ساعت دیر است به خانه برگردید
از همان کوچهی درختپوشِ جویگذر
حالا حتما بچه گربههای بهاری بزرگ شدهاند
و سهم ما از سیبهای رسیدهی آن خانهی قدیمی
بر شاخههای روی شانهی دیوار مانده است.
کاش باز هم نام کوچه را عوض نکرده باشند
***
چقدر دلشورهی تو را که بهانهی دیدن ساعت میکنی
دوست دارم
چقدر میترسم ساعتت را بی تو ببینم
مثل همهی ساعتهای خوابیده که نامه رسانان نابلد
لابهلای لباسهای چروک آوردند
یادت هست؟
از سکوت عقربهها، سکون ناگهانی نبضها
میشود حدس زد که …
ترسیدی؟
***
در فاصلهی جابهجایی عددهای شش و هفت
ارواح آشنای بسیاری
راز سکون عقربه ساعتشان را
بر تقویم دیوار رو به رو نوشتهاند
حالا هر قدر هم دیر شده باشد
دیگر صاحبان آن ساعتها
به خانه برنمیگردند
ساعت سرد است
به خانه برگردید
«علی شاه مولوی»
بارها و بارها به این فکر کردهام، وقتی طناب دار گردنش را میخراشید به چه میاندیشیده است؟ به مامان و اولین تقسیم عاشقانهی نگاهشان؟ به من، روز تولدم و آواز شکوفه میرقصد از باد بهاری؟ به برادرکم و اینکه هرگز نتوانسته مستقیم و بی واسطه تجربهاش کند؟
دو ماه پیش، در آغاز خیزش مردمی در ایران، در پایان تظاهراتی همه بر زمین نشستند. آن قدر فریاد زده بودم که دیگر صدایم در نمیآمد. همه پر از امید بودیم. فکر میکردیم آن لحظهی یگانه فرا رسیده است. همزمان دردی بود که جانمان را میدرید. ناگهان سرودی پخش شد. همان آفتابکاران قدیمی دوست داشتنی بود. رفیقی همیشگی، رفیقی نازنین کنارم نشسته بود. برای یک لحظه تمام وجودم از بابا سرشار شد. جواب سوالم را گرفته بودم. رو به همان رفیق، در حالی که هر دو چشمانی پر از اشک داشتیم گفتم: بابا قطعا هنگامی که آن طناب لعنتی گردنش را میفشرد به همین لحظه میاندیشیده است. او به همین لحظهها ایمان داشت.
امروز سرزمین کودکیهایم پر از صدای اعتراض نسلی است که شهامت نه گفتن و پای این نه ایستادن را پیدا کرده است. نسلی که از دلِ MTV و VIVA بیرون آمده و باور به آزادی را فریاد میکند.
هر چند ناپختگی این فریاد با فرصتطلبی و دریوزگی آنانی همراه است که دستهای خونینشان را در جیبهای بغل پنهان کردهاند. اما نباید از یاد ببریم که اعتراض خود امری مقدس است و راهش را پیدا خواهد کرد. او راهش را از درون خودش خواهد یافت و نه هیچ فرایند بیرونی. (بر عکس ایمان من فکر میکنم این نسل نمایندهی هیچ نسل دیگری نیست. شعار هیچ نسل دیگری را تکرار نمیکند و ویژگیهای یگانهی خود را، جدای از ارزشگذاری میان دو نسل، دارد.)
به باور من تاریخ در عین استقلالش، زنجیرهای از رخدادهای به هم پیوسته است. نادیده گرفتن هر رخدادی از این زنجیره در پروسهی تاریخ سدی است در برابر جنبش اجتماعیای که میخواهد از درون تکامل یابد و درست از همین منظر است که نمیشود و نباید کشتارهای دههی ۶۰ را، که همان رمزگشایی و دادخواهی از آن است، به گوشهای پرتاب کرد و یا در زبالهدانی تاریخ انداخت. یه خصوص وقتی دستان مدعی تغییر هنوز بوی تعفن و خون میدهد.
اگر بخواهم شخصا با مسئلهی دادخواهی برخورد کنم گاهی برایم خندهآور میشود. هیچ کس هرگز نمیتواند کابوسهای کودکیام را از من بگیرد. امر مسلم آن است که این جنازهی شقه شقه شده تا ابد مرا در خیابانهای تمام شهرهای جهان تعقیب خواهد کرد.
جهان کودکیهای من با چشمبندهایی گره خورده است که وقیحانه به کودکیام تف میاندازند. کودکیهای من پر از لبخندهای آواره است. لبخندهای در به در و تصویر پدر در قاب شیشهای اتاق ملاقات. و من میخواهم ایمان بیاورم به زاده شدن دوبارهام در سرزمینی بی شیشه، بی تلفن.
قسم به عصر جمعه، به شیشه و تلفن
به سلول و ملاقات داری! ها
که زاده خواهم شد من
بار دیگر
در سرزمینی بی شیشه، بی تلفن
اما چیز دیگری هم هست. تفاوتی میان چهرهی دو زن که وقتی کنار هم دیدمشان جهانی بر سرم آوار شد. پروین، مادر سهراب، در کنار مامان نشسته بود. تمام صفحهی مانیتور پر بود از خطوط چهرهی هردوشان. مامان لبخند مهربان همیشگیاش را به لب داشت.
خاله پروین حرف میزد. میگفت: آرام است. جهانی با او گریسته و درد کشیده است. همراهش اشک ریخته و این آراماش میکند. هرچند هنوز پر از درد و اندوه است. پروین اشک میریخت اما آرام بود. خطوط چهرهاش آرام بود. بر عکس نگاه من که سرگردان میان چهرهی مامان و پروین. و من به مامان فکر میکردم. به او که چهرهاش آرام نیست. درد مامان هرگز مشترک نشد. هرگز هیچ جهانی با او نگریست. دردی بیست و یک ساله هنوز دارد جانش را میخورد. درست همینجاست که دادخواهی معنایی ویژه مییابد. جهان روی از جنایتی چنان عظیم برمیگرداند و تو تنهایی. درد میکشی و جهان نمیخواهد تو را ببیند. ۲۱ سال است که نمیخواهد تو را ببیند.
بهار شصت و هفت است هنوز. ملاقاتها قطع میشود. مامان نگران است. مشامش بوی خون را چشیده است من اما عصبانیام. همیشه همینطور بوده وقتی دلم تنگ میشود عصبانی میشوم دلم برای بابا تنگ شده. پاییز شصت و هفت را دوست ندارم. آذرماه در خانهمان نبودهام مامان میگفت شوفاژها خراب است و خانهمان دیگر گرم نمیشود. من خانهی دایی ماندم. دلم گرفت. دلم گرفت که دیگر دوستم ندارند. درست مثل احساس غربت بود دلم خانهمان را میخواست. مامان شبها میآمد و کنارم میخوابید. آخر خانهمان گرم نبود. آن خانه دیگر هرگز گرم نشد.
بیست سال گذشته است. حال و حوصلهی این غربت مزخرف را ندارم اینجا هیچ چیزش مثل خانه نیست. اپیدمی تابستان دارد نزدیک میشود. بابا خودش را توی صورتم پرتاب میکند. بیست سال کم نیست، این زخم باز فریادی کم دارد، من قد و اندازهی این فریاد نیستم. باید انتخاب کنی، یا خاوران، یا خونهایش از این انتخاب بیزارم … دلم برای خاوران تنگ است. پناهگاه امن کودکیهایم … فقط آنجا خودت بودی. فقط آنجا بود که بابا تصادف نکرده بود … فقط در خاوران بود که شغل بابا مثل همهی فرمهای مدرسه آزاد نبود… رویای دیدن دوبارهی خاوران همیشه مچ حریف را میخواباند. اما این بار فرق میکرد، خسته بودم میخواستم جهان فریادم را بشنود … میخواستم کودکان جهان در کتاب تاریخشان نام خاورانها را کنار آشویتس بخوانند … میخواستم بدانند بر من چه رفته است … میخواستم با جهانی هم چهره شوم که بیست سال از من روی برگردانده بود، میخواستم لبخند مهربان مامان، همقوارهی چهرهاش شود. خون خاوران اما به روز نبود. هر دری، سدی میشد. جنایت بیست ساله بازارخوبی نداشت. ما باید آشویتس را میشناختیم، هیتلر را میشناختیم. ما گوبلز، گورینگ و هیملر را میشناختیم. اما با خاورانمان تنها مانده بودیم.
در کلاس قتل عام در عصر مدرن از همه جا سخن بود و من دانشجوی احمقی بودم که میخواستم خاوران دورافتادهام را با آشویتس قیاس کنم. خاوران در هیچ نقطهای از تاریخ جهان نبود. من اما تنها نبودم، ما نسلی بودیم که از دل ام تی وی و ویوا هنوز به جهانی دیگر ایمان داشتیم. حالا بیست و یک سال گذشته است. من تنها نماندم، درست مثل بابا که یکی از هزاران بود، بابا تنها نبود. من ایمان دارم روزی درد ما درد مشترک خواهد شد. و من آن روز را انتظار میکشم.