از اوین تا خاوران… / گلناز خواجه‌گیری

اخبار روز » از روی آسفالت این خیابان‌ها هرگز زدوده نمی‌شود این خون‌های ریخته‌شده.
آقای شهردار! لطفاً زحمت آسفالت دوباره به خود ندهید.

از دیوار این سلول‌ها هرگز پاک نمی‌شود آثار انگشتانی که با خون انگشت زده‌اند پای رأی برای آزادی را.
آقای کهریزک! بیهوده خیال نباف!

و برق چشمان کودکان سرزمینم، در روز اعدام‌شان، در آسمان می‌درخشد، رعد می‌غُرّد، باران می‌گیرد، طوفان می‌آید.

آقای دکتر! من دیوانه نیستم. سه‌ساله بودم یا چهارساله یا شش‌ماهه یا جنینی بودم در شکم مادرم. گاهگاه به اوین می‌رفتیم. کوچک بودیم. دیوارهای اوین بلند بودند و درهای روبرو سنگین و آهنی.
گریان می‌رفتیم، به‌زور می‌رفتیم، با التماس می‌رفتیم:
ـ مامان! منم این دفعه بیام بابا رو ببینم؟

چهارهزار نفر بودیم یا پنج‌هزار نفر یا ده‌هزار نفر… حالا اما میلیون‌ها میلیون نفریم: اعضای خانواده‌ی زندانیانی که حُکم‌شان صادر شده یا صادر خواهد شد.

ـ گلی جون! دوربین رو نگاه کن! بخند مامان! بخند! می‌خواهیم این عکس رو بفرستیم برای بابا!
شاید این عکس برسد به دست بابا، در بند شماره‌ی… زندان اوین، اتاق شماره‌…
جرم: آزادی‌خواهی.
مجازات: «اعدام باید گردد!»
حکم: صادر شد.
در تاریخ شهریور ۱٣۶۷.

ـ گلی جون! حالا دیگه میری مدرسه. بزرگ شدی مامان! می‌دونی که نباید درمورد بابا حرفی بزنی. به هیچ‌کس… اگه پرسیدن، بگو بابام تصادف کرده، مُرده…
ـ اما مامان! بابا اعدام شده؛ اونو کُشته‌ن… مگه نه؟

می‌خواهم فریاد بزنم:
ـ دیگه بسه! حداقل، این‌جا که می‌تونم. این‌جا که دیگه میشه خودم باشم؛ زیر آفتاب خاوران !

سال‌ها از پی هم می‌آیند و می‌گذرند، اما این رنج کاهش نمی‌یابد؛ این درد ژرف‌تر و سنگین‌تر از آن است که جز با خواستِ مشترکِ مردم درمان شود.

آن روزها، من دو چشم کوچک بودم برای دیدن، دو پای کوچک برای دویدن، و دو گیس بافته، رها بر شانه‌ها… چراکه پدرم عاشق موهای بافته‌‌ی دخترکش بود.

هرگز نمی‌توانم فراموش کنم روزهای کودک چهارساله‌ای را که گریان به اوین می‌رفت و با خشم و اشک و هراس بازمی‌گشت. سال‌هایی به‌اندازه‌ی چندین بار رفتن به خاوران ، به‌اندازه‌ی تردیدهای همیشگی و «چرا»‌های پیوسته بی‌پاسخ. سال‌هایی به‌اندازه‌ی خاطرات محوی از پدر، در اوین، زیر سایه‌ی سیاه و سرد ترس…

آقای بسیجی پاسدارمسلمان مومن!

یادت هست روزی را که دختر چهارساله‌ای را می‌گشتی تا شاید چیزی پیدا کنی که می‌خواست برای پدرش در ملاقات حضوری ببرد؟ یادت هست که با تسبیح سبز بر دو موی بافته‌‌اش کوبیدی که:
ـ مشتتو وا کن!

گفتم:
ـ چندتا دونه پسته است… میخوام برای بابام ببرم. آخه پسته‌ی تازه دوست داره.

گفتی: «همین‌جا وامیستی، صدات هم درنمیاد.»

بعد، بچه‌ها همه رفتند پیش پدرهاشان. من ماندم تنها. یادم نمی‌آید چه گفتی، چه کردی، فقط یادم است گریه می‌کردم. ترسیده بودم و هیچ‌کس نبود. پسته‌ها را (یادت هست؟) یکی یکی می‌انداختی تو دهنت. همان دهنی که (خوب یادم هست) دندان‌هایش سیاه بود. شاید به گریه‌های من می‌خندیدی. بعد، یادم نیست چه شد. گذاشتی بروم، بدون دیدن بابا، همراه شدم با بچه‌هایی که همه پدرهاشان را دیده بودند.

بابا نگران شده بود: «پس گلناز چی شد؟ چرا نیومد؟» و یادم نیست چه شد؛ از نگرانی بیرون آمد یا نه؟

نه، این رنج را پایانی نیست.

حالا اصلاً می‌گذارم بابا با رفقا وآرمان‌هایش، در خاوران، همچنان زنده بایستد. اما این رنج روزانه می‌شود. از کجا بگویم؟ از زنان ناآرام در سلول‌های تنگ؟ از کودکان اعدامی در انتظار حکم؟ از مردان خونالود؟ از پیکرهای مُثله‌شده؟ یا از این‌همه تجاوز به اندیشه، به آرمان، به صداقت، به معصومیت‌ و هرآن‌چه زیبا و روشن و شفاف است؛ هر آن‌چه بشود به آن تجاوز کرد…

نه، این رنج خشم می‌شود!

حالا شما بگویید جوهر این خودکار کی تمام می‌شود؟ خودکاری که مُدام امضا می‌کند حکم اعدام زنان، کودکان ومردان را…

اما روزهای دیگری می‌آیند، روزهایی که باهم گذشتیم از مرزهای جغرافیایی سرزمین‌مان. روزهایی که دست به دست هم دادیم، هزاران هزار، میلیون‌ها میلیون…

و این خشم می‌روید، امید می‌شود!

و باز همان قصه‌ی تکراری… آن‌قدر در این سرزمین آدم کاشتید که تا هزاران سال دیگر، از خاک این وطن،

فریاد خواهد رویید و کشتگان زنده‌ی ما، همراه با ما، فریاد برمی‌آورند تا آن روز که «کم‌ترین سرود بوسه» باشد.

شهریور ۱٣٨٨

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *