به یاد سارا باغرامیان
نمیشناختمت اما
برای دوست داشتن تو
مرا همین بس که
سراغت هنوز
در ان باغ که ترکش کردی
گلها سراسیمه میگیرند ،
ان روز که
شتابان
دست بی مهر زمان
در رشک به عشق سبزتان
تو را چید و برد.
ندیده یار !
شور هستی تو
به حتم
غوغای همیشه بهار باغ بود .
پس از تو گویی
عریان بماند این خاک
و نسیم،
حزن زمزمه ای دلتنگ .
اما
ترس خزان به دل نیست.
یادت
یاران را
جامه ی گرم نهان ترین ریشه هاست
پیچیده بر تن.
مرگ همواره مغلوب روح بیدار است.
و نقش تو
میتراود
از بامداد شکوفه های مهربانی
بر لبها
تا بهار خنده ها
به یادگار.
برای عاشق ماندن
همین قصه ما را بس .
***
زنی بماند و
زنی رخت بر بست.
زنی ساییده ی رنج کنجی از پخت و رخت و تخت ،
زنی پهنه ی دنج آمال ها گزید و رفت.
یکی روح خاک و کشتزار شد ، مفروش نورس ها ،
یکی تصویر زیبایی از خود در برق ستاره ای دور جست.
او که در شخم و شیار جانکاه خاک سفت ،
آن یک همه با فرود و فراز قلم در سیر.
ان که دیری مهلت خیال و خواب می جویید ،
دیگری پرورده ی فکر نه به ارزانی می فروخت.
زنی بلعیده از خان و آشیان ،
زنی در بلعش واژه ها و بوم رنگ غرق .
دو زن
بارور سنگین اندیشه ها
و آموخته ی عشق های آشکار و پنهان،
نه دور از هم
آخر
دلتنگ و رها
با توشه ای از وسوسه های بی درنگ .
٢٣ می ٢٠١٣