نامه سرگشاده به خانم شیرین عبادی – «دختر شما عسل»

اخبار روز:

خانم شیرین عبادی عزیز،

نمی‌ دانم سخنم را از کجا شروع کنم با معرفی‌ کوتاهی‌ از خودم و زندگی‌ خودم به عنوان یکی‌ از هزاران هزار زندگی‌ بربادرفته یک دختر ایرانی‌ یا شاید بهتر باشد بگویم یک انسان ایرانی‌، و دقیقتر انسانی‌ که از کودکی خود را دختری می‌پنداشت ولی‌ مجبور به پوشیدن لباس پسرانه و رفتن به مدرسه که به کابوسی عظیم تبدیل شده بود بجای مکانی برای کسب علم و دانش و فردایی بهتر!

خانم عبادی عزیز ،

امیدوارم این چند سال زندگی‌ در خارج از کشور شما را با اطلاعات جدید به قدری آشنا کرده باشد و تابو‌های ذهنی‌ شما را شکسته باشد و توانسته باشید حدس بزنید که آری من یک ترنسکسول هستم! هر چند که با نگاهی‌ به اطراف شما، اطراف شما منظور نواندیشان دینی ‌ست، می‌توان دریافت که میشود هم در جهانی‌ باز و آزاد زندگی‌ کرد و هم همچنان ذهنی‌ بسته و تنگ و عقب مانده داشت!

خانم عبادی عزیز،

من با شما به واسطه پدربزرگم آشنا شدم، در آن زمان چهارده سال بیشتر نداشتم و شما تازه جایزه صلح نوبل را برده بودید، پدربزرگ پیر مردی اهل مطالعه بود و عکس شما را به افتخار در قفسه کتابهایش به کتابها تکیه داده بود و بارها از شما برایم گفته بود و گفت بود که تمام دنیا به زنانی مثل شما افتخار میکنند. در آن زمان تصویری که از شما پدربزرگ برای من می‌ساخت کمک بزرگی‌ بود برای اینکه روی خواسته خودم پافشاری کنم و خجالت نکشم اگر می‌خوام که دختر باشم، زیرا که می‌دانستم زنانی هستند در کشورم که دنیا به وجودشان افتخار می‌کند.

یکسال بعد با تنی کبود و زخمی به خیابان پناه آوردم و دیگر به خانه بر نگشتم هرچند در آن خانه کسی‌ جز پدربزرگ که مدت زیادی بیش دوام نیاورد منتظرم نبود!

در آخرین دیداری که با پدربزرگم داشتم زمستان بود و قرار ما در پارکی‌ در شمال تهران، پدربزرگ دیر کرده بود و عنقریب بود که من روی آن نیمکت آهنی به تکّه یخی تبدیل شوم، وقتی‌ رسید از شدت سرما بدون احوال پرسی‌ سیگار دستش را گرفتم و پکی جانانه زدم! بسیار تعجب کرده بود چون تا بحال من را درحال سیگار کشیدن ندیده بود آن هم با آن همه آرایش!

انگار خود می‌دانست که آخرین باریست که همدیگر را ملاقات می‌کنیم، در لابلای پولهای توی پاکتی که به رسم چند وقت در جیبم به زور جا میداد عکس شما را هم گذشته بود و موقع خداحافظی با وجود اینکه که سعی‌ میکرد بغض خود رو بخورد اشک ریخت و گفت، عزیزم هرچه میخواهی‌ باشی‌ باش، فقط انسان باش! عکس شما تا به امروز تنها یادگار و بازمانده از زندگی‌ گذشته من ‌ست. بار‌ها و بارها به عکس شما خیره شدم و با پدربزرگم درد و دل‌ کردم و شاید هم درد و دلهای من را شما هم شنیده باشید!

خانم عبادی عزیز،

نگاه کردن به عکس شما همیشه آرام بخش وجود من بوده ولی‌ هر از گاهی سکوت شما در عکس مرا به خود میاورد و خود را وسط سیلابی از مشکلات می‌یابم، مشکلاتی که بجز به حراج گذاشتن تنم چاره دیگری برای حلشان نداشتم چه بسا که از این تن دستمالی شده‌ام بر خلاف تمام دستها و نگاه‌ها، خود راضی‌ نبوده ام و سعی‌ در تغییرش داشتم.

بعد از سالها کار شبانه روزی بالاخره موفق به جمع‌آوری هزینه لازم جهت جراحی در یکی‌ از کشورهای آسیایی شدم و هم‌اکنون منتظر روز موعود در هتلی تنها نشسته‌ام. باوجود این که این سالها می‌‌بایست بهترین سالهای عمرم باشد، زندگی‌ با من تا بحال چنان کرده که اگر هم جان سالم از این جراحی بدر نبرم و فردا را نبینم ناخشنود نیستم چونکه می‌دانم شاید هویتی چند برگی نصیبم شود ولی‌ سوال اینجاست که آیا این هویت حق و حقوقی هم دارد؟

خانم عبادی عزیز،

روز به روز به توهین‌ها به جامعه همجنسگرایان و همینطور ترانس‌ها اضافه میشود و جز تعداد محدودی از خود بچه‌ها که صدایشان هم به جایی‌ نمیرسد از کسی‌ اعتراضی و برخوردی نمی‌بینیم!

من دلم نمی‌خواهد که سکوت شما و همراهانتان را از روی غرض ورزی‌های سیاسی بپندارم و باشد که در فردای ایران آزاد “همه” حق برابر داشته باشیم و نه من نه شما از پدربزرگ شرمنده نباشیم!

دختر شما عسل

روز جهانی‌ صلح

۳۰ شهریور ۱۳۹۱

من سردم است و از گوشوارهای صدف بیزارم،

من سردم است و می‌دانم،

که از تمامی‌ اوهام سرخ یک شقایق وحشی،

جز چند قطره خون چیزی بجا نخواهد ماند.

فروغ فرخزاد

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *