مُردانگی که از لحاظ تاریخی نام مّردانگی گرفته است فاعلیت زنامردانگی را در بدن او می بیند. از اینجاست که مُردانگی برای اثبات خودی به نام مردانگی همواره در پی کنترل یعنی سرکوب و سانسور و قتل بدن زنامردانگی است. به راستی که بدن سرچشمه ی رخداد و تجسم آفرینشگری است. فاعلیت بدن زنامردانگی به معنای قوه ی انگیزش آن است—یعنی نیرو و توانی که قادر است بدنی دیگر را به حرکت در آورد یا دستکم حرکتی را به طور بالقوه انگیزش کند.
مُردانگی از آشکار شدن انحناهای بدن زنامردانگی می ترسد چرا که انحناها سخت انگیزش گرند. انحنای باسن حواس و روح بدن دیگر را به حرکت می اندازد و موجد حرکت در وی می شود. انحنای باسن در حرکت های خود—حتی خرد ترین حرکات دوارش—کاری عاشقانه تولید می کند. انحنای پستان ها آن است که به طور بالقوه از آن شیر جهش می کند. پستان ها دو گوی زنده اند—گوی چوگان و گوی جهان نما. آنها انعکاس انقباض و انبساط هستی اند. حتی خط میان پستانها می تواند موجد حرکت شود—خطی که نه خواننده تواندش خواند و نه خطاط. این همان خط سوم است. خط حرکت. خطی که مدام از خود بیرون می زند.
مُردانگی از ظهور شکم زنامردانگی می هراسد—شکمی که نشان رشد و حرکت جنین است. و از پوست می ترسد. پوستی که در اصطحکاک—حتی با خیال هم— آتش می آفریند. مُردانگی از ساق و مچ پای زنامردانگی می ترسد که چون و به راه افتد، خطی از افتراق و عزیمت از مُردانگی را رقم می زند. او از خطی که میان پاهاست و به دهلیزی که برانگیزاننده ی زندگی است می رسد می ترسد. این خط—خط عزیمت زنا مردانگی از مُردانگی—همان تاریخ زنده ی زنامردانگی است.
دهلیزی که زنامردانگی در میان بدن خود اندوخته دارد برانگیزاننده و موجد تاریخ است. موجدی که خود واجب الوجود است. و مگر نه این است که خداوند واجب الوجود و موجد حرکت است. پس خط انگیزش گری که همان زنامردانگی است چیزی جز خداوند نیست. چه سخیف است کار مُردانگی که تن را از خدا گرفت و او را بی بدن کرد. این چه گونه خدایی است که دارای صفات است ولی از تن و از حس که در تن ظاهر می شود سرچشمه نمی گیرد. صفت بی تن چیزی جز مُردانگی نیست. مُردانگی آن است که سری ندارد که برای دیگری درد بگیرد، مویی ندارد که برای دیگری بجنبد، دلی ندارد که برای دیگری بلرزد. او تنها زبانی است که به جای سخن گفتن سراسر دریدن و جویدن و بلعیدن است.
مُردانگی حتی از موی زنامردانگی می ترسد. مویی که چون بجنبد چه فتنه ها که انگیزش نمی کند. هر تار مو، هر تاب و هر شکنش برانگیزاننده ی حرکت و نشاط در دیگری است. مو به هر چه که رسد به آن حرکت بخشد: به شانه ها، به پشت، به باسن. مو صورت را به وجد می آورد. چشم را می تاباند. دهان را به تاب می آورد. مو انگشت را می پیچاند. هر حلقه اش. وقتی که انگشت آن را دور خود می پیچاند. وقتی که دست در آن فرو می رود. این جنبش به نازکی یک مو از بزرگترین ترس های مُردانگی است. و مگر مُردانگی به جز ترس چیز دیگری نیز هست؟
موی زنامردانگی تخیل است. و تخیل موجد حرکت و غلیان احساس است. و تخیل—یعنی هر آنچه انگیزش گر است—باید نهان شود. چرا که مُردانگی ترس است. ترسی که همواره در پی القاء خود در تن زنامردانگی است. تا زنامردانگی از خود بترسد و کمر به قتل خود—به قتل دیگری—ببندد.
ترس موجد و سرچشمه ی کنترل است. چنانچه ترس در بدن ما زنامردانگی ها القا شود، دست به کنترل بدن خود می زنیم و از بدن خود می ترسیم—از بدنی که انگیزش گر حرکت است. حرکت که فلک را سقف می شکافد. و حرکت که طرحی نو در می اندازد. بدن ما زنامردانگی ها تجسم حرکت است. بدن شکاف دار ما زنامردانگی ها. و حرکت همان اظهار روح دیگری است.
بدن حرکت می انگیزد و حرکت بدن را. چرخه ی حیات چیزی جز این چرخه ی بدن-حرکت نیست. وقتی از بدن خود می ترسیم این چرخه را معیوب می کنیم. یعنی بدن را از حرکت می اندازیم و حرکت را از بدن می گیریم. کنترل یعنی اخلال در طبیعت. یعنی بی ارتباط کردن اجزاء هستی که همان حرکت و بدن هستند. هستی همان حرکت-بدن-حرکت تا بی نهایت است.
کنترل یعنی جدا کردن جنین و جفت در زهدان. یعنی جدا کردن دم و بازدم. مگر نه اینکه هر نَفَسی که فرو می رود ممد حیات است و چون بر می آید مفرح روح؟ پس کنترل بی نَفَس کردن روح و بی امتداد کردن حیات است. کنترل نَفَس هستی را به نَفَس نَفَس می اندازد. کنترل قطع نَفَس از نَفَس است. برای همین حمله ی ترس یا حمله ی اضطراب که از کنترل عارض می شود همیشه حمله ی نَفَس تنگی است.
نَفَس آفرینش را می آفریند و آفرینش نَفَس را. نَفَس نَفس را می آفریند. نَفَس روح هستی است.. کنترل قتل هستی یا همان قتل دیگری است. کنترل بیگانه گردانی نَفَس با نَفَس است. بیگانه گردانی نَفَس با نَفس. بیگانه گردانی تن با تن. بیگانه گردانی حرکت و تن. بیگانه گردانی حرکت و حرکت.
فرح بخشی در نفس انداختن چیزهاست—نفسی که موجد حرکت حیات است. حیات نامفرح حیات نیست: مُردانگی است.
نَفَس به صورت در آورنده ی بدن است. صورتی که مرده است صورتی است که در آن نَفَسی نیست. بدنی که نَفَس در آن به حرکت افتد در دم زنده می شود. صورتی که در آن دم و بازدم نیست بی صورتی است. صورت تنها و تنها با نفس روح می یابد.
روبنده نماینده ی بستن رو یا همان بستن نَفَس است. روبنده بی صورت کردن بدن زنامردانگی است. بی صورت کردن همان بی نَفَس و همان بی نَفس کردن است. رو بنده از امتداد و از فرح انداختن حیات است. بدنی که بی نَفَس و بی فرح شود انگیزش نتواند کرد و این آن چیزی است که مُردانگی برای بدن زنامردانگی می خواهد.
یکی از سازو کارهای روبنده در جهت کالاگردانگی بدن زنامردانگی است. رو بنده بدن را بسته بندی و آماده ی مصرف مُردانگی می کند. مُردانگی دهان و دندان و زبان است. زبانی که سخن گفتن نمی داند. دهانی که چیزی جز دریدن و جویدن و بلعیدن نمی داند. این دهان و این زبان مُردانگی تکلم است. زبانی است که به جای تعالی سخن وری تنها به شراکت در دریدن و جویدن و بلعیدن گرفتار شده است. مُردانگی همان خدایگانی است که هگل از آن سخن می راند—او که در نبرد تاریخی پیروز شده است—بعد از آن کاری جز مصرف—جز دریدن و جویدن و بلعیدن—نمی داند.
روبنده بدن زنامردانگی را از دیگر بدن های اجتماع جدا کرده و آنها را زاییده ای از بدن مصرف مُردانگی می کند. بدن روبنده دار غذایی است که مُردانگی از آن ارتزاق می کند و خدایگانی اش به این ارتزاق وابسته است.
مُردانگی نه تنها با روبنده نَفَس زنامردانگی را از او گرفته است بلکه دهان و زبان وی را نیز. دهان و زبانی که بر خلاف زبان و دهان مُردانگی انگیزش گر و سخن ورز است.
دیگر ساز و کار روبنده جدا کردن بدن از بدنه ی اجتماع است. وقتی بدن زنامردانگی را که موجد و انگیزش گر حرکت است از بدن اجتماع می گیریم بدن اجتماع را از حرکت می اندازیم و به مُردانگی می کشانیم. مردسالاری سازو کار مُردانگی بدن اجتماع است. پس حرکت—حرکت اجتماعی—آن چیزی است که مُردانگی از آن می ترسد و همه ی توان مصرفی اش را در جهت سرکوب و خنثی سازی آن به کار می برد.
ترس همان اراده ی به فعل درآمده ی کنترل است . کنترل اراده مندی مُردانگی است. ترس اراده ی معطوف به قدرت مُردانگی است. قدرت که می تواند نیروی خلاق باشد در خدمت مُردانگی به ابزاری تبدیل شده است. قدرت مُردانگی ابزاری در جهت کنترل بدن اجتماع است. ابزاری برای بی نفس کردن صورت و بدن زنامردانگی. قدرت ابزاری است که در جهت کالاگردانگی و مصرف گردانگی بدن زنامردانگی، قطع آن از اجتماع و بستن راه نَفَسش اعمال می شود. اراده ی معطوف به قدرت مُردانگی ابزاری برای مانع شدن از حرکت روح زنامردانگی در بدن اجتماع است. در جریان این ممنوعیت، مُردانگی در جریان نَفَس در بدن اجتماع اختلال ایجاد می کند. مُردانگی تبلور قطع بدنها و نَفَسها است.
مُردانگی از امتداد اندازنده ی بدنها و فروکاهنده ی شدت آنهاست. امتداد بعد حرکت است و شدت روح آن. شدت بعد نیست. شدت بعد را از بعدیت خود بیرون می کشد. شدت بعد را برای خود بعید می کند.
وقتی درجریان ملاقات بدنهای اجتماع اختلال ایجاد شود، انگیزشی صورت نمی گیرد پس حرکتی رخ نمی دهد. انگیزش همان ایجاد شدت است. شدت همان روح حرکت است. روح چیزی است که از چیز دیگر سرریز می کند. روح چیزی است که از چیز دیگر بیرون می زند. روح آن است که در بدن نمی گنجد. در هیچ چیز نمی گنجد.
روح نیستی همان اراده ی معطوف به گنجاندن، معطوف به قدرت—یا همان مردانگی مُردانگی شده—است. مُردانگی مردانگی است که همه ی هستی خود را به اراده ای معطوف به قدرت، به اراده ای معطوف به گنجاندن، تبدیل کرده است. یعنی به روح نیستی.
بدن مرده—بدن بی نَفَس—تنها بدنی است که در ابعاد خود می گنجد. نَفَس آن است که در بدن داخل می شود، ولی در آن نمی گنجد و لاجرم از آن بیرون می زند. نَفَس که جوان است ازبدن سرریز می کند. نَفَس روح بدن است. نَفَس شدت است و شدت روح حرکت.
آنچه از مُردانگی بیرون می زند همان اراده ی معطوف به قدرت—همان اراده ی معطوف به گنجاندگی—است. گنجاندگی نوعی سر جای خود نشاندن چیزهاست. گنجاندگی در بعد نشاندن، در قالب گرفتار کردن، و در اندازه رقم زدن چیزهاست تا از خود بیرون نزنند. گنجاندگی همواره در کار گنجاندن نَفَس در بدن. نَفَس در نَفس.
فلسفه ی حجاب فلسفه ی گنجاندگی است. حجاب یک نوع پوشش نیست. فلسفه ی پوشش پوشاندن به قصد محافظت کردن است. فلسفه ی حجاب نه تنها پوشاندن به قصد پوشیده نگاه داشتن است بلکه بیش از این است. فلسفه ی حجاب گنجاندن است. گنجاندن بدن زنامردانگی در حجب و حیا. پوشیده نگاه داشتن بدن در جهت این گنجاندن عمل می کند. حجب و حیا عامل کنترل کننده ی بدن است تا از خود بیرون نزند. فلسفه ی حجاب فلسفه ی کشتن روح انگیزش گر بدن است که موجد بیرون زدن بدن از خود می شود.
گنجاندگی همواره در کار قطع کردن و بریدن بیرون زده هاست. در کار بریدن نَفَس از نفس. بریدن نَفَس از نَفس. گنجاندگی نَفَس خود را مصرف می کند تا دم را از بازدم ببرد. نفس گنجاندگی برای قطع نفس از نفس است. از این جهت گنجاندگی یک نوع نفی خود است. نفی روح و نّفس خود. گنجاندگی ضد نَفَس خود عمل می کند. پس مردانگی به مُردانگی درآمده نه تنها در کار قتل دیگری است بلکه در کار قتل نَفس خود است. چرا که مردانگی بی زنانگی هیچ نیست. مردانگی بی زنانگی نفی حرکت، نفی روح و نفی نَفَس است.
فلسفه ی حجاب همچینی فلسفه ی قطع عضو است. یعنی بریدن بدن از اعضایش. بریدن بدن از صورت. و بعد بریدن صورت با رو بنده. حجاب بدن زنامردانگی را یکی یکی قطع و مثله می کند. حجاب همچنین بدن زنامردانگی را از بدن اجتماع قطع می کند.
بدون نَفَس بودن همان بدون اجتماع بودن است. با روبند بودن است. با تن پوش، با حجاب، با قطع … و با سکون. یعنی بدون اجتماع بودن.
سکون بعدی است که درست اندازه ی خود است. سکون ضد طبیعت است. چرا که طبیعت بدنی است ممد و مفرح که در خود نمی گنجد و مدام ا زخود بیرون می زند. اشتباه بزرگ علم مدرن این است که طبیعت را تابع قوانینی ساکن و متعین و در نتیجه دچار تکراری ابدی فرض می کند. زیرا که علم مدرن آینده را چون گذشته می بیند. علم مدرن تغییر را به تکرار تقلیل می دهد. تکرار قانون مند است. هر قانون نوعی گنجاندگی است. قانون بدنی را متصور می شود که نمی تواند یا نباید از خود بیرون زند.
علم مدرن به روح قائل نیست و طبیعت را خالی از آن می بیند. روح همان شدت است. علم مدرن شدت را رد می کند چون از آن می هراسد. علم مدرن از شدت می هراسد چرا که شدت قابل اندازه گیری و قابل تعین نیست. شدت روح همواره ی تغییر و تکاپو است.
انقطاع قانون طبیعت نیست. قطع اندامهای زنامردانگی، کالاگردانگی و مصرفی کردنش و جلوگیری از حرکتش طبیعی نیست. طبیعت ارتباط پیوسته و ارگانیک بدن هاست. ارتباطی که نامتعین است. تعین بدن همان قتل نَفس طبیعت است. تعین سرجای خود نشاندن و گنجاندن در اندازه ی مُردانگی است و از این رو ناعادلانه است.
عدالت از تقدیر و از روزی خود بیرون زدن است. عدالت یعنی راضی نبودن به رضا. عدالت سخن ورزی زنامردانگی است وقتی که می گوید گنجیدن در ظرف مصرف مُردانگی طبیعت یا قضا وقدرش نیست. عدالت نفس زنا مردانگی است وقتی که از قدر و اندازه اش بیرون می زند. عدالت اجرای بدن زنامردانگی است وقتی که از نقشی که مُردانگی برای او نوشته است بیرون می زند.
عدالت طبیعت است. طبیعت نفس ممدود و مفرح هستی است. طبیعت انگیزش است. طبیعت آن است که مدام از قضا و قدر خود یرون می زند. آن که پیوسته از روز و روزی خود بیرون می زند. طبیعت بیرون زدن از روزمرگی است. طبیعت روز نو و روزی نو است.
پس بیایید روز و روزی نویی را با بدنهایمان و در نَفَس هایمان برای خود انگیزش کنیم.
۳۰ اکتبر ۲۰۱۱-نانت فرانسه