. “ف” طوماری از ایمیل های فرستاده شده به دوستانش و مدارک دیگر را هم تهیه کرده بود. بعد مدت ها دوندگی دادگاه علیه مرد حکم می دهد و از او می خواهد مزاحمت ها را متوقف کند.مرد برای مدت کوتاهی غیب می شود. “ف” فکر می کند مسائل حل شده است و حتی به “س” می گوید دیگر لازم نیست او را تا محل کار برساند. حتی تصمیم می گیرند نذرشان را بدهند. اما یک هفته بعد، وقتی یک صبح از خانه خارج می شود، مرد سوار بر موتورش آن طرف خیابان منتظر او بوده. “ف” به خانه برنمی گردد تا خواهرش را از خواب بیدار کند و خودش شروع به حرکت به سمت خیابان اصلی می کند. مرد با موتور به او نزدیک می شود و چاقویی در آورده و می گوید اگر بار دیگر شکایت کند، او را قطعه قطعه خواهد کرد و هر قطعه اش را به یکی از دوستان یا آشنایانش خواهد فرستاد.

“س” می ترسید اگر شکایت کنند، مرد روی “ف” اسید بپاشد. یکی از دفعات آخری که ایران بودم، آن ها به تمامی مستاصل شده بودند و از مادر من می خواستند برایشان سفره بیاندازد. من باز هم به آن ها تاکید می کردم که این مسائل، با دعا و سفره و نذر قابل حل نیستند و باز از راه قانونی وارد شوند و نترسند. بعد شنیدم، که یک بار دیگر به دادگاه شکایت برده بودند. و بعدترها شنیدم که مرد، نه بعد ازحکم دادگاه، بلکه پس از ده سال خودش بالاخره خسته شده و انگار دیگر مطمئن شده که “ف” زن او نمی شو، دست از سرشان برداشته است.

. . .

داستان من

درمدتی که دراوایل دهه ی هفتاد شمسی در شهرداری تهران کار می کردم، به اشکال مختلف مورد آزار، اذیت و محدودیت بودم. از موارد در مورد محدودیت، یکی این که بعد از ساعات اداری، در کلاس گیتار در فرهنگسرای بهمن واقع در کشتارگاه سابق، ثبت نام کرده بودم. گیتاری هم خریده بودم که روزها که سوار مینی بوس اداره می شدم با خود حمل می کردم ولی هیچ گاه در اتوبوس و یا در محل کار از قابش بیرون نمی آوردم. بعد از چند دفعه، این محدودیت را برایم گذاشتند که حق ندارم وسیله ی موسیقی با خود حمل کنم.

نمونه ای از اذیت ها هم این که حراست هر چند روز یک بار مرا برای تذکر تازه ای به دفترش صدا می کرد. یک بار می گفت مقنعه ام عقب بوده و یک بار می گفت حق ندارم در سایت کارعینک آفتابی بزنم. رفتن من به سایت از ابتدا نیزبسیار محدود بود و بیشتر مهندسان ناظر مرد را می فرستادند. در نهایت رفتن مرا به سایت قدغن کردند و کارهای دفتری مانند بررسی نقشه ها و صورت وضعیت ها را انجام می دادم. سایت ۲۴ هکتار زمین پشت بهشت زهرا بود که می خواستند در آن بزرگترین پارک تفریحی تهران را احداث کنند. من و مهندسی دیگر برپیشرفت پروژه ی پمپ خانه و لوله گذاری به منظور آبیاری قطره ای درخت ها و گیاهانی که قرار بود در آینده بکارند نظارت می کردیم. زمانی که حراست شهرداری محدودیت زدن عینک آفتابی را به من ابلاغ کرد، تابستان بود و در ساعات اداری که ما به سایت می رفتیم، آفتاب شدید چشم را به شدت اذیت می کرد. حراست به این که مهندسین مرد عینک آفتابی بزنند کاری نداشت. حتی به این که بعضی از آن همزمان در شرکت های دیگر نیز کار می کردند و به بهانه ی بازدید از سایت منطقه را ترک می کردند به پروژه های مربوط به کارشان در شرکت های خصوصی سرمی زدند، کاری نداشت و این موارد را تخلف محسوب نمی کرد.

از نمونه آزارها (جنسیتی) هم این که هدف اصلی مامور حراست از صدا زدن من به اتاقش، سوال از زندگی خصوصی ام بود. در حضور او، با سوال ها و نگاه هایش، هیچ احساس امنیت نمی کردم. برای مثال می پرسید آیا دخترم با من زندگی می کند یا با پدرش. آزار و اذیت ها از زمانی شدت گرفته بود که مرا با یکی از همکاران مردم که می خواست در مورد شرایط ثبت نام در کلاس گیتار سوال کند، در فرهنگسرای بهمن دستگیر کردند و از ما پرسیدند چه رابطه ای داریم. گفتیم که همکار هستیم و در شهرداری کار می کنیم. خبر دستگیری ما، صبح روز بعد، قبل از ورودمان به اداره به گوش معاون فنی و عمرانی منطقه و معاونش ریاست نظارت و اجرایی، که مسئول مهندسین ناظر بود، رسیده بود. ریاست نظارت و اجرایی مهندس “خ” کسی است که ضد قهرمان داستان من است که در ادامه می آورم. به این ترتیب من و آن همکار مردم، علاقه مند به یاد گیری موسیقی، از خیر کلاس گیتار گذشته وحتی دیگر در اداره با هم صحبت نمی کردیم.

حال، قبل از نقل داستانم، روابط قدرت و فضای جنسیتی شهرداری را ترسیم می کنم. اول این که، بنا به گفته ها، شهردار به همراه معاون مالی و معاون فنی و عمرانی با پیمانکارها زد و بند داشتند و مناقصه ها را به پیمانکارهای خاصی می دادند. شهردار هر چند یک وقت یکبار، به مناسبت اعیاد یا تعزیه مذهبی، مجلسی برپا می کرد و ولیمه می داد و پیشنماز محل را که ماندنش بر اریکه قدرت، در گرو توصیه او بود برای سخنرانی یا روضه خوانی دعوت می کرد. باز هم بنا به گفته ها، رییس کل قسمت ما، معاون فنی و عمرانی شهردار، در گاراژ خانه اش سه بنز صفر کیلومتر داشت. او مرتب پای تلفن مشغول معامله زمین و خانه بود.

دیگر این که مهندسان بخش فنی و عمرانی، به غیر من و خانمی که یک سال بعد از من استخدام شد و از ایرانیانی بود که صدام از عراق اخراج کرده بود و به ایران آمده بودند، همه مرد بودند. طبقه ی ما، واقع در طبقه ی سوم شهرداری، شامل بخش مهندسی و دفتر انشعاب آب می شد. مردم آن منطقه در فقر شدید زندگی می کردند. بعضی حتی لوله کشی آب نداشتند. به همین خاطر، همیشه جلوی دفتر انشعاب آب صف طولانی بود که تا جلوی در اتاق ما می رسید. بارها شده بود که مردم به ما مهندس ها که از اتاق بیرون می آمدیم التماس می کردند که توصیه شان را بکنیم که کارشان را زودتر راه بیاندازند و ما می گفتیم مربوط به بخش ما نیست.

از میان مهندسان ناظر، یک مهندس ساختمان بود، که بنا به گفته ها،چند زن ساکن آن منطقه را صیغه کرده بود. او مرتب به بهانه ی بازدید و ماموریت از اداره غیب می شد و همکاران می گفتند رفته است به یکی از این زن ها سر بزند. همکاران مهندسم و همچنین کارگران شهرداری که در صف حقوق به آن ها برمی خوردم همه به من احترام می گذاشتند و تبعیض جنسیتی، به معنایی که کسی به خاطر زن بودنم قابلیت و دانش مهندسی ام را زیر سوال ببرد، تجربه نکردم. اما فشارهای دیگر وجود داشت. برای مثال، اوایل استخدامم، وقتی خانم های بخش اداری هنوز از این که مطلقه هستم و مستقل زندگی می کنم خبر نداشتند، مرتب برایم خواستگار پیدا می کردند. و بعد که خبرهای زندگی من پخش شد، با دیدن من با هم پچ پج می کردند.

به داستان اصلی می رسم. رییس مستقیم من معاون نظارت و اجرایی بود. مردی قد کوتاه با بینی بزرگ قوز دار، لب های خشک و پوست پوست، لاغر و تکیده، مهندس ساختمان، که همسرش در بخش انشعاب آب کار می کرد و در آن زمان حامله بود. روزی مرا به دفترش صدا کرد و گفت عصرها، بعد وقت اداری، برای شرکتی ساختمانی کار می کند و هم اکنون پروژه ای در دست دارد. بخش ساختمانش را خودش انجام می دهد ولی برای طراحی تاسیساتش نیاز به یک مهندس مکانیک با حق امضا دارد . من آن زمان به تازگی پروانه ی کار مهندسی تاسیسات را اخذ کرده بودم. گفت که می تواند عصر نقشه ها را به خانه ی من بیاورد تا نگاه کنم و تصمیم بگیرم آیا می خواهم کار را انجام دهم.

من از روی خامی مطلق حرف او را باور کردم. آن زمان به فکرم نرسید بگویم به شرکتی که برای آن کار می کرد می روم تا نقشه ها را بررسی و در مورد قرارداد کاری مذاکره کنم. با آمدن او به خانه ام موافقت کردم. در این زمان، “م” هنوز همخانه ی من بود. به یاد ندارم چه روزی از هفته بود، ولی وقتی از کار برگشتم، مانتو و روسری ام را عوض نکردم. چای گذاشتم و منتظر آمدن مهندس “خ” شدم.

خانه ی کلنگی من، در غرب تهران خیابان زنجان جنوبی، انتهای کوچه ای بن بست واقع شده بود. خانه جنوبی بود. در که باز می شد وارد یک حیاط خلوت کوچک سرپوشیده می شدی. دری در سمت چپ که به داخل ساختمان باز می شد. با گذر از در که قسمت بالایش شیشه ای بود و با میله های آهنی محافظت شده بود، وارد راهرویی دراز می شدی که به در واحد طبقه ی پایین ختم می شد، دو اتاقی که اجاره داده بودم. سمت چپ واحد اجاره ای راه پله درازی قرار داشت که به طبقه ی دوم، منزل من، می رسید. آشپزخانه ی من چند پله بالاتر از طبقه دوم، در نیم طبقه ی بالایی، واقع شده بود و از پنجره آشپزخانه می شد کوچه را دید.

رییسم کفش هایش را پای پله های طبقه اول در آورد، چون پله ها را موکت رنگ بنقش کرده بودم. زمانی که او رسید، “م” هنوز از سر کارش در مدرسه برنگشته بود. مهندس “خ” نقشه ها را با خود آورده بود. ولی از همان اول، اگر دقت می کردم، مشخص بود که به منظور دیگری آمده است، چون نقشه ها را از لوله در نمی آورد. من این فکر که مانند جریان گرمی در سرم می چرخید و دلم را به شور انداخته بود به عقب راندم. به خودم می گفتم اشتباه می کنم، او مردی شریف است که همسر باردارش در طبقه ی ما کار می کند. گفتم نقشه ها را نشانم بدهد. آن ها را بیرون آورد و روی فرش پهن کرد و از من خواست روی زمین بنشینم. در دورترین فاصله ی ممکن مقابل او نشستم. شروع کرد توضیح دادن، ولی در میان حرفهایش شوخی هایی می کرد و حرف هایی “معنا دار” می زد، که اکنون به خاطرشان نمی آورم ولی قصد او را به تمامی روشن می کرد. از حالت صورت و نگاهش هم به تمامی مشخص بود چرا به خانه ی من آمده است. جرات تکان خوردن از سر جایم را نداشتم. نمی دانستم چه کنم. چون مستقیم پیشنهاد بیشرمانه اش را مطرح نمی کرد، نمی توانستم از او بخواهم برود. راهی برای دک کردن محترمانه ی او نیز به ذهن پر از ترس و تبدارم نمی رسید. در این زمان “م” به خانه برگشت، سلام کرد و گفت خسته است و سر درد دارد. به اتاق خواب رفت تا استراحت کند. من هم فرصت را مناسب دیدم و به طور غیر مستقیم عذر مهندس “خ” را خواستم. گفتم این دوست من میگرن دارد و از طرف دیگر حتی با صدای پچ پچ می تواند از خواب بپرد. از او خواستم نقشه ها را بگذارد که رویشان کار کنم.

او بلند شد و من جلو رفتم تا در را برایش باز کنم. می خواستم مطمئن شوم که می رود. از پله ها سرازیر شدم، راهرو باریک و دراز را طی کردم و دستم روی قفل در رو به حیاط خلوت بود و هنوز زبانه را نکشیده بودک که متوجه شدم مرد از پشت به من چسبیده است و عضو جنسی اش را به من می مالد. خودم صدای فریادم را نشنیدم. “م” بعد به من گفت که بسیار بلند و وحشت زده بوده است. ذهن من پر بود از تصویر دهانم که تلاش می کرد باز شود و فریاد بزند و نمی وانست و زمان که تا ابد کش می آمد. احساس کردم دارم خفه می شوم. سعی کردم از دهان نفس بکشم و نمی توانستم که او کنار رفت و من به طرف پله ها دویدم. در حال گذر دیدم که کفش های مشکی اش هنوز پای پله هاست. به سمتش برگشتم. صدایم را شنیدم که غریبه به نظر می رسید و جمله ای را گفت. هنوز بعد نزدیک بیست سال نمی دانم چرا این جمله را گفتم. این جمله هنوز هم مانند آن روز به تعجبم وا می دارد. گفتم: “سگ، بیا کفشاتو بپوش و گم شو.”

او آمد و کفش ها را قاپ زد، و کفش به دست، یک پا داشت دو پای دیگر هم غرض و فرار کرد. صدای به هم خوردن در روبه حیاط خلوت و بعد در حیاط را که شنیدم، ته مانده ی رمقم را جمع کردم که از پله ها بالا بروم. در همان حال، “م” را دیدم که از بالا به طرف من می دوید. مرا بغل گرفت و گفت: “چی شد؟”

“م” بعد برایم تعریف کرد که از صدای فریاد من وحشت زده از خواب پریده. اول فکر کرده گاز ترکیده و پله ها را بالا دویده، ولی آشپزخانه را خالی یافته و گاز را خاموش. از پنجره کوچه را نگاه کرده و مرد را دیده که با سرعت برق و باد می دویده و در چشم به هم زدنی از کوچه خارج و غیب شده است. “م” نمی دانسته چه اتفاقی افتاده. حتی حدسش را نمی زده. البته بعدتر ها که سرزنش و نصیحتم می کرد که چرا خام مرد شده ام و او را برای گفتگو در مورد یک قرارداد کاری به خانه آورده ام، جوری حرف می زد انگار حدس می زده که قصد اصلی مهندس “خ” از دیدار آن روز چه بوده است. می گفت: “کارهای خطری و پرریسک می کنی که چی؟”

” م” آن روز از آشپزخانه پله ها را یکی در میان دویده بود پایین و مرا در میانه راه یافته بود که خشکم زده بود. می گفت: “تو را که دیدم بیشتر وحشت کردم. وسط صورتت، به اندازه ی یک کف دست، کبود کبود بود، رنگ موکت ها، و دور آن کبودی را نواری خاکستری گرفته بود. لب هات هم سفید سفید، رنگ نداشت. دور از جون، مثل مرده ها شده بودی.”

بعد آن روز نمی دانستم چه کنم. با هیچ کس در اداره نمی توانستم در مورد آنچه گذشته بود صحبت کنم. از دیدن مهندس “خ” هراس داشتم. او هم دیگر مرا برای سوال در مورد پیشرفت پروژها و کنترل صورت وضعیت ها به دفترش صدا نمی زد. از ترس این که با او روبرو شوم، سعی می کردم به دستشویی هم نروم. هیچ نهادی در آن اداره نبود که حامی من باشد و به آن مراجعه کنم. می دانستم اگر کوچکترین حرفی بزنم مرا در جا اخراج می کنند و حتی ممکن است مشکلات بیشتری برایم پیش بیاید. نهادی که باید به آن شکایت می بردم حراست اداره بود، همان نهادی که دنبال سر در آوردن از زندگی خصوصی من و آزار و اذیتم بود. اگر به آن ها شکایت می بردم، از فردا نه تنها مهندس “خ” بلکه مسئولان حراست و بسیاری مردهای دیگر می خواستند به خانه ام بیایند.

مدتی قبل از این واقعه برای انتقالی به شهرداری منطقه ی ده، واقع در خیابان آزادی تقاطع نواب، که نزدیک محل زندگی ام بود، اقدام کرده بودم. گفتم مدتی منتظر شوم شاید انتقالی ام درست شود. به آن اداره مراجعه کردم. گفتند معاون های فنی و اجرایی هر دو منطقه موافقت کرده اند ولی ریاست حراست منطقه ی ده جواب استعلام آن ها را نداده است و هنوز دارد پرس و جو می کند. ناگفته نماند که مدتی بعد شنیدم ریاست حراست منطقه ده را به جرم اختلاس مالی بازداشت کرده اند و در زندان است. یعنی فرد دزدی مامور تشخیص صلاحیت اخلاقی من برای انتقال به آن منطقه بود!

دو هفته ای منتظر شدم و خبری از انتقالی نشد. هر چه فکر می کردم، کمتر راهی برای مواجهه با آنچه رخ داده بود پید می کردم. بالاخره استعفا دادم. به جای مهندسی، شغل معلمی حق التدریسی در یک هنرستان فنی دخترانه در محله مان را پیدا کردم. اوایل احساس خوبی داشتم. فکر می کردم محیط کاملن زنانه است و در امنیتم. بعدها که مدیر از من خواست در نمازخانه در مورد فاطمه زهرا و اخلاق اسلامی برای دانش آموزان صحبت کنم (هر ماه یکی از معلمان باید سخنرانی می کرد) و بعد به معلم ها فشار آورد که چادر سر کنند، و مسایل دیگری که پیش می آمد، برای مثال ماجرای دختران دانش آموزی که گشت ارشاد هر روز دستگیر می کرد و به مدرسه می آورد، از آن محیط نیز زده شدم و احساس امنیت نمی کردم. شانسم این بود که چندین ماه بعد، از ایران خارج شدم وگرنه به نوعی آینده ی کاری ام نابود شده بود. در آن هنرستان حقوق بسیار پایینی دریافت می کردم. گاهی هم چند ماه چند ماه پرداخت حقوق ما را به تعویق می انداختند. به قول یکی از همکارانم، معلمان که ما باشیم گداهای با آبرو بودند. بعد هم گفتند بخشنامه ای در مورد معلم های حق التدریسی آمده که باید، مانند معلم های رسمی، در موردشان تحقیق محلی و صلاحیتشان تایید شود.

من دختر جوانی بودم که از روی سادگی با پیشنهاد رییسم برای آمدن به منزل شخصی ام برای گفتگو بر سر یک قرارداد مهندسی موافقت کردم و با این اشتباه زندگی ام را خراب کرده بودم. اکنون که به گذشته فکر می کنم می بینم چقدر از هر لحاظ خام بودم و قساوت و فساد و بی قدرتی و آسیب پذیری حداکثری خودم را محیطی را که در آن زندگی می کردم نمی شناختم و درک نمی کردم چه ریسکی در کارهای ساده ی من نهفته بود و چه خطراتی تهدیدم می کرد.
. . .

این ها داستان هایی از دختران نسل من بود که شرایط اجتماعی آن زمان، بی قانونی ها و آزار ها و اذیت های جنسیتی و رفتارهای بعضی مردان در قدرت، ازجمله در حوزه های کاری، را نشان می دهند. این ها داستان های زنان تحصیلکرده ای هستند که نمی خواستند خانه نشین باشند و در اجتماع حضور داشتند. زنانی که در شرایط تهدید و ترس زندگی کرده و از پا نمی نشستند. زن هایی که تجربه گرا بودند و هر کدام بهای سنگینی برای تجربه گرایی خود می پرداختند. با این همه باز دست به تجربه می زدند، خطا می کردند خطر می کردند و ریسک های بالایی را به این شکل به جان خریده و خود را آسیب پذیرترمی کردند. تجربه گرایی در همه جای دنیا زن را آسیب پذیرتر هم می کند. در نظام های سیاسی توتالیتر خاص ایرا، که هویت ایدئولوژیکش را بر اساسی تعریف خاصی از “زن” ساخته است و سه قوه ی مقننه، قضاییه و مجریه را به امر تعیین حدود و صغور جایگاه زن و نشاندنش در این جای تنگ گماشته است، که جای خود دارد، چرا که تجربه گرایی ممکن است زیست فرد را به مرگ تهدید کند.

زنان نسل من، با این تجربه گرایی ها اما آن ها خواسته یا نخواسته موفق شدند به رغم تمام این تعین ها و سرکوب ها، زمینه و معیارهای جدید اجتماعی برای مناسبات جنسیتی در نظام سیاسی موجود رقم بزنند. قصد من از نوشتن این داستان ها ستایش و ارج نهادن به تجربه گرایی زنان نسل خودم و زنان نسل جدید است. تجربه گرایی ما به عنوان نه تنها موجوداتی/مقولاتی در حال شدن
Women in process
Women as process(es) بلکه به عنوان خود سازوکار اجتماعی
هم در شکل دادن به تعریف زن و پس شکل دادن به سبک زندگی و نوع تجربه گرایی زنان نسل امروز و هم در شکل دادن به سازو کارهای اجتماعی امروز، از جمله مناسبات جنسیتی، موثر بوده است.

داستان اول داستان زنی است “ژ” که از حق خود برای لذت و ارضای جنسی نگذشت، زندگی خود را برای کسب آن چه حقش بود به گرو گذشت، خطر کرد، خطا کرد، ریسک کرد و تا زمانی که از او خبر داشتم عاقبت خوبی نداشت. امیدوارم امروز زندگی سالم و خوبی داشته باشد. کسانی مثل من، در آن زمان، تجربه گرایی او را اضافه و بسیار پرخطر می دانستیم. ولی امروز دوست دارم از این زن به تحسین و احترام یاد کنم. ما با این که همه تجربه گرا بودیم، بعضی تجربه گرایی های یکدیگر را زیر سوال می بردیم، برای مثال “م” تجربه گرایی مرا و من تجربه گرایی “ف” را. اما همین تجربه ها زمینه و بستر اجتماعی را برای نسل بعدی تغییر دادند و همه ی آن ها درخور تامل و یادآوری هستند. امروز هم بسیاری می گویند ریحانه ی جباری، با رفتن با یک مرد غریبه به آپارتمانش برای طراحی دکوراسیون خطا کرد. می گویند ریحانه دختری عاصی و مخاطره جو بوده است. ولی همین ها نشان تجربه گرایی و تهور او هستند. در تجربه گرایی همیشه جای خطا هست و در جامعه ای مانند ایران در خطا خطرهایی بزرگ مانند مورد تجاوز قرار گرفتن هست و اگر شخص تجاوزگر اطلاعاتی باشد و در جریان دفاع از خود کشته شود، خطر مرگ به دست دستگاه قضایی هست.

بیایید از این تجربه گرایی او قدردانی کنیم. اگر ریحانه ها نباشند، اگر تجربه نباشد، جامعه متحول نمی شود.

داستان های دیگر داستان های زنانی تحصیلکرده هستند که رشته های خاصی مانند جانور شناسی یا مهندسی و اقتصاد را که مردانه تلقی می شوند برای تحصیل انتخاب کرده بودند. زنانی که نمی خواستند خانه نشین باشند، زنانی که بر خلاف هنجارهای مرسوم تنها زندگی می کردند و به دسترنج خود اتکا داشتند، زنانی که با وجود تمام مشکلات و بن بست ها از حرکت در جهت استقلال مادی و عاطفی و دستیابی به خودبنیادی نسبی یعنی آزادی باز نمی ماندند. زندگی زنان، چنانچه از خبرها به نظر می رسد، در بیست سال گذشته، پرریسک تر نیز شده است، چرا که بی قانونی، فساد اخلاقی و هرج و مرج و معضلات اجتماعی بیشتر شده است. مشکل پیدا کردن کار نیز عمیق تر شده است. تهران و شهرهای بزرگ گنداب تر و معضلی که من حداقل آن زمان در دور و اطراف خودم ندیده بودم، یعنی اعتیاد، بین جوانان فراگیر شده است. از یک طرف معیارهای تجربه گرایی و خطر، به خاطر تلاش های نسل قبلی، عوض شده اند و از طرف دیگر زن ها و مردها تغییر کرده اند، یعنی به نوعی آگاه تر، پیچیده تر، ریسک پذیر تر و متهورتر شده اند. مردهای شکارگر در قدرت هم وقیحتر و خطرناکتر شده اند.همه ی این ها و بسیاری عوامل دیگر زن ها را برانگیخته تر و عاصی تر برای تجربه و زندگی مستقل و خود بنیاد (آزاد) ولی در عین حال ریسک پذیر تر و در نتیجه آسیب پذیر تر کرده اند. در نبود حکومت قانون و نهادهای حمایتی مدنی و حقوقی، ریسک هر تجربه ای بر دوش فرد است و این تجربه ها می توانند به بهای زندگی یک نفر تمام شوند.

با این همه زنان هر روزه دست به تجربه گری (آزمون وخطا) و ریسک می زنند. همانطور که تجربه ورزی زنان نسل ما، شرایط فکری و درجه آگاهی زنان نسل دیگر را تغییر داد، تجربه گری های این نسل نیز بر تحولات جدید جامعه ی ایران بی شک اثر مهمی خواهد گذاشت.

در انتها دوست دارم از زنان تجربه گر، خطاگر، ریسک طلب نسل جدید تقدیر کنم—زنانی مانند ریحانه و زنان اصفهانی که تحصیل و کار می کنند، در اجتماع حاضر می شوند، با اتومبیل شخصی خود در شهر حرکت می کنند،به خودشان می رسند، با دوستانشان می گردند، به استخر و تفریح می روند و در خانه نمی نشینند. خود این تجربه گری ها، تسلیم نشدن ها و تحرک های اجتماعی است که موتور اجتماعی تاریخ است—تاریخی که دستگاه “شدن” است—در آن “زن” و “مرد” موجوداتی/مقولاتی در حال شدن تاریخی هستند، یا بیشتر انگیزاننده ی “شدن” تاریخی اجتماعشان هستند.

۱۵ نوامبر ۲۰۱۴- ونکوور کانادا



* نام های اختصاری شخصیت های داستان های این نوشته واقعی نیست.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *