عبور از مرز
«حتا فرصت خداحافظی از بهروز و رضا هم دست نداد. ماشین به سرعت به راه افتاد. مدتی رفتیم و بعد در جایی توقف کردیم. ما را پیاده کردند و پیاده به راه افتادیم. گرمای وحشتناکی بود؛ آن قدر که دستهایم تاول زد. در مسیر، جوانهای دیگر به مرور آفتابی شدند. جمعمان، جمع شد. زیر آفتاب سوزناک پیش میرفتیم. بیهیچ سایهبانی. حتا یک تخته سنگ هم نبود که در سایهی آن لحظهیی بیاساییم. خیلی گرم بود: “خورشید، خورشید، تصورش، چطوری بگم؟ خورشید… درست مثل این که چسبیده به صورتت”. مدتی راه رفتیم تا به قاچاقچیها رسیدیم که چهار پنج شتر را قطار کرده بودند. درحالی که بنا بود تمام راه را با ماشین برویم! چون من زن بودم، تنهایی سوار یک شتر شدم. نامش “کهربا” بود. همیشه او را به یاد خواهم داشت. چقدر زیبا بود. بقیه چندتایی سوار شدند. تا سحر شترسواری کردیم. روز را خوابیدیم. به خاطر گرما. فقط شب میتوانستیم حرکت کنیم. به دلیل حضور پاسدارها در راه، باید خیلی آرام حرکت میکردیم تا به مرز برسیم. البته ما مرزی ندیدیم. خط مرزیی مشخصی وجود نداشت. اگر هم داشت، فقط قاچاقچیها میتوانستند تشخیص بدهند. میگویند: شترسواری دولا دولا نمیشود! اما وقتی از مرز رد میشدیم، بلوچها که طناب شتر مرا گرفته بودند، مرتب میگفتند: دولا شو، دولا شو! حرف نزن…! من دولا شده بودم و حرف نمیزدم. ولی برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم. چند چراغ در دوردست سو سو میزد. گفتند که پاسگاه جمهوری اسلامی است. نگاهی کردم و ماه را که همه جا معلوم است، دیدم. پرسیدم: تمام شد؟ گفتند: نه، نه. دولا شو، دولا شو! دولا شدم. دیدم دارم گریه میکنم…»
این چند سطر، فرازی است از روایت گریز ناگزیر فرزانه تأییدی، هنرپیشه مشهور تئاتر ایران، که در خرداد ماه سال ۱۳۶۵ وطناش ایران را از طریق مرز پاکستان ترک کرد. فرزانه تاییدی و بیست و نه نفر دیگر از چهرههای شناخته شده، و نیز شناخته نشده، که در دهه ۱۳۶۰ در دوره حکومت جمهوری اسلامی از مرزهای گوناگون ایران گریختند، خاطره فرار خود را با ما در میان میگذارند، خاطره فرار که دربرگیرنده تصویرهای اوضاعی نیز هست که موجبات فرار را فراهم آورد، خودِ اقدام به فرار و پیامد آن که آغاز زندگی در تبعید است.
کتاب و تدارک آن
میهن روستا، مهناز متین، سیروس جاویدی و ناصر مهاجر به مدت سه سال در حال مصاحبه با گروهی از راویان و جمعآوری و ویراستاری روایتهای گروهی دیگر از آنان بودند. آنان همچنین روایاتی را در این زمینه جستند، یافتند و برگزیدند که به زبان شعر بیان شدهاند. روایتها را، نقاشیها و طرحهای آریو مشایخی همراهی میکند، طرحهایی زنده و نزدیک به متن؛ گویی طرحها موسیقیاند که بر متن حکایتها نشستهاند. این است که شرح خاطرات فرار از همان روی جلد کتاب آغاز میشود، آنجا که طرح تکاندهنده روی جلد دروازهای را به روی حکایتهایی از گریزهای ناگزیر میگشاید.
حاصل کار سه ساله، کتابی است در دو جلد به نام “گریز ناگزیر: سی روایت گریز از جمهوری اسلامی ایران”. کتاب ۱۱۳۰ صفحهای “گریز ناگزیر” در تیر ماه ۱۳۸۷ در آلمان توسط “نشر نقطه” در ۱۰۰۰ نسخه منتشر شد. طی حدود دو ماهی که از انتشار این کتاب میگذرد، استقبال از آن به گونهای بوده است که میتوان گفت کمتر کتابی چاپ خارج از کشور چنین مورد توجه واقع شده است.
ایده آغازین
ایده گردآوری خاطرات فرار از ایران را میهن روستا، فعال زنان و حقوق بشر، با دوستان نویسندهاش، مهناز متین، سیروس جاویدی و ناصر مهاجر در میان نهاد. این هر سه نویسنده عضو هیئت نویسندگان نشریه “نقطه” چاپ امریکا بودند.
میهن روستا در باره انگیزه خود برای پرداختن به این موضوع میگوید: «همان طور که در پیشگفتار کتاب هم آمده، ایده اول این دفتر را که درآمد، من داشتم. آن هم به این دلیل بود که فکر میکردم که چقدر مهم است که نسلی که بر آن واقعهای گذشته، این واقعه را تدوین و ثبت کند، برای نسل بعدی، برای بچههای خود ما، که به نحوی به همراه ما به این طرف دنیا پرتاب شدهاند و دور از آن کشوری هستند که فقط تعریف یا تصورش را از طریق ما دارند، بدانند که چه بر ما گذشته و چطور شده که عده عظیمی از هموطنان ما مجبور به ترک آن دیار شدند و شرایطی که در آن زیستند چه بوده که این تصمیم را گرفتند. همان طور که از اسم کتاب برمیآید، گریزی بوده ناگزیر، یعنی این انتخاب شخصی هیچ کس نبوده، بلکه اجباری پشت این قضیه بوده است. این موضوع مدتها فکر مرا به خود مشغول میکرد.»
تجربه مشترک “پرت شدن”
برای کسانی که خاطراتشان در این کتاب آمده، انتخابی اگر بوده، انتخاب میان ماندن در ایران و خروج از آن، میان مرگ و زندگی بوده است. تجربه راویان و گردآورندگان روایتها در این زمینه مشترک است.
چه تعداد از ایرانیان مقیم خارج تجربهای مشابه دارند؟ آماری نداریم. اما وقتی به اطرافمان مینگریم و به کسانی که در دهه ۱۳۶۰ از ایران خارج شدند، درمییابیم که بیشتر آنان گریزی ناگزیر داشتهاند، یا عزیزانشان این انتخاب میان مرگ و زندگی را تجربه کردهاند؛ تجربه فراری پرخطر از طریق مرزها، تجربه خراب بودن پلهای پشت سر، نگاهی که برای آخرین بار به خاک ایران میاندازی و نوری که در آن سوسو میزند از پاسگاه جمهوری اسلامی است و راهی که آغاز کردهای گویی تمامشدنی نیست، بلکه ورود به مرحلهدردناک جدیدی است به نام تبعید که خود گریزندگان از آن اغلب به عنوان “پرتاب شدن“ یاد میکنند.
علیه تحریف
کتاب “گریز ناگزیر“ در مقابل تلاش برای عرضه تصویری «تحریفشده» از مهاجران و تبعیدیان میایستد. ناصر مهاجر، از ویراستاران کتاب که نامش بیش از هر چیز بهخاطر کتابهایش در زمینه ادبیات زندان شناخته شده است، در این مورد چنین توضیح میدهد: «وجه غالب جامعه تبعیدی ایران از کاری که کرده شرمنده نیست و فکر میکند که وظیفه خود را در تاریخ انجام داده است و حتی میتواند بگوید که من خوشحال هستم که در جاهایی که باید ایستادگی و مقاومت میکردم، کردم. و یکی از اهداف ما هم در این کتاب در حقیقت همین بوده است. اینکه درست برخلاف تاریخ تحریفشدهای که جمهوری اسلامی ایران ارائه میدهد و درست برخلاف چهره تحریف شدهای که از جامعه مهاجر و تبعیدی ایران ارائه میدهد، این افراد نه به خواست خود آمدند بیرون از کشور و نه برای خوشگذرانی. این افراد کسانی بودند که در یک دوره بسیار حساس تاریخی ایران آنچه را که باید انجام میدادند، یعنی ایستادگی در برابر جمهوری اسلامی، کوشش برای اینکه سرنوشت انقلاب ایران به سمت چیرگی یک حکومت تبهکار نرود و انقلاب ایران بتواند تداوم پیدا کند، وبه آمال خودش که در درجه نخست آزادی و دموکراسی بوده برسد، و سپس یک حکومت لاییک مبتنی بر عدالت اجتماعی را بتواند بدست بیاورد. وقتی که این مبارزه با شکست مواجه شد و هجوم همهجانبه آغاز شد، آن موقع مبارزان چارهای نداشتند جز اینکه وطنشان را ترک کنند.»
چهرههای گوناگون
در کتاب “گریز ناگزیر” به نامهایی آشنا برمیخوریم چون هوشنگ کشاورز صدر، مردمشناس و کارشناس کشاورزی و از فعالان جبهه ملی ایران، عذرا بنیصدر، همسر رییس جمهور اسبق ایران، نسیم خاکسار، نویسنده، نادر نادرپور، شاعر،و باقر مؤمنی، محقق تاریخ. اما گردآورندگان روایتهای کتاب تنها به سراغ چهرههای مشهور نرفتهاند تا خاطرات آنان را ثبت کنند. ناصر مهاجر در این مورد میگوید که تأکید ویراستاران بر این بوده که این کتاب نباید کتاب برگزیدگان و شناختهشدگان باشد، زیرا قصد این بوده که بیش از هر چیز این کتاب بتواند روایتها و شهادتهایی را درخودش جا بدهد که نسلهای آینده بتوانند با خواندن این کتاب و کنار هم قرار دادن این روایتهای گوناگون تصویر جامعی از آنچه در یک دوره از تاریخ ایران گذشت و بر پدران و مادران و پدربزرگان و مادربزرگانشان رفت بدست آورند.
مهاجر بر توضیح خود در مورد چهرههای گوناگون کتاب میافزاید: «تأکید داشتیم که بتوانیم روایاتی، چه از طیفهای سیاسی، چه از گروههای مختلف فکری، چه از افرادی که به ادیان غیراسلامی ایران وابسته هستند، مثل مسیحیان، بهاییان ویهودیان ایرانی، گرد آوریم. متأسفانه کوششهای ما برای اینکه یک فرد زرتشتی را پیدا بکنیم که بتواند شهادت بدهد که جامعه زرتشتی این لحظات و سالهای دهشت را چگونه زندگی کرد، به جایی نرسید و جای چنین مطلبی درکتاب خالی است. ما همچنین تأکید داشتیم بر اینکه ببینیم که اقوام و ملیتهای مختلف ایرانی این دوره را چگونه گذراندند. در این زمینه هم تنها یک شهادت داریم که از رئوف کعبی است که وضعیت کردستان ایران را در آن سالها توضیح میدهد. متاسفانه در این زمینه هم کتاب کاستی دارد. به هر حال آنچه اهمیت دارد، تاکید بر ارائه چهرهای هر چه جامعتر بود از آن لحظات تاریخ ایران. و ما تاکید داشتیم بر اینکه این فضا را افراد گوناگون در موقعیتهای گوناگون ازنظر فکری، سیاسی، قومی، مذهبی و سنی بوجود آوردند واینکه چه شناختهشدگان وچه ناشناخته شدگان این تاریخ را ساختهاند و اینکه دورهای را که زیستیم بتوانیم با جامعیت هر چه بیشتر ارائه بدهیم.»
این دید که تاریخ را تنها نامآوران نیستند که میسازند، محرکی میشود تا روایتهای لیلا اصلانی، معلمی فعال در کانون مستقل معلمان ایران، نادر، طرفدار یکی از گروههای چپ که به هنگام فرار ۱۸ سال داشته، شادی سمند که دانشآموزو فعال سیاسی بوده و لوییز باغرامیان ارمنی را نیز در این کتاب بخوانیم. از این روست که اگر چه قصد گردآورندگان کتاب بیش از هرچیز عرضه خاطرات برای آگاهی یافتن نسلهای دیگر از بخشی از تاریخ ایران است، اما این کتاب در حقیقت بازتاب دهنده سرگذشت گروهی از نسلی است که هنوز زنده است. تنوع شخصیتها و سرنوشتها و انتخاب راویان از میان اقشار و گروههای مختلف به گروه بزرگی از ایرانیانی که در دهه ۱۳۶۰ از ایران گریختند، امکان میدهد تا سرگذشت خود را در روایتهای این کتاب بازشناسند. تعجبی ندارد اگر کتاب در عرض مدتی کوتاه با استقبالی گسترده روبرو شده است.
ضعف و قوت نهادهای جامعه مدنی در ایران
از خصوصیات دیگر کتاب “گریز ناگزیر“ این است که جلوههایی از ضعف و قوت نهادهای جامعه مدنی ایران را عیان میکند. حکومتیان و برخی از گروههای سیاسی به هر حال نقاط قوت این نهادها را به سرعت شناخته بودند و برای همین برخی سعی در نفوذ و قبضه کردن “قدرت” در آنها داشتند و برخی دیگر در تلاش برای نابودی آنها بودند.
ناصر مهاجر در این مورد میگوید: «ما میدانیم که در آن زمان جامعه حقوقدانان، کانون وکلای ایران، کانون نویسندگان ایران، سازمان مستقل دانشگاهیان، کانون مستقل معلمان ایران، نفتگران و بسیاری از گروههای دیگر صنفی که در آن زمان فعالیت میکردند و از آزادیای که رهآورد انقلاب بهمن بود استفاده میکردند، چه نقش مهمی داشتند، بویژه در اینکه بتوانند از آزادی به دست آمده پاسداری کنند. این کتاب شِمایی میدهد از توجهها و تأکیدهایی که این نهادهای جامعه مدنی داشتند و یکی از نکاتی که ما متوجه میشویم در خواندن این روایتها این است که اتفاقا نهادهای جامعه مدنی بیش از احزاب وگروههای سیاسی به ضرورت آزادی و ایستادگی در برابر تجاوز حکومت به آزادی توجه داشتند.»
پایمالی حق زندگی
از خلال خواندن روایتهای کتاب “گریز ناگزیر” همچنین میتوان به این آگاهی دست یافت که گروهها واحزاب سیاسی پس ازانقلاب به چه موضوعهای حقوق بشری توجه داشتند و به کدام یک بیتوجه بودند. برای نمونه به اعدامهای هفتههای اول پس از انقلاب افراد وابسته به حکومت سابق توجه و حساسیت و اعتراض زیادی نمیشد. همچنین نسبت به تهاجماتی که به حقوق زنان میکردند، حساسیت زیادی وجود نداشت.
“گریز ناگزیر” نمونههای فراوانی از پایمال شدن حقوق انسانی گریختگان از ایران به دست میدهد. اما آن حقی که به طور ویژه در مورد کسانی که از ایران گریختند و در تبعید زندگی کردند و میکنند، پایمال شد، حق زندگی در وطن خود بود.
ناصر مهاجر در این مورد میگوید: «گریختگان یا جان بدربردگان در این اقدام خود از یک حق بزرگ خودشان گذشتند، که آن حق زندگی درمملکت خود است. ولی گذشتن از این حق، در حقیقت ادامه مبارزهای بود که برای احقاق حقوقی دیگر انجام دادند. وقتی که آن مبارزه به بنبست رسید و نتوانست به هدفهای خود برسد، انگار که شما این حق را از نظر فلسفی یا تاریخی آگاهانه وامیگذارید. ولی اگر این به این معنا باشد که حق تبعیدشدگان است که به مملکت خود بازگردند، بنابه تعریف، تبعیدشده تا زمانی که در به همان پاشنه میچرخد، وتا زمانی که دلایل و زمینههایی که سبب گریز او از آنجا و انتخاب تبعید شده ، تغییر نکند، طبیعی است که در موضع تبعیدی باقی میماند و بر هویت تبعیدی خود پافشاری میکند. ما این را در کتاب میبینیم که برخی از روایتکنندگان تاکید دارند که ما پناهنده سیاسی هستیم، تبعیدی هستیم و باید حرمت تبعید و پناهندگی سیاسی را پاس داشت ونباید فراموش کنیم که چرا ما از ایران آمدیم. مادامی که آن وضع همچنان باقی است، ما هم بر هویت خود و ارزشها و اصولمان باقی هستیم.»
تجربه تبعید
محسن یلفانی، نویسنده مشهور، در “گریز ناگزیر” در باره تبعید نوشته است. نوشته او را میتوان تاییدی بر گفته ناصر مهاجر دانست. یلفانی مینویسد: «تصور عمومی بر این است که تبعید از لحظهیی آغاز میشود که در آستانه عبور از مرز، در کوهستانی دوردست و صعبالعبور یا در بیابانی هولناک و بیپایان (یا از پشت پنجره تنگ یک بویینگ ۷۰۷ زوار دررفته) آخرین نگاه را به منظره میهن میاندازیم و اگر مهار احساسات را نیز کمی رها کنیم، مشتی از خاک وطن را هم در جیب میریزیم (زیاد هم در فکر این نیستیم که بعدها این مشت خاک فقط به درد این میخورد که آن را به سر خودمان بریزیم). در هر حال واقعیت این است که در این لحظه از هروقت دیگر به میهن خود وابستهتر و نزدیکتر و از هر میهنپرستی میهنپرستتریم. برای روشن کردن این معنی کافیاست یادآوری کنیم که تبعیدی سیاسی همانا به خاطر میهنش است که به ترک آن ناگزیر شده است. نیازی به گفتن ندارد که در مفهومی که در این جا از میهن مراد میکنیم، مردمی که در آن میزیند نیز مورد نظراند. منظور تبعیدی سیاسی از ترک میهن بیش از آن که نجات جانش باشد، یافتن سرپناهی است برای پی گرفتن مبارزه از جایی دیگر.»