میدان زنان: دستگیری من غافگیرانه بود، سحرگاه یک روز کسالت بار در ماه رمضان که همراه با یورش گروهی از مردان اداره اماکن شد. مرد سیه چرده ای که کفش های چرمی سیاهش را لای در گذاشته بود تا در را به رویشان نبندم کاغذی را نشانم داد که آرم ترازو داشت*. بسختی توانستم حکم بازداشت از دادسرای فرودگاه را به امضای قاضی ظفرقندی تشخیص دهم، او از آدم های قاضی مرتضوی بود. فقط در ذهنم چرخید که این مامواران همان نیرویی هایی هستند که گروهی از وبلاگ نویسان را تحت طرحی به نام خانه عنکبوت **بازداشت کرده اند.
شوکی که از حمله ماموران به من دست داده بود در طول مدتی که خانه ام را زیر رو می کردند و از سی دی و دستگاه ماهواره و کامپیوترگرفته تا مدارک و دست نوشته هایم را ضبط می کردند، تبدیل به آرامشی غیر معمول شد. بعد ها فهمیدم همه آدم ها در شرایط خطر همینطور می شوند.
انتقال من به بازداشتگاه توسط چند مرد خشن و یک زن مامور انجام شد. نمی دانم چرا هر چقدر با خشم به مردها می نگریستم به چهره متعجب زن با دلسوزی نگاه می کردم. آنها مرا سوار یک هایس تیره کردند. یک دختر با چادر زندان و چشم بند در صندلی پشتی نشسته بود و مرتب گریه می کرد. در حالی که داشتم داخل هایس را برانداز می کردم، بسرعت تبدیل به یک زندانی شدم. چشم بندی به چشمم بسته شد، چادری بویناک بر سرم انداختند و مردی که کنار راننده نشسته بود به زن مامور گفت “نزار بیرون را ببینیه”، زن مثل یک رباط بی اختیار با تمام قوا سرم را به کف صندلی فشار داد، حالت تهوع امانم را بریده بود.
مدتی بعد هایس توقف کرد و من مثل نابینایی که سعی می کرد زمین نخورد به داخل بازداشتگاه که بعدها فهمیدم در میدان جوانان (اطراف میرداماد) قرار دارد، هدایت شدم. ازاینکه حس معلول را به من داده بودند سخت آشفته شده بودم، سر مردی که می خواست مرا هل دهد به طرف بند زنان فریاد زدم: “چه خبره مگه فکر می کنی منو از کنار خیابون آوردید. درست با من رفتار کن!” و من نمی دانستم که قانون سکوت آنجا را شکسته ام و یک راهرو آن طرفتر در بخش مردان، هم پرونده ای هایم به حیرت افتاده اند. بلافاصله پارچه ای را در دستم حس کردم که از طرف دیگر کشیده می شد و مرا جلو می برد. بعد صدای دو ضربه در و باز شدنش و بلافاصله صدایی زنانه که گفت: “چشم بندتو در بیار!” در آوردم و اولین واکنش من به عادت همیشگی لبخند بود و سلامی آرام. زن زندانبان بی حجاب بود و همین راحتی او به منی که تمام روز در اداره اماکن بازجویی می شدم، حس کم رنگی از فراغت را می داد. فوری گفت: “من فکر کردم با اون دادی که زدی، دهن روزه باید با چه بازداشتی ناسازگاری طرف بشوم”. بی اختیار جواب دادم: ” آخه می دونی من زنها را دوست دارم. برعکس از مردای قلدر بدم می یاد.” و همه خشم خودم را سرریز کردم به سمت همان مرد قلدر موبوری که مرا هل داده بود داخل. ریشه خشم را می شناختم شبیه خشمی بود که به بسیجی های زنجیر به دستی داشتم که بارها جلوی چشمان من دخترها را در کوچه و خیابان زده بودند.
زن گفت “باید تفتیش بدنی بشی” و سرش را پایین انداخت تا وقتی لباس هایم را کاملن بکنم. برایم خیلی سخت بود. گفت: “مقرارت زندان است” . گفتم: “اینقدر که برای من سخت است برای تو هم تفتیش من سخت هست؟” سری تکان داد و گفت: “چاره ای نیست مقررات است. ولی حالا نمی خواد اون زیری را دیگه در بیاری”. نگاهش می گفت که او هم کلافه است و من در دلم می گفتم شاید دفعه بعد که تکنولوژی پیشرفت کرده با دستگاه تفتیش کنند. در حالی که لباسم را می پوشیدم به خودم دلداری دادم که شاید اگر سر او هم داد می زدم، او هم می شد یکی از همان زندانبان هایی که مثل سگ وحشی پارس می کنند. مغزم به کار افتاد که پس می شود خشونت زنان زندانبان را با برخورد از نوعی دیگر کنترل کرد، فقط کافی است که تن به دنیای سیاه و سفیدشان ندهی.
بعد ها یک ماه وقت داشتم که با او و با زنهای تسبیح به دست دیگری که خودشان را مسئول تیمارداری از اسرای اسلام می دانستند دوست شوم. شش نفر بودند مقیم جنوب شهر از خانواده هایی تنگ دست، با سوادی اندک که در بسیج خواهران عضو شده بودند و بعد با واسطه دوست و آشنا در پایین ترین رده های حفاظت اطلاعات سپاه استخدامشان کرده بودند. مغزشان آنقدر شستو شده بود که روزنامه نخوانند و نفهمند که جریان پرونده وبلاگ نویسها چیست. به من چون سیاسی بودم در مقایسه با زنان قاچاقچی ومعتادی که به آنجا می آوردند احترام می گذاشتند. در عین حال مثل یک زن نظامی مطیع که باید برای اثبات خود از مردان همکارشان بیشتر خوش خدمتی کنند به ظرافت زیر نظرم داشتند. آنها را می توانستم بفهمم و بدون آنکه به رویشان بیاورم اجازه می دادم سلولم را هر بار که آن را برای بازجویی یا حمام گرفتن ترک می کنم، تفتیش کنند. حتی به روی خودم نمی آوردم که چگونه شب ها و روزها از دریچه کوچک سلول مرا زیر نظر دارند و یا تغییر حالت های من و حتی گفتگوهایم را با خودشان به بازجویم گزارش می دهند. فهم تضادهای این زنان زندانبان تحمل سلول های انفرادی یک در دو متر را برایم راحتر می کرد.
برای جلوگیری از حرف و حدیث دستور آمده بود که بازجو نمی تواند با زن نامحرم در اطاق در بسته باشد. برای همین لازم بود یکی از زنان زندانبان در طول بازجویی در گوشه اطاق بنشید و همراه با شرم من سرخ شود و همراه با خشمم بلرزد. این “هم حسی” باعث می شد خود را در برابر بازجو تنها نبینم. در راه که برمی گشتیم زن معمولن در گوشم نجوا می کرد: ” تو رو خدا خودتو اینقدر عذاب نده هر چی هست بگو خودتو راحت کن!” و من در صدای او صمیمیتی سرکوبگر از جنس مادرم، زن دایی ام، خاله ام، هم بازی های دوره کودکی ام و حتی معلمم را می دیدم که همیشه می خواستند تسلیم باشم و مهر من بر آنان مانع از آن می شد که به آنها چشم غره بروم. همین یادآوری وابستگانم بود که باعث می شد زدوبندهای بازجو را با زندانبانم نادیده بگیرم و بگذارم که خیال کند آرام شده ام، همان شگردی که با زنان رام شده زندگیم به کار می بستم.
اما هر چقدر که زنان زندانبان درکی از زنانگی سرکوب شده را برایم تداعی می کردند، بازجو با آن هیبت پشم آلود و چشم های ترسناکش، تداعی فراگیری بود از تعصب خشک پدرم، تحکم همسر سابقم، دو دوی چشم های لمپن های پناه گرفته در کوهپایه های خلوت “گلابدره” و کابوس عرب های آواره نخلستان های دوران کودکی که در قصه های مادرم عادت داشتند با چوب به دختران تجاوز کنند. تمام مردان مسلط و متجاوز زندگیم یک جا در تصویر بازجو جمع شده بود و عصیانی را که من اندک اندک در طول زندگی ام تجربه کرده بودم یک جا به خود فرا می خواند.
بازجویی های او از روابط شخصی ام برایم ناآشنا نبود؛ همان هایی بود که بارها و بارها وقتی دختر جوانی بودم در بازجویی های خانگی پس داده بودم. بی حرمتی و تحقیرهایش هم غریب نبود، عمیق تر از این زخم ها را از عزیزانم خورده بودم. همین باعث می شد که در روزهای نخست خودم را از دنیای سیاه و سفیدش به بیرون پرتاب کنم و وارد بازی او نشوم.
روزهای اول بازداشت دو گزینه در پیش روی من بود: یا اعتراف در مورد اینکه مزدور خارجی هستم و از بعضی رهبران اصلاح طلب دستور می گیرم، یا بگویم که بی حجابم، شرب خمر می کنم و روابطی با این و آن دارم و برایش جزییات آن را باز کنم. پرسش من این بود که فرض همه اینها باشد که چه؟! و او هاج و واج می ماند که با من چه کند.
سئوالاتش در مورد روابط جنسی از یک طرف برایم خنده دار بود و از طرفی توهین آمیز اما روزهای اول که هنوز رمقی داشتم جنبه های خنده آورش بیشتر بود. خنده دار چون نمی فهمیدم این دستگاه عریض و طویلی که بازجو را حمایت می کرد این قصه ها را می خواهد چه کند؟! یک بار با تمسخر و خشم به بازجو نوشتم: ” واقعا می خواهی جزییات یک رابطه را بدانی؟ می خواهی برایت آنچنان تصویری بنویسم که لذتت کامل شود.” عجب چیزی نوشته بودم! وقتی از شدت عصبانیت کاغذ بازجویی را مچاله کرد و درحالی که بخودش می پیچید، چند بار دستشانش را به علامت کتک زدن بالا برد، فهمیدم که بدجوری به هدف زده ام. مدتی بعد فهمیدم که بناست با این سئوال ها شکسته شوم. بناست احساس کوچکی و حقارت کنم و خودم را ببازم و چموشی نکنم. اما اذعان می کنم که آگاهی من از عورت انگاری مردانه ای که درذهنم با بوی گلاب و جوراب گندیده و ریش به هم آمیخته بود بیشتر عاصی ام می کرد تا تسلیم.
گزینه دیگر سئوال های سیاسی و عقیدتی، سوابق کار و فعالیت و لیست های دوستان و آشنایم بود. معیارهای درست و غلط ما فاصله های جدی با هم داشت. ارزش هایی که او از آن حرف می زد نمی فهمیدم و او هم زبان تحلیلی مرا در جواب سئوال های کوچه بازاری اش متوجه نمی شد. ولی از آنجا که عاشق حجم بود با اشتیاق ورقه ها را قاپ زده و برروی هم دسته می کرد. روزی هزار بار یک سئوال را تکرار می کرد و من سر حوصله از نو می نوشتم و می نوشتم. یاد گرفته بودم که مثل سئوال های امتحانی که جوابش را نمی دانستم و باید ممتحن را فریب می دادم، برای پرکردن ورقه های بازجویی، پاسخ های خودم را بنویسم. قصه های تخیلی و آدمهایی که وجود خارجی نداشتند و یا بازنویسی تاریخ پیدایش ان جی اوها، گروه بندی آنها که درهر کتابی پیدا می شد و خاطراتی که از گذشته داشتم؛ باید این جلسات به نحوی می گذشت. بعدها یکی از هم پرونده ای هایم گفت یکی از ورقه های بازجویی ام را نشانش داده اند. می گفت: “تعجب کردم که چرا اینقدر ریز نوشته بودی، درشت می نوشتی تا ورقه زودتر تمام شود.” او هم فهمیده بود که بازجو عاشق حجم است.
چند روز بعد بازجو فشار خود را بیشتر کرد، باید در مورد اصلاح طلب ها می نوشتم. تکلیف من در مورد رهبران اصلاح طلبی که به عمرم با آنها حرف نزده بودم مشخص بود. حتی زبانی که من استفاده می کردم زبان پرتی بود از دایره سیاست روز. گفتم: “من اصلن نمی دانم اینها چکاره اند و چه می کنند”. مرتب تکرار می کرد: “ببین همه این هم پرونده ای هایت این حرفها را اعتراف کرده اند. تو هم بگو تا همه اتان را باهم آزاد کنم. وگرنه به خاطر تو بقیه هم اینجا گیر می افتند. بیا ببین! ببین این دست خط را که می شناسی؟ ببین چی نوشته؟! بیا همین و بزار جلوت و عین همین بنویس”. و من واقعا نه این دست خط ها را می شناختم و نه سنخیتی با هم پرونده ای هایم داشتم. جوانان وبلاگ نویس و روزنامه نگار چه ربطی به من می توانستند داشته باشند؟!
اما این سیکل پایان ناپذیر اصرار و انکار داشت بتدریج به کابوس های شبانه من تبدیل می شد. تمام آرزویم این بود که ماهها در انفرادی بمانم اما یک ساعت بازجویی پس ندهم. در آنجا فهمیدم برای من پرسش از دیگران بشدت زجر آور است، زجری که در مورد سئوال های جنسی احساسش نکرده بودم. از حس خیانت متنفر بودم و نوشتن از دیگران بشدت قادر بود احساس دوگانگی و حقارتی را که در سئوال های شخصی پس زده بودم در من ایجاد کند. سعی می کردم کلی نویسی کنم و تمام هوشم را متمرکز کنم روی جواب های روشنی که همه از آن اطلاع داشتند. در مورد یکی از خویشانم که مایه آزار مرتضوی بود فقط حقی که به گردنم داشت را نوشتم و این شد بهانه ای برای اینکه از او خط می گیرم و از همکار دیگرم این که چقدر به خاطر مذهبی بودنش ملال آور است.
پایان این سیکل مرگ آور روزی بود که از من خواست تک نویسی کنم: “برو داخل سلول! خوب فکر کن و در مورد این اسمها بنویس. درست بنویس!”
درست نوشتن یعنی با زبان و ادبیات روزنامه کیهانی نوشتن. می باید هر چه اتهام هست بر سر اسامی خالی می کردم. باید از واژه سیاه نمایی، رسانه های بیگانه، ایادی، آلت دست و غیره استفاده می کردم. این را وقتی بارها و بارها ورقه بازجویی ام را برمی گرداند تا روایت های روشنم را از وقایع اصلاح کنم فهمیدم. اما تک نویسی از دیگران آخر خط من بود. دستخط بازجو که در ورقه های کف سلول پخش بود، مرا در برابر کابوس بازجویی های مکرر و حس دو گانه خیانت و آزادی قرار می داد. تمام روز را در سلول دومتری قدم رو زدم و به بهانه های مختلف به در و دیوار کوبیدم. سرانجام رفتارم آنچنان غیر قابل کنترل و هیستریک شد که برای تنبیه به انفرادی زیر زمین منتقلم کردند. جایی که هر چه با صدای گرفته ام فریاد می زدم که نمی خواهم به دوستانم خیانت کنم، هیچکس حتی زندانبان هم نمی شنید. من به اندازه کافی نشکسته بودم.
روز بعد بازجو آخرین برگ برنده اش را برای شکستن دیوانگی های من رو می کند، مواجهه با جوان له شده ای که پس از روزها مقاومت باید در برابر همه می گفت با من رابطه داشته است، همه یعنی بازجو، زن زندانبان، زندانی دیگری از همان جوانان که نفهیمدم بودنش در آنجا برای شکنجه او بود یا نه و دوربین. بعدها فهمیدم بازجو بارها با آن جوان له شده بازی کرده بود، بارها او را به پشت در اطاق بازجویی من آورده بود، شکنجه اش داده بود و به او گفته بود: “باید این زن را بشکنی، فهمیدی باید این زن ج… را بشکنی، خرد کنی”.
هرگز گمان نمی کردم برای منی که تلاش کرده بودم “زنا”، ” اقرار به رابطه”، و.. را به سخره بگیرم این مواجهه مسخره تا این حد گران باشد. رفتار غریزی ام آنچنان از عقلانیتی که در این چند هفته مرا در برابر شکستن حفظ می کرد سبقت گرفته بود که خود نفهمیدم چه می کنم. خشمی که نمی دانم از کجا سر باز کرده بود، به فریادهای هیستیریک مکرر تبدیل شده بود و در تمام زندان می پیچید. نیرویی چند برابر پیدا کرده بودم که از دستانم، گلویم و چشمان از حدقه در آمده ام بیرون می پاشید. این همه وحشی شدن را در خود سراغ نداشتم وقتی خطاب به آن جوان فریاد می زدم که “قسم می خورم تو را خواهم کشت. تو را در هرجا که باشی پیدا می کنم و می کشمت.” و این را بارها و بارها فریاد زدم. و در میان این فریاد نمی شنیدم که بازجو هم دارد جواب های مرا به آن مرد تلقین می کند. من فقط فریاد می زدم “کاغذ را بیاورید تا من بنویسم هر کجا که این مرد را پیدا کنم خواهم کشت. مردم بدانید قاتل این مرد منم” و جوان بر خود می لرزید و می پیچید و زن زندانبان که حالا نحیفتر به نظر می رسید با چهره مضطرب و دستان لرزانش جلوی حمله مرا به مرد گرفته بود و بازجو دست و پایش را گم کرده بود: صحنه ای توان فرسا و خشونتی غیر قابل کنترل. بعدها به خودم گفتم که خوب شد مرا به جان او نیانداختند چون مطمئنا قادر بودم این مرد را مثل همان بچه هایی که در اواخر حبس در بند عمومی نسوان هم خرجم بودند و به جرم شوهرکشی حبس ابد داشتند، ازحیات ساقط کنم. دقایقی بعد مرد له شده و دوستش را با عجله از اطاق خارج کردند، من نیمه جان روی صندلی افتادم، بازجو از اطاق بیرون رفت و از زن زندانبان خواست که مرا آرام کند. یقینا در آن اطاق همه ما شکنجه شده بودیم.
برای ساعتی همچنان وحشی بودم، موجودی مهار نشدنی که حتی بعد از خارج کردن عجولانه آن مرد، به دنبال متجاوز می گشت. اما یک باره آنچنان رخوتی مرا در خود گرفت که گویا بین مرگ و حیات در حال قدم زدنم. من نشکسته بودم بلکه از درون مرده بودم: اطاق، دوربین، زن زندانبان ونور سفید بالای سرم و حتی خودم را، از بالای سرم، جایی در آسمان نگاه می کردم.
بازجو برگشت، شبیه پدرم شده بود وقتی که می خواست مرا با وعده وعید و با صدایی آرام به چیزی متقاعد کند. گفت که لازم نیست این همه عذاب بکشم، گفت که فکر می کنی می توانی تحمل کنی اما من دارم به تو رحم می کنم. گفت که در اینجا خیلی ها را شکسته است. آدم های مهم و بزرگ مثل عبدی. گفت: “نمی خواهد به خودت زحمت بدهی فقط از روی همین کاغذ بنویس و جمله هایش را یک طوری جا بجا کن که مال خودت باشد.”
فشاری که بر من آمده بود خارج از پیش بینی او بود، من قصد نداشتم هیچ تلاشی برای بقا کنم. به کاغذ نگاه کردم، سئوال اول : شرح رابطه ام با مرد له شده. سئوال دوم: اظهار ندامت و طلب بخشش از فریبی که از سیاسیون اصلاح طلب خورده ام. شنیدم که می گویم اولی دروغ است. از اینکه نمی خواهم جلوی دوربین بروم حرفهایی زدم و ازاینکه دیگر هیچ چیز برایم مهم نیست نه آزادی و نه هیچ. کاغذ را دستم داد و مهربانتر از قبل گفت نمی تواند امشب دست خالی برود. او پدر شده بود و انتظار داشت من تهی شده، کودکی ام را بر او تکیه بزنم. او نمی دانست که کودکی من لجباز است ونمی دانست که من همانقدر که به مادرم تکیه زده ام از پدرم دور بوده ام. گفتم ندامت نامه را می نویسم. مثل وصیت نامه بود اما برای من. یادم هست که به خودم اقرار کردم، اینکه فعال مدنی هستم و زنها را به برابری خوانده ام و اگر این کار خلاف اراده نظام است بر من باکی نبوده چون نیت خیر داشتم و امید که خداوند از سر تقصیراتم بگذرد، همین. با چنین ندامت نامه پرت و پلایی او را از خودم نا امید کرده بودم. باید دوباره بازجویی می شدم و از آزادی خبری نبود. گفت کار خودت را سخت می کنی و من در دل گفتم “نیاز داشتم که به خودم یاد آوری کنم کیستم”.
اما این حس خلاء تا مدتها مرا در خود گرفته بود. به یاد دارم که صلیب وار در سلول تابوت مانندم دراز می کشیدم و حس می کردم در آرامگاهی برزخی بین مرگ و زندگی غوطه می خورم. تنها وقتی به خود می آمدم که بازجو با سماجتی شرورانه از من می خواست دست نوشته های او را با خط خودم بازنویسی کنم. اما نوشتن درباره دیگران تعهدی انسانی را به من یاد آوری می کرد که نقطه وصل من با زندگی بود.
بتدریج فهمیدم که ارزش اعتراف ناموسی و سیاسی برای بازجو به یک میزان است. چالش دو طرفه ما روزها طول کشید. در این مدت یک بار مرا به زندان اوین برده و بعد از عکاسی و درست کردن کارتکس، به همان بازداشتگاه نامعلوم بازگرداندند. هم پرونده ای هایم همه دراوین ماندند و حالا من که مدارکم نشان می داد درزندان اوین هستم در مکان نامعلومی حبس شده بودم. هیچکس نمی فهمید دراینجا چه بلایی بر سرم خواهد آمد. این بازی را باید تمام می کردم:
ناگاه کشف کردم به میزانی که اثبات ناپاک بودنم برای بازجو مهم است، عفیف بودن برای من جنبه حیاتی پیدا کرده است. آن مواجهه لعنتی تمام آموزه های تاریخی ام را بر انگیخته بود. سایه هایی که سال ها بود از سیطره شان می گریختم اکنون تمام ذهنم را تصرف کرده بود. در دام عورت انگاری بیماری افتاده بودم که زن هایش درطیفی از عفاف و هرزگی سرگردان بودند. در همان دامی که برای برائت از هرزگی باید خود را عفیف تر نشان دهی. او داشت ارزش های مرا تصرف می کرد، همان ارزش هایی که روزهای نخست به سخره گرفته بودم و مرا از سلطه او خارج نگه می داشت اکنون بتدریج بر من غالب می شد. حتی کلماتم و ادبیات نوشتاری ام از آن او شده بود. به دست نوشته هایم نگاه می کردم: همان گزارش های روز اول بود که شبیه مقاله های روزنامه کیهان شده بود. در بطن خود هیچ اطلاعات مهمی نداشت اما بیانش طور دیگر بود. دنیای خارج فرسنگ ها دور بود، مثل خوابی بود از زندگی قبلی ام. می باید برای بقای خودم، از چشم بازجو به جهان نگاه می کردم. او قادر بود به من آزادی را هدیه بدهد، بگذارد که به خانواده تلفن بزنم و به زن زندانبان امر کند که شب ها یک نخ سیگار به من بدهند. او تنها منجی من بود.
مدت ها در دنیای کودکی غوطه ور بودم. کودکی که به دنبال مادرش می گشت تا به او تکیه زند. از خشم پدر به او شکایت کند و از او بخواهد که همچون طفلی شیر خوار احاطه اش کند. آموزه های مذهبی ام، کتاب قران و آیه هایی که از یوسف کنعان و مریم مطهر می خواندم جای مادرم را گرفته بود. به معنویت تکیه زده بودم تا “ایگو”ی رنجور و زخمی را ترمیم کنم. ماه رمضان بود و صبح و شام تنها صدای موجود، اذان به من یاد آوری می کرد که هنوز زندگی در جریان است: صدای اذان از راهروهای خاکستری اداره های دولتی و پایگاه های بسیج با طنینی سرکوبگر می گذشت و بعد تبدیل می شد به نوای روحانی دلچسبی در متن مهمانی های افطار، غروب های زیبای امامزاده صالح، هیاهوی آمد و شد مردم در میدان تجریش و.. برای یافتن حیات، نوای مذهب را از هزار توی آزادی های به صلیب کشیده شده، به چشمه های معنویت هدایت می کردم و چنین تنازعی مرا در جریان سیال ذهنی آرام بخشی غرق می کرد که مهمترین تاثیرش آگاهی به وجود حیات در پشت دیوارهای زندان بود. به دوره تهذیب های طولانی دوره جوانی ام بازگشته بودم. مهارت هایی که در زبان عربی داشتم و دانشم از آیه هایی که امیدبخش بود و بر صبر و استقامت دلالت می کرد باعث می شد تا بتدریج از سلطه روانی بازجو فاصله بگیرم.
به موازات دور شدنم از دنیایی که زندان بر من القا می کرد، دنیای گذشته خودم را نیز با بی رحمی ناباورانه ای به نقد می کشیدم. یک روز ناگهان دریافتم که همه تلاش های من در جامعه مدنی دروغی بیش نبوده است. این وقتی بود که برای چندمین بار مجبور شده بودم تاریخ پیدایش سازمان ها ی غیردولتی را بنویسم. هر چه بیشتر می نوشتم، به نظرم بیهوده تر می آمد. تنها نقطه روشن این تلاش ها وقتی بود که دردی از زنان دوا شده بود. این پوچ انگاری به تلاش های گذشته به یک باره گسترده تر شده و نوع نگاهم را به دینداری، سیاست و قدرت و به مسئله زنان دستخوش بحران کرد. وقتی که بازجو از نقشه های آینده اشان برای تکیه زدن به قدرت و تحقق حکومت واقعی اسلامی می گفت و با نفرت از فساد دوره هاشمی رفسنجانی و خاتمی حرف می زد، دانستم که فاصله من از اسلام گرایی سیاسی و سرنوشت محتومی که آن مرد برای ما رقم می زند تا چه حد دور است. به همین جهت وقتی که با تحقیر به من گفت:” شماها سکولارهای بی دین و ایمانید” من بی هیچ مقاومتی اذعان کردم که “بله من سکولار هستم” و وقتی گفت: “تو یک فمنیست منحرفی” من دریافتم که فمنیسیم تنها تعریفی است که به من معنا می دهد. از او بعدها در دل ممنون شدم که تا این حد بی پرده و بی رحمانه درون من را باز کرد.
بتدریج یاد گرفتم که برای زنده ماندن باید فانتزی قوی داشته باشم. باید بتوانم گرمایی که از آغوش کشیدن دخترکانم حس می کردم را بازآفرینی کنم، هوای تازه کوهستان های جنگلی را نفس بکشم و با دوستانم گپ بزنم و قهوه بخورم. باید جایی در خودم عشق را پیدا می کردم و قطعات رمانتیکی را که سال هاست به آنها مراجعه نکرده ام با خودکاری که برای پرکردن سئوالات تمام نشدنی بازجو در اختیارم گذاشته شده، روی در فلزی سبز سلول حک کنم. افزون بر همه اینها معنویت دلچسبی بود که از ته نشین شدن مذهب تبخیر شده ربوده بودم. همه اینها به من کمک می کرد تا بسرعت بتوانم “من” زخمی ام را درمان کنم و کودکی ام به بلوغی رها شده از قیدهای گذشته تبدیل شود: من با شکستن همه باورها و ارزش های چند هفته پیشم از دام عورت انگاری بازجو رها شده بودم.
صبح گاه یکی از آخرین روزهای بازداشت وقتی که بازجو دو گزینه اقرار به رابطه و اعتراف به فریب سیاسی را در برابرم گذاشت، انتخاب خودم را کردم: حیثیت دیگران مهمتر بود. شعف حفظ دیگران آنچنان رضایت خاطری در من ایجاد کرده بود که صدای شکستن نازک غرورم را ناشنیده گرفتم. از لابلای اقرار نامه ای که از زیر دستم کشیده می شد بازجو را می دیدم که غبغبش مثل خروس خواب آلوده ای باد می کند و چشمانش از خشم به سمت رضایت دو دو می زند. داستان بازاری عاشقانه ای را که هم آغوشی لطیفی به دنبال داشته است را با ظرافت از روی پاورقی های مجلات زرد کپی برداری کرده بودم تا غنیمتی را که دستگاه عریض و طویل دادستانی درانتظار بود به آنها تقدیم کنم. شخصیت های داستان من بودم و آن جوان له شده، “من” ی که در توافقی عقلانی با خودم می بایست نجات بخش تعهدات انسانی ام می شد. بعدها یک کارشناس شکنجه سفید به من گفت که در تجربه او “معمولا زنها در این موقعیت ترجیح می دهند در مورد دیگران اعتراف کنند تا سکس.” و من در دلم گفتم “چون هنوز از روابط قدرت مردانه در سکسوآلیته رها نشده اند”. عورت انگاری در رابطه مرد و زن، بخشی از روش های کنترل، ارعاب، تحقیر و شکستن زندانیان سیاسی بود و من باید این ارزش را پس می زدم . بازجو نفهمید که رهایی از کنترل سکس به روش بینادگرایاها، غنیمتی بود که من از دست او ربوده بودم، غنیمت دیگر راحتی وجدانم بود.
این آخرین بازجویی جدی من بود. بعد ازآن چند روزی به بندعمومی نسوان اوین منتقل شدم و بعد موقتا آزاد شدم. اتهامم تشویش اذهان عمومی و اخلال درامنیت ملی بود، اتهام هایی که بعدها بی مورد تشخیص داده شد.
*****
کتمان نمی کنم که بازداشت من جدا از موضوع اعتراف گیری بر علیه رهبران اصلاحات، نوعی بازی ناموسی برای به زانو در آوردن سوژه های مقاوم بود. مردان اهل قلم که پدران روزنامه نگاری مدرن بودند و از قضا یکی از آنان با من خویشی داشت در دام این بازی افتادند . قاضی مرتضوی هم که خرده حساب های فراوانی با آنان داشت لذت می برد از اینکه هر از گاهی با داستانسرایی هایش از وضعیت بازجویی من آنان را شوکه کند. یکی از همین دوستان بعدها گفت که چگونه مرتضوی روزی او را به بهانه ای به دفتر خود کشاند و متن بازجویی که منتسب به من بود را به او نشان داد. او غمگین شده بود که چرا گفته ام او مرد چشم پاکی است و از خودم دفاعی نکرده ام، و من متعحب بودم که چرا او نفهمید که در غیر این صورت برای او پرونده سازی می شد. تمام کوشش همین دوستان در دوره بازداشت، مصاحبه ها و خط و نشان کشیدن ها، محوریتی عورت انگارانه داشت. این که من کیستم، چگونه فکر می کنم و چرا در بازداشتم تحت تاثیر مشاجره های ناموسی رنگ باخته بود به طوری که وقتی آزاد شدم از تصویر منفعل زنی که توسط قبیله رقیب دزدیده شده و حالا باید به مردان قبیله اش جواب پس می داد آشفته شده بودم. برعکس در گروه های زنان می دیدم که چگونه با بی اعتنایی به جنبه های ناموسی، از شرح ماجراهای من در روزهای انفرادی تازه شده بودند، با شوق بیانیه هایی که برای آزادی ام تهیه کرده بودند نشانم می دادند و تعریف می کردند که چگونه زیروبم کسانی که برایم پرونده سازی کرده بودند، در آورده و با آنان جنگیده اند.
به موازاتی که گروه های مختلف جنبش زنان درک تازه ام از زنانگی را با شورجمعی پیوند می زدند، حضور در جلسات کمیته “حقیقت یاب” مرا از مردان سیاسی اطرافم دور می کرد. آنها مرا درگیر دو حس متضاد می کردند: زنان به من شور مبارزه می بخشیدند و مردان به من شرم قربانی بودن.
“کمیته حقیقت یاب” گروهی از معتمدین جناح اصلاح طلب بودند. آنها جلسات متعددی برای من و هم پرونده ای هایم با مسئولان قضایی و حقوقی کشورترتیب داده بودند. ما باید در این جلسات حاضر می شدیم و در مورد آنکه چه بر سر ما آمده و شرایط زندان چگونه بوده حرف می زدیم. نتیجه این جلسات می توانست در تبرئه ما از اتهامات و بسته شدن پرونده هایمان موثر باشد. سئوال اصلی همه یک چیز بود: ” موارد خلاف قانون را توضیح دهید!” چه اهمیتی داشت که ما که هستیم و چرا حبس شده ایم مهم برای آنان فشارهای ناموسی بود که بر ما آمده بود.
به زحمت می توانم خاطره دو جلسه اصلی را به یاد بیاورم. جلسه اول با “هیات پیگیری و نظارت بر اجرای قانون اساسی” بود، روحانیون سرشناسی که عکسشان را در روزنامه ها دیده بودم. هیچوقت یادم نمی رود چهره آن روحانی سراپاگوشی که روایت آن زن را از لخت شدن اجباری در برابر زندانبانان شنید و بعد پرسید: “اینها مرد بودند یا زن؟”. در اصل جذابترین بخش جلسه بازتعریف خشونت های جنسی بود. وقتی صحبت از فشارهای ملال آور سیاسی می شد، همه عمامه ها به سمت کاغذهای روی میز و مطالعه چیزی مبهم حرکت می کرد: حضور در این جلسات حس قربانی بودن، سوژه جنسی شدن را به من می داد. یکی از روحانیون بلاگر که در این جلسه بود همان شب در وبلاگش برای ما دلسوزی کرده بود و اینکه چقدر به ما بی حرمتی های ناموسی شده.
جلسه دیگر با آیت الله شاهرودی رئیس وقت قوه قضاییه بود. برای او هم بخش های سیاسی پرونده تکراری و ملال آور بود. برعکس وقتی از داستان های ناموسی شنید، چنان بر آشفت که مرتب تکرار کرد:” واسلاماه، واسلاماه”. از نظر او تمام این اعترافات و اقرارها چون تحت فشار بود، معتبر نبود.
ما هفته ها با مسئولین مختلف ملاقات می کردیم و به آنها آنچه را که در بازداشتگاه غیر قانونی میدان جوانان گذشته بود شرح می دادیم. اما شرایط زندان انفرادی، نقض حقوق شهروندی، تفتیش عقاید و پرونده سازی بر علیه اصلاح طلبان از طریق اعتراف های اجباری، هیچکدام نمی توانست چنین غیرت آنان را بر علیه نقض حقوق بشر تحریک کند که آزارهای جنسی کرده بود. پرونده وبلاگ نویسان دیگر بخشی از پروژه خانه عنکبوت نبود، دادخواستی از قربانیان بازداشت غیرقانونی بود علیه آزارهای جنسی. موضوعی که در نزاع های سیاسی بین دو جناح برگ برنده اصلاح طلبان شده بود. درک این واقعیت یک بار دیگر مرا شکست.
*****
تنهایی که بعد از زندان نصیبم شد، هیچگاه فرصتی به من نداد که غنیمتی که از زندان با خود آورده بودم، با کسی تقسیم کنم، اما مرور حکایت های قربانیان تجاوز و آزارهای جنسی که این روزها بر سر زبانهاست، به من هم تلنگری زد که روایت زنانه خود را از زندان بازگو کنم. بیان این تجربه ها و تحلیل جنسیتی آن باعث می شود که گفتار جنسیتی جنبش سبز نیز همچون ادبیات، موسیقی و فرهنگ مردمی اش به موازات رشد جنبش شکل بگیرد و برای عمق بخشیدن به مبارزه ای که نظام بنیادگرای مسلط را به چالش می کشد، مهمترین عنصر هویت بخش آن یعنی عورت انگاری زن و نگاه بیمارگونه اش را به مقوله سکسوآلیته واکاوی کند.
هر چقدر که جامعه در رفتارهای اجتماعی اش به هنجارهای “عورت انگارانه” مشروعیت دهد، بازتولید سرکوب گرایانه آن را در خشونت های کوچه و بازار و زندان بیشتر خواهد دید. چنین هنجارهایی در نهایت به تقویت قدرت سرکوبگری که جهان بینی جنسی شده اش ازمقوله زنانگی و عورت انگاری جنسیتی تغذیه می کند، خواهد انجامید. این ها را از تجربه خود در زندان آموختم و گفتم شاید بازتعریف آن کمک کند به اینکه نوع دیگری ببنیم.
——————————–
* در آن زمان من یکی از فعالان زن ان جی اویی بودم و کل ارتباط من با نیروهای اصلاح طلب منحصر بود به رشد و توسعه برنامه های توانمند سازی زنان که با بخش هایی از برنامه های جنسیتی دولت اصلاحات گره خورده بود. با اصحاب حلقه کیان نیز به دلیل قرابت های فامیلی روابطی داشتم، زمانی مدیر انتشارات جامعه ایرانیان هم بودم که با روزنامه های جامعه و طوس و غیره همکار بود و روابطی داشتم با جنبش فراملیتی زنان و بعضی گروه های روشنفکری دگر اندیش. با برخی زنان شناخته شده اصلاح طلب نیز حشر و نشری داشتم . معنی همه اینها این است که روابط شبکه ای گسترده ای داشتم که اگر با توهم نگاهش کنیم نمونه خوبی است برای افشای روابط بینابینی تارهای خانه عنکبوتی که در ذهن رقبای سیاسی و امنیتی اصلاح طلبان تنیده می شد. به داغی این سوژه اضافه کنید زن آزاد بی آقا بالاسری که چهل و هفت سال داشت و فمنیست بود ( بخوانید بی قید و بند در فرهنگ آقایان) و خارج که می رفت حجاب نداشت و تمام همش این بود که خودش را تبیین کند و تابوهای جنسیتی را کنار بگذارد و .. چه طعمه خوبی می توانست باشد برای بازجویی و اعتراف گیری و نمایش های تلوزیونی.
** خانه عنکبوت، یکی از فازهای پروژه ای بود که برای برملا کردن توطئه شبکه گسترده ای از فعالان سیاسی و مدنی داخل و عوامل خارجی راه اندازی شده بود. این پروژه به تدریج کاملتر شده و در سال های بعد نام انقلاب مخملین را به خود گرفت. دستگاه های موازی امنیتی در سال ۸۳ درست در مرز انتحابات دوره نهم ریاست جمهوری طراحان و مجریان اصلی این طرح بودند. مبنای پروژه خانه عنکبوت، اعتراف گیری از گروه انبوهی از وبلاگ نویسان، روزنامه نگاران و فعالان ان جی اویی برای اثبات وجود این شبکه خیالی بود. در این پروژه بازداشت شدگان باید اعتراف می کردند که جزیی از این شبکه بوده وتوسط سران اصلاح طلب رهبری می شوند. شبکه ای که بخشی از داستان آن در کیفرخواست اولین جلسه از دادگاه های نمایشی اخیر آمده است