دو خاطره از سفر به ایران در سال ۵۷
تمام ترجمه هاى این مقاله :
ایران : فریب خوردگان
آلیس شوارتزر در سال ١٩٧٩ در ایران بود. آنچه در آنجا دید و شنید او را شوکه کرد: آرى به دولت خدا. آرى به شریعت. نه به برابری حقوقى. لشکرکشی جهانی اسلامگرایى از آنوقت آغاز شد. با تسلیح ایدئولوژیک ایران و با کمک مالى عربستان.
۱۹۷۹ آلیس شوارتزر
جوانان سرمستند. آنها با ظاهر چریکى و گُل در لوله یک تفنگ از گوشه و کنار میگذرند. هزاران هزار قهرمان انقلاب به سوى اولین رژه نظامى میروند. دیکتاتور پیشین مرده است. حاکمان تازه قدرتشان را به رخ میکشند. در الجزایر، کوبا و پرتغال نیز باید چنین بوده باشد.
اینها اولین مشاهدات من در مسیر فرودگاه تهران تا هتل بودند. با دیدنشان باید به یاد مىآوردم که تا چندى پیش زنان بودند که صفوف اول تظاهرکنندگان را تشکیل میدادند. باحجابی سفت. روز ٨ نوامبر ١٩٧٨ معروف به “جمعه سیاه” یکى از این روزها بود که ۴٠٠٠ تن از مخالفین شاه که ٧٠٠ نفرشان زن بودند در خیابان به گلوله بسته شدند*. البته آنزمان روزنامه دىولت اشپرینگر(م: انتشاراتی دست راستی آلمان) تیتر نزد که: “آنان به زنان هم شلیک می کنند”. آن روزها اغلب مطبوعات غربى به اعمال خلاف حقوق بشر، شکنجه و تبعیض شاهِ غربگرا اهمیت نمىدادند.
حجاب به سمبل تراژیک تبدیل شد
اما اکنون در رسانهاى که اعتراضات زنان محلى برایش به اندازه سطرى گزارش ارزش نداشتند، چه رسد به اینکه تیتر شوند، به یکباره برای “زنان بیچاره ایرانى” و “اعتراضات از سر درماندگى”شان غوغا بپا مىکنند. چرا؟ براى اینکه به ما نشان دهند که ما زنان میتوانیم از اینکه اینجا مجبور نیستیم رعایتِ حجاب کنیم خوشحال باشیم؟ برای اینکه رژیمی را بدنام کنند که در سایه آن آزادی زنان پیشکش، بقیه مردمان نیز آزاد نخواهند بود، ولی شاید این رژیم به نسبت رژیم گذشته برای بسیاری زندگی به مراتب بهتری به ارمغان بیاورد؟
پیش از مسافرت پرسشهای زیادی از جمله پرسشهای بالا برایم مطرح بود. ولی با همه ایرادی که ارزیابی از دور میتوانست داشته باشد آشکار بود که اینجا چیزی خارقالعاده اتفاق افتاده است: برای اولینبار در دوران اخیر زنان از همان آغاز مسأله سرنوشت خویش را مطرح می کردند! برای اولینبار در چنین لحظه حساس تاریخی زنان آشکارا تظاهرات میکردند: ما نمیخواهیم از سهم خویش در آزادی که زن و مرد باهم برایش جنگیدهایم بگذریم! همچنین به هیچ وجه تن به محدودیتهای اضافی نمی دهیم!
حجاب به سمبل تراژیک تبدیل شد: حجابی که روزگاری سمبل مبارزه علیه غربی کردن اجباری بود، اکنون نشان انقیاد نوین شده بود. چنین است که زنانی که پیش از این در اعتراض به شاه حجاب رعایت می کردند حالا در اعتراض به حجاب به خیابان میرفتند.
اینجا حجاب هنوز سمبل مبارزه علیه شاه و غرب گرایی اجباری بود
اینها چیزهایی هستند که ما در این سه روز فهمیدیم. ما هیجده زن از “کمیته دفاع از حقوق زنان”، که شتابان به این دلیل در پاریس بنیاد یافته بود. کسی ما را دعوت نکرده بود. و تنها در پاسخ به یاری خواستن برخی از زنان ایرانی آمده بودیم.گروهی خبرنگار خارجی شگفتزده در همان فرودگاه از ما استقبال کردند. آنان تا آخرین لحظه فکر نمیکردند که ما را اصلاً به کشور راه دهند. آنهم در بامداد ۱۹ مارس که در همانجا و همان ساعت کیت میلت( Kate Millet )، بعد از بازداشت ۲۰ ساعته برای اخراج از کشور، به زور به غرب پس فرستاده شده بود.
این فمینیست آمریکائی که از طرف فمینیستهای ایرانی دعوت شده بود و ده روز تمام با رزمندگی در اعتراضات، میتینگها و تظاهرات زنان شرکت کرده بود بعد از ورود به پاریس (آنگونه که چهار روز بعد نسخه بینالملل “کیهان”، بزرگترین روزنامه کشور، گزارش داد) از “بدترین تجارب خود” در زندگی و “دولت پلیسی” ایران صحبت کرد.
اتهامات سنگینی بودند و شاید همین نیز سبب شد که با ما زنان کمیته، هرچند در ابتدا به سردی ولی ناگهان به شکلی غیرمنتظره خوب برخورد شد – تا آنجا که به ما اجازه ملاقات با رهبران سیاسی و مذهبی کشور یعنی آیتالله طالقانی و خمینی و نیز نخستوزیر بازرگان داده شد.
پس از بازگشت بارها از من پرسیدهاند که این آقایان به ما چه گفتهاند. همان حرفهای معمولی. در حالیکه در ایران دو نوع پدرسالار وجود دارد: بی پروایان، یعنی رهبران مذهبی چون طالقانی که در جواب سؤال ما مربوط به حقوق زن خیلی ساده میگفتند: “اولین حق زن داشتن همسر و دومی مادر شدن است” و تاکتیکچیها همچون نخست وزیر بازرگان، که در اساس “البته” که موافق برابرحقوقی است، ولی مشخصاً در هیچ موردی جواب سرراست نمی دهد و بیشتر با اشتیاق به “تفاوتهای طبیعی” اشاره می کند: “مرد و زن مکمل هماند”. طنین این حرف در تهران همانست که در بن (م: پایتخت آنزمان آلمان غربی).
اهمیت این ملاقاتها اساساً در برگزار شدنشان بود و نه در حرفهایی که در آنها زده می شد: پذیرش هیجده زن خارجی از جانب رؤسای دولت، در این لحظات بحرانی و پر تلاطم، زنانی که آشکارا در خارج کشور اعلام کرده بودند که به خاطر نگرانی از وضعیت زنان ایرانی می آیند.
بدون شک پُزی که نه تنها برای نشان دادن چهرهای مقبول از خود در خارج کشور، بلکه برای آرام کردن اوضاع در داخل کشور نیز بود. چون حاکمان تازه کمی عجله کرده و خیلی سریعتر از معمول بر تخت حکمرانی تکیه زده و به زنان نقش خادمین را واگذار کرده بودند.
تنها اقلیتی از زنان ایرانی در آغاز نگرانند
زنان ایرانی خودشان چگونه فکر میکنند؟ تنها بخش کوچکی نگرانند، اکثریت زنان با حاکمان جدید همراهند. این مسأله برایمان پس از دیدار با عده زیادی از زنان گروههای مختلف سیاسی در این سه روز روشن شد.
این کتی است، فمینیستی که حتی می ترسید به هتل محل اقامت ما، که از طرف پاسداران خمینی محافظت می شد، بیاید. ما کتی و دوستانش را پنهانی در آپارتمانهایی که مدام عوض میشد ملاقات کردیم. این زنان بلااستثناء همگی در چند هفته یا چند ماه اخیر از خارج کشور برگشتهاند و تصورشان از آزادی زن (امانسیپاسیون) وارداتی است. با اینحال آنها هم طرفدار خمینی هستند (“ما همگی به وی، به خاطر کاری که برای ایران انجام داده است، احترام بسیار قائلیم.”) و آزادی زنان را با اعتقادات اسلامی سازگار می دانند (“در قرآن چیزی علیه زنان نیست”).
این یکی دانشجوی دختری است که به سبک اروپایی لباس پوشیده است. با وی در محوطه دانشگاه آشنا میشویم. وی در جواب سؤال ما در باره حجاب میگوید: “که چی؟ اگر خود زنان دوست دارند … آنچه حالا مهم است انقلابه و نه چیزهای دیگر.”
این خانم آموزگار زبان فرانسوی است. در خیابان به وی بر میخوریم، مادرش هیچوقت در عمرش حجاب نداشته و خودش تنها در تظاهرات ضد شاه چادر به سر میکرده است. او یکی از زنانی بود که روز هشت مارس بدون تصمیم قبلی به خیابان رفت: علیه حجاب اجباری و محدودیت حقوق زنان. حالا با درنگ می گوید: “حالا دیگه زیاد مهم نیست. ما باید اول کشور خودمان را بسازیم”.
اینها هم گروهی از دختران هستند که خندهکنان از خیابان میگذرند و شلوار جین و کفش کتانیهای رنگارنگشان گهگاهی از زیر چادر بلندی که تا مچ پاهایشان را پوشانده به چشم میخورد. آنطرفتر گزارش روزنامه دیده میشود که گویا همسران وزیران بازرگان اعلام کردهاند که در عمرشان چادر به سر نکردهاند و در آینده نیز قصد چنین کاری را ندارند.
و اینهم زنان سخت در حجابِ اتحادیه اسلامی زنان هستند. چه بسا آنان هم اسلحه به دست برای سرنگونی شاه مبارزه کردهاند. آنان هم خواستار برابری حقوقِ کامل سیاسی و شغلی هستند (“ما می توانیم تصورش را بکنیم که روزی رئیسجمهور زن در کشورمان داشته باشیم”).
با اینهمه آنان نیز چون دیدگاه رسمی مردانه تظاهرات ۸ مارس را توطئه مشترک ساواک (سازمان امنیت رژیم شاه) و سیا میدانند. و همگی آنان، صرفنظر از اینکه حالا علیه و یا له حجاب باشند، سرشان کلاه خواهد رفت! آنها نمونه تراژیک دیگری از این واقعیت خواهند بود که انسانهایی که برای حقوق خود مبارزه نمیکنند بزودی فراموش میشوند. و زمانی به خود میآیند که دیگر دیر شده است. زیرا آنها خوشباورانه دست از مبارزه کشیدهاند. آنها دارای سازمانی از آن خویش نیستند و ناتوانیشان هم اکنون خود را نشان میدهد.
حتا هفتهها قبل از سقوط قطعی شاه زنان ایران این سؤال را به شکل علنی مطرح میکردند: وضع ما زنان بعد از انقلاب چگونه خواهد شد؟ پاسخشان زیاد طول نکشید. آیتاللهها که قبل از جابجایی قدرت تلاش میکردند پاسخهای دیپلماتیک بدهند، بعدها دیگر زیاد وقت تلف نکردند. آیتالله شریعتمداری، که به “لیبرال” معروف بود، اولین ضربه را وارد ساخت: او در “کیهان” اعلام داشت که زنان در جمهوری اسلامی نمیتوانند قاضی باشند زیرا به قول معروف آنها خیلی احساساتی هستند.
۲۴ ساعت بعد ده قاضی زن در همان روزنامه با این نظر به شدت به مخالفت برخاستند. همچنین چند روز بعد یک گروه کوچک فمینیستی از تهران که حداکثر چند ده تن عضو داشت در “کیهان” آگهی دادند که در آن “کمیته تازه تاسیس ۸ مارس” از زنان برای شرکت در “روز جهانی زن” دعوت می کرد. کتی میگوید: “فکر کردیم که این میتونه آغازی بشه”.
بازتاب این کار: در حدود ۴۰ نامه و نزدیک به ۳۰۰ نفر از زنان در اولین گردهمآیی و بلافاصله بروز اولین مشکلات. برای برگزاری دومین جلسه به آنها جایی داده نشد. دلیل: “۸ مارس از نظر قرآن حرام است”.
اولین حمله پُر سرو صدا به زنان تا آن زمان به دنبال این حرکت انجام شد. خمینی مجدداً از “شهر مذهبی” قم فرمان حجاب اجباری، ممنوعیت کلاسهای مختلط و الغای قانون خانواده را که در دوران شاه حداقل در حرف هم که شده بود، به زنان امکان طلاق گرفتن داده، مناسبات مالکیت میان جنسها را تا حدودی عادلانه تنظیم کرده و به مردان اجازه ازدواج “تنها” با “دو زن” به جای چهار زن را می داد، صادر کرد.
از این روز به بعد گویندگان زن تلویزیون با حجاب اخبار را می گفتند….
ممانعت از ورود هزاران زن کارمند به محل کار خود
تنها جرقهای برای انفجار لازم بود. درست صبح ۸ مارس این جرقه زده شد. جلو ورود هزاران زن کارمند به محل کارشان گرفته شد: “به جای لخت و پتی گشتن بروید اول لباس مناسب بپوشید”. منظور از لخت بودن همان بیحجابی بود. برخی از زنان کتک هم خوردند و فالانژها موهایشان را بریدند.
ساعتی دیرتر بیست الی سی هزار زن به خیابانهای تهران ریختند. آنها فریاد می زدند: “ما زنان ایرانیم و نمیگذاریم بعد از این دست و پایمان را به زنجیر بکشند!” و “بدون آزادی زنان انقلاب بیهوده بوده است!” و “ما علیه دیکتاتور قبلی نجنگیدیم تا به دیکتاتور تازه گردن نهیم”.
پاسداران خمینی شلیک کردند. ولی نه به زنان، چنانکه مطبوعات اینجا به نادرست گزارش کردهاند، بلکه شلیک هوایی بوده تا از زنان در مقابل تک و توک مردانی دفاع کنند که به آنها حمله کرده، کتک شان زده و مویشان را میکشیدند. جواب زنان: “ما نمی ترسیم!”.
اولین اعتراض هنوز کاملا رضایتبخش بود: به امید اینکه، آنها ، یعنی همرزمان قدیمی، صدایشان را بشنوند.
روز بعد اعتراض نشسته در زمین دانشگاه. علیرغم بارش باران کسی از زنان روسری بسر نداشت. روز شنبه ۵۰ هزار زن در تظاهرات. خیلیها، حتا غیر سیگاریها، سیگار می کشند. اعتراض به تذکر آیتالله خمینی: “زن ایرانی در خیابان سیگار نمی کشد” (صدایی آشنا در گوش آلمانی ها…).
اعتراض زنان به شهرستانها میرسد
روز دوشنبه ۱۲ مارس اعتراض زنان به سایر شهرستانها حتا تا کردستان رسیده است. به ناگاه همه مردان اعم از ملّایان (روحانیون مسلمان) تا فدائیان (انقلابیون غیر مذهبی)، که در نبود دشمن مشترک خارجی در روزهای اول تقسیم قدرت خیلی زود اختلافاتشان برجسته شده بود، همنظر شده بودند که: “اعتراضات زنان باید پایان یابد! زیرا به انقلاب اسلامی ضربه زده و تنها به نفع ساواک و سیا است.” (این هم باز به گوش آنهایی آشناست که در زمان دگرگونیها سختگیر ثابتقدم میمانند: حالا فرقی نمیکند که موضوع بر سر قیام ملوانان کرونشتات در انقلاب روسیه باشد و یا بر سر زنان تهران در انقلاب ایران.)
خلاصه: جامعه مردان متفقالقولند (*یک جامعه مردانه و یک حرف). پس زنان چه؟ آنها تسلیم می شوند. باز هم یکبار دیگر. این رزمآشنایان یا قانع شده بودند و یا تهدید. برخیشان هم دودل بودند. نمونهاش دختر دانشآموزی بود که صبح ۱۳ مارس شاهرگش را زد. و یا منشی طلاق گرفتهای که در پرواز بازگشت کنارم نشسته بود و هنگام عبور از آسمان آتن به من اعتماد کرده گفت: “من فرار میکنم و دیگر بر نمیگردم. من میترسم.”
تنها اقلیت ناچیزی، شاید چند هزار زن، وخامت اوضاع و آینده تاریک را درمییابند. حتی دلجویی تاکتیکی آیتاللههای یکه خورده از شدت اعتراضات که “پوشش مناسب” اجباری است و نه حجاب، دیگر نمیتواند به چشمانشان خاک بپاشد. اینکه منظور از “پوشش مناسب” چیست، بماند.
صدها هزار همچون آموزگار زبان فرانسه در بیم و امیدند. و اما اکثریت قاطع زنان ایرانی عمیقاً مذهبی هستند و به حاکمین تازه کاملاً باور دارند. هنوز.
آنها از طرف اتحادیه اسلامی زنان نمایندگی میشوند که با نمایندگانشان یک پیش از ظهر کامل گفتگو کردیم. اینجا حرف آخر با سنتیها است. سخنگویشان اعظم طالقانی چادر به سر، دختر آیتالله (طالقانی) و قهرمان مبارزه مسلحانه است. زهرا حجازی، دختر بازرگان که بر خلاف دیگران در این جمع لباس اروپایی پوشیده و روسری رنگیاش را طوری آراسته که به چشم میخورد، خیلی خوددار و ساکت است و تنها برای ترجمه زبان میگشاید.
به علاوه تقریباً همه این زنان شاغل هستند. از پزشک و آموزگار گرفته تا شیمیدان. همچنین این نکته نیز روشنتر شد که: در مسأله زنان خط جبهه بیش از اینکه از میان دانش آموختگان و بیسوادان و یا شهر و روستا بگذرد، از میان غربگرایان و سنتگرایان میگذرد.
زنان اتحادیه با چهرههای مصمم و باوقارشان در خیلی از موارد مرا به حیرت واداشتند. آنها به برپایی جامعه بیطبقه (م: توحیدی) در ایران، پایان بهرهکشی و سرکوب باور داشتند. آنان همچنین به شرکت مؤثر اجتماعیشان در آینده باور داشتند.
طاهره لباف، پزشک و مادر دو فرزند در تعریف خود از آزادی دستکم سهبار به ژان پل سارتر استناد میکند. ولی همزمان یکبند از حق چندهمسری مردان دفاع میکند (گاه با نمونههای محاسباتی متأثرکننده چون : اگر بعد از جنگ تعداد مردان کاهش یابد… ویا: آنگاه لازم نیست که بچههای پدر از دسترفته به یتیمخانه سپرده شوند…و یا: زنان مسن در اینصورت تنها نمیمانند..).
باز این طاهره است که اعدام اولین همجنسگرایان را دوستانه برای ما تأیید میکند. “همجنسگرایی خلاف اسلام است زیرا به زیان اجتماع است: نشان هوای نفس است و نه آرزوی داشتن فرزند”.
این زنان که خیلیهایشان در سیاهچالهای شاه شکنجه شدهاند با جزئیات به ما توضیح میدهند که همجنسگرایان در آینده اگر “بار اول”شان باشد به تعزیر و شلاق و اگر “عادت کرده” باشند به مرگ محکوم خواهند شد. مردان و زنان به یکسان. کاملاً برابر حقوق!
و چه حق به جانب انوشه حدث بود که در آخرین شماره “اما” ( م: EMMA مجله زنان در آلمان که آلیس شوارتزر مؤسس آن است) نوشت: “سرکوب شاه برای ما ایرانیها چیزی از بیرون بود و چنان آشکار و خشن بود که میتوانستیم مقابل آن بایستیم. ولی سرکوب مذهبی از جانب خود مردم اعمال میشد و اکثریت ایرانیان چشمبسته آنرا میپذیرفتند زیرا در مبارزه علیه زورگویی وحشتناک تنها این شکل از مبارزه را یافتند.”
از بس خود را سفت و سخت در کنار حق و عدالت میپنداشند که دیگر توان شناخت بیعدالتی را نداشتند. غرب هیچگاه جایگزینی برایشان پیش ننهاد. لیبرالیزه کردن ظاهری شاه هم ژست و پُزی بیش نبود. آنگاه که پدر شاه توسط آژانها بهزور چادر از سر زنان می کشید بهتر از دستور تازه خمینی برای حجاب اجباری نبود.
چقدر دماغ بالا گرفتن مسیحیان تحملناپذیر است آنگاه که خیلی ساده هرچه را که اسلامی است “قرون وسطایی” میخوانند. مسأله به این سادگی نیست.
فریده احمدیان از اتحادیه زنان (م: اسلامی)، که به همراه همسر خود چهار سال در فرانسه زندگی کرده است، از تجارب زندگی خود در آنجا برایم می گوید. این خانم ۲۶ ساله شدیداً مذهبی در فرانسه هم علیرغم تمسخر محیط از چادر چشم نپوشیده است. “حتا یکبار در ناهارخوری سر من ماست ریختند و روسریام را از سرم کشیدند.” چرا فریده به شدت پایبند حجاب است؟ “چون خدا چنین میخواهد.” پاسخی که در جایگاهی از بحث همواره و همهجا میشنویم… و فریده ادامه میدهد: “زیرا من نمیخواهم یک موضوع جنسی باشم! می خواهم مورد احترام مردان باشم!”
از غرب هرگز جایگزیی دریافت نکردهاند
روز بعد، که شروع سال نو اسلامی (م: منظور باید نوروز باشد) است، ناهار مهمان فریده هستم. شوهر وی که فیزیکدان است به مأموریت رفته. او خانهدار و مادر دو فرزند است. خانه روشنِ یک طبقه او در منطقه اعیانی شمال تهران واقع است. او باید همچون بسیاری از زنان، در سرزمینی که بیرحمانه توسط شاه غارت شده، با هشت الی دوازده نفر در اتاقی بیست متری زندگی کند.
امروز فریده خیلی شاد و سرحال است. “این اولین جشن سال نو اسلامی ما است! یک سال پیش در این ساعت شاه پیام سال نو را خواند و برادرم هنوز در زندان بود…” فریده یکی از زنانی بود که روز جمعه سیاه در صف اول قرار داشتند، دختر کوچکش به بغل و چاقوی آشپزخانه زیر چادر در دست.
فریده می گوید: “خانه من بهشت من است” و من به حرفش باور دارم. وی چنان سخت معتقد و بری از هر تردیدی است که شاید زندگی خویش را در تواضع و فروتنی ولی در عین حال خیلی سعادتمند به سر خواهد برد. و یا اینکه جزو زنانی خواهد بود که روزی چشم باز کرده و در مییابند که سرشان کلاه رفته است (رودست و یا فریب خوردهاند*)؟ و دوباره سنت مبارزاتی سابق خود را باز مییابند.
فریده به حقِ کار برای زنان اعتقاد دارد ولی با اینهمه خود اصراری به کارکردن ندارد. او همچنین سود اقتصادی ایران را، که هماکنون سه میلیون بیکار دارد و احتمالاً تلاش خواهد کرد زنان را به خانه بازگرداند، در این نمی بیند.
چه کسی پس مانع این کار خواهد شد؟ امروزه در این کشور نه زنان صاحب قدرتند نه کارگران و نه روشنفکران. اینجا بازاریان – یعنی کسبه و تجار خردهپا – و مذهبیها هستند که فرمان میرانند. ملاها تمام پستهای حساس را در دست گرفتهاند. ملاها همچنین ریاست هستههای (م: شوراهای) کارگری نوبنیاد را به عهده دارند. همچنین روشن است که اعضای شوراها بلااستثناء همه مرد هستند، گرچه اکنون در ایران دو میلیون کارگر زن وجود دارد.
علیرغم همه اینها من ساعات خوشی با فریده میگذرانم. در بسیاری از موارد می توانم او را خیلی خوب بفهمم ولی در موارد دیگر خلع سلاح کننده: چگونه می توانم برابر “خدا چنین میخواهد” استدلال کنم؟ هنگام خداحافظی دم در سه بار به من میگوید “خدا بزرگ است”- الله اکبر. و من میدانم که او هم از جوانان خدا رودست خواهد خورد. زیرا فریده و خواهرانش برای اینکه برای آزادی جان بر کف بگذارند، به اندازه کافی خوب بودند، ولی آنقدر خوب نیستند که شایسته زندگی آزاد باشند.
آلیس شوارتزر
مجله اما . شماره ۱. ماه مه ۱۹۷۹
* توضیح مترجم: آمار کشتهشدگان درست نیست و خیلی اغراقآمیز است. فرمانداری نظامی وقت تهران آمار ۸۷ کشته و ۲۰۵ مجروح را تأیید نموده است. این آمار بعدها نیز از طرف عماالدین باقی که به اسناد بنیاد شهید انقلاب اسلامی دسترسی داشت، تأیید شده است.
ایران: رازآمیز …
جمعی که زیر نام “کمیته دفاع از حقوق زنان” به ایران رفته بود مجموعه رنگارنگی بود. پانزده زن فرانسوی، یک زن ایتالیایی، یک زن مصری و یک زن آلمانی (من). تعدادی از آنها فمینیست بودند، برخی از گروههای چپ، یک شهردار سوسیالیست و برخی حرفهای که به خاطر کارشان (برای نوشتن و یا تهیه عکس) می رفتند.
این کار به یک معجزه می مانست که این زنان، علیرغم تمام اختلافاتشان که در ارزیابی و برخورد به مسائل چه در ایران و چه در کشور خویش داشتند، میتوانستند بر سر کوچکترین مسأله مشترک، که در ایران اوضاع برای آزادی زنان مناسب نیست، توافق داشته باشند.
ولی در مسأله حجاب کار به اختلاف و افتضاح کشید: لازم است نمایندگان ما با حجاب به ملاقات آیت آلله خمینی بروند و یا بی حجاب؟
بعد از دور اول بحث که به سرعت تند شد. دو دسته و دیدگاه آشکار شد که تا آخر هم در برابر هم کوتاه نیامدند: یک دسته برای حجاب بودند با این استدلال که بالآخره این سنت اینجاست و حضور بدون حجاب ما در نزد خمینی میلیونها زن ایرانی را به شدت شوکه خواهد کرد.
استدلال دیگران اینگونه بود که اولاً ما مسلمان نیستیم و در کشور خویش نیز بی حجابیم و ثانیاً تن دادن به حجاب به ویژه از طرف ما، خوار کردن و وهن همه زنانی است که اکنون دقیقاً علیه حجاب اجباری اعتراض میکنند.
با پیشرفت بحث روشن شد که پشت این دو نظر دو دیدگاه و درک سیاسی متفاوت نیز نهفته است: نظرات گروه اول مبتنی بود بر مفهوم “خدمت به خلق” یعنی کاری انجام ندهیم که خود درست می دانیم بلکه کاری کنیم که دیگران انتظار انجام آن را از ما دارند. و بنیاد نظر گروه دوم مفهوم فمینیستی بود مبتنی بر حرکت از خود، به خود دروغ نگفتن و حتا اعتماد داشتن به تفاهم و درک زنان محجبه مسلمان.
فراز دراماتیک بحث آنزمان فرا رسید که لیلی، کارگردان مصری و تنها زن مسلمان کمیته، ساعت دو نیمه شب به گریه افتاد و گفت: “من به شما التماس میکنم که با حجاب به دیدار این پدرسالار نروید. اگر شما اینکار را انجام دهید پا بر سرِ خواستِ همه زنانی می گذارید که علیه این تحقیر میجنگند.” دو دیدگاه باهم کنار نیامدند. و آخرسر زنانی که با حجاب مخالف ولی در اقلیت بودند (شش نفر، که من هم جزوشان بودم) کوتاه آمدند.
موافقین حجاب (کلیر بریره، از همکاران لیبراسیون، روزنامه دست چپی پاریس؛ کاتیا کاوپ، رداکتور نول ابزرواتور هفته نامه لیبرال چپ فرانسوی و ماریا آنتونیییه تی مارکسسیت غیردگماتیک ایتالیایی) فردای آنروز حجاب کرده به قم رفتند.
رهبر شیعیان آنها را پس از هشت ساعت انتظار ۵ دقیقه به حضور پذیرفت و بدون پاسخ به هیچ یک از سوالات کتبی آنها که به فارسی نوشته بودند آخر سر چنین گفت: “من خوشحالم که شما از مبارزات مردم ایران حمایت می کنید.” بعد دعا و تبرک و خداحافظی.
فردای آنروز وقتی از مشاجره خود در باره حجاب به فریده، که به خاطر باور مذهبی خویش هنگام اقامت چهار ساله خود در فرانسه همواره چادر به سر به بیرون رفته بود، تعریف کردم و نظر او را جویا شدم، زد زیر خنده و گفت: “اینکه دیگر خندهدار است. شما که اصلاً مذهبی نیستید. کسی چنین انتظاری از شما ندارد.”
حداقل در مورد ما اجباری از بیرون در کار نبود. بلکه بیشتر الزامی بود از درون.
۱. ماه مه ۱۹۷۹
از آلیس شوارتزر