کیهان لندن » نمیدانم آیا از اینکه در ایران شاهد از یک سو واپسماندهترین انقلاب جهان در اواخر قرن بیستم بودیم و از سوی دیگر نخستین انقلاب حاصل از تکنولوژی ارتباطات را در آغاز قرن بیست و یکم تجربه میکنیم باید شاد بود یا نه. به هر روی، هر دو رویدادهایی بیهمتا هستند که کمتر نسلی در یک گسست تاریخی، بین گذشته و آینده، بین دو فرهنگ، آن را در کشور خود تجربه کرده است. شاید شوخی تاریخ در این است که پیشرفتهترین پاسخ را به واپسماندهترین پرسش تاریخ معاصر ما برگزیده است: واکنش و مبارزه نسل اینترنت علیه بنیادگرایی اسلامی.
یک انقلاب مجازی
البته طرف مقابل نیز از امکانات تکنولوژیک استفاده میکند لیکن ضعف بزرگ آن در این است که چیز زیادی برای حل مشکلات جهان در چنته ندارد: وعده یک زندگی بیدغدغه و مبتذل در آن جهان که به قول سعدی «آن را که رفت، خبری باز نیامد»، عملیات تروریستی و انتحاری، نفرت و تفرعن ایدئولوژیک که بیش از آنکه آرمانی برای نجات بشریت جلوه کند، بیشتر به روانپریشی شبیه است.
نسلهای جوان خاورمیانه اما که ایران در میان آنها به دلیل تجربه بیهمتای جمهوری اسلامی حامل کولهباری ارزشمند از راهکارهای سیاسی، اقتصادی و فرهنگی است، در جستجوی جایگاهی برای کشورهای خود هستند که به عنوان نخستین مانع، حکومتهای فاسد و غیردمکراتیک را در برابر خود مییابند. از این رو تأثیرات و دامنه روند دمکراتیزهشدن ایران نیز درست مانند انقلاب اسلامی، در مرزهای آن محدود نخواهد ماند. این تأثیر اما جای نگرانی نیز دارد. ما مطمئن نیستیم این همه برای «دیگران» نیز خوشایند باشد تا در رشد جوامع خودآگاه مانعتراشی نکنند. منظور، روسیه و چین از یک سو و اروپا و آمریکا از سوی دیگر است که با همه تبلیغات و ادعاهایی که از سوی آنها برای حفظ یک جهان صلحآمیز صورت میگیرد، لیکن این مشکل را در برابر کشورهایی مانند ایران به وجود میآورند که چگونه میتوان منافع ملی را بدون هارت و پورتهای اتمی و ایدئولوژیک حفظ کرد بدون آنکه مجبور شد از در تقابل با جهان آزاد و کشورهای قدرتمند در آمد.
به نظر میرسد ایران جوان این ظرفیت را در تاریخ معاصر خود پرورده باشد. با این همه به کارگیری این ظرفیت توسط تاریخ بدیهی نیست. در این کارزار همهجانبه و چندگانه که امروز جامعه ایران با آن درگیر است، خطر تنها از سوی حکومت و وابستگان آن، و نگرانی تنها از سوی خارج از مرزهای ایران نیست. کسانی که درون جنبش بسر میبرند اتفاقا بیشتر نقش تعیینکننده بازی میکنند. مشابه این تجربه را ایران سی سال پیش البته با کیفیتی دیگر از سر گذرانده است. با این همه کم نیستند نشانههایی که امید و خوشبینی را بر نگرانی و بدبینی چیره میسازند.
هنگامی که مجید توکلی دانشجوی ۲۳ ساله دانشگاه پلیتکنیک امیرکبیر روز ۱۶ آذر ۸۸ دستگیر شد و یک روز بعد خبرگزاری وابسته و حکومتی فارس عکس وی را با چادر و مقنعه منتشر کرد که گویا برای دستگیر نشدن، با حجاب اجباری قصد فرار داشته است، حرکتی سراسری در ایران و جهان، از سوی مردان جوان ایرانی شکل گرفت که خبرگزاریهای خارجی نتوانستند نسبت به آن بیاعتنا بمانند. مقالهها و گزارشهای متعدد همراه با فیلمهای ویدئویی درباره کارزاری منتشر شد که مبتکرانش بر آن نام «کمپین مردان با حجاب» نهاده بودند. مردان جوان ایرانی در سراسر جهان هر آنچه دم دستشان بود، از روسری و شال و چادر و پولوور و حوله و ملافه و رومیزی و پرده بر سر خود انداختند و عکس گرفتند و آن را برای همبستگی با مجید توکلی و پشتیبانی از حقوق زنان که حتی حجاب تحمیلیشان از سوی خود حکومت به عنوان وسیله تحقیر به کار میرود، در اینترنت قرار دادند. به تدریج مردان مسنتر، آنگاه کودکان و همچنین جوانان کشورهای دیگر به این کمپین پیوستند و سرانجام خود زنان نیز با کشیدن ریش و سبیل بر چهره خود و لچکی بر سر به اعلام همبستگی متقابل پرداختند.
«کمپین مردان باحجاب» نه تنها یکی از کنشهای بیهمتا در دهانکجی به یک حکومت خودکامه است که مردم هر اقدام آن را به تُف سربالا تبدیل میکنند، بلکه در جنبش آزادیخواهی و جنبش زنان بینظیر است. روسری گذاشتن مردان برای اعلام همبستگی، در جامعهای که «زنبودن» و «زنانگی» حتی در ادبیات تا حد دشنام برای تحقیر مردان به کار میرفته و میرود، نه آغاز بلکه ادامه یک انقلاب فرهنگی در ذهن و روان جامعه است. آغازش را جمهوری اسلامی به خود اختصاص داده است!
سرگذشت یک حجاب
شاید این همه را زنان با حساسیت بیشتری درک میکنند. برای من هنوز لمس این واقعیت که نسلی در ایران پرورش یافته که جز جمهوری اسلامی ندیده و تجربه نکرده است، و مثلا دخترکان دبستانی باید مقنعه بر سر کنند، بسی مشکل است. این فرهنگ به جامعه ایران تعلق ندارد. تا پیش از انقلاب اسلامی، اگر تحمیلی وجود داشت، اتفاقا از سوی خانوادههای سنتی و نسبت به دختران و زنان خانواده خودشان بود و این در حالیست که نه قانونی در زمینه منع حجاب وجود داشت و نه کسی مانع کار و فعالیت زنان با حجاب میشد. حجاب زمانی به مشکل تبدیل گشت که حامل و ابزار یک پیام سیاسی ویرانگر و ایدئولوژیک شد.
در این میان، حجاب تحمیلی ننگینترین حادثهای است که میتوانست در جامعه ایران علیه حقوق زنان روی دهد. من در تمام ده سالی که پس از جمهوری اسلامی در ایران بسر بردم، هرگز حاضر نشدم بیش از آنچه اجبار بود، برای تکهای از این پوشش اجباری هزینه کنم. بعدها به ویژه زنان جوان همین را نیز به مضمون مبارزه و دهانکجی به رژیم تبدیل کردند.
من اما تنها دو روپوش داشتم که یکی سیاه بود و مربوط به دورهای که روپوشهای کوتاه با آستین کیمونو مد شده بود و دیگری خاکستری که پارچهاش را هدیه گرفته و خودم آن را دوخته بودم و بر خلاف روپوشهای ساده آن زمان، روی مچ آستین و یقهاش را با تور سیاه کار کرده بودم. از آنجا که به دلیل زندگی مخفی به طور پراکنده کار میکردم، در زمستان عمدتا یک روسری ترکمنی بر سر میگذاشتم که هدیه پسرعمهام در دوران دبیرستان بود و در تابستان یک روسری ابریشمی آبی کار اصفهان که سوقاتی خواهرم بود. پس از هر رفت و آمد به خیابان هم با یکی دو دعوا با کسانی که میگفتند: خواهر، روسریت را بکش جلو! به خانه بر میگشتم و چند روز با فضولی و خشونت خیابان قهر میکردم و جز به اجبار از خانه بیرون نمیرفتم. من نفرت از حجاب را لمس میکنم و با تمام وجود میفهمم.
مقنعه؟ هرگز نداشتم و نمیدانم چگونه از آن استفاده میکنند. چادر؟ هرگز بر سر نگذاشتم. ولی چرا! چند بار مجبور شدم چادر به سر کنم که هیچ کدامش مال خودم نبود.
یک بار در زمستان ۶۱ بود که به همراه مادر همسرم برای یافتن پسر نوزده سالهاش که مجاهد بود راهی مشهد شدیم. به او گفته بودند که پسرش در آنجاست. فقط من بودم و او که از تبریز راهی تهران شده بود. من تا مشهد با روپوش و روسری اجباری بودم. او زنی به شدت مؤمن و خداشناس و من کمونیست! و دوتایی میرفتیم تا یک مجاهد را پیدا کنیم. برای رفتن به زندان من یکی از چادرهای سیاه وی را به سر کردم. وقتی پرسان پرسان از زندانی بیرون مشهد سر در آوردیم (که من دیگر یادم نیست کجا بود) هوا به قدری سرد بود که لبه چادر در دهانم که بلد نبودم چگونه آن را نگاه دارم، یخ زد. پاسداری که آنجا بود، دلش سوخت و ما را به درون اتاقکش که یک بخاری علاءالدین داشت برد تا ما را صدا کردند.
بار دیگر، چندین ماه بعد بود که وقتی در تهران از یک تلفن عمومی به زندان اوین زنگ زدم تا برای هزارمین بار نه خبر، بلکه بیخبری را برای مادرش ببرم، پس از انتظاری طولانی، یک «حاجآقا» گوشی را گرفت و گفت: ایشان خوشبختانه دیشب اعدام شد! من به خانه برگشتم. هیچ نگفتم. مادرش روی تخت نشسته بود و قرآن میخواند. به من نگاه کرد. هیچ نگفت. هرگز هیچ نگفت. چند روز بعد روبروی زندان اوین برای چند دقیقه چادر به سر کردم تا یک ساک و یک وصیتنامه تحویل بگیرم. در حالی که مادرش در «بهشت زهرا» دنبال مزار او میگشت.
دو سه سالی گذشت تا یک بار چادر به سر کردم که به اسم یکی از خواهرانم به ملاقات برادرم بروم. مدتی بعد چادر به سر کردم تا به همان طریق به ملاقات خواهرم بروم. و بعد باز هم دو سه سالی گذشت.
دقایقی پس از آنکه در یک نیمهشب دیماه ۶۷ در فلزی سلول انفرادی پشت سر من و دو فرزند خردسالم بسته شد، دستی از لای در چادرنماز کدر و رنگ و رورفتهای را به درون دراز کرد و گفت: هیِ اینو بگیر! هر وقت میای بیرون باید سرت کنی! بعد گفت: صبح برای نماز بیدارت میکنم. گفتم: من نماز بلد نیستم و نمیخوانم. به تحقیر و نفرت گفت: پس مواظب باش خودت و بچههات چادر رو نجس نکنین! یک سطل گوشه «اتاق» هست.
آن روزها، آخرین باری بود که من اجبارا چادر به سر کردم.
حجاب و پوشش در تاریخ جنبش جهانی زنان و حجاب اجباری در ایران همواره نقطه کلیدی برابری حقوق زنان با مردان بوده است. این است که وقتی «مردان با حجاب» اتفاقا داوطلبانه و با حجاب به جنگ حجاب میروند و با این کار رژیم را سکه یک پول میکنند، احساس میکنید دیگر در آن دنیای قدیمی نیستید. چیزی عوض شده، چیزی تغییر کرده، بنیادهایی به هم ریخته است. جز سپاس از این همه ابتکار و این همبستگی و این تفکر نو که میبالد و رشد میکند و ایران آینده را میسازد، چه میتوان گفت؟ و جز امید به پیروزی چه انتظاری میتوان داشت؟
بر گرفته از گویا نیوز