سنگ سیاه / فریده خردمند

به مناسبت روز جهانی زن

سوزان، بیشتر ازپنجا ه وپنج یا پنجاه و هفت کیلو وزن ندارد ، قدش هم بیشتر از یک مترو پنجاه و پنج یا پنجاه و هفت سانتی متر نیست ، اما تنها چیزی که فقط خودش می داند و تا امروز هم با احدی در میان نگذاشته، سنش است. یکی از همکارها ی طبقه ی پایین می گوید، پسر بزرگش شصت و دوسال دارد وهمکار طبقه ی بالا روزی بین حرف هایش به زندگی سوزان اشاره کرد و گفت که بنا به گفته ی خودش، چهارده ساله بوده که برای اولین بار درانگلستان ازدواج کرده و به کانادا آمده است. همیشه آراسته و مرتب است و با رنگ خاصی سر کار می آید. یک روزآبی، یک روز صورتی ، یک روز سفید، یک روز سبز.

توی * تم هورتن هستیم. گاهی اوقات بعد از پایان ساعت کاری به این جا می آییم.
می گوید، تو انتخاب کن من پولش را می دهم. خوشحال می شوم. پسرجوانی که آن طرف پیش خوان ایستاده است، سرش را جلو می آورد ، به سوزان و بعد به من نگاه می کند و می پرسد چه می خواهیم. من یک دونات رزبری و یک قهوه متوسط سفارش می دهم ، سوزان سوپ سبزیجات، ساندویچ و چای .
آماده کردن سفارش تقریبأ هفت هشت دقیقه ای طول می کشد. بعد هر دو سینی به دست به طرف اولین میز خالی می رویم.

سوزان همان طور که به اطراف چشم می گرداند ، کت سبک و آبی رنگش را پشت صندلی آویزان می کند و لبخند می زند.چتری های طلایی اش کم پشت و ثابت هستند .موهایش را هر روز نمی شوید. می گوید اگر هر روز موهایش را بشوید، رنگش زود پاک می شود.

چشم هایش سرخ است. می گویم سوزان چشم هایت . . .
می گوید خسته هستم. دیشب نتوانستم خوب بخوابم ، ساعت هفت و نیم هم سر کار بودم.
دو روز در هفته صبح های زود، اتوبوس مدرسه را من می رانم وسه روز سوزان. اما او هر بار ساعت نه صبح می رود خانه اش می خوابد و دو بعدازظهر دوباره برمی گردد و تا ساعت شش در مهد کودک کار می کند. روزهای اول که کار را با هم شروع کردیم ، با لبخندی ملایم و بی سرو صدا روی دوتا میز را که خرده های غذای بچه ها ریخته بود، پاک می کرد. لیوان و بشقابی اگر در ظرفشویی بود، بی سرو صدا می شست و فقط لبخند می زد .انگار داشت مرا سبک سنگین می کرد که چه طور موجودی هستم. من هم لبخند می زدم. همان ماه اول از زندگی خانوادگی اش گفت بی آن که من چیزی پرسیده باشم. گفت که سال هاپیش، وقتی بچه ی چهارمش دو ساله بوده ، شوهرش عاشق یک بیوه ی آلمانی می شود و آن ها را رها می کند. یک بار که با هم در اتوبوس بودیم، به خانه ای اشاره کرد و گفت: آن خانه ی ما بود. گفت وقتی فهمیدم که با زنی سر و سری پیدا کرده ، رضایت دادم خانه را بفروشد، بلکه بتوانم خودش را نگه دارم ولی او هم رفت و با آن زن زندگی کرد. گفت، چند سال بعد آن زن خودکشی کرد. ابروهایش را بالا انداخت وبا تآکید گفت: که کار درستی کرد! بعد از آن هربارکه اززندگی پاشیده شده اش و آن زن آلمانی حرف می زند، رضایت خاطرش را از خودکشی زن بی پروا ابراز می کند.همان هفته های اول از دخترش ماریا گفت. روش حرف زدنش را می پسندم. آرام نزدیک می شود و شمرده حرفش را می زند.
گاهی که سرحال است ، سرخوشانه ابروهایش را بالا می اندازد و گاهی که زیاد سرحال نیست، چشم هایش گرد می شود و پشت سر هم تکرار می کند: سفید با سفید سیاه با سیاه.

قاشقی سوپ می خورد ومی گوید،: قرار بود جمعه بیاید ولی تلفن زد و گفت که چهارشنبه می آید .
گفتم ماریا، ماریا این بار سوم است که تو زمان آمدنت را به عقب می اندازی . گفتم، ماریا یا جمعه پیش من می آیی، یا هرگز دیگر به من تلفن نمی زنی .”

مردمک چشم هایش از پشت عینک قاب طلایی اش گردتر و درشت تر شده اند.
خیلی گرسنه هستم. او حرف میزند و من دونات رزبری ام را می خورم
می گوید” بهش گفتم این بار بسیار جدی هستم. اگرمی خواهی با این* *ادیت زندگی کنی باید مرا فراموش کنی .”

یکی دوبار معنی کلمه ی ادیت را از او پرسیده ام ولی دوباره فراموش کرده ام. همیشه او را با این نام یاد می کند. نمی دانم چرا تا حالا چند بار بیهوده تلاش کرده ام بین سوزان و این ادیت، یعنی مردی که ماریا با او زندگی می کند، آشتی برقرار کنم. والبته که نتیجه ای هم نداده است.

می گوید :” نمی دانم چرا ماریا که هم زیباست و هم هنوز جوان این ادیت را رها نمی کند تا مرد مناسب تری را پیدا کند. . . نه آب گرم، نه گرما و نه به اندازه ی کافی غذا دارند. این ادیت حتی پول تلفنش را هم نمی پردازد.”
نگاهش می کنم و تکه ی دیگری از دونات در دهانم می گذارم. می گوید: “یک بار حسابی با او دعوا کردم .”
دقایقی درسکوت سوپش را می خورد.

می گوید: “آن روزها ماریا با من و اریک زندگی می کرد. این ادیت به ماریا گفته بود تو با پدرخوانده ات رابطه داری . بعد از آن دیگر هرگز پایم را به خانه اش نگذاشتم .”
روی کلمه ی هرگز تاکید می کند.

دختر جوانی وارد می شود. بارانی اش خیس است.

به بیرون نگاه می کنم، باران تند و ریز می بارد.

کم کم تم هورتون شلوغ می شود.حالاشش هفت نفری توی صف ایستاده اند. پسر جوانی که لباس مخصوص تم هورتن پوشیده ، هربار سرش را جلو می آورد و از مشتری تازه از راه رسیده می پرسد، چه طور می تواند به او خدمت کند. زن ومرد سی و چند ساله ای سینی به دست نزدیک به میز ما می نشینند.مرد لحظه ای چشم از زن بر نمی دارد. ذره ذره حرکات زن را مشتاقانه دنبال می کند.

آهسته می گویم سوزان و با چشم به آن ها اشاره می کنم.

آهسته می گوید :” ماریا خیلی زیباتر از این زن است. ” و ابروهایش را بالا می اندازد.

ماریا را یک بار دیده ام. سرزده وارد مهد کودک شد. از مادرش ده سانتی متری بلند تربود.لباس خنک تابستانی با گل های ریزصورتی پوشیده بود. موهای قهوه ای روشنش را از پشت بسته بود.گفت که با سوزان کاردارد. بوی سیگار می داد و عضلات صورتش بی اراده تکان می خورد.پرسیدم: شما دخترش هستید؟ گفت: بله، من ماریا هستم و فورأ نگاهش را از چشمم گرفت. گفتم: از آشنایی با شما خوشوقتم.

سوزان ذره های ریزنان را از دور دهانش پاک می کند.

می گوید: “سه شنبه رفته بودم که او را بعد از ده روز ببینم. زنگ در را زدم ولی هرچه منتظر ماندم جوابی نیامد، بالاخره به سل فونش زنگ زدم، اما این ادیت جواب داد و گفت که چون توی رختخواب بودیم ، نتوانستیم جواب بدیم .سوزان از خشم دندان هایش را به هم می فشارد . ازبین دندان های به هم فشرده شده، کلمات به دشواری بیرون می آیند. می گوید: دلم می خواست می توانستم کره ی زمین را بلند کنم و توی سرش بکوبم. ”
مرد میان سال تنهایی کمی دورتر از ما نشسته است. من دوناتم را تمام کرده ام و قهوه ام را می نوشم. سوزان ساندویچش رانصف می کند.از من می پرسد، می خواهی؟ می گویم بله ،ممنونم. نیمه ی ساندویچ را در پیش دستی من می گذارد.

همهمه بیشتر شده است.
سل فونش زنگ می زند ، آن را از کیفش بیرون می آورد وبه آن نگاه می کند . می گوید:” مارلین است. ” مارلین دختر بزرگ تر سوزان است. به او می گوید که با من توی تم هورتن شام می خورد .می گوید به خانه که رفت به او تلفن می زند. قطع می کند و بلافاصله شماره می گیرد .می گوید: جواب نمی دهد.می پرسم: کی؟می گوید: ماریا.

می گویم سوزان می فهمم که تو آن ادیت را دوست نداری. می گوید، دوست ندارم؟. . .از او متنفرم.
از دست هایم کمک می گیرم تا منظورم را بهتر به او حالی کنم .می گویم تو دوستش نداری چون چون کار نمی کند، چون قبلأ ازدواج کرده و سه تا بچه دارد. تو از او متنفری چون . . . ولی ماریا او را دوست دارد!
می گوید سفید با سفید سیاه باسیاه. . . نه آب گرم، نه گرما، نه به اندازه ی کافی غذا. می گوید نمی داند چرا ماریا هنوز با او زندگی می کند. می گوید: ” گفتم ماریا، ماریا ، چرابه خودت احترام نمی گذاری؟”
بسته ی کوچک شیر راباز می کند و در چایی اش خالی می کند .

می گوید:” گفت، گفت ، . . .چون خودم را دوست نمی دارم.”
نگاه هایمان به هم گره می خورد.انگار هر دو با هم یک فکر را دنبال می کنیم .می گوید:” خیال می کنم دلیلش همان اتفاقی باشد که زمان نوجوانی برایش افتاده است.”

از پشت شیشه زل زده ام به نور چراغ ها . . . زرد، سبز، قرمز، آبی و نارنجی که خاموش و روشن می شوند. باران سطح آسفالت را براق کرده است. نور چراغ اتوموبیل هایی را که می گذرند روی آسفالت و شیشه دنبال می کنم .

در خیالم ماریای چهارده ساله را می بینم که پیراهن خنک تابستانی با گل های ریز صورتی پوشیده است.غروب روزی تابستانی است و او تنها در کوچه ی بن بستی با قدم های بلند گام بر می دارد. شش پسر چهارده تا نوزده ساله را می بینم که از پی او می دوند و می خندند. هر کدام متلکی به او می پراند. ماریا ترسیده شروع به دویدن می کند.

سوزان را می بینم که پیراهن آبی چسبانی پوشیده ، با مرد جوانی سر میزی در رستوران نشسته و گرم صحبت است.

ماریا می دود، جیغ می زند و کمک می خواهد. در تاریکی کوچه صورت پسرها را تشخیص نمی دهد.
سوزان و مرد جوان وارد آپارتمانی می شوند. مرد در تاریکی اتاق پیش می رود ،صدای تقی می آید و چراغ روی میز بخش کوچکی از اتاق را روشن می کند. سوزان که کمی مست است، روی کاناپه ولو می شود. موسیقی ملایمی در اتاق پخش می شود. صدای تقی می آید و اتاق تاریک می شود.

ماریا زیر ملافه مچاله شده، می لرزد و گریه می کند. تمام بدنش درد می کند. کلیدی به نرمی در قفل می چرخد، سوزان وارد خانه می شود. به اتاق پسرها سرک می کشد، خوابند. بعد در اتاق ماریا را باز می کند. ماریا، نفسش را در سینه حبس می کند. آرام و راحت خوابیده است. سوزان چراغ خواب رومیزی را خاموش می کند و از اتاق بیرون می رود.

به چشم های هم نگاه می کنیم. می پرسد چیزی دیگر می خواهم. می گویم: نه ، ممنونم .
ابروهایش را بالا می اندازد. حرف دیگری نیست. می پرسم: برویم؟ سرش را تکان می دهد. می ایستد و کت آبی آسمانی اش را از پشت صندلی بر می دارد و می پوشد. صف حالا طولانی تر شده است. جوان و پیر، سفید و سیاه، همه در صف ایستاده اند. کتم را که می پوشم، جسم کوچک و صیقلی را میان انگشتانم لمس می کنم. دستم را بیرون می آورم. سنگ سیاه نرم و کوچکی است که همان روز یکی از بچه ها به یادگار به من داد. سوزان جلوترمی رود. سنگ را در جیبم می گذارم، به ماریا فکر می کنم ، به آن حادثه ی هولناک و به آن ادیت که ماریا دوستش می دارد و به مانیفست سوزان: سفید با سفید ، سیاه با سیاه!

دسامبر ۲۰۰۹

ونکوور

نام کا فی شاپ زنجیره ای در کانادا : Tim Hortons*
احمق آدم : idiot**

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *