مشکوک ها / نیلوفر شیدمهر

داستان کوتاه

None

مادرم، خواهرم و پسرش شب قبلش از ایران رسیده بودند و ما آن روز صبح زود بوداپست را به مقصد استانبول ترک کرده بودیم و بعد از پرواز دوم از ازمیر با قطار و اتوبوس به هتلی تفریحی در نزدیکی کوشاداسی رسیده بودیم. داشتم برای متصدی هتل توضیح می دادم که ما کانادا زندگی می کنیم، ولی جا را خانواده ام از ایران رزرو کرده اند که کسی صدایم زد: ‘سلام. بالاخره رسیدین؟’

برگشتم. خواهرم بغلم کرد. انگار هزارسال بود ندیده بودمش. با موهای فر ریز زده یک شکل دیگر شده بود. گفتم: ‘چقدر دلم واست تنگ شده بود.’ ولی او نشنید چون داشت با شوهرم به انگلیسی سلام می کرد: ‘هلو توماش. چطوری؟’

توماش به فارسی و انگلیسی جوابش را داد: ‘هلو. گود. سلام چطوری؟’
پرسیدم: ‘مامان کجاست؟’ و بعد از روی شانه خواهرم سرک کشیدم و پسرش شایان را دیدم که به ما زل زده بود. خواهرم برگشت طرف او. ‘خاله سیما و عمو توماش. بیا سلام کن.’

شایان و من به سمت هم رفتیم و او کاغذی را به طرف من گرفت. همان شکلی که در عکس ها دیده بودمش بود، با موهای فرفری عین خودم. خواهرم گفت: ‘این نقاشی را برای شما کشیده.’

‘مرسی خاله جان.’ کاغذ را باز کردم. یک سری تصویر کارتونی کپی کرده بود و پایینش نوشته بود: ‘سلام خاله سیما و عمو توماش. دلم واسه شما تنگ شده بود.’

خط او بر خلاف تصاویر کپی شده صاف و مستقیم نبود: دندانه ی س هایش روی یک خط نبودند و بعضی کلمه ها بزرگتر و بعضی کوچکتر به نظر می رسیدند. با خودم فکر کردم: ‘ما را که هیچ وقت ندیده ای، چطوری دلت تنگ شده، کلک!’

زانو زدم و شایان را بغل کردم: ‘وای چقدر قشنگه. ممنون.’
ولی او حواسش به نقاشی نبود. زیر چشمی یکی مرا نگاه می کرد و یکی توماش را که داشت می گفت:

‘Hello tiger. How are you doing?’

بعد رو به مادرش کرد و گفت: ‘این چی گفت؟’

بلند شدم. خواهرم دستش را گرفت: ‘دیدی خاله و عمو رو؟ گفتم بهت که شب بخوابی فردا می رسن.’
شایان گفت: ‘آره. ولی این ها مشکوک می زنن.’

دهنم از تعجب باز ماند. سال ها بود این اصطلاح را نشنیده بودم. بلند خندیدم. ‘کی؟ ما؟ ما مشکوکیم؟’
توماش مرا که می خندیدم نگاه کرد: ‘چی گفت؟’

خواهرم ابرو بالا انداخت و با خنده گفت: ‘باز از اون حرفا زدی؟’
گفتم: ‘ما کجامون مشکوکه؟’

شایان کله فرفری اش را تکان داد و چانه اش را خاراند و انگار در یک نمایش بازی می کند، به من گفت: ‘اون که خارجی حرف می زنه و تو هم که … یک کمی همچین مشکوک می زنی.’

در چند روز آینده فهمیدم شایان درنقش بازی کردن و چانه زدن و حرف های گنده زدن حرف ندارد. خواهرم می گفت باید هنرپیشه بشود و توماش می گفت باید نماینده مذاکرات هسته ای ایران.

توماش از من پرسید: ‘چی می گین؟’
قادر به ترجمه ی حرف شایان نبودم. پس گفتم: ‘میگه عمو توماش سلام.’

توماش آمد جلو و کف دستش را رو به شایان بالا گرفت و گفت:
‘Hello Tiger. Give me a five.’

شایان گفت: ‘این چی می گه؟’
خواهرم گفت: ‘می گه سلام آقا ببره.’

شایان گفت: ‘ببر کیه؟ من شایانم. این چرا انقد مشکوکه.’
خواهرم خندید. ‘دستشو بالا نگه داشته که بزنی بهش.’ من هم با سر تایید کردم.

خواهرم به شانه ی شایان زد:’ بزن دیگه.’
شایان دستش را بالا برد و به دست توماش زد. توماش گفت:

‘Rock and Roll’.
شایان گفت: ‘بازم مشکوک حرف زد.’

خنده ام را صدای مادرم قطع کرد که با یک لیوان چایی از راه رسید. از دور گفت: ‘هلو توماش.’ و وقتی نزدیک شد از ما پرسید: ‘کی مشکوکه؟’
. . .

یک ساعت بعد، ‘گیو می فایو’ و ‘راک اند رول’ دیگر برای شایان مشکوک نبود و مرتب با توماش کف دستشان را به هر بهانه ای به هم می زدند. شوهر خواهرم چون کار داشت نتوانسته بود بیاید ولی شایان آن قدر مشغول شده بود که به قول خواهرم بابایش یادش رفته بود.

توماش اما کل کل های ما با شایان در سالن هتل یادش نرفته بود. وقتی رفتیم چمدان هامان را دراتاق بگذاریم پرسید جریان چی بود که من و خواهرم به حرف شایان خندیده بودیم. حرف شایان را به شکل مستقیم برایش ترجمه کرده بودم. پرسید:

‘Why suspicious? What’s funny about him calling us suspicious?â€

مجبور شدم نیم ساعت برایش سخنرانی سیاسی کنم… ‘مثل کشور شما دیگه. زمان کمونیست ها. مگه نگفتی پلیس مخفی اس تا بی و مامورهای حزب کمونیست به همه مشکوک بودن. که همه خبر چین شده بودند. این بچه هم تو همچین محیطی زندگی می کنه. از تلویزیون و محیط یاد گرفته. تو سریال های ما همه ی شخصیت ها به همدیگه مشکوکن. راستش منم اولش تعجب کردم. چون خیلی وقته تو اون محیط زندگی نمی کنم، نفهمیدم چی می گه و واسه همین خندیدم. بچه ست دیگه. جدی نگیر.’

توماش سری تکان داد: ‘هوم.’

ولی باز توضیح اضافه دادم: ‘ مشکوک بودن شایان به ما شبیه مشکوک بودن روس ها به سوسیالیسم با چهره ی انسانی دوبچکه . اگه بهش مشکوک نبودن که نمی دزدیدنش ببرنش مسکو و زیر فشار مجبورش کنن دعوتنامه ی ورود روس ها و تانک هاشون رو به چکسلواکی امضاء کنه.’

توماش چهره ای در هم کشید. مثل هر وقت که اسم روس ها و بهار پراگ می آمد ، با این که آن زمان تنها یکسالش بوده. گفت: ‘چه ربطی داره؟ من نمی فهمم.’

باید توضیح دیگری پیدا می کردم. چیزی خنده دار که از فاجعه باری قضیه بکاهد. گفتم: ‘بابا گفت مشکوکی به خاطر انگلیسی حرف زدنت با اون لهجه که ‘یو’ ها را ‘او’ تلفظ می کنی. بورگر به جای برگر. بورن به جای برن …’

گفت:’ لورکینگ بیهایند فورنیچر اند ایتینگ بورگر رو می گی؟’

‘Lurking behind the furniture and eating burger?â€

هر دو بلند خندیدیم. همان موقع در زدند. خواهرم و شایان آمده بودند دنبالمان که برویم شام. در را که باز کردم شایان به شکل نمایشی می خندید و بدنش را به چپ و راست حرکت می داد، انگار کسی قلقلکش می دهد: خاله و عمو ها ها ها …’

خواهرم گفت: ‘چی می گفتین که آن قدر بلند می خندیدین و صدای در رو نمی شنیدین؟ شایان چند دقیقه ای با مشت به در می کوبید.’
. . .

فردا صبح متوجه شدیم که هتل پر از روس است. خیلی از مردها قیافه شان در مایه های توماش بود و دماغ های اسلاوی داشتند. البته بر خلاف او هیکلی و درشت بودند. همان طور که به سمت ساحل می رفتیم، مادرم که توماش دستش را گرفته بود تا یکی یکی از پله های محوطه پایین برود، رو به من که پشت سرشان بودم برگشت و گفت: ‘همولایتی هاش این جا زیادن.’

گفتم: ‘اینو جلوش نگی ها. این ها …’ سرفه ای کردم و زیر لب اضافه کردم، ‘روسن.’

گفت: ‘چه فرق داره؟’

گفتم: ‘آخرش هم یاد نگرفتی توماش کجاییه؟ دفعه ی قبل می گفتی یوگسلاوی. یوگسلاویی که الان اصلن وجود نداره.’

گفت: ‘ به چشم من که این با این مردهای دیگه فرقی نداره. همه شون شکل همدیگه ان. با دماغ های خوشگل سربالا.’

با حرص گفتم: ‘فرق داره ولی حالا تو کار نداشته باش.’
خواهرم که جلوتر بود و شایان او را به دنبال می کشید، پا یواش کرد: ‘ولی زبونشونو بلده. نه؟’

گفتم: ‘آره. ولی ازش نخوای حرف بزنه.’
گفت: ‘چرا؟’

شایان غر زد: ‘مامان بیا بریم. بچه ها همه رفتن الان منتظرن. مگه نمی بینی؟’
گفتم: ‘حالا تو برو بچه رو ببر استخر. این قضیه توضیحش طولانیه.’

گفت: ‘ نه آخه می خوام بدونم چرا. جریان داره جالب می شه. یک کم مشکوکه.’
گفتم: ‘تو هم شدی پسرت؟ این مشکوک چیه افتاده تو دهنتون؟’

مادرم به بچه ای که موهای طلایی اش به سفیدی می زد و پله ها را سه تا یکی پایین می رفت و می جهید اشاره کرد و گفت: ‘ اگه بچه دار شین بچه تون این شکلی می شه.’

گفتم: ‘یا حضرت عباس، باز شروع شد.’

مادرم ایستاد و دست توماش را کشید که جلویش بایستد و بعد دماغ خودش را با نوک انگشت بالا برد و گفت:

‘Tomáš, you baby damagh this.â€

توماش ابروهایش را بالا برد:

‘Me baby damagh this?â€

گفتم: ‘توماش دماغ گنده.’

‘Like Baby. Nice دماغ. No مادرم گفت: ‘`

حرف های مان آن قدر چرند ولی در عین حال جالب بود که شایان را هم از صرافت تند رفتن انداخت و خواهرم را عقب گذاشت و پرید طرف ما: ‘شماها چی می گین؟ دماغ گنده کیه؟’

گفتم: ‘تو دیگه.’

گفت: ‘نه دیگه خاله. مادر بزرگه.’ و چشمک زد.

مادرم گفت: ‘ پدرسوخته. حالا دیگه مادر بزرگ دماغ گنده س؟ مال خاله تو چرا نمی گی؟’
خواهرم به ما پیوست: ‘باز شروع شد. بابا اصلن دماغ من گنده ست.’

گفتم: ‘مال تو که عملی است. اصلن مال توماش گنده ست که نمیفهمه ما چی می گیم.’
مادرم دماغ توماش را گرفت: ‘مال این خیلی هم کوچولوست. مال خودت گنده ست.’
‘massive … majestic توماش دستش را باز کرد و با لهجه گفت: ‘دماغ … گنده …
خواهرم ریسه رفت. مادرم که نفهمید توماش چی می گوید حرف خودش را زد: ‘امیدوارم بچه تون دماغش مثل مال تو نشه. مال این قشنگه.’

زیر بازوی مادرم را گرفتم: ‘ کدوم بچه؟ بیا بریم مادر من. ظهر شد و ما هنوز به دریا نرسیدیم.’
. . .

به پایین پله ها که رسیدیم، پسر بچه ی لاغر و مو بوری با مایوی قرمز با خط های سورمه ای به سمت شایان دوید، به بازویش زد و به روسی چیزهایی گفت.

شایان به طرف من برگشت: ‘این چی گفت خاله؟’

گفتم: ‘ نمی دونم. انگلیسی حرف نمی زنه.’

‘ Uncle Tomáš. He … Boy ..What ?† شایان برگشت طرف توماش:

و ادای حرف زدن را در آورد و اضافه کرد: ‘بگو چی گفت. هان؟حرف بزن اینطوری، حرف حرف حرف.’
گفتم: ‘بچه مون در انگلیسی حرف زدنش و این که معلوم نیست چی می گه به مادربزرگش رفته.’
مادرم چپ چپ نگاهم کرد.

پسر بچه حرف هایش را به روسی تکرار کرد و به چشمهای توماش خیره شد. شباهت ظاهری قیافه شان در حدی بود که پسر می توانست کودکی توماش باشد. یا پسر او.

از چهره ی توماش می شود خواند که حرف های پسربچه را فهمیده. ولی سرش را به طرف شایان چرخاند و به انگلیسی گفت:

‘I don’t know.â€

خواهرم رو به من گفت: ‘ولی بلده که روسی.’
گفتم: ‘آره بلده تمام سال های مدرسه خونده.’

ولی نگفتم به اجبار. حتی برای یکی از امتحانات شفاهی پایانی کالج باید چهل و پنج دقیقه در مورد نحوه ی کارکرد راکتور اتمی به روسی صحبت می کرده و البته در حین توضیحات علمی اش باید تبلیغ ایدئولوژی مارکسیستی می کرده و می گفته چقدر برادران روس که کشورش را اشغال کرده بودند صدر پیشرفت های علمی دنیا بودند و راکتور اتمی شان از مال کشورهای امپریالیستی بهتر است، کشورهایی که غرق در فساد و فقر و بدبختی و مرض بودند. فکر کردم اگر این ها را بگویم سر صبحی باید نیم ساعت برای خواهرم که اهل سیاست نبود سخنرانی کنم.

جواب کوتاهم اما قضیه را خاتمه نداد. خواهرم پرسید: ‘چرا پس می گه نمی دونم و حرف نمی زنه؟’
بدتر این که سوالش را رو به توماش به انگلیسی تکرار کرد. فکر کردم روز اولی خر بیار و باقالی بار کن. من که نمی توانم بروم ایران و به همین دلیل ما جمع شده ایم این جا، ولی قرار گذشته ایم این چند روزه حرف سیاسی نزدیم و کاری به این که چرا من نمی توانم بروم ایران نداشته باشیم. ولی حالا باید حرف سیاسی بزنیم، حرف این که چرا توماش وانمود می کند روسی نمی فهمد.

وقتی توماش چپ چپ به من نگاه کرد به خواهرم گفتم: ‘حالا تو چی کار داری؟’
خواهرم گفت: ‘آخه مشکوکه کارش.’

پسر بچه در این مدت همپای ما می آمد و با تعجب نگاهمان می کرد.
مادرم دست توماش را کشید و مثل شایان ادا در آورد و به این شکل از او برای این که وانمود می کند روسی نمی
داند توضیح خواست: ‘حرف بزن. حرف حرف حرف حرف …’

شایان هم که این را دید، آن دست دیگر توماش را گرفت و شروع کرد به تکان دانش: ‘اینطوری. حرف بزن. بگو این چی می گه. حرف حرف حرف …’

توماش که گیر افتاده بود دستش را از دست شایان بیرون کشید و رو به او بالا گرفت:

‘Let’s go to the pool. Give me a five. Rock and roll.â€

شایان به دست توماش زد و بعد آن را گرفت. آن دو مادرم و ما را عقب گذاشتند و دو تایی جلو جلو به سمت استخر، که سمت چپ محوطه واقع شده بود، رهسپار شدند. پسر بچه روس اولش ایستاده بود و همراهشان نرفت، تا این که شایان سرش را برگرداند و با دست به او اشاره کرد و داد کشید: ‘بیا. تو هم بیا.’

‘Go to the pool.† خواهرم گفت:

‘Go.†مادرم گفت:

‘Go. Go play with them.†من گفتم:
. . .

رفتن توماش با شایان کار خواهرم را آسان کرد. گفت: ‘آخیش، حالا می تونم برای خودم آفتاب بگیرم.’
چند بچه بالای سرسره ی استخر جمع شده بودند. چند تا پسر هم سرسره را بالا می رفتند تا به جمع بچه هایی که آن بالا منتظر بودند بپوندند. ما به سمت ساحل می رفتیم. با این که هنوز ساعت یازده صبح بود شن ها داغ بودند. همان که می خواستم: داغی … آفتاب … خاورمیانه… خانه.

چشم دواندم و چند صندلی خالی که سایبان هم داشتند پیدا کردم و گفتم: ‘این جا خوبه؟’
خواهرم گفت: ‘مامان بشینه زیر سایبون.’

من حوله ام را روی صندلی بین مادر و خواهرم پهن کردم. حوله ی توماش را کنار صندلی مادرم پهن کردم. زیر سایبان.

مادرم گفت: ‘چرا مال اونو دوراز خودت پهن کردی؟’
گفتم: ‘اونو که هر روز می بینم. اومدم این جا که بعد سال ها شما رو ببینم.’

مادرم دامنش را که روی لباس غواصی که برای خودش خریده بود پوشیده باشد در آورد. روسری اش را به پشت بسته بود، رویش کلاه گذاشته بود و گوشواره های حلقه ای بزرگ انداخته بود. مثل همیشه کلی هم آرایش داشت. خط چشم و خط لب، انگار قرار بود به مهمانی شب برود. توماش شب قبل گفته بود: مادرت با این گوشواره ها و تیپ شبیه فالگیرها شده. خواهرم خندیده و به انگلیسی گفته بود راست می گه ولی از ترس این که مادر بدش نیاید برایش ترجمه نکردیم.

مادرم از توی کیفش دو کتاب و یک دفتر بیرون آورد: ‘دو تا کتاب آوردم. یکی در مورد مولوی. این هم دفترچه م که توش کلی شعر نوشته م که برات بخونم.’

خواهرم از توی ساکش روغن برنزه کردن را در آورد و صندلی اش را خواباند. روی آن دراز کشید، بند بیکینی اش را شل کرد و شروع کرد به روغن مالی.

گفتم: ‘دریا نمی یای؟’

گفت: ‘الان نه.’

صندلی ام را به تمامی نخواباندم. می خواستم دریا را تماشا کنم. مادرم عینکش را به چشم گذاشته بود و دفترچه اش را باز کرده بود و مثل هنگام مکالمات تلفنی مان گفت: ‘یک شعر برات بخونم؟’

سر تکان دادم و همان طور که به موج ها و بچه هایی که از رویشان می پریدند چشم دوخته بودم به صدای مادرم که در گوش هایم می ریخت گوش دادم. خواهرم ولی زود برنامه ی شعر خوانی را قطع کرد. گفت: ‘مامان برو مواظب شایان باش و بذار توماش بیاد این جا با سیما بره دریا. می شناسی این دخترتو که عشق دریا داره. اون مرد هم نیومده این جا که بچه داری کنه.’

مادرم عینکش را در آورد و گذاشت توی قابش. بدون عینک باز شبیه فالگیرها شد.
گفت: ‘می خواستم یه شعر دیگه هم واست بخونم که همین هفته ی پیش از رو دست یکی از خانم ها تو کلاس عرفان یادداشت کردم. خیلی قشنگه. برگشتم یادم بنداز.’

چقدر هم پیر شده بود. با وجود کرم پودر، چانه و گردن سنش را به خوبی نشان می دادند. پیشانی اش چون باتکس زده بود صاف تر به نظر می رسید. ولی دستهایش نه. سن واقعی شان بودند. هوس کردم آن ها را در دست بگیرم.

گفتم: ‘دستت درد نکنه که می ری شایان رو بگیری که توماش بیاد.’
. . .

روزها با سرعت می گذشت و به روز جدایی نزدیک می شدیم. خواهرم روزی چند بار با شوهرش در تهران، که درگیر کار ساخت و ساز بود، صحبت می کرد. شایان دلش برای پدرش تنگ شده بود و بعضی وقت ها مرتب می پرسید: ‘چند شب دیگه می خوابیم تا بابا رو ببینیم؟’

ولی گاهی هم بابایش پاک یادش می رفت. مخصوصن زمان هایی که توماش همراهی اش می کرد و با او به استخر بالایی که یک پارک آبی کوچک داشت می رفت. استخر پایینی فقط یک سرسره کوچک داشت و همیشه چند پسر بچه ی روس داشتند ازش بالا می رفتند و به سر و کله ی هم می زدند و اجازه نمی دادند بچه های دیگری که آن بالا منتظر ایستاده بودند سر بخورند. سرسره پارک آبی اما بسیار بزرگ بود.باید پنجاه پله می رفتی تا به بالایش برسی. بعد به پشت می خوابیدی و توی تونلی که مرتب پیچ می خورد سر می خوردی و تالاپ می افتادی توی آب.

پسر بچه های دیگر همسن شایان خودشان تنها می رفتند و پدر مادرهایشان که کنار ساحل یا استخرهای بزرگسالان خوابیده بودند تنها زمانی سراغشان را می گرفتند که می خواستند به اتاقشان بروند. ولی خواهرم، که به قول خودش در همه چیز وسواس داشت، یک لحظه هم شایان را تنها نمی گذاشت. به خصوص اگر می خواست به پارک آبی برود. بهش می گفتم: ‘انقدر این بچه رو به خودت وابسته نکن. بگذار کارهاشو خودش انجام بده. بهش مسئولیت بده. چرا غذاشو براش قاشق می کنی؟ مگه بچه ی هشت ساله خودش دست نداره و نمی تونه غذا بخوره؟’
می گفت: ‘آره راست می گی. ولی پارک آبی رو نمی تونم بذارم خودش تنها بره. این بچه الان دست من امانته. یک وقت خدایی نکرده بیفته سرش بشکنه، من جواب باباشو چی بدم؟’

این بود که مسئولیت همراهی شایان در پارک آبی بیشتر وقت ها گردن توماش می افتاد. چون خواهرم با خودش عهد کرده بود در این سفر کاملن برنزه شود و برگردد پیش شوهرش. مادرم هم پایش درد می کرد و نمی توانست پنجاه پله را بالا برود. از طرف دیگر می ترسید وقتی توی آب می افتد، روسری اش از سرش بیافتد یا توی لباس غواصی اش پر از آب شود.

شایان خودش هم بیشتر خوش داشت با توماش برود. می آمد و دستش را می کشید:
‘Uncle Tomáš, Aqua-park!â€

دوست اصلی شایان همان پسربچه ی لاغر روس بود. با کله ی گرد و موهای بور، صورت استخوانی، لبهای باریک و چشمهایی به رنگ قهوه ای تیره و نگاهی هوشیار. بسیار شبیه بچه گی های توماش در عکس هایش. پسر، با این که به ظاهر همسن شایان بود، از او بزرگتر به نظر می رسید چون از لحاظ رفتاری پخته تر بود. یکی دو بار در محوطه با او صبحت کرده بودم و پرسیده بودم توماش و شایان کجا هستند. با دقت به من گوش داده بود و دستم را گرفته بود و به سمت آن ها راهنمایی ام کرده بود. حتی اگر نمی دانست کجا هستند، باز هم دستم را می گرفت و به جاهایی که فکر می کرد آن جا بودند می برد. نگاه مراقبش همه طرف را رصد می کرد و شایان و توماش را بین دیگران پیدا می کرد. برای مثال روی پله های سرسره.

یکی دو بار برای تشکر به پشتش زدم. دلم می کشید که به موهایش دست بکشم و چیزی در قلبم سر می خورد که بغلش کنم ولی نمی کردم. فقط به زبان خودش از او تشکر می کردم:

‘Spasiba.â€

پسر بچه لبخند می زد و قهوه ای چشمش پررنگ تر می درخشید.

. . .

توماش خیلی اهل شنا بود و روزی چند بار به دریا می رفت. من هم، با این همه فقط یکی در میان همراهی اش می کردم. به جایش می ماندم با مادرم حرف بزنم. چند روز دیگر باز از هم دور می افتادیم. خواهرم هر فرصتی که گیر می آورد خودش را برنزه می کرد. بعضی وقت ها می رفت استخر سرباز طبقه ی اول که مخصوص بزرگسالان بود، آن جا آفتاب می گرفت. پس مسئولیت مراقبت از شایان می افتاد گردن مادرم.

خواهرم می گفت فقط برای یک ساعت می رود ولی اغلب بیشتر می ماند. گاهی با شوهرش ساعت ها تلفنی حرف می زد.

یکی از روزها که مادرم با شایان به استخر بچه ها و من و توماش هم به شنا رفته بودیم، در برگشت از دریا، وقتی داشتیم می رفتیم آبجو بگیریم، شایان را روی سرسره دیدیم که با چند پسر بچه که سعی می کردند از سرسره بالا بروند درگیر شده بود. به خاطر پوست قهوه ای و موی سیاهش می شد او را بین آن بدن های سفید و کله های بور با موی صاف تشخیص داد. پسر ها که از لحاظ هیکل از او بزرگتر و با هم متحد بودند، شایان را به پایین هل می دادند ولی او هر بار لبه ی سرسره را می گرفت و خودش را بالا می کشید و سعی می کرد آن ها را عقب زده و به بالای سرسره برسد.

من اول می خواستم بروم شایان را بگیرم، ولی بعد دیدم یک حامی دارد: همان پسر بچه ی روس که پسرهای دیگر گروه خودشان را عقب می زد و برای شایان جا باز می کرد. توماش هم دستم را کشید که نروم. برای پسر روس یک لحظه که نگاهش برگشت طرف ما دست تکان دادم و داشتیم به سمت غرفه ی آبجو می رفتیم که دیدیم آرنج یک پسر که شایان سعی داشت دستش را بگیرد و به عقب بکشد به صورت او خورد و خون از دماغ شایان روان شد. توماش به طرف استخر دوید و شایان را از روی سرسره گرفت و از استخر بیرون آورد. پسر بچه روس دنبال آن ها دوید. وقتی من رسیدم داشت چیزهایی به روسی به توماش می گفت و او سرش را تکان می داد.

توماش سر شایان را گرفته بود سعی می کرد به سمت عقب خم کند ولی او دست و پا می زد و جیغ می کشید و می خواست در رفته و به استخر برگردد. من و پسر بچه به او کمک کردیم و شایان را زیر وزن خودمان گرفتیم.

گفتم: ‘خاله صبر کن خون دماغت بند بیاد بعد برو. وگرنه با این دماغ، استخر پر از خون می شه و تعطیلش می کنن.’

با دو انگشت قسمت بالای دماغش را گرفتم و اضافه کردم: ‘ببین دوستت هم این جاست.’

‘Go get napkin.† توماش به پسر گفت:

تا پسر با چند دستمال برگردد، خون دماغ شایان بند آمده بود. دیگر هم جیغ نمی کشید و لگد نمی انداخت.
توماش دستمال ها را گرفت و دست های خودش و صورت شایان را پاک کرد. دستمال که کنار رفت، شایان داشت می خندید. همان وقت روی پایش پرید و دست پسر بچه را کشید که برویم.

پسر بچه برگشت طرف توماش و با نگاهش از او اجازه خواست.

شایان گفت:

‘Uncle Tomáš, Rock and Roll?â€

توماش خندید و دستش را با انگشت های باز به سمت شایان گرفت.

شایان به سمت دوستش برگشت و با سرش به او و بعد توماش اشاره کرد و گفت:

‘Give me a fiveâ€

و خودش دستش را به دست توماش زد. پسر بچه دستش را به تقلید از او به طرف توماش گرفت. توماش به آن زد
و گفت:

‘Spasiba.â€

بچه ها که رفتند تازه سرو کله ی مادرم با دو تا بستنی در دست پیدا شد. گفتم: ‘کجا بودی؟ بچه رو ول کردی به امان خدا و برای خودت رفتی؟

گفت: ‘داشت بازی می کرد. مگه چی شده؟’

نگفتم با بچه های دیگر دعوایش شده بود. به جایش گفتم: ‘خون دماغ شده بود.’

مادرم بی خیال گفت: ‘ آخ آخ. من رفته بودم رستوران برای خودش و دوستش بستنی گرفتم. ولی حالا تو چیزی به مادرش نگو که قیامت می کنه.’

بستنی ها داشت آب می شد. چند قطره روی دست مادرم چکید و او آن ها را از روی دستش لیس زد. بستنی ها را از دستش گرفتم: ‘ پسرها که انقدر عشق استخر دارن نمی یان بستنی شونو بگیرن و تمامش آب می شه. بده ما بخوریم.’

مادرم گفت: ‘ من این ها رو واسه اون تا بچه آورده بودم.’

†.never mind! گفتم: ‘ مامان به قول خودت

این تنها جمله ی انگلیسی بود که مادرم به خوبی ادا می کرد و ورد زبانش بود. زمانی که به کانادا به دیدار ما آمده بود تا چیزی می شد می گفت ‘نور مایند.’

مادرم خندید: ‘حالا شما دو تا بعد خوردن بستنی برنامه تون چیه؟’

گفتم: ‘اگه تو دوباره نری سراغ خوراکی و بری مواظب بچه بشی، ما یک دور دیگه بریم دریا.’

گفت: ‘شما دو تا هم عشق آب دارید. برید. باز ملی موند و حوضش. همه مادرو تنها می ذارن.’
گفتم: ‘ای قربون اون ملی برم. هیچ هم تنها نیست. ماها همه دورشیم فقط چند متری … چند کیلومتری … چند هزار کیلومتری اونورتر.’
. . .

پسر بچه روس که هیچ وقت اسمش را نپرسیدم دیگر عضوی از خانواده ی ما شده بود. نمی دانم والدینش کی بودند. هر که بودند به نظر می رسید خیالشان از پسرشان راحت باشد. به حق هم بود. او نه تنها مراقب خودش بود مراقب شایان هم بود و ما خوشحال بودیم.

پسر در بسیاری از عکس های خانوادگی مان از این مسافرت هست. همیشه جلوی توماش ایستاده و من طرف راستش هستم. انگار که پسر ماست. طرف چپ توماش مادرم است و بعد خواهرم و شایان که جلوی او ایستاده.
جای شوهر خواهرم که شایان تا حدی از نظر قیافه شبیه اوست خالی است. شایان شباهت زیادی هم به بچه گی های من دارد. زمانی که مثل او هفت هشت ساله بودم. موهای فرفری اش، ابروهایش. پیشانی کوتاهش. در عکس ها پشت ما دریای اژه است.

یک روز که با خواهرم برای شنا رفته بودیم، برای این که حالی اش کنم زندگی در غرب چگونه است، از استعاره ی دریا استفاده کردم. آخر خیال مهاجرت داشت. با توجه به این که شنای خواهرم قوی نبود و زود خسته می شد و می گفت برگردیم، برایش گفتم زندگی در غرب مثل زندگی در دریاست. همیشه در حال تغییر. یک زمان آرام است ولی ممکن است یکدفعه چنان متلاطم شود که از نفس بیندازدت. اگر هم اوضاع اقتصادی طوفانی شود، خیلی ها را غرق می کند. باید شناگر قابلی باشی. بعد هم در مشکلات فقط خودت هستی و خودت و کمکی در کار نیست. یا می توانی دوام بیاوری یا فرو می روی. خواهرم همان طور که دست و پا می زد با تردید نگاهم کرده بود.
اضافه کردم: ‘به خصوص اگر هم چنان قصد دارید یک بچه ی دیگر بیاورید، باید قیدش را بزنی. یا مهاجرت یا بچه.’

پرسیده بود: ‘می گن که برای بچه پول می دن.’

‘آره. ولی خیلی کمه. بعدش هم تو که بیای اون جا، از فرداش که نمی تونی بری سر کار دندانپزشکیت. باید دوباره امتحان بدی. خیلی سخته. یک سال باید سخت بخونی و بعدش هم باید بری کارآموزی. با بچه کوچیک که نمی شه. تا بچه کمی بزرگتر شه، حرفه ات از دستت رفته.’

به پشت خوابیده بود: ‘چه می دونم. ما هم گیری افتادیم. همه می گن اگه امکانشو دارین از این مملکت برین، بعد تو نیاین.’

گفتم: ‘من نگفتم نیاین. فقط واقعیت ها رو بهت می گم.’

آنوقت برای تغییر موضوع پیشنهاد کردم شنا کنیم به طرف آبشار نمکی که چند صد متر آنورتر بود و بعد به ساحل کوچکی که چند صد متر دورتر از آن. من و توماش چند بار تا آن جا رفته بودیم.

خواهرم به قسمت هایی از آب که تیره تر بودند اشاره کرد و گفت: ‘نه.’

قسمت های تیره سخره هایی بودند که رویشان خزه و مرجان روییده بود. ‘ از این ها تا اون جا زیاده. روشون که شنا می کنم، خزه ها بهم می خوره یک جوری می شم.’

جلبک های نزدیک ما بودند زیر آب دیده می شدند. با جریان آب اول به یک سمت موج برمی داشتند و بعد به سمت مخالف. راهی مارپیچ و سبز بین قسمت های تیره را نشان خواهرم دادم و گفتم: ‘از وسطشون شنا می کنیم و می ریم. انقدر نازنازی نباش. بیا بریم. سختیش لذت بخشه.’

ولی او بهانه آورد: ‘نه. شایان رو خیلی وقته تنها گذاشتم. مامان گناه داره.’

به ساحل که برگشتیم با خودم فکر کردم: ‘اینطوری می خوای بیای خارج و در یک دریا زندگی کنی؟’ ولی به او هیچ نگفتم.
. . .

پسر بچه در یکی از عکس هایمان سر میز شام هم هست. شایان گفت اجازه اش گرفته. انگار بعد چند روز زبانش را یاد گرفته و حالا مترجمش شده بود.

مادرم مثل همیشه گفت: ‘نور مایند’ و تند تند خوراکی هایی را که از روی میز بوفه برداشته بود در بشقاب بچه ها گذاشت.

Tablet بعد شام پسر رفته بود و خواهرم و شایان و مامان به اتاق ما آمدند تا عکس هایی را که در بوداپست گرفته بودیم روی

نشانشان بدهم. در راه خواهرم گفت: ‘باید اسم این بچه رو بپرسیم که اگر بعدن کسی ازمان پرسید این پسر توی عکس ها کیه، حداقل اسمش را بدانیم.’

را گذاشتم وسط تخت و همگی دورش نشستیم. از روی عکس های تابلوهای نقاشی و یا آن هایی که مربوط به وقایع تاریخی Tablet مجارستان مثل شورش و سرکوب سال ۱۹۵۶ و ماجرای ایمره ناگی بودند برای این که حوصله شان سر نرود سریع می گذشتم و فقط روی عکس هایی که ما تویشان بودیم مکث می کردم و شرح کوتاهی می دادم. مثل عکسی که در آن توماش برای مسخره بازی دست در گردن مجسمه ی مردی با سبیل چخماقی انداخته بود. خودش در شرحش به فارسی گفت: ‘دوچرخه. سبیل بابا می چرخه.’ و همه خندیدیم.

بعد این حرف، شایان به توماش بند کرده بود و می گفت: ‘بگو تشت …بشین برو رشت. بگو قابلمه …’
به این ترتیب، آن دو تا از دیدن عکس ها غافل شده بودند. مادرم هم که اهل عکس نبود و در بازی شایان و توماش وارد شده بود. خواهرم اما همچنان طرفدار پر و پا قرص عکس دیدن بودن و من یکی یکی تصاویر را جلو می رفتم.

به عکس سیم خاردار حلقه به حلقه، همان که دور بلوک شرق کشیده بودند و به ‘آیرون فنس’ معروف بود رسیدم و داشتم سریع و بی توضیح رد می شدم که خواهرم گفت: ‘وایسا وایسا. نه برو عقب. این چیه؟ واسه چی سیم خاردار گذاشتن تو موزه؟’

خوشحال بودم که شایان حواس توماش را گرم بازی کرده بود. یاد آن چه بین ما در موزه گذشته بود افتادم. از توماش خواسته بودم برود پشت سیم خاردار بایستد که عکس بگیرد. چهره در هم کشیده بود و گفته بود: ‘هرگز.’
خودم هم زود فهمیده بودم تقاضای نادرستی کرده ام. این که از کسی که همیشه در فکر فرار به آنطرف سیم خاردار بوده بخواهی پشتش عکس بگیرد. فرار با همه ی عواقبش: حتی ندیدن خانواده و آن ها را در دردسر پلیس مخفی و حزب کمونیست انداختن. توماش چند بار ماجرای نقشه شان برای یک فرار بزرگ را برایم تعریف کرده بود و این که به خاطر عدم موفقیت چقدر بهش ضربه روحی خورده بود. با همسر سابقش یک بار یک نقشه ی عالی کشیده بودند که وقتی به تعطیلات اسکی در یوگوسلاوی می روند از آن جا فرار کنند. تمام جزئیات را در نظر گرفته و بارها مرور کرده بودند. ولی دو روز مانده به تعطیلات، مامور برنامه ریزی سفرها از اداره ای زیر نظر حزب کمونیست زنگ زده بوده و به دلیلی سفرشان را کنسل کرده بود.

نه کار درستی نبود به کسی که بعد این ماجرا امیدش به آزادی را از دست داده بود بخواهی پشت سیم خاردار عکس بیاندازد. توماش گفته بود: ‘امید داشته باش. من هم یه زمان فکر می کردم هیچ وقت هیچ چیز عوض نخواهد شد. تمام عمرم پشت آیرون فنس خواهم موند و خواهم پوسید. حالا باز وضعیت تو خوبه. شما ایرانی ها حداقل می تونین بیاین بیرون. فقط بعضی هاتون دیگه نمی تونین برگردین تو. ما نمی تونستیم فرار کنیم.’

به جای توماش من رفته بودم پشت سیم خاردار. ارتفاعش تا سینه ی من می رسید. طولش هم یک متر و نیمی می شد. ولی در نهایت در یک جا حلقه های پیچ در پیچش قطع شده بود. البته سال ها بعد و این قسمتش را در موزه به نمایش گذاشته بودند. می دانستم در زمان خودش کیلومترها و کیلومترها ادامه داشته است.

ایستاده بودم در جایی که قطع شدگی سیم ها شروع راهی جدید را نشان می داد و گفته بودم توماش ازم عکس بگیرد.

باز هم چهره در هم کشیده بود و گفته بود:
‘Really?’

همانطور که با خواهرم روی تخت نشسته بودیم، عکس ها را جلو رفته بودم ولی دیگر آن ها را نمی دیدم. به جایشان، تصویر توماش جلوی چشمم را پر کرده بود که با دوست صمیمی اش لوبوش به طرف میدان اصلی شهر برنو ، که در یکی از سفرهایم دیده بودم، می رفتند. در ذهن من شب بیستم نوامبر ۱۹۸۹ بود. تصمیمشان را گرفته بودند که بروند. حتی وقتی تانک ها را در خیابان هایی که به میدان ختم می شد دیده بودند، برنگشته بودند. مرگ یک بار و شیون یک بار. تانک ها بر خلاف تانک هایی که در سال ۱۹۸۶ ورودی خیابان ها را در پراگ سد کرده بودند، راه های خروج میدان اصلی شهر برنو را نبسته بودند. گویا دستور نداشتند شلیک کنند. اینبار سربازان سوار بر تانک ها روس نبودند. ولی حتی اگر بودند،حتی اگر تانک ها راه های خروج از میدان را سد کرده بودند و جمعیت را گیر انداخته و به تیر می بستند، توماش و دوستش آن شب برای روشن کردن تکلیفشان با وضع موجود می رفتند.

ذهنم را تصویر جوانی او، بیست سال قبل، پر کرده بود. می رفت و به جمعیت زیادی که در میدان جمع شده بودند پیوسته بود. تنها وقتی به خودم آمدم که خواهرم به شانه ام زد: ‘کجایی تو؟’

‘همین جا بغل خواهر خوب و خوشگلم.’

روی صفحه عکس خانوادگی دیگری از ما بود. آخرین عکسی که همان روز گرفته بودیم. پسر بچه ی روس هم تویش بود. و دست توماش روی شانه اش.
. . .

باز هم روزها به سرعت برق و باد گذشته و یک روز بیشتر به وداع نمانده بود. ما تازه یادمان آمده بود در خیلی فعالیت هایی که در هتل در جریان بود شرکت نکرده ایم. برای مثال زومبا که من و خواهرم دوست داشتیم. یا بازی مینی گلف که توماش پیشنهاد کرده بود. پنج روز همینطور گذشته بود و هنوز همدیگر را درست ندیده بودیم.
این بود که بعد از ناهار، تصمیم گرفته بودیم تا قبل شروع زومبا دسته جمعی مینی گلف بازی کنیم. شایان و دوستش هم آمده بودند ولی همه حواسشان به زمین کوچک فوتبال پشت محوطه ی گلف بود که چند پسر نوجوان در آن بازی می کردند. توماش نحوه ی به دست گرفتن چوب گلف وایستادن و ضربه زدن را به همه آموزش داد. خواهرم زود یاد گرفت ولی مادرم چوب را اشتباه دستش می گرفت و آن را جوری تکان می داد که یا به زمین سفت می خورد و یا توپ را به هوا بلند می کرد. دوست هم نداشت توماش هر دفعه تصحیحش کند.

شایان هم می خواست هر بار نوبت او باشد و مرتب می خواست چوب را از دست خواهرم که با من در گروه مخالف آن ها بود در بیاورد و به جای او بازی کند.

با این همه ما بازی را ادامه دادیم و به زمین نهم از هجده رسیده بودیم که نوجوان های زمین فوتبال رفتند و شایان و دوستش دویدند تا زمین را بگیرند. مادرم هم از بازی انصراف داد و گفت می رود استخر چون در آفتاب گرمش شده. من و خواهرم و توماش اما هر هجده مرحله را تمام کردیم. بعد بازی توماش گفت می رود آبجو بگیرد.
من و خواهرم گفتیم همین جاییم و دست در گردن هم شروع به قدم زدن دور محوطه ی فوتبال کردیم. شایان غر می زد که همبازی ندارند و فوتبال دو نفری نمی شود. به خواهرم گفتم: ‘بیا برویم با بچه ها بازی کنیم.’

شایان به جای دنبال توپ دویدن، همه اش حرف می زد و این پسر بچه روس بود که در مقابل من و خواهرم، که تیم مخالف بودیم، بازی می کرد و توپ را از زیر پاهای ما که با دمپایی می دویدیم می زد و پشت سر هم به ما گل می زد.

خواهرم داد می زد: ‘بگیر، توپو بگیر ازش.’

من بازی را خیلی جدی گرفته بودم و به دنبال پسر بچه می دویدم. اما او بسیار فرز بود و دور من مانور می داد، توپ را ماهرانه از این پا به آن پا می داد و جلو می رفت. خواهرم هم نمی توانست از دروازه دفاع کند. او زودتر از من جا زد: ‘وای خسته شدم.’

من هم پشتش از زمین بیرون آمدم: ‘با دمپایی نمی شه بازی کرد.’

خواهرم دست در کمر من انداخت: ‘یعنی بی دمپایی می تونستی از این بچه ببری؟’

گفتم: ‘عمرن. این بچه بازی بلده.’

گفت: ‘شایان نمی تونه با این بازی کنه. باید توماش رو بیاریم کمکش.’

همان موقع توماش آمد و ما لیوان های آبجویی را که برایمان گرفته بود از دستش گرفتیم و گفتیم: ‘نوبت توست که بروی با پسرها بازی کنی.’

توماش وارد میدان شد. او و پسر همبازی خوبی برای هم بودند. شایان هم دنبال توماش می دوید و توماش سعی می کرد به او پاس بدهد و با روحیه معلم واری که داشت مرتب راهنمایی اش می کرد که چه کار کند.

خواهرم گفت: ‘آی قربون پسرم برم که نخودی بازیه.’

آبجویمان که تمام شد از دیدن پسرها سیر شدیم و رفتیم سراغ مادرمان. در استخر بچه ها بود. به او پیوستیم و اول کمی به هم ا آب پاشیدیم و بعد بیرون آمده و تا زومبا شروع بشود سه تایی دست در بغل هم در محوطه گشتیم.

مادرم گفت: ‘سه تفنگذار.’

خواهرم گفت: ‘مثل اون موقع ها.’

و من یاد سال ها قبل افتادم که مادرم هنوز جوان بود و موهایش را شرابی کرده بود و در حال رفتبن به خرید بودیم که همسایه مان در خیابان دیده بودمان و گفته بود: ‘تبارک الله سه زیباروی. ولی ملی خانم، ماشاء الله شما
از دخترهات خوشگلتری.’

راست می گفت. مادرم آن روز می درخشید. مثل ملکه ها. با دماغ پر ابهتش. دماغی که شبیه مال خواهرم قبل عمل بود. فکر کردم چه خوب که مادرم به حرف خواهرم گوش نکرد و دماغش را زیر چاقوی جراحی نداد. وگرنه وقتی می دیدمش جا می خوردم. همانطور که از دیدن خواهرم بعد از عمل جا خورده بودم. آخر یک شکل دیگر شده بود و قبولش سخت بود او همان خواهر کوچولوی من است.

امروز اما بر خلاف آن روز خرید، مادرم لنگان لنگان در دمپایی های پاشنه بلند که ادعا می کرد راحت است راه می آمد. نگاهم را دامن قهوه ای اش که روی لباس غواصی پوشیده بود و روی زمین می کشید جلب کرد، و بعد دستش که با آن کمر خواهرم را گرفته بود. پر چروک بود. باز هم، مثل روز در ساحل، هوس کردم دستهایش را بگیرم.
. . .

روز خداحافظی که شد هیچ کدام آماده نبودیم. اتوبوس تور که خانواده ی مرا به همراه دیگر ایرانیان به تهران می برد ساعت دو بعداز ظهر از جلوی هتل حرکت می کرد. بر خلاف معمول قرار شد ناهار آخر را به جای دم استخر در رستوران هتل بخوریم. مادر و خواهرم چمدان هایشان را شب قبل بسته بودند و فقط باید می آوردند پایین.
خواهرم تند تند لقمه دهان شایان می گذاشت. شایان با دهان پر از او پرسید: ‘خاله اینا هم میان؟’
خواهرم گفت: ‘نه. اون ها یک شب دیگه این جا می مونن و بعد میرن خونه شون.’

شایان قاشقی را که به سمت دهانش می آمد پس زد: ‘خونه شون کاناداست که، خیلی دوره؟’

تا دهانش دوباره باز شد، خواهرم قاشق را، قبل از این که سوال دیگری بپرسد، در دهانش گذاشت: ‘آره خیلی دوره. بخور.’

مادرم دستش را روی شانه ام گذاشت: ‘این خاله ات رفته خیلی دور از مادرش زندگی می کنه. تو این جوری نکنی با مادرت شایان ها.’

شایان از سر میز بلند شد و آمد طرفی که ما نشسته بودیم، دست مادرم را از روی شانه ی من برداشت و دست خودش را انداخت گردن من و با دست دیگر از جیبش کاغذی بیرون کشید: ‘برای توست خاله.’
کاغذ را باز کردم. برایم نقاشی کشیده بود. ما را و خودش را. پایینش هم چند خطی نوشته بود.

شایان گفت: ‘خاله ایران نمی آیی؟ بیا با عمو توماش بریم خونه ی ما.’

گفتم: ‘ میاییم. خیلی دوست داریم بیاییم.’

‘پس الان با ما بیاین. باشه؟’

من من کردم: ‘به این زودی نمی شه. راهمون نمیدن شایان جان.’

پرسید: ‘چرا؟’

گفتم: ‘آخه آقای خامنه ای خاله سیما رو دوست نداره. گفته نیاین.’

شایان رو کرد به مادرش که آن طرف میز داشت ناخن های لاک زده اش را با دستمال پاک می کرد و گفت: ‘مامان. آقای خمینی به خاله گفته ایران نیان؟’

فکر کردم اگر خواهرم بیاید کانادا و بخواهد دندانپزشک بماند باید ناخن هایش را کوتاه کند و بعد فکر کردم چرا شایان به جای خامنه ای می گوید آقای خمینی. خواهرم سرش را بلند کرد و در جواب شایان گفت: ‘آره. گفته نیان.’ و باز سرش را پایین انداخت و مشغول ناخن هایش شد.

شایان پرسید: ‘چرا؟’

وقتی جوابی نشنید رو به مادرم کرد که هنوز مشغول خوردن بود. ‘مامان بزرگ، مگه خاله سیما چی کار کرده که اون … یعنی آقای خمینی …’

مادرم گفت: ‘کاری نکرده. فقط آقای خامنه ای رو دوست نداره.’

شایان اما ول نمی کرد: ‘ اون از کجا می دونه خاله سیما دوستش نداره؟ خودش به آقا گفته؟’

چون جوابی نشنید باز رو کرد به مادرم: ‘مادربزرگ بگو دیگه. بگو خاله سیما چی کار کرده؟’
خواهرم کلینکس دستش را در بشقابش انداخت و از آنور میز گفت: ‘شعار داده. مثل تو که اون چند وقت، تو خیابون .. یادته چند سال پیشو که رفته بودیم میدون ونک؟’

شایان کنجکاو تر شد. دستش را از گردن من برداشت و نیم خیز شد به سمت خواهرم: ‘شعار چی داده؟’
خواهرم دستش را مشت کرد و بالا آورد: ‘گفته مرگ بر …’

در این جا لازم دیدم در صحبتشان دخالت کنم: ‘ نه ، مرگ بر خوب نیست. خاله مرگ بر نمی گه. فقط گفته آقای خامنه ای بده.’

جواب من شایان را قانع نکرد. مثل توماش که هاج و واج به ما نگاه می کرد که چه می گوییم، او هم نگاهش را بین من و مادرم و خواهرم چرخاند: ‘به من هم بگین دیگه.’

چند لحظه ای در سکوت محض گذشت. در ذهنم دنبال جواب می گشتم که یاد روز اول زمان ثبت نام در هتل افتادم و گفتم: ‘آقای خامنه ای گفته خاله و عمو مشکوک می زنن.’

شایان مخالفت کرد: ‘نه خاله. اصلن. تو آخه کجات مشکوکه؟’

گفتم: ‘اوا، پدرسوخته. مگه تو هم روز اول نگفتی ما مشکوک می زنیم؟’

مادرم آرنجش به پهلویم زد و زیر لب گفت: ‘پدر سوخته!’ و لبهایش را گاز گرفت و به سمت خواهرم ابرو بالا انداخت.

شایان گفت: ‘نه خاله. من عمو توماشو گفتم.’

پرسیدم: ‘یعنی خاله اوکی است؟’

گفت: ‘آره بابا.’

پرسیدم: ‘پس عمو توماش نیاد ایران؟’

گفت: ‘چرا بیاد. من خودم به آقای خمینی می گم.’

خواهرم پرسید: ‘چی می گی؟’

گفت: ‘می گم من اون روز شوخی کردم بابا. اینا آخه کجاشون مشکوکه؟ نه مادربزرگ؟ کجاشون مشکوکه؟’
مادرم رو به من گفت: ‘تو بیخود می ترسی. کاری نکردی که. من چند وقت پیش با یکی از بچه های سابق اداره درد دل می کردم گفت کسی رو در وزارت کشور سراغ داره. دفعه دیگه که دیدمش گفت با طرف صحبت کرده و اون گفته به دوستتون بگین به دخترش بگه برگرده. الان کاری ندارن.’

گفتم: ‘مادر من کار این ها حساب نداره. بعضی رو به خاطر هیچ، فقط به این خاطر که تو فیس بوک نوشتن، زندانی کردن. من که کلی مقاله نوشته ام.’

خواهرم گفت: ‘حالا مگه اون مقاله ها چی بوده؟’

توماش با این که نمی دانست حرف سر چیست تشخیص داده موقعیت دشواری است و برای تغییر موضوع به کاغذ دست من اشاره کرد و گفت:

‘What is this?â€

مادرم اما بی توجه به او رو به من گفت: ‘اون طرف که تو وزارت کشوره پیغام داده که اگه می خواین می تونه نگاه کنه ببینه اسمت تو لیسته یا نه.’

گفتم: ‘این کارو نکنی ها. تو لیست هم نباشه بعدش می ره.’

مادرم گفت: ‘تو بیخود می ترسی. کاری نکردی که. تو فقط خودت فکر می کنی مشکوکی.’

حرف های ما باز شایان را تحریک کرد. در حالی که یک حلقه از موهای فرفری اش را دور انگشت می چرخاند، پرید وسط حرف مادرم: ‘خاله مشکوک نیست، تو اصلن می دونی مشکوک چیه؟ مشکوک یعنی مش کوک. که تو نیستی. من دارم بهت می گم. بیا با من بریم خونه مون. این شوهرتم بیار.’

شایان را سفت بغل کردم و فشار دادم: ‘ای قربون فرفریم برم که استاد چونه زدن و مذاکره ست.’ شایان اما خودش را از بغلم در آورد: ‘وای خفه م کردی.’ و به شانه ی توماش زد:

‘You come my house. Daddy Tehran. OK باشه?â€

‘باشهI will come to your house in Tehran and meet your dad.â€

و باز دوتایی دستشان را به هم زدند و راک اند رولشان را گفتند.
خواهرم گفت: ‘می بینی پسرم چه هنرمنده و چه طور قضایا رو حل می کنه؟’

گفتم: ‘آره. به خاله ش رفته دیگه. تئاتری سابق. ببین چه نقاشی هم واسه ما کشیده.’
به کاغذ دستم نگاه کردم. شایان نوشته بود: ‘خاله سیما و عمو توماش خیلی دوستتان دارم. اگر تهران خانه ی ما بیایید برایتان جایزه می خرم.’

شایان را باز بغل کردم و فشار دادم و گفتم: ‘جایزه چی برامون می خری؟’

شایان اینبار خودش را از بغلم خلاص نکرد، گفت: ‘قول می دی؟’

گفتم: ‘قول. گیو می فایو.’

دست هایمان را بالا آوردیم و به هم زدیم.

گفت: ‘ پس بیا الان بریم. من فردا، یعنی شب که بخوابیم و صبح شه، خب، به آقای خمینی زنگ می زنم و می گم خاله م مشکوک نیست و اجازه بده.’

گفتم: ‘الان که نمی شه ما با شما بیاییم. اتوبوستون جا نداره.’

شایان گفت: ‘تو بیا و بقیه ش با من. باشه؟’ و سرش را چند بار تکان داد یعنی که بگویم بله.
سرم را به علامت قبول تکان دادم: ‘باشه حتمن می یایم. ای قربونش برم. تو برو و یکی دو شبی این جورها بخواب. بعد می بینی ما رسیدیم.’

تا شایان باز پیله نکند، خواهرم بلند شد: ‘دیر شد دیر شد. بدو بریم. الان اتوبوسمون می ره.’
. . .

توماش چمدان خواهرم را به سمت اتوبوس می کشید و خواهرم با شوهرش تلفنی حرف می زد و می گفت دارند برمی گردند. در این چند روز چشمم به موهای فر ریز زده اش عادت کرده بود و دیگر به نظرم غریبه نمی آمد. شلوارک به پا داشت و تاپ تنش بود و شانه هایش لخت بود. کاملن برنزه شده بود. همان طور که خودش می خواست. زیر بند بیکینی هم آفتاب خورده بود و سفید نمانده بود.

من هم با یک دست چمدان مادرم می کشیدم و با دست دیگر دستش را گرفته بودم. مادرم مانتوی ایران و روسریش را از همان جا تن کرده بود. شایان مرتب دست خواهرم را می کشید و گوشی را می خواست تا خواهرم آن را به او داد.

همین شد که دیگر شایان به کل حواسش از ما و خداحافظی پرت شد. انگار وجود نداشتیم. مسافرین همه سوار شده بودند و از پنجره به ما نگاه می کردند. من همچنان مادر و خواهرم را بغل کرده بودم، یکی از اینور و یکی از آنور. این آخرین دقیقه ها را هم نمی خواستم از دست بدهم. البته این بار سوممان بود که خداحافظی می کردیم. اشک در چشم خواهرم جمع شده بود.

همان طور که می گفتم خیلی خوش گذشت و امیدوارم باز زود ببینمشان، دیدم پسر بچه ی روس بغل توماش ایستاده است. توماش به اتوبوس اشاره کرد و متوجه شدم که شایان نیست و سوار شده است.

راننده دستمالی را که دستش بود چند بار تکاند، نگاهی به ما انداخت و سوار شد. من و مادر و خواهرم از هم جدا شدیم. خواهرم که چرخید، چشمم به پسربچه افتاد که داشت با توماش به سمت اتوبوس می رفت. ما هم پشت سرشان رفتیم. آن ها راه باز کردند که مادر و خواهرم سوار شوند. خواهرم از روی پله ها شایان را صدا زد: ‘بیا دوستت اومده ازت خداحافظی کنه.’

شایان که هم چنان داشت با تلفن صحبت می کرد سلانه سلانه از ته اتوبوس می آمد: ‘ خداحافظ بابا. اون چیزی هم که واسه م خریدی بیار فرودگاه. باشه؟’

خندیدم و از پایین در گفتم: ‘بازم داره چونه می زنه و معامله می کنه این پسر.’

خواهرم گفت: ‘از خاله و عمو خداحافظی نکردی. دوستت هم اومده. بدو بدو.’
از پایین دیدم که راننده از پشت فرمان چپ چپ به خواهرم نگاه کرد و صدای مسافرها را شنیدم که غر می زدند. خود شایان هم حواسش دیگر به ما نبود. فقط آمد بالای پله ها و گفت: خداحافظ خاله و عمو توماش. بای الکس. حالا برین دیگه. بابام منتظره و گفته چون پسر خوبی بودم واسم جایزه خریده. می یاره فرودگاه.’

پسربچه وارد اتوبوس شد و دو پله بالا رفت و دستش را به سمت او بالا گرفت. شایان دستش را بالا آورد و به آن زد. من و توماش هم آمدیم بالا روی پله ی اول و از همان جا برای شایان بوس فرستادیم و بعد هر سه پیاده شدیم.

بعد سه تایی کناری ایستادیم تا برای اتوبوس جا باز کنیم که دور بزند. وقتی اتوبوس چرخید مادرم و خواهرم که از پشت شیشه دست تکان می دادند یک لحظه ناپدید شدند و به جایشان درخت های نخل در انتهای پارکینگ و رنگ آبی دریا نمایان شد. ما سه تایی به دنبال اتوبوس رفتیم و برای صورت شایان که به شیشه چسبیده بود دست تکان دادیم.

آن قدر ایستادیم که دیگر حتی رد دودی که از اگزوز بیرون می آمد هم باقی نماند.
سر پسر بچه مثل خورشید می درخشید و داغ بود. نوازششان که کردم دست هایم گرم شدند. در آن هوا یخ کرده بودم.

توماش گفت:

‘Let’s go inside. The heat is unbearable.â€

دست بچه را که حالا اسمش را یاد گرفته بودم گرفتم و کشیدم: ‘ الکس.’
در راه برگشت توماش پرسید:

‘What was all that about at the table? What was Shayan asking?â€

به زبان مشترکمان انگلیسی برایش توضیح دادم که: ‘می گفت چرا نمی تونی برگردی ایران و ما نمی دونستیم چطور برای بچه توضیح بدیم چطور یک نفر نمی تونه بره کشوری که توش به دنیا اومده و کس و کارش اونجا هستن. آخه خیلی غیر طبیعیه. تازه برای بزرگها هم درکش مشکله.’

پسر بچه که بین ما می آمد به دقت حرف هایمان گوش می کرد. از بالا زیر نظرش داشتم. دست مرا گرفته بود و گاهی سر بالا می کرد و با چشمهای درشت و گرد، قهوه ای و هوشیارش به من نگاه می کرد. از حالتشان حدس می زدم می فهمید در مورد چی صحبت می کنیم و وضع مرا که دلم بد جور داشت فشرده می شد درک می کرد. همیشه قبل از خداحافظی این حالت را داشتم.

از در شیشه ای که وارد هتل شدیم برای اولین و آخرین بار بغلش کردم.

توماش هم آمد جلو و بغلش کرد. گفت: ‘اسپاسیبا ساشا .’

از دیدن این منظره انقدر احساساتی شدم که باز اشک به چشمم آمد و یکدفعه ناغافل گفتم: ‘خاراشو .’
توماش و پسربچه برگشتند نگاهم کردند و خندیدند.

من هم در حالت گریه خندیدم و گفتم:

‘Now go. Go get your ‘ماموشکا

………………………

- Û±Û² جولای Û²Û°Û±Û´

بازنویسی و ویراستاری دوباره: ۱۴ نوامبر ۲۰۱۴

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *