بهار سارا / خاطره کریمی

به یاد سارا باغرامیان

نمیشناختمت اما

برای دوست داشتن تو

مرا همین بس که

سراغت هنوز

در ان باغ که ترکش کردی

گلها سراسیمه میگیرند ،

ان روز که

شتابان

دست بی مهر زمان

در رشک به عشق سبزتان

تو را چید و برد.

ندیده یار !

شور هستی تو

به حتم

غوغای همیشه بهار باغ بود .

پس از تو گویی

عریان بماند این خاک

و نسیم،

حزن زمزمه ای دلتنگ .

اما

ترس خزان به دل نیست.

یادت

یاران را

جامه ی گرم نهان ترین ریشه هاست

پیچیده بر تن.

مرگ همواره مغلوب روح بیدار است.

و نقش تو

میتراود

از بامداد شکوفه های مهربانی

بر لبها

تا بهار خنده ها

به یادگار.

برای عاشق ماندن

همین قصه ما را بس .

***

زنی بماند و

زنی رخت بر بست.

زنی ساییده ی رنج کنجی از پخت و رخت و تخت ،

زنی پهنه ی دنج آمال ها گزید و رفت.

یکی روح خاک و کشتزار شد ، مفروش نورس ها ،

یکی تصویر زیبایی از خود در برق ستاره ای دور جست.

او که در شخم و شیار جانکاه خاک سفت ،

آن یک همه با فرود و فراز قلم در سیر.

ان که دیری مهلت خیال و خواب می جویید ،

دیگری پرورده ی فکر نه به ارزانی می فروخت.

زنی بلعیده از خان و آشیان ،

زنی در بلعش واژه ها و بوم رنگ غرق .

دو زن

بارور سنگین اندیشه ها

و آموخته ی عشق های آشکار و پنهان،

نه دور از هم

آخر

دلتنگ و رها

با توشه ای از وسوسه های بی درنگ .

٢٣ می ٢٠١٣

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *