اعتماد پشت و رو ندارد / نیلوفر شیدمهر

پدرم را دوست داشتم. در کودکی به او اعتماد کامل داشتم. نشانه اش آن بود که کنارش می خوابیدم، بغلش می کردم و یک پایم را می انداختم روی کمرش.

پدر می گفت در سه سالگی شعر پریا شاملو را از حفظ بوده ام. می گفت من را ظهرها کنار خودش می خوابانده و شعر را برایم می خوانده. او کلبه ی عمو تم را هم برایم می خواند. می گفت می خواهم تو مثل اوانژلین شوی. دلت برای برده ها بتپد .

اعتمادم وقتی بیشتر شد که روزی که مادر برای تنبیه با شانه به پشت دستم زد به اوگفت تو این خونه بچه رو کتک نمی زنی. اگه دفعه دیگه اینکار رو بکنی طلاقت می دم. البته الان که به این گفته فکر می کنم اعتمادم می ریزد. از این که مثل شخصیت مرد داستان مولوی در مثنوی به زن می گوید اگر فلان و فلان کنی یا نکنی طلاقت می دهم. هر چه هم که این اساتید مولوی شناس بگویند زن در این داستان سمبل عقل مادی است که باید طلاقش داد توی کتم نمی رود.

اعتماد به پدر روزی فرو ریخت که او عکسی را نشانم داد. ذهن برای مراقبت از خود همه چیز را پاک کرده. تنها نشانه هایی به جا مانده. این واقعه در اتاق خواب مامان و بابا روی داد. ظهر بود و احساس گرمی مانده. اما چه شد که پدر عکس را نشانم داد نمی دانم. انگیزه اش را هیچ گاه درک نکرده و نخواهم کرد. کارش آنقدر عجیب بود که هنوز که هنوز است میخکوبم کرده است مثل پروانه ای با یک سنجاق—همانطور که تی اس الیوت می گوید.

او عکسی نشانم داد. عکس سیاه و سفید دخترکی چشم و مو سیاه که تولدش بود. پشت سر او پدرم ایستاده بود با یک زن. از این صحنه هیچ چیز یادم نمی آید جز حرف پدر که گفت این عکس توست و این زن هم مادر واقعی ات.

هیچ یادم نمی آید چند ساله بودم ولی آنقدر عقل داشتم که بببینم آن دختر توی عکس من نیستم. اصلن او هم سن و سال آنوقت من بود. چطور می شد او تولدش باشد و من ندانم.

ضربه ی مهلک اما عقل برایم باقی نگذاشت. دنیایم فرو ریخته بود. دنیایی که با وصل به مادر—به رحمی که مرا زاده بود—معنا داشت. کار پدر جهان معنای مرا کاملن منهدم کرد. بدون این جهان دیگر وجود من هم معنایی نداشت. من هیچ بودم. وجود نداشتم.

چرا با مادرم اینکار را کرد؟ چرا با من—دختر محبوبش اینکار را کرد؟ چرا ما را کشت؟
او نمی تواند پاسخ گو باشد. زیر سنگ قبری خوابیده است که به پیشنهاد من بر آن نگاشته اند: باور نمی کند دل من مرگ خویش را نه نه من این یقین را باور نمی کنم.

از اینجا اعتماد ضربه خورد. با قتل مادر و به تبعش کشتار من. و بعدها. بعدها بسیار ضربه خورد. اما عشق به او ماند. عشقی که مرگ هم خاکش نمی کند.

و بعد مردهای دیگر آمدند. در نوجوانی و جوانی و میانسالی. مردهایی که خیلی شان به اعتماد ضربه زدند. با این همه عشق به آنها هم خاک نشد.

وقتی کسی را خیلی دوست دارم کنارش که می خوابم دوست دارم بهش بچسبم. بغلش کنم و پایم را، یک پایم را، بیاندازم روی کمرش. مثل بچه پاندا که به مادرش می چسبد. با مامان هم اینکار را می کنم. با خواهر هم. خواهر هم با من اینکار را می کند. یک پایش را می اندازد روی کمرم.

دورانی که اعتماد کور داشتم در بغل مرد تا صبح می خوابیدم. دوست دارم همدیگر را تا صبح بغل کنیم. به هم بپیچیم و تا صبح در خواب غلت بخوریم. گاهی هم بوسه ای که روز بعد به خاطرش نمی آوریم. و نفس روی صورت. روی گردن.

نشانه ی از دست دادن اعتمادم این بود که شروع کردم پشتم را کردن به مرد و خوابیدن.

“ب” بارها اعتمادم را شکست. ولی باز عاشقش بودم. اما بار آخری که در ایران دیدمش، پشتم را کردم بهش و خوابیدم. خواست بغلم کند که پسش زدم. گفت تو که عادت داشتی …؟ و باز تن دادم. گذاشتم بغلم کند. اما دیگر نمی توانستم. توی بغلش نفسم می گرفت. خوابم نمی برد. مرتب پوستم یا سرم خارش می گرفت. او البته زود خوابش برد. دست ها دور من. ولی من دستش را پس زدم. و نفس راحتی کشیدم. آخیش. و پشتم را کردم بهش. آخیش.

شورمندی و عشق شیمی است. شیمی همه ی قوانین فیزیک را در هم می شکند. شیمی باز هم باعث می شد قوانین پشت کردن را هر بار از یاد ببرم. قوانینی که بدن را تربیت می کند که چطور رفتار کند. برای همین اولین شب مثل یک بچه توی بغل “م” خوابیدم. مثل یک بچه ی کوچولو. بارها هم یک پایم را انداختم روی کمرش. او اعتمادم را جور دیگری شکست. با ترسهایش. ترس بزرگش که روزی درباره اش خواهم نوشت.

هر بار که مورد تجاوز قرار گرفتم، تجاوزی که در آن شرکت فعال داشتم، بیشتر فیزیکی شدم. البته اینجا تجاوز معنای سمبلیک دارد و همیشه به معنای عمل جنسی نیست. شیمی شکست خورد و من بیشتر پشت کردم. تا اینکه پشت کردن فیزیک بدنم شد. بالاخره تجاوز بدنم را تربیت کرد. خود را قربانی نمی دانم چون شرکت داشتم. ولی تن تربیت شده مگر چیزی جز تن یک قربانی است. تربیت تنانگی را قربانی می کند. اینکار نهایت و مقصودش است.

اما نه. هیچ تنانگی—هیچ تنی را نمی شود تا ته تربیت کرد. به قول دلوز و گاتاری و برایان معصومی همیشه یک چیز اضافه هست که می زند بیرون. اسمش را هر چه می خواهی بگذار. رخداد؟ فرقی نمی کند. بهتر است رویش اسم نگذاریم.

و آن چیز همیشه زد بیرون. تا آنجا که بالاخره روزی اعتماد برگشت و من استراکوا شدم.

پتر نمی تواند بغل کند و بخوابد. باید پشتش را بکند. البته هر گردی گردو نیست. این پشت کردن او از بی اعتمادی نمی آید. عادت تنش است. پس من از پشت می چسبم بهش و بغلش می کنم و صورتم را در گودی شانه اش فرو می کنم. گاهی هم یک پایم را می اندازم روی باسنش. اعتماد پشت و رو ندارد.
پتر اما مال اروپاست. اروپای پیر استعمار. اروپای جادوگر—جاودگر بزرگ زبان و فرهنگ و هنر. جادوگر تمدن مدرن.

به اروپا که فکر می کنم همیشه یاد فوکو می افتم و ایده ی دسیپلینش. این هم ایده ی من است که روزی در موردش کتاب خواهم نوشت: اروپا همه اش، همه ی تمدنش، در مورد دسیپلین است. در مورد تربیت. تربیت تن. آن همه زیبایی را هم از تربیت آفریده اند.

پتر مال اروپاست—مرکزش. اما اروپا نیست.

باور دارم که اروپا نمی تواند—

هیچ وقت نخواهد توانست تنش را به تمامی تربیت کند.

بالاخره یک روز—نه، به قول هایدگر، همین الان

always already

دارد می زند بیرون. باور دارم

چون اعتماد دارم

و اعتماد پشت و رو ندارد.

۱۴جولای ۲۰۱۱- ۱:۰۸ بامداد به وقت شاعر

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *