زندان های کوچک و بزرگ زندگی من / پروانه حاجیلو

از خاطرات یک زندانی سیاسی در زندان جمهوری اسلامی

سال شصت و دو سال پر حادثه ای بود. من در آخرای اسفند شصت و یک و روزای اول عید شصت و دو در کنار آب “توالت”در قزلحصار به سر بردم. رژیم در حال تغییر استراتژی خود از ولنگاری و آنارشی در سیاست برخورد با زندان با زندانیان و جابه جایی داوود رحمانی ها و لاجوردی ها به قشری مخلوط از توابین و بازجو های دوره دیده ترو جانی تر با ظاهری قابل توجیه تر بود. آن سال پاییز و زمستان و بهار٬ درد و رنج و شکنجه و تنهایی در قفس ها یا تابوت ها بود. سالی که در تاریخ جنایت های جمهوری اسلامی نوشته شده و باید روزی جوابگوی آن باشند.

سالی که زندانی ها در همدان هم تقریبا همه به زیر فشار بازجویی و شکنجه برای پایان دادن به تشکیلات زندان رفتند و توابینی مثل ثریا آذرنیا و همسرش دانشجویان دانشگاه فردوسی که از سازمان مجاهدین بودند و بی مهابا برای درهم شکستن مقاومت زندانیان از کرج به تهران واز آنجا به همدان و شهرهای مختلف سفر می کردند. ثریا در همدان بعد از در هم شکستن بنیاد تشکیلات مجاهدین همدان٬ مرا به اتاقی خواست. او مرا از قزلحصار می شناخت. پیشنهادی تحکم آمیز و تهدید گونه داد که اگر همراهی نکنی باید بدانی در زندان می مانی. تقریبا آخرین بود که او را دیدم. او از نیرو های ویژه توابین بود که به همه شهرستان ها همراه با همسر خود سفر می کرد و متاسفانه تهدید های تو خالی اش در بعضی ها کارگر می افتاد. من طبق معمول بی حوصله گی و خسته گی را بهانه کردم٫ حتی از خواندن خبر های ساده روزنامه مجبور بودم حذر کنم زیرا توجه گزارشگران بند را جلب می کرد و حق هم داشتم. جرم من به علت وقوع آن قبل از سی خرداد دیگر چندان برای رژیم جدی نبود٬ ولی به خاطر در زندان بودنم و تجربه داشتنم و همکاری نکردن فشار زیادی روی من آوردند.

حزب توده هم در این سال بود که از هم پاشیده شد و سران آن مصاحبه های تلویزیونی کردند. طرفداران جوان سازمان مجاهدین و پیکار و دیگر سازمان ها خوشحالی خود را از نابودی تشکیلاتی غیر خودی نشان می دادند. همه تقصیرات شکست انقلاب باید گردن کسی دیگر می افتاد. این گونه برخورد ها مرا عصبانی و غمگین و در ضمن جری می کرد: که چه عاید ما میشود که همدیگر را مقصر بنامیم. ما سیاسی های دهه شصتی هنوز آموزش برخورد انسانی و حقوق بشر و دموکراسی را ندیده بودیم واز تعرض حکومت به تشکیلات های دیگر دفاع می کردیم و به نفع خود به حساب می آوردیم و چه بسا خوشحال می شدیم. به این شکل با زندانبانان در یک صف قرار می گرفتیم.

هنوز تجربه نکرده بودیم که با این روش آب به آسیاب دشمن می ریزیم و حزبی و سازمانی برخورد کردن جواب های لازم را به ما نمی دهد. ما احتیاج داشتیم کنار هم قرار بگیریم و با هم بحث کنیم و تاریخ را بنویسیم. متاسفانه تجربه شکست سیاسی های دهه سی را ساواک زمان شاه و حزب رستاخیز و به زبان بهتر دیکتاتوری پاک کرده بود. اعدامی ها و زندانی های آن دوران هم گواه زنده ای از تکرار تاریخ ما هستند. آنچه هم که از تاریخ مبارزه ما در چند دهه گذشته باقی مانده بود حکومت تک حزبی اسلامی حزب فقط حزب الله دستگیر و نابود کرد. قسمتی هم دوباره در زیر خاک پنهان شد.

هانا آرنت فیلسوف سیاسی آلمانی می گوید:« قدرت نقطه مقابل خشونت است.» من این نظر را جوابی عمیق به شرایط کشور خود و همسایه می بینم. در کشور های ما هرگز در سده های اخیر قدرتی مستقر نشده است به دلیل گرایشات و وابستگی ما به کشور های اروپایی و در صدر آنها ئو اس آ. به همین علت خشونت و دیکتاتوری حکم می راند. وظیفه قشر روشنفکر و آگاه و مسئول این است که زبان حال جامعه را درک کنند و از آنجا حرکت کنند. نیاز های اصلی هر مقطع تاریخی را شناختن !

ما فشار خشونت حاکم را با پرخاش به هم دیگر و دیگری را مقصر جلوه دادن به روی شانه های خود بیشتر می کنیم و تاریخ را درست منتقل نمی کنیم و انتظاری بیشتر از این هم متاسفانه نمی توانیم از نسل های بعدی داشته باشیم. آرامش در بحث و به قول هانا آرنت در این مواقع به قول معروف به مهمانی برای شنیدن افکار او برویم لازم نیست موافق او باشیم ولی موقعیت را از زاویه دید او ببینیم. تا بتوانیم ارزیابی درستی از شرایط بدست دهیم.

تواب ها هم قربانی های شرایط دهه شصت بودند که در بیشتر موارد در شرایط گیجی و عدم توانایی انتخاب راه٫ این که چه می خواهند و دوراهی که به بن بست منتهی می شد. تردید به درست بودن راه خود و در نقطه مقابل مطمئن بودن به این که رژیم درست عمل نمی کند. عده ای با مدارک دال بر سیاسی بودن و هواداری و یا لو رفتن به عنوان عضو یا کادر بودن دستگیر شده بودند یا لو رفته بودند و این بدترین شرایط ممکن بود و آنها زیر فشار زیادی از طرف رژیم قرار می گرفتند و بعضی از آنها زیر شکنجه های سخت غیر انسانی رژیم تاب نیاورده بودند حسین روحانی رهبر پیکار نمونه بارز آن بود که مصاحبه های شبانه متفاوت لاجوردی با او در حسینیه اوین در سال شصت و شصت و یک و پخش مصاحبه تلویزیونی همسر نوزده ساله او در تلویزیون مدار بسته. همه دال بر این بود که گروه های سیاسی ٫ در حال شکوفایی خود پرپر شده بودند. بعضی ها هنوز هم جرات به زبان آوردن شک خود را پیدا نکرده اند. درک و قضاوت کردن روی افراد کار ساده ای نبوده و نیست. ما باید به دیدار شرایط و افکار همدیگر برویم و موقعیت های انسان های دیگر را درک کنیم.

قضاوت گران متاسفانه یا خوشبختانه در بیشتر موارد کسانی بودند که یا خود شرایط به نسبه آرامی در زندان داشتند و یا دربیشتر موارد بی تجربه بودند .ایزوله کردن توابین آب به آسیاب رژیم می ریخت. شرایط را بدتر می کرد. نگاهی روشن گر به آنها می توانست آینده زندان و جامعه را طوری دیگر ترسیم کند. من به شخصه شرایط خود را با آنها مقایسه می کردم و به آنها حق می دادم. زیرا نمی دانستم که چگونه می توانستم مقاومت کنم اگر خانواده ام در خطر می بود و اگر زیر شکنجه های سخت قرار می گرفتم و اگر در شرایط بدتری دستگیر می شدم و اگرهای زیادی که انسان ها را از نظر شخصی از هم جدا می کند. برخورد های انسانی و بشردوستانه و آرامش داشتن نسبت به هم نوع این حس ملاطفت را تقویت می کرد. من تجربیات پدرم که زندان زمان شاه را تجربه کرده بود داشتم. او آدمی بسیار منعطف بود. در زندان و در تبعید به جزایر جنوب کشور خواندن و نوشتن را یاد گرفته بود. عشق به سوسیالیسم در او عشق به هم نوع را منعکس می کرد.

در سال ۶۳ روز ها و شب های زندان ارشاد گاه خیلی عادی و خسته کننده می گذشت. زندانی ها کم کم به نماز جمعه برده می شدند و مرخصی می رفتند. ملاقات های خصوصی داشتند. اهداف سیاسی کم رنگ شده بود. همه در مورد این که چه موقع عفو شامل آنها خواهد شد حرف می زدند. فضای بسته کوچکی بود که هر کسی رفیقی برای درد دل های خود داشت.

مرا دوباره به بازجویی کوتاهی بردند. عکس هایی نشانم دادند که می شناختم ولی نام و آدرس آن ها به مرور زمان فراموش شده بود گفتم نمی شناسم. فعالان گروه های مختلف. در مورد یوسف آلیاری گفتند. در مورد من طوری حرف زده بود که به آزادی ام کمک کند. از لابلای گزارش بازجو متوجه این قضیه شدم. یوسف برای من جایگاه خود را همیشه به عنوان یک انسان مسئول و مبارز در راه سوسیالیسم حفظ کرده و می کند. این بازجویی های اتفاقی هر چند گاه تکرار شد. بازجویی در زندان جمهوری اسلامی تمام نمی شود. زندانی که محکومیت گرفته آرامش ندارد. همیشه باید نگران باشد!

زندان رنگ وبوی زندان نداشت. خط توابی حاکم بود. وقتی حقی برای دفاع نداری. حتی دفاع از خواست های خصوصی و انسانی ات. زندان رنگ و بوی خود را از دست می دهد. ما نه زندانی عادی بودیم که انتظارات خود را به زبان عادی بیان کنیم و نه فضا فضایی بود که بتوانی از احقاق حق انسانی خود از غذا خوردن از هواخوری و ورزش کردن برای سلامتی خودت از خواست ملاقات با خانواده دفاع کنی. همه نوع اعتراض به کمبود چیزی می توانست شرایط را بدتر کند.

تقریبا همه در مورد آزادی و مشمول عفو شدن صحبت می کردند. این موضوع مقاومت زندانی را برای تحمل زندان کم می کند. تقریبا همه گروه ها و سازمان های سیاسی در بیرون سرکوب و یا در زندان ها اعدام و یا سران و هواداران آنها به کشور های اروپایی و غربی پناهنده شده بودند. شرایط و محیط کوچک همدان و تعداد محدود زندانیان٫ حق انتخاب را برای انتخاب دوستی برای گفتگو های خودمانی و زندگی کردن محدود تر می کرد. بعد از هر عفوی وضعیت بدتر می شد.

من هم دوبار با فواصل چند ماهه در اواخر شصت وسه به مرخصی رفتم و یکی دوبار هم با خیل زندانیان دیگر به نماز جمعه برده شدم. مقاومتی در کار نبود و می خواستم آزادی را حتی برای لحظه ای لمس کنم. زندانبانان یقین داشتند کسی فرار نمی کند! فرار به کجا! با کدام هدف! روحیه زندان پایین و پایین تر می رفت. رویا ها و گفتگو ها از یک زندگی بدون تشنج و آرام در آینده حرف می زد. چشم اندازی از یک زندگی فعال برای زندگی بهتر برای جامعه وجود نداشت. فضا فضای تسلیم و سکوت بود! هنوز هم افرادی در بند با افکار خشک وبسته خود حکم می راندند. غذای زندان وحشتناک و حال به هم زن بود. وقت غذا باید ماسک می زدی تا بوی آن را تحمل کنی! کارگری و تقسیم غذا که نوبتی بود چربی روی غذا را اول می گرفتیم و در توالت می ریختیم و بعد بین بچه ها تقسیم می کردیم. این روتین همه گروه های کارگری بود وقتی خورشت و آبگوشت داشتیم. من بعضی مواقع برای خود نخود می خریدم و می پختم. یا ماست و خرما از فروشگاه زندان تهیه می کردم و نزدیک ده کیلو وزن کم کرده بودم.

از بند مرد ها به وسیله همسران آنها که زندانی بودند٫ خبر داشتیم که آنها با توافق با هم غذای جمعی و خوشمزه می پختند تعریف کله پاچه را خیلی شنیده بودم. مرد ها با هم همراهی بیشتری داشتند ولی متاسفانه در بند زنان هنوز همان دگم های سابق زمان شاهی وجود داشت و یکی از آنها که پافشاری می کرد که نباید خرید کرد و باید به غذای زندان اکتفا کرد همسرش در بند مردان بود. او مجاهد بود که بعد از سال ها زندان به چپ ها گرایش پیدا کرده بود و در تابستان سال شصت و هفت با وجود تمام شدن حکمش اعدام شد. منصور اسم کوچکش بود ولی نام فامیلش را یادم نمی آید.

عوض کردن بند مردان و زنان در سال شصت وسه یکی از اتفاقات جالب بود. بند مردها با سلیقه ای مردانه دکور شده بود که از زمین تا آسمان با شکل بند زنانه فرق می کرد. که متاسفانه امکان عکس گرفتن در آن سال ها وجود نداشت.

محل زندان هم در همدان بعد ها از دانشکده کشاورزی به جایی دیگر منتقل شد. شاید به دلیل بازگشایی مجدد دانشگاهها بود و همیشه شهرستان ها در همه جریانات مسیر کند تری را از تهران داشتند و دارند.

هشتم یا نهم تیر شصت و چهار مرا برای آزادی صدا کردند. باورم نمی شد! احساس عجیبی بود! از همه خداحافظی کردم و وسایل خود را جمع کردم. ولی فهمیدم که نه هنوز! با من کار دارند. مرا به جایی ناشناخته منتقل کردند که حدس می زنم باید در محوطه سپاه پاسداران می بود. وحشتناک بود. مرا تنها در اتاقی انداختند که تا آنجایی که یادم می آید٫ سقفی کوتاه و موکتی کثیف داشت و در حد دو در سه بود. دستشویی در بیرون اتاق قرار داشت. مردی کوتاه قد با چهره ای ذلیل و بیچاره هر روز برایم غذا می آورد.

دوسه بار دیگر بازجویی شدم به خاطر نوشته ها و شعر هایی که در تقویمم نوشته بودم و دلایلم برای نوشتن آنها. نوشته های یک زندانی در زندان جمهوری اسلامی چیزهای مهمی در بر ندارد ولی حتی این خاطره نویسی ها را هم می خواستند که ممنوع کنند هیچ حافظه ای از آن تاریخ نباید بماند. ولی شجاعت عجیبی در خودم برای جواب دادن می دیدم به این علت که می دانستم دیگر دلیلی برای نگه داشتن من ندارند و البته موقع نوشتن آن شعر ها و نوشته ها به این چنین پاسخ هایی هم فکر کرده بودم. ولی از این ها از جمهوری اسلامی همه چیز بر می آمد و ترس بدی هم از شب های آن تنهایی ها داشتم و خود را پوشیده و آماده نگه می داشتم. هر اتفاقی را باید آماده می بودم.
بالاخره در دوازده تیر مرا به دادگاه انقلاب بردند مادرم آنجا بود از او سند خواستند می خواستم بگویم که سند خانه فامنین را به آنها بدهد ولی مادرم فقط می خواست مرا به خانه ببرد و برای هر کاری آماده بود پول برایش اصلا مهم نبود.

در ضمن گفتند عکس محجبه کاملی بیندازم و کارتی برایم صادر کردند که هفته ای یک بار باید خود را معرفی کنم.

فقط ماه اول و دوم را مرتب رفتم ولی بعد حوصله نداشتم و بعد از اخطار گرفتن برای معرفی می رفتم. اجازه و حق کار و تحصیل نداشتم پس آنها هم نمی توانستند مجبورم کنند که خود را معرفی کنم مبارزه من در آزادی به شکلی دیگر شروع شده بود.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *