مگر نه این است که این جنگ خود نتیجه تناقض بنیادی جمهوری اسلامی است که از ناسازی دو وجه جمهوریت و اسلامیت سرچشمه میگیرد؟ آری. و حاصل ناکامی انقلاب ضد دیکتاتوری بود و استقرار توتالیتاریسمی که روزنه های آزادی را هرچه تنگ تر کرد و فساد را گسترده تر و دروغ و ریا را مستقر. حال مردم به خیابانها آمده اند تا به حکومت ریا پایان دهند.
آیت الله خامنه ای در نطق تهدید آمیزش می گوید به تظاهرات نروید. بعضی می گویند جنگ میان طرفداران جمهوری اسلامی و طرفداران حکومت اسلامی است که می خواهند جمهوریت نیم بند هم از میان برداشته شود و فقط اسلامیتش بماند.
اما مگر نه این است که این جنگ خود نتیجه تناقض بنیادی جمهوری اسلامی است که از ناسازی دو وجه جمهوریت و اسلامیت سرچشمه میگیرد؟
آری. و حاصل ناکامی انقلاب ضد دیکتاتوری بود و استقرار توتالیتاریسمی که روزنه های آزادی را هرچه تنگ تر کرد و فساد را گسترده تر و دروغ و ریا را مستقر.
حال مردم به خیابانها آمده اند تا به حکومت ریا پایان دهند.
دختر وبلاگ نویس جوانی در یادداشتش می نویسد “در تظاهرات فردا شرکت خواهم کرد. شاید به خشونت بکشد. شاید من یکی از کسانی باشم که کشته خواهد شد”. از کارهایی می نویسد که دوست دارد بکند، پیش ازرفتنی که شاید بازگشتی در پی نداشته باشد.
از ورای نوشته اش او را مجسم می کنم. در حال رقص با موزیک مورد علاقه اش و خواندن شعر. او هم مثل ما در آن سالها، فروغ می خواند و شاملو و من هم هنوز با فروغ زندگی می کنم. می بینمش که به آرایشگاه می رود تا پیش از تظاهرات ابروهاش را همانطور که آرزو داشته باریک کند. شاید آرایشگر وقت ابرو برداشتن اشک را در چشمهایش ببیند و فکر کند “به خاطر یک ذره درد! چه دختر لوسی”! می بینمش که آلبوم عکسهای خانودگیاش را ورق می زند و بعد چند صحنه از فیلمهایی را که دوست داشته نگاه می کند که حس و حالش در او بماند. به دوست هایش زنگ می زند تا با آنها خداحافظی کند. از خودم می پرسم چرا با آنها قرار نمی گذارد باهم بروند و دلم پر از دلهره می شود. همان دلهره ای که در او هست وقتی می نویسد: “فقط دو واحد از فوق لیسانسم باقی است. ولی کی به این چیزها اهمیت میدهد؟ طوفانی در مغزم برپاست”. ولی چه آرام است وقتی می گوید: “این چند خط را برای نسل آینده می نویسم که آنها بدانند که ما تنها از روی احساسات و فشار همگانی حرکت نکرده ایم. برای اینکه بدانند که ما هر کاری در امکان ما بود برای به وجود آوردن آینده ای بهتر برای آنان انجام دادیم”.
این یادداشت لحن وصیت نامه ای آشنا را دارد. زیر و بم این لحن را می شناسم. وقتی وصیت نامه های زندانی های سیاسی دهه شصت را می خوانم آن ها هم خطاب به آیندگان سخن می گویند. بعضی از مرگ در راه آرمان و سازمان می گویند و بعضی دیگر فقط از تعهد به حیثیت انسانی و به آزادی، آزادی نه گفتن به حاکمان اسلامی که از آنها توبه می خواستند. هنوز وقت خواندن این وصیت ها دلم از درد و شادی بهم می فشرد. دو دل می شوم. دلی از دلهایم می گوید آیا راه دیگری نبود؟ سازشی که مرگ را به عقب راند؟ و دل دیگرم بانگ می زند که نگاه کن شگفتی آدمی را. ببین چگونه می شود در بندی چنین سخت چنان آزاد بود.
زندانی های آن سال ها بیشتر دانش آموز و دانشجو بودند و طرفدار این یا آن گروه سیاسی، انقلابی و آرمان خواه. بسیاری از آن ها که فقط به جرم ابراز عقاید مخالف جمهوری اسلامی جان باختند، فرصت نیافتند تا رای و عقیده خود را به محک اندیشه و تجربه بگذارند. چنین فرصتی اما از نسل های پس از آن ها هم که شکست انقلاب به واقع گرایی و اصلاح طلبی متمایلشان کرد دریغ شد. عقیده و رای آزاد در جمهوری اسلامی که ولایت فقیه را بنا نهاد نمی تواند وجود داشته باشد. در نظام ولایت فقیه چنانکه مختاری ها و پوینده ها گفتند و به قتل رسیدند مردم رمهگانی بیش به شمار نمی آیند.
امروز نتایج محتوم این منطق برابر چشمان حاکمانی که چند شقه شده اند مردم را به خیابان آورده است. در سالهای شصت، شعار جنگ جنگ تا پیروزی به حکومت امکان داد مخالفان را هزار هزار به قتلگاه بکشاند و صدای اعتراضشان را در محبس خفه کند. امروز اما، چشم انداز جنگ طلبانه ای که سیاست احمدی نژاد در برابر ایران می گسترد، حاصلی جز برانگیختن نفرت اکثریت ندارد. در آن سالها سرکوب وسیع مخالفان در سکوت جامعه بین المللی صورت گرفت. رژیم به سبب انقلاب مشروع می نمود و خلق حزب الله با ملت ایران اینهمانی می شد. سانسور و اختناق در نبود اینترنت و دیگر وسائل امروزی ارتباط جمعی کارکردی گسترده داشت. امروز شادا که چنین نیست.
بادا که همه اینها به کار نسل آزادی خواه امروز بیآید. که دنیا صدای این ایران دیگر را چنان رسا بشنود که بازی های دیپلماتیک در آنجا و اینجا به کار تداوم استبداد نیاید.