۱۱۰۰ روز پیش، آن جمعه بیست و دوم خردادی، خیلیهامان برای سهیم شدن در تغییری هرچند کوچک در آینده سیاسی، اقتصادی و اجتماعی، از شرق تا غرب زمین، در صفهای کوتاه و بلند ایستادیم، نامی را نوشتیم و با انگشت رنگی خود شادمانی و دستافشانی کردیم. برای همین هم بود که وقتی خبر سیاه دزدی آمد و سنگینیاش قلبمان را فشرد، مبهوت شدیم. کمی طول کشید تا باور کردیم رأیمان را به نام دیگری خواندهاند، به یکباره، یک شبه، زندگیهامان دگرگون شد. همه با هم – حتی آنها که رأی ندادنشان سهمشان در آینده ایران بود – پرسیدیم «رأی من کو؟» و این شد مبدأ حرکت جمعیمان.
در این سه سال، روز به روز، بر تعداد زندانیان سیاسی افزوده شد، تعداد کشتهگان میان مردم عادی و کنشگران سیاسی بالاتر رفت، جنایات و شکنجهها در زندانها رواج یافت و آشکار شد، بسیاری از کنشگران یا به زندان رفتند یا عرصه چنان بر ایشان تنگ آمد که مجبور به ترک ایران شدند. این از دست دادنها، تبعیدها، خشونتهای عریان و حضور نظامی و سرکوبگر قدرت حاکم علیه مردم، حتی امید آنهایی که هنوز امیدی به اصلاح جمهوری اسلامی داشتند، را هم کمسوتر کرد و دست سرکوبگر دیکتاتوری دینی بر همه رو شد.
ما نسل پس از انقلاب که سالها نسلهای قبلی را مسوول آنچه بر سرمان میآمد میدانستیم، پرچم را در دست گرفتیم، صدا را در گلو انداختیم و فریاد زدیم، به خیابان رفتیم و مشت گره کردیم و اینبار نه بر سر نسلهای پیشین، که با آنها، کنار آنها، دوشادوش آنها اعتراض کردیم؛ سه سال اعتراض بیوقفه، شاید گاهی آهسته ولی همیشه پیوسته! و این همگامیها، همفریادیها، همدردیها پرده از آن تابوها برداشت. بخشی از تاریخ را که نظام بواسطه سرکوب و والدینمان بواسطه حمایتشان از ما پنهان کرده بودند، کنار خود دیدیم. در آغوش هم گریستیم، با هم برای بدست آوردن پیروزیهای کوچک خندیدیم، شبها و روزها با هم به بحث و مجادله گذراندیم. ما بر خلاف آنچه آموخته بودیم، از آنها که یکی از اعضای خانواده یا دوستانشان را در اعدامها و شکنجههای سالهای کودکیمان از دست دادند، فاصله نگرفتیم، نزدیکشان شدیم و سکوت را شکستیم.
غیر از این نزدیکی نسلها، آنچه بدست آمد، علنی شدن جنبشهای اجتماعی و تنوع آرمانهای سیاسی بود. این روزها نام جنبشهای مدنی برابریخواهانه، جنبش زنان، جنبش کارگری، اقلیتهای قومی، دگراندیشان دینی، کنشگران حقوق کودکان و… دیگر به گوش کسی نا آشنا نیست. تلاش برای ترسیم جامعه آرمانی موجب شد هر کدام از این گروهها جدا از اعتراضاتشان به آنچه در جریان است، مطالبات خود را هم بلند بخواهند و یکی صدای دیگری را بلندتر و رساتر بشنود. هرچند زندانها امروز مملو از تأثیرگذارترین کنشگران و روزنامهنگاران و متفکرین، از چندین نسل است و بسیاری هم درگیر و دار مهاجرت اجباری در خارج از ایران هستند، این صدا همچنان طنینانداز است.
زنان در این میدان نه در حاشیه و نه نظارهگر، که در مرکز و صفوف مقدم تجمعها و اعتراضات خیابانی بوده و هستند. آنها که میخواهند زنان را در نقش مادری و همسری و دختری محبوس کنند، نسرین ستوده، نرگس محمدی، بهاره هدایت و باقی زنان را از مادری و همسری و دختری محروم میکنند. تصاویر شادیهای مادرانه نسرین از پشت شیشههای کدر و اشکهای دلتنگی دخترش مهراوه، خشم چه کسی را بر نمیانگیزد؟ نامههای بهاره به عشقش دل چه کسی را نمیلرزاند؟ وقتی نرگس برای راهش کودکانش را میگذارد و میرود، مگر میشود به ایمان به راهش تردید کرد؟
هرچه نظام دینی تلاش در خانهنشین کردن آنها دارد و میخواهد از اجتماع محوشان کند، جوانه امیدشان و عزم حرکتشان قویتر میشود. نظامی که خبر اعدام دختران باکره را با شیرینی به خانوادهها اعلام میکرد، دیگر نمیتواند حق عزاداری “مادران عزادار پارک لاله” را بگیرد، پارک لاله دیگر در محدوده جغرافیایی تهران محدود نیست. قدرت زنان ایرانی در گشادگی نگاه ندا و استواری قدمهای پروین فهیمیست که فریادشان در سراسر دنیا شنیده و دیده شده. ما جوانه میزنیم و با فشارهای بیش از پیش و روزمره رژیم سرکوبگر، رشد میکنیم و آنچنان به گلو و دست و پایش میپیچیم که دست به دامن گشتهای ارشاد میشوند و در خیابان مانتو و شلوار و روسری اندازه میزنند. از ترس جوانههای دست در دست هم، نشانی کافههای زنانه و دانشگاههای زنانه میدهند، زندانیان زن را ممنوع الملاقات میکنند، همسران را به شهرهای دور و زندانهای متفاوت تبعید میکنند و هر آنچه میتوانند میکنند که ما محو شویم و آزادی و برابری را نخواهیم؛ غافل از این که ما، جوانه میزنیم، چراکه ایمان داریم آزادی و برابری، حق ماست.
سوده راد
پاریس، ۱۷ ژوئن ۲۰۱۲
*این نوشته در گردهمایی گرامیداشت سومین سالگرد جنبش سبز آزادیخواهی مردم ایران که به دعوت کمیته مستقل ضد سرکوب شهروندان ایرانی در میدان آزادی ها و حقوق بشر پاریس برگزارشد، خوانده شد.