محبوبه ی شب / فریده خردمند

روی موزاییک ها که قدم گذاشت، متوجه شد که صدای پاشنه هایش در حیاط می پیچد. مرد، پیشاپیش می رفت و سرش را پایین انداخته بود. زن، پاشنه ها را بلند کرد و با نوک پنجه رفت. زیر آلاچیق، یک میز و چند صندلی حصیری بود. به نزدیک ترین صندلی که رسید، ایستاد. حالا احساس بهتری داشت. مرد تعارف کرد که بنشیند و خودش وارد ساختمان شد

گربه ی بزرگ سیاه و سفیدی از مقابل زن بی اعتنا خرامید و رفت. گربه ی سیاه و لاغری هم نزدیک در ساختمان نشسته بود. مرد با دو استکان چای توی سینی برگشت. سینی را روی میز گذاشت، آرام در ظرف شیرینی را برداشت و نشست.

گربه ی بزرگ سیاه و سفید، روی موزاییک ها، نزدیک پاهای زن لم داد. زن خم شد و گربه را بی علاقه نوازش کرد. از انتهای حیاط صدای خش خشی آمد. زن پرسید:” صدای چیه؟

مرد گفت:” مرغا.”
خروس سفید و بزرگی با تاج قرمز از وسط حیاط می گذشت. زن بی اراده گفت:” چه خروس قشنگی!”
مرد جواب نداد. زن پاکت سیگار را از توی کیفش بیرون آورد و روی میز گذاشت.
گربه ی سیاه و لاغر پرید روی میز. مرد از روی صندلی بلند شد و گربه را زمین گذاشت. وقتی نشست، زن تازه متوجه پیراهن سفید مرد و گلدوزی روی جیب آن شد. روی جیب چپ پیراهن مرد یک دسته گل رنگی با ظرافت گلدوزی شده بود. مرد پنجاه ساله به نظر می رسید و زن دوازده سالی از جوان تر. زن سیگاری آتش زد.
گربه سیاه و لاغر دوباره پرید روی میز و به طرف ظرف شیرینی رفت. مرد این بار با کمی خشونت، گربه را تاراند. خشونتی که برای زن غیر منتظره بود.

زن نگاهی به انبوه درخت ها کرد و گفت:” رسیدگی به اینا کار سختیه.” مرد سرش پایین بود که متوجه چیزی روی زمین شد. از روی صندلی بلند شد و میز را دور زد. زن با نگاه حرکت او را دنبال کرد. سمت چپ میز، روی زمینف باغچه ی کوچک جعبه ای بود. بچه لاک پشتی توی جعبه به پشت افتاده بود و دست و پا می زد. گربه ی سیاه و لاغر با بچه لاک پشت بازی می کرد. زن بیشتر از گربه بدش آمد. زن گفت:” نمی دونستم که لاک پشت هم دارید.” مرد لاک پشت را برگرداند و گربه را کنار زد، ولی گربه دست از بازی بر نمی داشت. زن کودکانه پرسید:” حالا لاک پشته می میره؟” مرد گفت:” نه. ” و لاک پشت را از توی جعبه برداشت. زن نگاهش به دست مرد بود. لاک پشت را روی میز گذاشت و گفت:” فقط. . . فقط بازیچه ی گربه سیاهه شده بود.” و نشست. لاک پشت توی چشم های زن زل زد. با دست های پرانتزی شکل مستقیم و به سرعت به طرف استکان چای پیش می رفت. زن حس کرد که نفرتی آنی بینشان بوجود امده است. از ذهنش گذشت اسنکان را بردارد، ولی این کار را نکرد. رویش را به سوی مرد برگرداند. گربه باز پرید روی میز و به طرف بچه لاکپشت رفت. مرد، لاک پشت را برداشت و توی قفسه ی چوبی، کنار یک گلدان کاکتوس پنهان کرد. زن خوشحال شد ولی بی رغبت استکان چای را برداشت. مرد، تکه ای شیرینی توی چای نرم کرد و با سرو صدا خورد.

زن، به گلدان محبوبه ی شب که رو به رویش بود اشاره کرد و پرسید:” چرا برگاش خراب شده؟”

مرد گفت:” آفت زده.”

زن با دلسوزی پرسید:” یعنی. . . دیگه گل نمی ده؟”

مرد گفت:” چند ساله که دیگه گل نمی ده.”

زن، استکان را توی نعلبکی گذاشت. صدای خروس سفیدو بزرگ توی حیاط پیچید. زن پرسید:” همیشه این وقت روز می خونه؟”

مرد گفت:” بله. صداشه. باید بخونه.” و سرش را پایین انداخت. زن به نیم رخ مرد نگاه می کرد. مرد انگار یاد چیزی افتاده باشد، بلند شد و رفت توی ساختمان. زن به گلدان محبو به ی شب خیره ماند.

دقایقی بعد مرد با یک ظرف برگشت. توی ظرف چند تکه گوشت پخته شده بود. زن سیگار دیگری آتش زد. گربه ها برای خوردن گوشت دور مرد جمع شدند. زن آن ها راشمرد. چهار تا بودند. یک گربه ی مادر و سه تا بچه گربه. مرد، روی صندلی نشست. سیگاری از توی پاکت بیرون آورد و روشن کرد.

نگاه زن به گربه ها بود که نزدیک در ساختمان بودند.

مرد گفت:” توی باغچه، کنار خیابون پیداش کردم.”

زن پرسید:” کی؟”

مرد گفت:” پارسال.” و به سیگارش پک زد. دود را بیرون داد و گفت:” خیلی کوچک بود.”

گربه ها با ولع گوشت ها را می جویدند. مرد، همان طور که رو به رو را نگاه می کرد، گفت:” هیچ نمی دونستم که . . .” زن سرش را تکان داد.

صدای خش خشی آمد. زن به همه ی صداهای حیاط عادت کرده بود. گربه ی سیاه و لاغر، روی یک صندلی لم داده بود و دست و صورتش را می لیسید. صدای خروس دوباره در حیاط پیچید. صدایی که زن تا آن روز، فقط از دور دست شنیده بود. حس غریبی داشت. نه وقت رفتن بود، نه جای ماندن. کیفش را به کندی از کنار صندلی برداشت. دلش گرفته بود. دلش از چیزهایی که نمی شناخت، گرفته بود.

از روی صندلی بلند شد و راه افتاد. مرد، سرش را پایین انداخته بود و پیشاپیش می رفت. زن، این بار تلاشی نکرد، روی پنجه راه نرفت. با خیال آسوده، همراه با یاسی موقرانه روی موزاییک ها قدم می گذاشت. صدای پاشنه ها که دور می شدند، در فضای حیاط می پیچد. مرد، در را به آرامی باز کرد. زن ایستاد، در آستانه ی در سرش را برگرداند تا خداحافظی کند که چشمش به محبوبه ی شب افتاد و دلش بیشتر گرفت.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *