خبرنامه گویا
موهاش را مشکی کرده و موهای کم پشت جلوی سرش را با وسواس نشانده کنار هم . خوش فرمی لبهای گوشتالودش ، ابروهای پر پشت مشکی ، مژه های بلند و آب و رنگی که رژلب و رژ گونه روی پوست سفیدش انداخته ،هفتاد سالگی اش را جذاب ترمی کند.
اندام فربه اش زیر پیراهن سیاه گشاد کشیده و خوش فرم به نظر می رسد. وقتی می خندد دو چاله روی گونه هایش می افتد و چشم هایش بسته می شوند. با صدا و از ته دل می خندد.سالهاست که اورا می شناسم. وقتی ۲۰ سال قبل برای کارهای اداریش می آمد ،زیبائی خیره کننده ای داشت .همیشه سرحال و قبراق بود .وقتی وارد می شد خنده اش که همیشه دلیلی برای سر دادن آن داشت راهرو را پر می کرد. من همیشه با دیدنش یاد کسی می افتم که نمی دانستم کیست ولی مطمئن بودم که او شبیه یک آدم معروف است.
زبان فرانسه را خوب می دانست و برای دانستن زبان آلمانی هم سماجت به خرج می داد ،اما برای یادگیری زبان وقت زیادی نداشت خیلی زود مشغول به کار شد.خوش روئیش در برخورد با مشتریان یک فروشگاه لباس فروشی محبوبیتی برایش همراه آورده بود. در رفتارش نوعی وقار خاص بود. اصولی را بهرحال رعایت می کرد که به آداب لباس پوشیدن و رفتارش در جمع بر می گشت .همیشه می گفت که آدم باید رفتار و منشش درست باشد، هر چه باشد از اسب افتادیم از اصل که نیفتادیم.سالیان سال از او بی خبر بودم تا اینکه چند هفته پیش دوباره آمد.
«نمی خواهم خانه ام را عوض کنم من نمی توانم به خانه کوچکتری بروم ،دلم می گیرد، تازه وسائلم را چکار کنم همه آنها در خانه کوچکترجا نمی شوند.فراموش کنید من از آنها دل بکنم یکبار در زندگی اینکار را کردم دیگر نمی توانم.»
بعد از مرگ شوهرش که سال قبل اتفاق افتاد ،می باید به خانه کوچکتری نقل مکان کند تا دولت کرایه اش را بپردازد. ساعتها بحث برای برای قانع کردنش به این که باید به خانه دیگری نقل مکان کند، به جایی نمی رسد قرار میگذاریم تا من به خانه اش بروم و با هم وسایلش را کمی جمع و جور کنیم و ببینیم چه چیزی را می تواند با خودش ببرد. کار سختی است ، سخت است کسی را قانع کنی تا از آنچه به آن دلبسته است دل بکند.
خانه اش در طبقه همکف یک ساختمان سه طبقه است . باغچه کوچکی دارد که در آن گلهای جوراجور کاشته است و در گوشه ای هم نعناع و ریحان،با دوصندلی پلاستیکی سفید و یک میزگردکه رویش رومیزی پر نقش و نگاری انداخته است . یک زیر سیگاری هم رویش گذاشته. کنارش هم یک بسته سیگار و یک چوب سیگار بلند.
دو اتاق خانه اش نسبتا بزرگ و آفتابگیرند و در آفتاب ماه آوریل پرنور و دلچسب. اتاقها پر از وسائلی هستند که با اینکه بیشتر آنها را از مغازه های دست دوم فروشی خریده ولی با هم هماهنگ هستند. همه آنها را با سلیقه کنا رهم چیده است . خانه بیشتر حال وهوای خانه های فرانسوی را دارد. روی میزها رومیزی های براده دوزی شده انداخته و تابلوها بیشتر مناظری از پاریس هستند. یک قالی ابریشمی خوش نقش در وسط اتاق انداخته ومبلهای مخمل سبزرنگش با گذشت زمان کمرنگ شده اند. نور شمع ها در روشنی روز بی رونق اند. خانه اش مهربان است . از آن خانه هائی که امنیت و آرامش می دهند. از آن جاهائی که برای رفتن از آن هیچوقت عجله ای نداری .
«این گلدان را باید با خودم ببرم در سفر فرانسه از یک دست دوم فروشی خریدم. نگاه کنید. دستش می گیرد و به آن دست می کشد . چشم هایش را می بندد مثل اینکه بخواهد آن را به ذهنش بسپارد. لیوانها را نمیخواهم ، استکانها را می خواهمشان آن گنجه هم باید باشد . کمدها…» دور اتاق راه می رود و به وسائلش اشاره می کند و صدایش تحکم آمیز است.
می گویم :«بیایید بنشینیم اینجوری به هیچ جا نمی رسیم .»نمیدانم چطوری بپرسم ولی دلم می خواهد بدانم چرا دل کندن از این وسائل اینقدر برایش سخت است .شاید هم لج این است که مرا برای کاری که نمی دانم چه کسی به عهده ام گذاشته به اینجا کشانده. امروز اینقدر هوا خوب بود که ترجیح می دادم همینطوری در خیابانها پرسه بزنم .بی فکر همینطوری می پرسم:
«می دانم که دل کندن از وسائل برایتان سخت است ولی در این دل کندن چه چیزی بیشتر آزارتان می دهد؟» نگاهم می کند چشمانش پر از اشک می شود و می گوید:
«می ترسم. می ترسم وقتی از اینها جدا شوم بمیرم. من از مردن می ترسم خیلی هم می ترسم.می دانید من به آن دنیا و اینکه
روحم دوباره زاده شود اعتقادی ندارم.کاش می داشتم آنوقت فکر می کردم که تمام نمی شوم.»
ناگهان به من چشم می دوزد و می پرسد:« شما نمی ترسید؟» سئوالش غافل گیرم می کند .دلم آشوب می شود. منتظر جواب نمی ماند . «ازمرگ در غربت می ترسم . از اینکه هیچکس بعد از مرگ در یاد هیچ کس نمانم. من ماهها بعد ازمرگ شوهرم به قبرستان می رفتم ،هر روز . هر وقت آنجا بودم، دلم می خواست زود از آنجا دور شوم . می خواستم به دنیای زنده ها برگردم هنوز برای مردن آماده نیستم . از روی وظیفه آنجا می رفتم ولی می دانم که بعد از مرگم کسی به دیدنم نمی آید.
نمی خواهم جسدم هم به ایران برگردد . از آنجا قهر کرده ام .من بهترین سالهای زندگیم از آنجا دور بودم ، بهترین روزهای جوانیم را که دلم می خواست در آنجا باشم . حالاچرا بعد از مرگم به آنجا بروم .من می خواستم در آنجا زندگی کنم نه اینکه بمیرم.»
فکر می کنم مرحله تازه ای در زندگی گروهی ازمهاجران شروع شده است .فکر مرگ در غربت.آستین بلوزم را پایین می کشم ودستهایم را در آن مشت می کنم. همان عادت بچگی وقتی که می ترسیدم .فکر مرگ ذهنم را پر می کند.
« خیلی ازشبها کابوس می بینم . خواب می بینم مرده ام و کسی به سراغم نمی آید.» دوباره می پرسد:« شما از مرگ نمی ترسید؟» .نمی دانم کی سیگاری به چوب سیگار بلندش زده که حالا دود آنرا حلقه حلقه از دهانش بیرون می دهدو خیره در انتظار جواب نگاهم می کند. یاد کابوسهای خودم می افتم و می گویم:
« چرا من هم به مرگ فکر می کنم . همه یک وقتی به مرگ فکر می کنند. ترس از مرگ همراه زندگی آدم است . هر کس برای رودروئی با آن برا ی خودش راه حلی پیدا می کند. » آمرانه می گوید:” بله اینها را می دانم ولی پرسیدم شما نمی ترسید؟»
آستین هایم را بازهم پایین تر می کشم و می گویم :«چرا منهم می ترسم.» بعد مثل اینکه بخواهم ترس را از خودم دورکنم می گویم:
«من فکر می کنم مرگ یک حالتی مثل قبل از تولد است ،آدم چیزی از آن نمی فهمد برای همین هم خود مرگ ترس ندارد.»
روی مبل قدیمی خانه اش لم داده است . سرش را به پشتی مبل که دستمال سفید گلدوزی شده ای روی آن انداخته تکیه داده است. ناگهان سرش را بلند می کند، دست در موهایش می کند ،آنها را کمی مرتب می کند و بعد بادبزنی که طرح رقاصه های اسپانیائی را دارد باز می کند ، خودش را باد می زند و می گوید:
« می گویند که آدم به خورشید و به مرگ نمی تواند نگاه کند . من می دانم که وقتش است به آن نگاه کنم ، مرگ را می گویم ولی می ترسم. همیشه فکر می کردم که قرار است هزار سال عمر کنم برای همین هر کاری را که دوست داشتم انجام بدهم، عقب انداختم . همه را به وقتی که معلوم نبود چه وقت است موکول کردم .دردهایم را جدی نگرفتم . غم هایم را هم همینطور و بیشتر از همه آرزوهایم را . روی همه شان را پوشاندم. می دانید من خیلی کتاب می خوانم . عاشق کتاب خواندن هستم . یک وقتی کتابی خواندم که شرح حال یک زن الکلی بود اسمش را درست یادم نیست شاید ۴۰ سال قبل آنرا خواندم ولی یک جمله این کتاب یادم هست که می گفت هر وقت من بچه بودم و زمین می خوردم مادرم می گفت حالا نمی خواهد گریه کنی فردا گریه کن. من هم همیشه گریه کردن برای دردهایم را به فردا واگذار کردم. ولی دردها توی دلم بار شده اند.می ترسم بی گریه برای آنها بمیرم»
در خانه اش احساس خوبی دارم . با آن خو گرفته ام.مثل این است که قبلا اینجا بوده ام.فضای آن نه ، ولی حسش آشناست. ولی در حس خوب آشنای خانه فکرو حس مرگ در هوای آن پرسه می زند .می پرسم :
« دلتان می خواهد همین زندگی را که تا حالا داشتید برای ابد تکرار کنید؟»
با تعجب نگاهم می کند و می گوید:
«همین جوری؟ بدون هیچ تغییری ؟»
قبل از آنکه جوابش را بدهم خودم فکر می کنم آیا من حاضرم و انگار بخواهم برای خودم هم وضع را روشن کرده باشم می گویم:
«همین جوری بدون هیچ تغییری »
چهره اش عوض می شود، در هم می رود.از من دور می شود . نگاهش می ماند روی پنجره روبرو. هر دوساکت می مانیم .بعد از جایش بلند می شود به آشپزخانه می رود و از سماوری که می جوشد در یک استکان کمرباریک چای می ریزد جلوی من می گذارد ولی حواسش جای دیگری است . با خودش واگویه می کند . همین زندگی بدون هیچ تغییری . بعد صدایش را بلند می کند و بدون اینکه مرا نگاه کند می گوید:
«نه نمی خواهم . معلوم است که نمی خواهم . چه تحفه ای بوده این زندگی من که حالا بخواهم تکرار شود. همه اش آرزوهایی که بر باد رفته اند . همه اش حرفهای نگفته . همه اش نقش بازی کردن . ادا در آوردن . خنده های بی دلخوشی . نه نمی خواهم .من زندگی نکرده ام ، برای همین همه اش می خواستم یک وقتی زندگی کنم . یک وقتی شروع کنم به زندگی کردن. همه اش اینجا مثل مسافرها بودم . همه اش گفتیم ریشه ما جای دیگری است .نه آنجا آن ریشه ثمر داد نه اینجا . نمی دانم چرا اینقدر مرگ در غربت سخت است . همیشه فکر می کردم که آدم وقتی خوشبخت باشد ،سخت می میرد ولی برعکس شده .»
بلند می شوم پنجره را می بندم. در بیرون باران تندی می بارد. نور شمع ها جلوه می کنند. من بهانه ای پیدا می کنم که بیشتر در آنجا بمانم. فکر می کنم که من هم نمی خواهم زندگیم دوباره تکرار شود.
خنده بلندی می کند و می گوید خوب دیگه بسه چقدر حرف مرگ و میر زدیم .حالا بعدا یک خاکی با این وسائل به سرم می کنم .حالا که هنوز وقت دارم .سیگاری به چوب سیگارش می زند و می پرسد راستی الیزابت تیلور را می شناسید. به خودم می آیم . او چقدر شبیه الیزابت تیلور است .