شهرزاد نیوز: کتاب “یادها”ی ویدا حاجبی تبریزی گوشهای از ششدهه جنبش چپ ایران و جهان را بازتاب میدهد. فعالیتهای اجتماعی دختران دبیرستانی و دانشجو در دهههای بیست و سی در ایران و حضور اجتماعی بیسابقۀ آنان، اما کودتای سال ۳۲، دادگاه مصدق و دستگیری اپوزیسیون رنگ زندان و تبعید را بر خاطرهها میپاشند.
حاجبی برای تحصیل به فرانسه میرود و به واسطهی ازدواجش با مردی چپ از ونزوئلا با جنبش چپ آمریکای لاتین از نزدیک آشنا میشود. پس از بازگشت به ایران هفت سال در زندانهای رژیم شاه میگذراند. بعد از انقلاب باز هم راهی فرانسه میشود، اما اینبار برای حفظ جان.
جلد اول “یادها” تا سالهای اول تبعید را دربرمیگیرد. در رابطه با چند و چون خاطرات با حاجبی به گفتگو نشستیم.
شما در خانوادهای دمکرات پرورش یافتهاید، تا حدی که در پنجسالگی از شما نیز رأی میگیرند. تفاوتی در عشق و علاقه میان کودکان دختر و پسر نیست و یا پدر روز عروسی حجاب از مادرتان برمیگیرد، آن هم سالها پیش از کشف حجاب رضاشاه. چرا این فرهنگ استثنائی خانواده را باز نمیکنید؟
به نظر من استثنائات هستند که جوامع بشری را جلو میبرند. حول و حوش زندگی من هم خانوادهای استثنایی وجود داشت. ولی استثنائات در جامعۀ ایران آن دوران کم نبودند. مثلاً قمرالملوک وزیری موقع آواز حجاب برداشت و یا صدیقه دولتآبادی و یا زنانی که حتی در آغاز مشروطیت مدرسههای مدرن دخترانه راه انداختند. جامعه با این استثنائات است که پیشرفت میکند.
شاید من نتوانسته ام آنطور که به نظر شما می رسد به اندازۀ کافی از خانواده ام بنویسم، نه اینکه نخواسته باشم. من قصد هیچگونه سانسوری نداشتم. این امر بیشتر برمیگردد به روحیهی من. در زندگی عادی هم زیاد راجع به عواطف و ریزه کاریها خیلی صحبت نمیکنم. شاید همین بسته بودن هم کمکم کرده که مسیر زندگیام را اینگونه طی کنم.
به ویژه از مادرتان کمتر گفتهاید!
بله، راجع به مادرم کمتر صحبت کردم و از پدرم بیشتر، چون واقعیت این بود که در آن زمان کارهای پدرم به چشم ما بچهها بیشتر میآمد. ما اجازه داشتیم دوستانمان را دعوت کنیم و پسر و دختر دستهجمعی برقصیم. در آن دوره پدر تعیینکننده بود و پدر به ما این آزادی را میداد. ولی بعدها بیشتر به صمیمیت، هنر و تواناییهای مادرم پی بردم.
در یادها به حسهای عاطفی و روابط خصوصیتان بسیار کم و گذرا پرداختهاید.
چون قصدم بازنگری نقادانه به گذشته و تاریخمان بود، یادها را با نگاه سیاسی نوشتم و به یک نتیجهی سیاسی رسیدم. هرچند لابلای آن به پاره ای مسائل عاطفی و احساسی هم پرداختهام. در پارهای موارد نیز به مسائل احساسی هم از زاویهی سیاسی نگاه کردهام، چراکه زندگی ما از زندگی سیاسیمان جدا نیست.
در سال ۳۲ بسیاری از رهبران حزب توده از ایران میگریزند و برخی از اعضاء نیز دستگیر و یا اعدام میشوند. برخی از آنان در زندان زیر فشار شکنجه وادار میشوند که ندامتنامه بنویسند. در کتاب اشاره دارید به روزنامهای به نام “عبرت” که در همان سال ندامتنامههای زندانیان را به چاپ میرساند. چه تفاوتی بین ندامت نامه های امروزین در جمهوری اسلامی با زمان پس از کودتا علیه مصدق میبینید؟
ندامتنامهها در هر حال کمابیش شبیه هم هستند که زیر فشار و ارعاب نوشته میشوند. و اصولا از آنجا که حکومتهای استبدادی با ارعاب جامعه حکومت میکنند، به ندامت واداشتن هم وسیلهایست برای ارعاب مخالفان. برای مرعوب کردن مردم تا به کارهای سیاسی و مخالفت با حاکمیت روی نیاورند. البته این ارعاب در جمهوری اسلامی بسیار بالاتر و خشن تر از دورهی قبل است.
من ندامت را خیانت نمیدانم و به نظرم حکومت باید محکوم شود و نه ندامتشوندگان. به تازگی این آگاهی اجتماعی پیدا شده که ندامت را به عنوان خیانت تلقی نمیکنند. دورهای که من زندان بودم کوچکترین ضعفی ندامت محسوب میشد و خیانت.
من بارها گفتهام که زیر فشار و شکنجه چقدر میترسیدم و نگران بودم که اگر فشار بر من بیشتر شود (که کم هم نبود)، چه واکنشی نشان خواهمداد. ولی چیزی که کمکم کرد تا بهتر تحمل کنم وجود پسرم بود. چرا که می دانستم اگر کوتاه بیایم و ندامت بدهم آیندهی پسرم را به باد میدهم. اگر مادر او مطرود شود چقدر به او سخت خواهد گذشت.
جایی اشاره میکنید که سال ۳۲ یکی از تودهایها دو فرزند نوجوانش را در مرز شوروی به امید زندگی در بهشت رها میکند. چرا شیفتگی به یک سرزمین، مثل شوروی یا امریکا چنان قویست که حق نظر و انتخاب فردی را تحت شعاع قرار میدهد؟
در سراسر کتاب خواستهام همین نکته را نشان دهم که انسان تحت تأثیر شرایط قرار میگیرد. خواست آزادی و عدالت یک چیز امروزی نیست، بلکه امری بشری است. مُد را در نظر بگیریم که یکی کمتر، یکی بیشتر تحت تأثیر مد روز قرار میگیریم. حزب توده نیز در آن موقع بیان آمال و آرزوها و عدالتخواهی بسیاری از روشنفکران آن زمان بود.
انسانها مسیر زندگیشان با تصادفها و حوادث همراه است و انتخابها و پیامدهای آن انتخابها. اما شک و تردید انسان را وامیدارد تا به آسانی همهچیز را نپذیرد و از شیفته شدن بازبماند. من نیز تحت تأثیر فضاها بودهام، ولی گاه به شک و تردید هم میافتادم.
با آغاز زندگی در پاریس و استقلال در تصمیم و نظر مینویسید: “ناگزیر مسئولیت تصمیمها و انتخابهایم را باید خودم به عهده میگرفتم. آزاد بودم و مستقل. و طعم استقلال چه تلخ بود و بار آزادی در تصمیم و انتخاب چه سنگین و دشوار”. شما از سنگینی مسئولیتی مینویسید که این بار به تنهایی باید بکشید، وداع با وابستگی کودکی. اگر ایرانیان دهههاست که شعار استقلال و آزادی میدهند و آرزویش را دارند، شما روی سختی آن انگشت میگذارید. چرا؟ شاید میخواهید نشان دهید که راه رسیدن به آن سنگین و دشوار است؟
بله! بسیار سنگین و دشوار. آزادی یکی از سنگینترین بارهایی است که میتواند انسان را از پای درآورد. آزادی در انتخاب و استقلال در اندیشه و تصمیم از نظر من کار دشوار و سختی است. شما اگر بخواهید تحت تأثیر فضاها قرار نگیرید و مسئولیت تصمیم مستقل خود را بپذیرید کار ساده ای نیست. خلاف جریان آب، خانواده و یا حکومت و فرهنگ و شرایط اجتماعی حرکت کردن آسان نیست.
البته، آزادی به عنوان اندیشهی مستقل و نه هر کاری که میل داریم انجام دهیم. آزادی یعنی در عین حال که مستقل میاندیشیم باید مسئولیت اندیشۀ خود را نیز بپذیریم. یعنی در شرایطی که با حوادث و تصادفات زیادی روبرو میشویم، مسئولیت انتخاب و استقلال اندیشۀ خود را در عمل بپذیریم. برای جامعهی ما ایران بسیار لازم است که ما مسئولیت انتخاب و اشتباهات خود را در تعبیر و تفسیر از مسیر تاریخمان بپذیریم تا بتوانیم علل رخدادهای تاریخمان را بهتر بشناسیم . برای همین هم راه دستیابی به آزادی ناهموار و دشوار است.
با آن همه تجربه از جنبش چپ، شما شیفتهی مبارزان زن در زندان میشوید. شما که مزهی تلخ و شیرین فردیت و استقلال نظر و انتخاب را تجربه کردهاید، چگونه جذب فرهنگ جمعگرایی در زندان میشوید که کمترین حقوق فردی را نمیپذیرد و حتی سبزهی نوروز شما را برنمیتابد؟
به عمد یا آگاهانه این واقعیت را نوشتم. قصدم نشان دادن این مسئله بود که به رغم تمام آن آزادی و شرایط و وضعیت که من داشتم، انسان میتواند چنان تحت تأثیر شرایط قرار گیرد که گذشتهاش را نقض کند. این اتفاق واقعا برای من افتاد و برای خود من هم این سئوال وجود دارد که چطور این اتفاق افتاد.
آزادی من تا زمانی بود که با هیچ جریان سیاسی حرکت نمیکردم. خودم بودم و خودم. یک دورهی کوتاه در ونزوئلا عضو یک جریان سیاسی بودم، ولی در آنجا احساس تنگی نمیکردم. در حصارهای تنگ زندان خودم را جزء جمع دانستم و فردیتم را رفته رفته از دست دادم و تا خارج از کشور هم این روحیه را داشتم.
اما آن طرز فکر خودم را به طور جدی زیر سئوال بردم. مجذوب و مرعوب آن مبارزان شدم. اول فکر میکردم که آنها از سر نادانی به خود سخت میگیرند و از حداقل رفاه امکان پذیر در زندان هم پرهیز میکنند، بعد متوجه شدم که این دست سختگیری ها ناشی از معیارهای انقلابی رایج در آن دوران بود. البته من تغییراتی نیز در فضای زندان دادم. زمانی که مرا به زندان قصر منتقل کردند همبندانم حتی از خرید نوار بهداشتی هم پرهیز میکردند، کم میخوردند، کم میخوابیدند و غیره که توانستم رفته رفته این دست سختگیریها را تغییر دهم.
شما و فرح دیبا دوستان دیرینه بودید. در گفتگویی تلفنی که پس از خودکشی لیلی با فرح داشتید، آیا وی به روزگاری که او ملکهی یک سیستم و شما زندانی آن بودید اشاره کرد؟
در این مورد اصلا صحبتی نکردیم، ضرورتی نداشت. من از او گلهای نداشتم، چراکه او جزو سیستم بود و همه چیز دست شاه بود. البته او هم سیستم را تأئید میکرد و ملکه بود، ولی من در آن لحظه هیچ گلهای از او نداشتم.
اما منِ خواننده از فرح این انتظار را دارم که او به این موضوع اشاره میکرد، حتی اگر حداقل کاری از دستش برنمیآمده!
موضوع بنظرم پیچیده است. برخلاف شما، من فکر میکنم که اشاره به این موضوع درست نبود. هرچند او در پانویس خاطراتش به این موضوع اشاره کرده که چون از او هیچ درخواستی نکردم احترامم نزد او بیشتر شده.
جنبهی دیگر فشارها و شکنجهها بر من به خاطر دوستی با فرح بود تا مرا به ندامت بکشانند، حتی اگر شده یک نامۀ یک سطری به فرح بنویسم.