اندیشهی زمانه: شما جامعهشناس هستید. لطفا نخست برای ما بگویید چرا به علوم اجتماعی رو آوردید و از این علوم چه برداشت و انتظاری دارید؟
شهلا شفیق: پرسش شما خاطرهای را به ذهنم میآورد که بیشتر به داستان میماند، اما به تمامی رخ داده است: یک روز پاییزی سال ۱۳۵۴ بود و همراه با دوستی صمیمی که او هم دانشجو بود، سراپا پوشیده در چادر و چاقچور، به دانشکده الهیات و معارف اسلامی رفتیم و با هزار تمهید خودمان را دانشجوی آنجا جا زدیم تا به کلاس امیر حسین آریانپور راه یابیم. از آنچه در کلاس رد و بدل شد، چیز زیادی یادم نیست، فقط میدانم که خیلی هیجان زده بودم از اینکه جامعهشناسی را، که به دانشکده الهیات تبعید شده بود، ملاقات میکردم.
با مرور این صحنه که ظاهراً ربطی به پرسش شما ندارد، متوجه میشوم که این خاطره دلیل علاقه من به علوم انسانی و اجتماعی را بیان میکند. میگویم علوم انسانی و اجتماعی و نه فقط جامعهشناسی، چرا که معتقدم مطالعه و تحقیق در پدیدههای اجتماعی به ناگزیر رویکردی چند وجهی را طلب میکند که هر اندیشمند و پژوهشگر را به نگاه فلسفی، سیاسی، اقتصادی، روانشناسی، قوم شناسی، جمعیت شناسی و… دعوت مینماید. انسان و جامعه پدیدههائی پیچیدهاند که نمیتوان به یک وجه و یک بعد تقلیلشان داد.
آنگاه که از نظم اجتماعی حرف میزنیم با موضوع روابط قدرت سر و کار داریم. علوم انسانی و اجتماعی را از پرداختن به مسئله سیاست و قدرت گریزی نیست. صد البته این نکته به معنای آن نیست که اهل این علوم همه ضد قدرتاند. چنین نبوده و نیست، چرا که هر علمی میتواند به خدمت حاکمان درآید، همچنانکه میتواند به کار نقد آنان آید، و نیز میتواند پشتوانهای برای شوریدن باشد.
در آن سالها، که سری پرشور داشتم و از سانسور و بی عدالتی آزرده میگشتم، تحصیل در علوم اجتماعی را بر گزیده بودم تا راهی برای تغییر جستجو کنم. جستجوی مشتاقانه محضر استاد دانشگاهی که به دانشکده الهیات تبعید شده بود هم در این جهت بود. به زودی اما پا به جرگه فعالیت انقلابی گذاشتم در حالی که کوچکترین تصوری از آنچه میرفت تا سه سال بعد رخ دهد، نداشتم.
در پی به قدرت رسیدن اسلام گرایان، که ادعای انقلاب و استقرار جامعه اسلامی مبتنی بر عدل و ایمان داشتند، خاطرهای که از آن یاد کردم، وجهی نمادین یافت : اگر تبعید آریانپور به دانشکده الهیات بنا بود هم تنبیهی برای او باشد و هم برای مدعیان دین، پس از قدرت گیری اسلام گرایان، سراسر دانشگاه به گروگان این مدعیان گرفته شد.
پس از پیروزی، اسلام گرایان که از مذهب ایدئولوژی حکومتی ساختند، شعار “وحدت حوزه و دانشگاه” سر دادند. هدف چنین طرحی هدایت دانشگاه در چهارچوب اسلام بود که نزد اینان در برگیرنده علم و فرهنگ و سیاست تلقی میشود. انقلاب فرهنگی بنا بود دانشگاه را به محل تربیت کادرهای انقلاب اسلامی بدل کند. این پیوند سیاسی میان علم، که ریشه در شک و پرسش دارد، و دین، که محل ایمان است، میوههایی بس مسموم فرا آورد: سرکوب دانشگاه و انقیاد حوزه.
آن وحدت کذائی در واقع به تصفیه دانشگاه از غیر اسلام گرایان نظر داشت و منطق تصفیه که به بن بست رسید، کار به نفی ضرورت علوم اجتماعی کشید. اما دلایلی که این منطق را به بن بست کشاند همانها هستند که باعث میشوند من همچنان به کار در علوم اجتماعی ادامه دهم : پیچیدگی انسانها و جوامع و نیروی پایان ناپذیرشان برای تغییر و نقش آدمیان در این تغییر.
وقتی سر خورده از رؤیای انقلابی که به کابوسی دهشتبار بدل شد، به تبعید رانده شدم، به جستجوی پاسخ به پرسشهایی برآمدم که راحتم نمیگذاشت: چرا چنین شد ؟ من و ما در آفریدن این کابوس چه نقشی داشتیم؟
در پی این پرسشها به ادامه تحصیل در علوم اجتماعی بر آمدم و این کار را با خواندن و تحقیق و پس از آن نوشتن توأم کردم، و اینهمه برای روشنتر اندیشیدن و بهتر عمل کردن برای تغییر.
همینجا بگویم که قصه نوشتن هم برای من گونهای فهم و بازآفرینی خود و جهان است. اگرچه ورود به جهان داستان و کار داستان کاری دیگر است، اما آنجا هم حیطه شکها و سایهروشنها ست و آن را با یقین جزم اندیشان، الفتی نیست.
کار من در حیطه جامعهشناسی اما پرسیدن و دوباره پرسیدن برای مشارکت در آفریدن پاسخهایی است که به کار آزادی و برابری و همبستگی برای تحقق این ارزشها بیاید. مشاهده و پژوهش که با تفکر و تعمق و نقد ربط تنگاتنگ دارد، امکان میدهد که پرسشها تعمیق شوند. بدون آنکه پرسیدن را بیاموزیم نمیتوانیم پاسخها را بیافرینیم.
هم بدین سبب است که حاکمان اسلامگرا از علوم انسانی و اجتماعی وحشت دارند. آنها میخواهند آدمها و جامعه را در مسیر دلخواه خود به حرکت وادارند. غافل از اینکه انسانها، حتی در سختترین شرایط، از پرسیدن و تخیل کردن و آرزو باز نمیایستند. و همین خود دلیل شکست آنان در اسلامی کردن دانشگاههاست که امروز کارشان را به نفی علوم انسانی و اجتماعی کشانده است.
شما در حیطه شناخت انتقادی جامعه، عمدتاً به موضوع زنان، بویژه ستم بر زنان در جامعههای اسلامی میپردازید. انگیزهتان چیست؟
حیطه پژوهش و تفکر در باره موقعیت زنان، که ناگزیر تآمل بر مناسبات جنسیتی را میطلبد، آینهای صادق برای نقد ساز و کار سلطه است.
گستره روابط جنسیتی، از خصوصیترین مناسبات میان آدمها، مثل عشق و روابط جنسی، تا مسائل مربوط به نقشهای جنسیتی در ساختار خانواده و نظم اجتماعی را در بر میگیرد. مشاهده و تحقیق در این حوزهها میتواند نشان دهد چگونه نقشهای جنیستی در بازتولید نظام قدرت دخالت مستقیم دارند.
آنجا که مذهب به قانون بدل شود، سرکوب جنسیتی تقدس مییابد: امری که اسلام گرایان با تلقی مذهب به مثابه سیمان هویت جمعی و فردی توجیه و ترویج میکنند.
در همان حال، سرکوب جنسیتی، در مرکز تبدیل مذهب بهایدئولوژی حکومتی قرار دارد و پایههای قوام و دوام مدل اجتماعی سیاسی اسلام گراست. اصرار همه انواع اسلام گرایی از رادیکال تا لیبرال به رعایت حجاب و اخلاق جنسی اسلامی و رو بر تافتن ایشان از آزادی انتخاب و اختیار افراد بر جسمشان از همینجا سرچشمه میگیرد.
نقد موقعیت زنان در جامعههایی که اسلام را سرچشمه ارزشهای اجتماعی و قوانین میخواهند نه تنها به به تأمل بر تجربه ایران راه میبرد، بلکه به تعمیق اندیشه و عمل در حیطه رابطه سیاست و دین و آزادی بر میانگیزد که به گمان من یکی از مهم ترین چالشهای دوران ماست.
برای پرداختن به این مسائل، به علوم اجتماعی رو آوردهاید. ولی به خود این علوم این انتقاد میشود که بر آنها همچنان دیدی مردسالارانه سلطه دارد. پس کار شما با مشکلی مضاعف مواجه است. یک جنبه مشکل به خود موضوع برمیگردد، جنبهای دیگر آن به ابزار کار، یعنی علوم اجتماعی، که باید مواظب باشید به گونهای نباشد که ستم و سرکوب را لاپوشانی کند. مسئله را چگونه حل میکنید؟
پایان دادن به سرکوب مرد سالار جز با رفع تبعیض جنسیتی در همه سطوح زندگی فردی و اجتماعی میسر نیست و این کار مبارزه اجتماعی، فرهنگی و سیاسی گسترده و همه جانبهای را میطلبد که بازنگری علوم انسانی از زاویه مناسبات جنسیتی در کانون این مبارزه است.
امروز، با رشد و گسترش جنبش فمینیستی، پژوهش در این زمینه در دانشگاهها رسمیت یافته و کرسیها و بخشهایی به تدریس و تحقیق در مسائل مربوط به زنان و مناسبات جنسیتی اختصاص یافته است که امری مثبت است. اما، به گمان من، علوم اجتماعی به طور عام و مطالعات در مورد زنان و جنسیت، به ویژه، از خطر استفادۀ ابزاری بر کنار نیستند. آن هم در زمانهای که، با گسترش تخصص، ما با رواج به اصطلاح کارشناسی روبرو هستیم. با فروکاستن علوم اجتماعی به کارشناسی، وجه کاربردی این علوم بر وجه انتقادی و سنجشگر آن چیره میشود. بعلاوه، با تلقی از علم به مثابه یک امر خنثی، چنین نمایانده میشود که اهل علم را با سیاست کاری نیست. و در همان حال، به بهانه عینینگری، از نقد وضعیت موجود سر باز زده میشود.
به گمان من، برای اجتناب از این دامها، میبایست به سه نکته توجه ویژه کرد:
− نخست باید از تقدیس علم و جایگاه دانش و دانشگاهیان که خود به نوعی تبدیل علم به مذهب است بپرهیزیم. از اینرو، برهر پژوهشگر و اندیشنده است که برای مخاطب روشن کند مفاهیمی که با آنها میاندیشد کدامها هستند و آنها را چهگونه تعریف میکنند، چرا که بیطرفی ناب وجود ندارد و جایگاه محقق و عالم علوم اجتماعی خنثی نیست.
− دیگر اینکه باید توجه داشت، روند اندیشیدن در جریان گفتوگو و تقابل فکری و تاثیر و تأثر از آنها که پیشتر در این موضوع اندیشیدهاند، شکل میگیرد و هر چه این روند شفافتر در برابر مخاطب قرار گیرد، او امکان بیشتری مییابد تا جایگاه پژوهشگر را دریابد و به خوانشی خلاق فرا خوانده شود و بدینسان در روند نقد و تغییر وضع موجود مشارکت کند.
− سرانجام اینکه دانشگاهها و مراکز کارشناسی یگانه محلهای فراهم آوردن دانش اجتماعی نیستند. ما برای جامعیت دید و پیچیده شدن فکر میباید از رشته تخصصی خویش فاصله بگیریم و از چشمههای دیگر علوم و نیز ادبیات و هنر بنوشیم و در معرض مباحثههای اجتماعی، سیاسی و فرهنگی قرار گیریم. هرچه زمینه چنین مباحثههایی فراهمتر باشد و فکر نقاد گسترش یابد، از رکود اندیشه کاسته میشود.
پس بر عهده دانشوران است که به گسترش نقد همت کنند. هدف این گونه نقد نه جنگ عقیدتی، بلکه پالودن فضای تنفس فکری و کمک به رشد خلاقیت است که طبعا به کار مؤثر شدن فعالیتهای اجتماعی هم میآید. با توسعه چنین فضایی کار بر آنان که به نام کارشناس و دانشگاهی، در غم نان خویش، آب به آسیاب حاکمان سرکوبگر میریزند سختتر میشود.
برای نمونه، همایش اخیر “ایرانیان خارج از کشور” به نفع حکومت احمدی نژاد، نشان میدهد که ما در این راه آنچنان که باید و شاید پیش نرفتهایم. امری تصادفی نبود اگر در این همایش، توسعه اجتماعی در ایران و از جمله چهره فعال زنان ایران در عرصه جامعه، یکی از محملهای بزرگ تبلیغاتی حکومتی بود.
فراموش نکنیم که این گونه همایشها از سالها پیش توسط جمهوری اسلامی برنامه ریزی شده و برگزار میشده است. فراموش نکنیم که در طول این سالها برخی کارشناسان علوم اجتماعی که برای تحقیقات میدانی به ایران میرفتند، هرگز از خط قرمزها نگفتند و برخی از آنان پژوهشگران و نویسندگانی را که به آزادی سخن میگفتند، به بهانه دوری از حقایق ایران آشکار و پنهان تخطئه میکردند و میکنند. اگر محصولات فکری اینان را مرور کنیم میبینیم که ارائه عدد و رقم در باره توسعه عمرانی یا درصد حضور زنها در دانشگاه و پائین آمدن آمار زاد و ولد و انواع مصاحبه با جوانان و زنان و مردان به کار گرفته میشود تا گفته شود حکومت ایران نوعی دمکراسی بومی اسلامی بر پا کرده که علی رغم محدودیتها، منجر به توسعه اقتصادی و اجتماعی شده است. این نظریه پردازیها با چاشنی بومی گری و ویژگیهای فرهنگی جهان سومی آراسته و حق بهجانب میشوند، خاصه در زمینۀ موضوعهای مربوط به زنان و مسائل جنسیتی که تنگاتنگ با سنتها و باورهای عوام گره میخورد.
البته دید بومی گرا و خلق زده، فقط خاص اینگونه کارشناسان سر سپرده نیست، بلکه در حیطه پژوهش در جوامعی که “اسلامی”اش مینامند، دست بالا را دارد. از آنجاست مثلا ابداع مفاهیمی مثل “فمینیسم اسلامی” که در دهه نود میلادی نخست در دانشگاههای غرب متولد شد و برخی محققان فمینیست ایرانی به قوام و دوام آن کمک کرده و میکنند.
پس کار نقد و جدل اندیشگی لزوما میباید از افشاگری بس فراتر رود و به مفاهیمی که ابزار تحلیلهای رایج هستند نیز بپردازد. امری که از خواندن و آموختن و اندیشیدن مداوم جدایی نا پذیر است و افزون بر نقد ” دیگری” بازنگری به “خویش” را هم میطلبد که این دو با هم اندیشه نقاد را میسازند.
شما میگویید که علوم انسانی نمیتواند “بیطرف” باشد. این روزها ایدئولوگهای جمهوری اسلامی در نقد علوم انسانی بر همین بیطرف نبودن انگشت میگذارند، تا کار خود را موجه کنند، کاری که تصور میکنند در پایان آن چیزی به اسم “علوم انسانی اسلامی” تولید میشود. شما از نوعی جانبداری و ارزشگذاری دفاع میکنید، آنان نیز جانبداری و ارزشگذاری خودشان را دارند. در این میان چرا فکر میکنید حق با شماست؟ چرا فکر میکنید، علم شما علم است، اما محصول کار آنان علم نیست؟
پرسش خوبی است و ما را به نکته ظریفی میرساند که توجه به آن برای درک تفاوت علوم اجتماعی و جزماندیشی اسلامگرایان ضروری است.
اینان از دین ایدئولوژی میسازند و اسلام را به مثابه دانشی که هم گذشته و هم حال را توضیح میدهد و هم راه راست را برای رسیدن به آیندهای طلایی ترسیم میکند ارائه میدارند. دراین میان طبعا جایی برای مورخ و فیلسوف و جامعهشناس و روانشناس و اقتصاددان و دیگر کوشندگان علوم انسانی و اجتماعی باقی نمیماند و در بهترین حالت اینان وظیفه دارند با تکیه بر آموزههای دینی، مسایل سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی و روانی را تعبیر و تفسیر و امروزی کنند.
اما مراد من از اینکه محقق و متفکر علوم اجتماعی هیچگاه نمیتواند ادعای بیطرفی کامل داشته باشد، این است که مفاهیم و استنتاجاتی که ما برای تحلیل مشاهدات و دادههای تحقیقاتی بر آنها تکیه میکنیم، همواره قابل چون و چرا هستند و از جمله میتوان رد پای ذهنیت و ارزشهایمان را در آنها جستجو کرد.
هم بدین روست که دستیابی ما به حداکثر عینیت علمی درگرو روشنی مفاهیم، ابزار و روش تفکر و تحقیق ماست و این زمانی امکان دارد کهاندیشنده و پژوهشگر در این مفاهیم و روشها، چون و چرا کرده باشد و بی هیچ پشتوانه تقدس بتواند آنها را مستدل کند و در معرض نقد و جدل بگذارد. حال آنکه نزد جزم اندیشان اسلام گرا تلاش برای کسب چنین جایگاهی ضرورت نمییابد و دغدغه استقلال فکر جایی ندارد، چرا که حقانیت آنها ناشی از بستگیشان به مرجعی مافوق انسانی و مقدس است.
همین ادعای حقیقت مطلق هم توجیه دستیازی آنان به سرکوب آزادی اندیشه و بیان است. حال آنکه رشد علوم اجتماعی و انسانی در گرو جدل نظری و نقد است.
دیگر اینکه، علوم انسانی و اجتماعی، به گمان من، نمیتوانند ادعای هدایت انسانها به مدینه فاضله را داشته باشند. پژوهش و اندیشه در امور اجتماع به کار توسعه آگاهی میآید که بی آن گام گذاشتن در راه آزادی میسر نیست.
به دیده من اما کسب آزادی در گرو مبارزات اجتماعی سیاسی است که از خلال کنش و واکنش افراد و گروههایی که جامعه را تشکیل میدهند صورت میگیرد، ونه اینکه از مراحل از پیش تعیین شده میگذرد و نه لزوما به مقصد دلخواه اندیشمندان و پژوهشگران میرسد.
علمی که من از آن سخن میگویم، علم غیب نیست و به تمامی این-جهانی است. بر این پایه، میان “علوم انسانی” و “علوم انسانی اسلامی” تفاوت از زمین تا آسمان است.
بیایید همین مسئله را از یک زاویهی بسیار مشخص بررسی کنیم. مسئلهای را در نظر میگیریم مثل حجاب، به طور مشخص مسئلهی برقع در فرانسه. ممکن است یک نفر مدعی “علوم اجتماعی اسلامی” بگوید که جامعهشناسیای که مبانی و ارزشهای آن سکولار است، نمیتواند درک درستی از این موضوع داشته باشد و هر چه ادعای بیطرفی هم داشته باشد، باز نمیتواند وضعیت زن برقعپوش و شوهر، پدر و برادر او را بفهمد. در اینجاست که وجود “علوم اجتماعی اسلامی” ضروری میگردد تا شناخت همهجانبه گردد و به نوعی عدالت برقرار شود. شما چه پاسخی به این مدعی میدهید؟
مثال خوبی است برای روشن شدن تفاوت جامعهشناسی و “جامعهشناسی اسلامی” که به سائقه اسلامی بودنش راه را بر شناخت همه جانبه جامعه و انسانها میبندد.
ضرورت وجودی علوم انسانی از بازشناسی این واقعیت پدید آمده که جامعه، مثل افرادی که آن را میسازند، توانا به تغییر و تحول است، و اینکه نه جامعه جمع جبری افرادش است و نه فرد قابل تقلیل به این یا آن خصلت جامعه است. پس تلقی از مسلمانان به مثابه گروهی که مذهب هویت فردی و اجتماعی و سیاسی و روانی آنان را تعیین میکند و همه آنان رابطهای یکسان با اسلام دارند، دیدگاهی منجمد است که واقعیات هر روزه انکارش میکند.
مثلا در مورد برقع زنان، بسیاری مسلمانان در فرانسه مخالف آن هستند و برخی میگویند که اساسا حجاب هم از واجبات اسلام نیست. همانطور که مثلا در مورد چند زنی، برخی با تکیه به آیههای قرآن از آن دفاع میکنند و برخی با مراجعه به تفسیر قرآن خواهان نفی آن هستند. البته تا زمانی که دین مرجع قانون تلقی شود، برابری زن و مرد و آزادی انسانها در گرداب بحث بر سر تفسیر قرآن قربانی میشود، چرا که این بحثها به سبب تفاوت ذهنیتها و نیز امکان تحول آنها، که میتواند منجر به بازسازی و یا پدیداری دیگر تفاسیر گردد، پایان ناپذیر است.
از همین روست که بازشناسی حقوق بشر و آزادی زنان نیاز به تقدس زدایی از قوانین دارد، تقدسزداییای که نام دیگرش سکولاریسم است. در فرانسه ، استقرار حقوق دمکراتیک مستلزم نبرد با سلطه کلیسای کاتولیک بود که به اعلام روشن و صریح لائیسته به معنی جدائی دین و دولت ختم شد. و البته این به معنای آن نیست که مذهب کاتولیک حق وجود ندارد، بلکه جدایی دین و دولت ضامن آزادی عقیده مذهبی است و نیز از آزادی شهروندان در نداشتن مذهب و یا عوض کردنش حمایت میکند.
اما بحثها در فرانسه همچنان بر سر تفسیر از مسیحیت ادامه دارد. در میان کاتولیکها هم لاییکها هستند و هم بنیاد گرایانی که با لائیسته خصومت میورزند. همچنانکه این جدل در میان مسلمانان هم وجود دارد.
مدافعان برقع نیز میکوشند اسلام خویش را به کرسی بنشانند و در اینراه هم از تئوریهای نسبیت فرهنگی که پیشتر به آن اشاره کردم، سود میجویند و هم از اصل آزادی عقیده و انتخاب، ابزار میسازند.
این کشمکشی سیاسی-عقیدتی، که گروههای اسلامگرا در آن نقش و نفع دارند، فقط برای “ثواب آخرت” نیست، بلکه امتیازات سیاسی و اقتصادی این دنیایی را هم شامل میشود. پس تقلیل دادن ماجرای برقع در فرانسه به جنگ اسلام و مسیحیت و یا “کشمکش تمدنها” کاری بیهوده است. همانطور که” گفتگوی تمدنها” هم اگر منظور جا زدن اسلام گرایان به مثابه نمایندگان فرهنگی کشورهای موسوم به مسلمان باشد، نتیجهاش همان میشود که تجربه ایران گواه آن است: اسلامگرایان اصلاح طلب تنورش را داغ کردند و حالا حکومت احمدینژاد دارد در نهادهای بین المللی نانش را میخورد.
از سوی دیگر گفتار هائی که ارزشهای جهانروای حقوق بشر را فر آورده اروپای مسیحی قلمداد میکند نیز کاملاسیاسی است و بارز ترین تبلورش در دست راست افراطی است اگرچه به آن محدود نمیشود.
به محض آنکه این گفتارهای هویتی را در برابر چندگانگی و چند گونگی انسانها و جامعه قرار دهیم، طلسمشان باطل میشود. اگر زنی مدافع برقع به من بگوید که نیاز به “جامعهشناسی اسلامی” هست تا او و شوهر و برادرش درک شوند، من زنی “مسلمان” را که در همسایگی او منزل دارد و اصلا مثل او نمیاندیشد و زندگی نمیکند نشانش میدهم و از او میپرسم: برای او چگونه چنین جامعهشناسیای لازم است؟ و چه باید کرد برای فهم آن مسلمان دیگر که نه مثل تو است و نه مثل او؟
اما فارغ از این جنبه، طبعاً لازمه نگاه جامعهشناختی به برقع و زنان برقع پوش کوشش برای فهم گفتار و کردار آنان و نیز کردار و گفتاری است که مروج حجاب و برقع است. همهجانبگی این کار در گرو تأملی است که نه تنها جوانب دینی، بلکه ابعاد اجتماعی و فرهنگی سیاسی این گفتارها و کردارها را بررسی کند و “جامعهشناسی اسلامی” که میخواهد موضوع را فقط از زاویه دین مشاهده کند قطعا قادر به چنین تأملی نیست.