مدرسه فمینیستی» داستان کوتاهِ «گرگ ها» از مجموعه «در راه ویلا »* نوشته «فریبا وفی» شاید تأویل پذیرترین اثر این مجموعه داستانی باشد. علاوه بر تأویل پذیری که جذابیت اثر را برای خوانندگان حرفه ای تر دوچندان می کند، وفی توانسته دو ماجرا را در این داستان چنان شانه به شانه هم پیش ببرد که گاه خواننده در تمیز آنها دچار شبهه شود: ماجرای کوهنوردی یک زن و مرد به عنوان واقعیت زندگی کنونی زن، و ماجرای دیگر آشنایی همین زن با یک توریست ایتالیایی در سفرش به خارج از کشور است که خاطره ی آن چون سایه ای آرامش بخش در پی اش روان است؛ خاطره ای که در سرمای کوه «می خواست بایستد وخودش را به آن بسپارد. مثل رفتن به پناهگاه گرم …»
مرد اولی، همسر اوست، اما راوی او را هم، «مرد» می خواند! شاید می خواهد بگوید: مرد، مرد است. دلیل محکم تر اینکه: مرد در مقام همسر زن، چون غریبه ای است که نمی تواند روابط چندان نزدیکی با او برقرار کند؛ او هم صرفا «مرد» است!
کل ماجرا در کوه شروع، و به پای آن ختم می شود. کوهنوردی، می تواند نمادی از زندگی مشترک باشد. فریبا وفی، صعود و فرود زن و مرد را با جزئیاتش بیان می کند:
مرد «راه که می افتاد دغدغه ی رسیدن داشت.» اغلب روانشناسان معتقدند که هدف برای مردان مهم تر است تا مسیر. شاید به همین دلیل ازدواج برای مرد رسیدن است، اما برای زن شروع!
مرد اگر هم از مسیر لذت ببرد، به هنگام صعود است: «وقت بالا رفتن باانرژی و وراج بود. … در وصف کوه شعر می خواند و از پهناوری آسمان به وجد می آمد.» مردان عاشق صعود هستند. بالا رفتن مرد را به وجد می آورد. از مفاهیم بالا و پائین، “بالا” را برای مرد برگزیده اند. دستِ بالا را که مرد می گیرد، بالطبع دست پائین هم برای زن می ماند. راه پیشرفت و تعالی پیش روی او گسترده است و آسمان فراخ، سقف بالای سرش!
زن اما، «هنگام برگشتن انرژی بیشتری داشت. انگار بخش ناراحت کننده و مزاحم وجودش را آن بالا جا می گذاشت و سبکبال و آسوده، مثل کسی که دیگر وظیفه ی مهمی ندارد، برمی گشت.» صعود برای زن، سختیهای خود را دارد و وظایفی که برعهده اش گذاشته اند به اندازه کافی سنگین و وقت گیر هستند که دیگر لذتی نصیبش نشود. از طرفی، فرصتها و امکانات صعود هم معمولا از او گرفته می شود. تنها راهِ رسیدن به قله، همراهی با یک مرد است. او هن و هن کنان رو به بالا قدم برمی دارد؛ آن هم نه به تنهایی، بلکه به کمک یک مرد.
اما به هنگام فرود، تازه متوجه می شود که می تواند لذت ببرد. «چشمهایش قدرت بینایی شان را به دست می آوردند و محیط دور و بر را انگار به جبران کوری هنگام رفتن با ولع بیشتر می دیدند. به هر بهانه کوچکی می ایستاد و برای رسیدن عجله ای نداشت.» از هر چیزی شوق زده می شود و صدایی شبیه صدای گرگ خاطره سفرش را برای او تداعی می کند. اما دیر وقت است و شب نزدیک، و مرد به او در مورد خطرات کوه، گرگها و مردان غیر کوهنوردی که صدایشان از دور دست به گوش می رسد، هشدار می دهد…
زن، دیر هنگام و وقتی که دیگر فرصتی چندانی _ از زندگی یا جوانی اش_باقی نمانده است و به پای … رسیده است، به خیلی چیزها در مورد خودش و زندگی اش پی می برد. او تازه می خواهد زندگی را بچشد و از لذایذ بهره مند شود، اما به قول “سیمون دوبووار”: «زمان او محدود است.»!
واژه ی کلیدی داستان، «وفاداری» است و داستان هم با همین کلمه شروع می شود که بلا استفاده «روی دست زن» می ماند! «این را همزمان با تعریف کردن داستانش فهمید.» در مسیر سرازیر شدن از کوه است که تصمیم می گیرد خاطرات سفرش را برای همسرش بگوید. او که قبلا از گفتن ماجرا واهمه داشت، «دلش خواست از چیزی که با شنیدن صدا به یادش آمده بود حرف بزند …»
اما هیچ چیز چندان عریان بیان نمی شود. تنها ترادف خاطرات و کوهپمایی است که سایه به سایه ی هم در داستان رقابت می کنند و از اصطکاک آنهاست که خواننده می تواند وارد ماجرا شود و تعابیر _خاص_ خود را شکل دهد. چنانچه “چارلز برسلر” از قول واسازان می گوید “معنا به هنگام تعامل خوانندگان با متن شکل می گیرد… ”
آشنا شدن با توریست ایتالیایی، اکنون به «حس طبیعی و بدوی انسانی تقلیل یافته است.» چنین آشنائیهایی ممکن است به سادگی در یک سفر(می توان گفت: مسیر زندگی) پیش آید. او اکنون به این فکر است که چرا به همراه این مرد که او را «مارکوپولوی زیبا» می خواند، نرفته بود. «اولین بار بود که وفاداری اش محک می خورد، و او از نفس این تجربه، تجربه ای که که به او امکان انتخاب می داد، شاد بود. بعدها فکر کرد انتخابش را پیشاپیش کرده بود و فقط فرصت صرف نظر کردن آزادانه راضی اش می کرد.» و باز به قول “سیمون دوبووار”، «تمدن پدرسالاری، زن را وقف پاکدامنی کرده است.»
برعکس ماجرای کوهنوردی که سرما، وزش تند و سوز باد _بخصوص در اواخر داستان_ جزو فضا و رنگ آن است، ماجرای دوم در خارج کشور، یعنی در حالی که آزادی عمل بیشتری وجود دارد، پیش می آید و در فصلی گرم. گرما، حاکی از زنانگی؛ شور جوانی و عشق هم می تواند باشد. این زن با وجود همه اینها، از امتحان وفاداری که مدام برای زن مهمترین انگاشته می شود، سربلند بیرون می آید. اما در آخر «به فهم متفاوت او[مرد] از داستان پی برد.» آنچه راوی «سوء تعبیر» می خواند، در واقع حاکی از این نکته است که مرد حتی حاضر نیست چیزی در این مورد بشنود و از بازگوئی صادقانه زن هم برآشفته می شود. «از او خواست به جای داستان سرایی قدم هایش را تندتر کند.» صحبت در این باره به اندازه مرتکب شدن هر خطایی، قابل گذشت نیست. مرد که قبلا کلاه کاموایش را روی صورتش کشیده و تنها بینی و چشمانش بیرون بود، برای زن بیش از پیش ناآشنا شده است. نگاهش «در تاریکی با برق خشم آلودی به او خیره شد و بعد در تاریکی گم شد.» زن که با یک مرد بیگانه، به زبانی غیر از زبان خودشان صحبت می کند، (آنها با یک «انگلیسی ناقص» به قول خودش، منظور هم را می فهمند) از فهماندن منظور خود به همسرش عاجز می ماند و او برایش بیگانه می نماید. اینجاست که وفاداری زن هم که قاعدتا باید ارج نهاده می شد، مثل کالایی بنجل روی دستش می ماند!
حال اگر بخواهیم از دیدگاهی ساختارگرایانه نگاهی به داستان بیندازیم و گزینه های موجود در آن، مانندِ مرد(همسر)/مرد(دوست یا معشوق)، کوه/جای مسطح، خارج از شهر/ شهر، سرما/گرما، تاریکی/روشنایی … را کنار هم بچینیم، [گزینه هایی که وفی توانسته ماهرانه از آنها در پردازش داستانش بهره گیرد] می توان داستان را چنین خلاصه کرد: زن از همه گزینه های مطبوع بخش دوم، به خاطر همسرش، زندگی فعلی اش و تفکراتش صرف نظر می کند اما آنچه نصیبش می شود، سوءتفاهم است و گزینه هایی چون کوه، سردی مرد، سرما، سوز باد، تاریکی،… . او «فهمید در تاریکی جهت را گم کرده. اصلا جهتی در کار نبود…»!
زن که آزادانه به همراه مرد ایتالیایی نرفته بود، در انتها از سر ناچاری و «هراسان به سمتِ ماشین» همسرش می دود.
نام داستان نیز با مسماست. نه تنها نام داستان، که نام « گرگ» و مطالبی در باره آنها بارها در داستان آمده است. اصلا گفتگوی زن و مرد ایتالیایی به همین نام برمی گردد و دوام می یابد، و حتی او از زن برای دیدن عکس گرگها به هتلش دعوت می کند. زن در اولین دیدارشان «اسم کشورش را گفت و بعد اسم شهری که در آن زندگی می کرد، … روی نقشه … انگشتش را روی چشم گربه گذاشت.» میتوان گفت وفی با برگزیدن شخصیت ایتالیایی برای داستانش، روی موضوع دیگری هم انگشت می گذارد:
گرگ، نمادی مشترک در اسطوره های روم و نیز ترک هاست. “ج. ف. بیرلین” در “اسطوره های موازی” می گوید: «اسطوره نقش نوعی “چسب” اجتماعی را ایفا می کند.» و اینکه قومیت؛ زبان و نمادهای مشترک، عواملی است که شهروندان را متحد می کند.
مردِ توریست «گرگها و افسانه ها» را برای زن جذاب و ملموس می کند، در حالی که همسرش او را از گرگها می ترساند و در آخر داستان هم، این ترس تا حدی بر او مستولی می شود. توریست که «بیولوژیست هست و عاشق گرگ، … و با شنیدن صدای گرگها می بالد، بزرگ می شود و قوی… ، گفت در منطقه ای که زن زندگی می کند گرگ هایی هستند که نسل شان در خطر است. آیا این را می داند؟ زن نمی دانست.»
از تلقی”گرگ” به مثابه یک نماد و در نظر گرفتن آنچه بر آذربایجان رفته، می توان منظور او را از خطری که گرگها را در ایران تهدید می کند، فهمید. آنچه زن به عنوان یک شهروند آذربایجانی از آن بی خبر است، همانند خیلی ها!
پانوشت ها:
۱ – مجموعه داستان “در راه ویلا” نوشته “فریبا وفی”، نشر چشمه، چاپ دوم- زمستان ۸۷
در نوشتن این مطلب به منابع زیر مراجعه شده است:
۱ – درآمدی بر نظریه ها و روشهای نقد ادبی، چارلز برسلر، ترجمه مصطفی عابدینی فرد، انتشارات نیلوفر، چاپ اول، پاییز ۸۶
۲- جنس دوم، سیمون دوبووار، ترجمه قاسم صنعوی، انتشارات توس
۳- اسطوره های موازی، ج. ف. بیرلین، ترجمه عباس مخبر، نشر مرکز، چاپ اول، زمستان ۸۶