یکشنبه ۲۲ ژوئن ۲۰۱۴
متهم بدحجابی شماره ٩١ امروز، ١٧ خرداد ١٣٩٣ هستم. وارد سالن که می شوم جا می خورم. اکثر چهره ها خندان و خون سردند و …خبری از زنان و دختران گریان و مضطرب، که تا چند سال پیش به وفور در وزرا دیده می شد نیست. یکی در نهایت آرامش خوابیده است، دیگری کتاب می خواند. دو دوست قدیمی که بعد از مدت ها همدیگر را اینجا پیدا کرده اند یکدیگر را بغل می کنند و سرخوشانه مشغول گفت و گو می شوند. دختری که برگه خروجش را گرفته و آماده رفتن است می گوید دوست پسرش آمده دنبالش، رژ لب صورتیش را تجدید می کند و از سالن خارج می شود. ماموری که مسئول گرفتن موبایل هاست هر از گاهی داد می زند و حرص می خورد. یکی از دخترها با خنده می گوید: ” خانم حرص نخور پوستت خراب میشه، موهات سفید میشه، حیفه”. مامور موبایل به زن دیگری تذکر می دهد که بنشیند. زن می گوید: نمی خوام بشینم، به تو چه!” مامور گرفتن تعهد نیم ساعتی یک بار چنان ضجه هایی می زند که تارهای صوتیش چشم را کور می کند. کسی از او حساب نمی برد و برای همین کلافه است. یکی از زن ها لفظی با او درگیر میشود و کارشان به فحش و فحش کاری می رسد. دختری با صدای بلند به او می گوید: “انقدر داد بزن تا سکته کنی” آن وسط زنی گریان را می بینم. سراغش می روم. نگران کودک شیرخواره اش است. زنی باردار نیز آنجاست که حال فیزیکی چندان خوشی ندارد. دختر نوجوانی که ١٨ سالش هم نیست با مامور موبایل بگو مگو می کند. مامور می گوید: “تو” نه منو باید “شما” خطاب کنی. دخترک می گوید: “همانطور که خطابم می کنی خطابت می کنم”. مامور برگه خروج اسمم را صدا می زند. تا به او برسم چند باری اسمم را فریاد زده است: “غنچه تویی؟ کری؟ چرا داد نمی زنی بفهمم اینجایی؟” من: “شغل و وظیفه تو داد زدنه من لزومی نداره داد بزنم” او: به شغل من تیکه میندازی؟ من به شغلم افتخار می کنم. به خودم می بالم که مامور پلیس امنیت این کشورم” من: “برای شغلت احترامی قائل نیستم، اما دلم براتون می سوزه. ما اینجا نهایتا چند ساعت وقت تلف می کنیم، حرف می زنیم، کتاب می خونیم، نگاه کن داریم می خندیم، شمایید که اینطور حرص می خورید واعصاب و حنجرتون رو هدر میدید.” برگه ام را نمی دهد. می گوید: “یادت نره کارت گیر منه، حالا برو بشین ببین کی می ری بیرون”. با خیال راحت می روم پی کارم. از اعتماد به نفس، شجاعت و مقاومت زن ها چنان به وجد آمده ام که بدم نمی آید بیشتر بمانم و اتفاقات را ثبت کنم. دیالوگ دو مامور راجع به تنها زن ترنسکشوالی که در میان ماست را می شنوم. با تمسخر می گوید:”دیدی مانتوی کوتاه قرمز پوشیده بود؟ رد که می شد بهش گفتم أأی، گفت چیه مگه تا حالا دوجنسه ندیدی؟ منم گفتم چرا دیدم ولی به چندشی تو ندیدم” و با هم می خندند. مامور عکاسی از “متهمین بد حجابی” به نوبت عکس می گیرد. باورم نمی شود که عده ای با خنده جلوی دوربین می روند. انگار که برای عکس یادگاری. از تصور قیافه کسی که بعدا این عکس ها را نگاه می کند خنده ام می گیرد. دختر بغل دستی می گوید: “ما که حجابمون عقب تر اگه نره به هیچ وجه حتی یک سانت هم جلوتر نمیاد. کاش دوربینش را می شکوندیم” دو روز است که نخوابیده ام و از صبح جز یک چایی چیزی نخورده ام. احساس می کنم فشارم دارد می افتد. به سختی از طریق مامورها به مامان پیغام میرسانم که چیزی برایم بفرستد. مامور برگه خروج که با من لج کرده است، نمی گذارد خوراکی ها به دستم برسد. گروهی “بدحجاب” می روند و گروهی جدید جایشان را می گیرد. گروه تیراژه، گروه ونک، گروه قیطریه،….٣ ساعت گذشته و خانم مامور قصد مرخصی من را ندارد. کاری به کارش ندارم. می روم جلوی در سرکی بکشم که بابا را ته راهروی خروجی می بینم. به او اطمینان می دهم که کاریمان ندارند، نگران نباشد و از او می خواهم بدون ترس موضع طلبکارانه بگیرد و کوتاه نیاید. نیم ساعت بعد خانوم مامور صدایم می کند: “فقط به احترام پدرت گذاشتم بری” من: “طرف تو من بودم که همچنان احترامی برات قائل نیستم، در ضمن شیفتت تمام شده و می خواهی از ما خلاص شوی اگرنه مطمئنم احترام پدری که من را بزرگ کرده را عمرا نمی فهمی”. صدای فریاد دختری از بیرون سالن می آید. میشنوم که ماموران مرد با او درگیر شده اند. دختر ساختمان را روی سرش گذاشته است. دو مامور او را به داخل سالن می آورند. هم چنان فریاد می زند: “مامان منو به خاطر بد حجابی گرفتین؟ کثافت ها، مامان ۵٠ ساله من رو؟زن ۵٠ ساله رو …” دادوبیداد هایش ادامه دارد که من بیرون می آیم. مامان بیرون پشت در ایستاده. ١ ساعت قبل با سرهنگ فلانی درگیری لفظی پیدا کرده است. گویا سرهنگ به دختری اشاره کرده و گفته : ” نگاه کنین، نصف سینه هاش بیرونه” مامان هم قاطی می کند و با او داد و قال راه می اندازد که به چه حقی به سینه های مردم زل می زند. سرهنگ می گوید:” وقتی دخترت را تحویلت ندادم میفهمی چطور باید حرف بزنی” مامان هم می ترسد و بیرون می ایستد. پدر و مادری که ماموران، دخترشان که قصد فرار داشته را کتک زده اند، خیال کوتاه آمدن ندارند. ساعت کاری ماموران تمام شده و کم کم بیرون می آیند، پدر و مادرهای نگران پشت در، با صدای بلند هر چه می خواهند نثارشان می کنند: “یک روز به دست و پای تک تک ما می افتید”.
گاها در مقابل بزرک نمایی فمینیسم روزمره زنان ایرانی و اغراق در بازنمایی آن به عنوان شکلی از مبارزه اجتماعی موضع گرفته ام. چرا که این بزرگ نمایی ضرورت تحرک های جمعی مستمر، استراتژیک و سازماندهی شده را نادیده می گیرد. در گیر و دار تعاریف مرسوم از جنبش های اجتماعی، خود از اهمیت نقش مقاومت های هر روزه و غیر متمرکز زنان تا حدودی غافل مانده ام. سرپیچی زنان از سیاست های حکومتی در خلال فعالیت های روزمره، به شکل گیری هویت هایی می انجامد که زمینه را برای ایجاد کنش های جمعی در فرصت های مناسب فراهم می کند. مقاومت های پراکنده و عموما احساسی، فارغ و فراتر از نیت آنها، مهمترین ابزار ایجاد هویت های جمعی است.
پ. ن. باتری لعنتی موبایلم تمام شد، دختری که فهمیده بود موبایل دوربین دار وارد کرده ام، خواست که عکسی از او برای صفحه آزادی های یواشکی بگیرم. این باتری لعنتی!