“وقتی لبهایش را روی لبهایم گذاشت همهچیز رو فراموش کردم.” این جملۀ کلیشهای را همیشه توی کتابها میخواندم و بقیهاش را خودم تصور میکردم، خدا میداند چه تصاویر دلپذیری در ذهنم شکل میگرفت و مرا به دنیای رؤیاها میبرد، دنیای نوازشهای عاشقانه و هماغوشی مهرآمیزی که همهاش لطیف و زیبا بود، تخیلاتم همیشه نوید یک زندگی رمانتیک را به من میداد و این وعدهها و وعیدها آرزوی هر چه زود بزرگ شدن را در سرم میپروراند، خیلی زودتر از آن چه فکرش را میکردم بزرگ شدم و مثل همۀ کارهای هیجانی و شتابزدهام خیلی زود عاشق شدم تا بتوانم اولین بوسۀ عاشقانه و فراموشی و غرق شدن در حسی زیبا را تجربه کنم، بوسه بود ولی نه تنها برایم فراموشی نیاورد بلکه تازه مغزم به کار افتاد و از آن روز هزاران فکر و خیال سیاه مدام جلوی چشمانم رژه میرفتند! آیا نویسندۀ کتابهای عاشقانهای که میخواندم بر اساس رویدادهای واقعی مینوشتند یا این که تجربۀ من تجربۀ متفاوتی بود؟ البته نکتۀ جالب اینجاست که همۀ نویسندههای رمانهائی که آن روزها میخواندم مرد بودند! و به ندرت رمانی خوانده بودم که زنان نوشته باشند، بیوگرافی این معدود زنان نویسنده هم حکایت از آن داشت که آنها هیچ وقت طعم عشق را نچشیده و ازدواج هم نکرده بودند!
خلاصۀ کلام فکر کنم سرم حسابی کلاه رفته بود! بعضی وقتها فکر میکردم اگر قهرمانان زن داستانها از توی کتابها در میآمدند لابد حرفهای ناگفتۀ زیادی داشتند و حتماً مثل من یک عالم فکر و احساس در حین نخستین بوسۀ عاشقانهشان در سرشان میچرخید، آن روز کذائی، در روز بوسۀ نخست، تنها چیزی که تجربه نکردم لذت بود! ناخودآگاه احساس نیرومند گناه همۀ وجودم را در بر گرفت، احساس کردم از من سوء استفاده شده، بیحرمتی شده، حس کردم مورد تجاوز و تعرض قرار گرفتهام و دیگر دختر باشخصیت و محجوبی نیستم که سرش را بالا بگیرد و به پاکی و نجابتش افتخار کنم! پیش خودم گفتم: شاید این تفکرات عجیب و غریب و نداشتن هیچ گونه احساس لذتبخش از بیتجربگی و کمی سن و سالم نشأت میگیرد، برای همین نا امید نشدم و در موقعیتهای مختلف تن به بوسههای به اصطلاح عاشقانه دادم ولی همچنان دریغ از ذرهای حس خوشایند! همچنان من در فضای تلخ نانجیبی و بیحیائی دست و پا میزدم.
به هیچ عنوان به روی دوست و همراهم هم نمیآوردم که در کل از این رابطه هیچ لذتی به معنای رمانتیک آن نمیبرم و همیشه خود را در معرض هزاران هزار تهمت و افترا میبینم، عقل نوزده سالهام تلاش میکرد برای دغدغههای نا امید کنندهام راه حلی بیابد و پیوندی بین آنچه شنیده و خوانده بود فراهم کند ولی توفیقی در کار نبود! در تصوراتم همه چیز خوب پیش میرفت، احساسهای عاشقانه، بوسههای داغ و نفسگیر، هم آغوشی بیانتها که بر آن پایانی نبود و کرخی لذتبخشی که تا سر انگشتانم را در بر میگرفت اما در دنیای واقعی فقط انقباض بود و سرمائی که در تیرۀ پشتم میدوید و همه وجودم یخ میزد! یاد حرفهای مادرم میافتادم که از نوجوانی در گوشم زمزمه میکرد، نجوائی که از بقیۀ آدمهای دور و بر هم شنیده بودم، یک جورهائی مثل یک هشدار مداوم و روزانه تکرار میشد: “مردها گرگهای گرسنهای هستند که رحم به هیچ برهای نمیکنند! گرگهائی که با زبان چرب و نرمشان سرِ دخترهای معصومی مثل تو را شیره میمالند و یک لقمۀ چپشون میکنند!”
در نوزده سالگی توانائی یافتن شباهتی بین پندهای مادرانه با قصههای کودکانه را نداشتم اما ترسی که همۀ وجودم را از خود میآکند شبیه کابوس شبهای دوران کودکی بود که بعد از شنیدن و تصور کردن قصۀ شنگول و منگول برایم ایجاد میشد، گرگ دوران کودکی در لباس مردی خوشظاهر پنجه پنهان میکرد و منتظر بود تا من را درسته ببلعد! دوران کودکی سرشار بود از قصههای گرگ و بره و حیوانات مختلف، حیوانهائی که با داستانهایشان سعی میکردند منش زندگی درست را در لفافه به ما بچههای تأثیرپذیر و شکننده آموزش دهند، در داستان حیوانها همه چیز پیدا میشد، عشق، عاطفه و احساس همدردی، فریب و تزویر، هیجان و خطر و ترس از نابودی و خورده شدن توسط حیوانات درندهخو،”کلیله و دمنه” نمونۀ خوبی از این دست بود، به یاد دارم در قصههای دوران کودکی همیشه موجودات مختلف با خطر دست به گریبان بودند اما خطر همیشه از سمت حیوانی از نوع دیگر به سراغشان میآمد، گرگ بره را میدرید، شیر آهو را و روباه خروس را تعقیب میکرد، به نظر میرسید جانوران همنوع از همدیگر پشتیبانی میکردند، حتی موجودات قوی در درون گروه از ضعیفها مراقبت میکردند و نر و مادۀ همنوع به یکدیگر عشق میورزیدند و کودکانی دلربا به دنیا میآوردند.
اما این قاعدۀ دنیای ما آدمها نبود و حیوانات در زندگی ما هر کدام تبدیل به نمادی از خصائل انسانی و گاه تبدیل به یک علامت خطر بزرگ میشدند که: ایها النسوان به گوش باشید و به هوش که آدمیزادهای از جنس نر و درنده همچون گرگ رخ نشان میدهد! شیر و شغال برای دریدن ما پا به عرصۀ هستی گذاشته بودند و البته این نقش هراسناک لولو خورخورهای تا لحظۀ ازدواج در من و ما ادامه پیدا میکرد و بعد از ازدواج بلافاصله تبدیل به جلال و جبروتی خدایگونه میشد! حالا بانوان محترم باید نقش بره را رها میکردند و در قالب بنده فرو میرفتند تا رستگار میشدند! که صد البته در این نقش نیز نه خبری از لذت بود و نه از عشق وعاطفه! حال از روزهای اول جوانی و تجربۀ بوسۀ نخست و همآغوشیهای دزدکی سالها گذشته است، روزها و سالها گذشت و هیچ اتفاقی رخ نداد، در گذر تاریخ چیزی در درون من و ما رسوب کرده بود و به آسانی پاک نمیشد، حالا بعد از گذر از آن همه سال فکر میکنم برای لذت بردن از هر نوع رابطهای باید در یک رابطۀ برابر باشیم، در این صورت حتماً مردانی هم هستند که بوسیدنشان آدم را یاد هیچ شیر و روباهی نیندازد!