خبرنامه گویا
None
قد بلندی دارد با موهای فرفری مشکی، صورت تیره ،چشمان ریز ولبهای باریک . کاپشن چرم سیاهی بر تن دارد که زیر آن پلیور زرد خوش رنگی پوشیده با شلوار جین آبی و ادوکلن خوش بویی که با ورودش به اتاق همه جا را معطر می کند.خوشرو و لبخند زنان وارد اتاق می شود.
دستش را دراز می کند و خودش را عبدی معرفی می کند. من نام خانوادگیش را می گویم و او دوباره می گوید همان عبدی خوب است . توضیح می دهم که من بهرحال او را با نام خانوادگیش می نامم. لبه مبل می نشیند و با لحنی خودمانی از من احوالپرسی می کند.بعد دستهایش را بهم می مالد و می گوید می توانیم شروع کنیم.
برایش توضیح می دهم که جلسه امروز برای پاسخ دادن او به سئوالهایی است که قرار است تعیین کنند که آیا او مشکلات روانی که ناشی از شرایط زندگی گذشته اش باشد دارد یا نه ؟می خواهم توضیح بیشتری بدهم که زل می زند به چشم های من وبا لحنی جدی و قاطع می گوید:«می دانم» . به ذهنم می رسد بپرسم از کجا می دانید ولی فکرمی کنم که چه بهتر مجبور نیستم زیاد حرف بزنم .
وقتی کاغذ و قلم را بر می دارم او بالاتنه اش را جلو می دهد و خودش را مثل کسی که قرار است در مسابقه ای شرکت کند آماده نشان می دهد.
سئوالها به حالات و احساسات او در چند روز گذشته برمی گردد و تاکیدمی کنم که در پاسخ ها دقت کند و با حوصله جواب بدهد. می گوید:« بله خودم واردم » ،هوش چندانی نمی خواهد تا آدم فکر کند که سر کار گذاشته شده، نفس عمیقی می کشم و کمی عقب تر روی مبل می نشینم ، تا از نگاهش که به صورت من خیره شده فاصله بگیرم.
قبراقی وسرحالیش آدم را یاد هر چیزی می اندازد غیر از کسی که مشکل جدی روحی داشته باشد . می گویم :«می دانید که برای گرفتن اقامتتان راه دیگری نمانده و اگر بشود ثابت کرد که افسردگی شما که می گوید گرفتار آن هستید، ناشی از شرایط زندگیتان در ایران بوده ،شاید بشود کاری کرد.» بازهم می گوید : « می دونم بابا، پدرم در آمده لامصبا هیچ جوری باور نمی کنن که من مشکل داشتم حالا شما ببین چکار می کنی » از اینکه توپ را در زمین من انداخته و مسئولیت کارش را به گردن من می گذارد کفرم در می آید دوباره نفس عمیقی می کشم و می گویم:« خوب شروع کنیم ».
باز دستهایش را بهم می مالد .می پرسم :« شمادر روزهای گذشته احساس افسردگی کرده اید؟ مثلا اینکه دلتان بخواهد گریه کنید؟» در صندلی جابجا می شود و بازهم سرش را جلوتر می آورد مثل کسی که بخش هیجان انگیز مسابقه ورزشی را نگاه می کند و می گوید:« بله صدبار، اصلا صبحها با گریه بلند می شوم.چشم درد گرفتم از بس گریه کردم» یادداشت می کنم و می پرسم :« احساس بی اشتهایی هم کرده اید ؟»، آب دهانش را قورت می دهد و می گوید: « بله من مدتهاست که نمی تونم غذای درست و حسابی بخورم، اصلا انگار راه گلوم بسته شده ». به چهره سرحال و چشمان براقش نگاه می کنم و فکر می کنم کاش همه آدمهای بی اشتها اینجوری بودند.سئوال بعدی را با احتیاط می پرسم: « به خودکشی هم فکر کرده اید؟» زل می زند به چشم هایم تا عکس العمل مرا از جوابی که می خواهد بدهد ببیند « من تا بحال چند بار خودکشی کرده ام » با تعجب و کمی تغیر می گویم « خودکشی کرده اید؟» او هم نگاه متعجب و ناراضی اش را به سمتم پرتاب می کند و می گوید: «منظورم اقدام به خودکشی بوده که متاسفانه نجاتم دادند.»بعد چهره اش حالت ناراضی به خود می گیرد، سرش را بطرف دیگری می چرخاند و معلوم نیست از من دلخور است یا از کسانی که نجاتش دادند.
سئوالها را می خوانم و او جوابهای اغراق آمیزی به همه آنها می دهد تا می رسم به سئوال اینکه آیا در چند هفته های اخیر میل جنسی اش کاهش پیدا کرده است ؟ مرا وامی دارد که سئوال را تکرار کنم وبعدصافت تر و راحتتر می نشیند، پشتش را به مبل تکیه می دهد، کمی دور وبرش را نگاه می کند و همینطور که چشمش به اطراف می چرخد می گوید:« نه این مسئله هیچ فرقی نکرده نه اصلا فرق نکرده خوشبختانه ».تردید ندارم که سرکارم گذاشته است .نفس عمیقی می کشم و یاد مرحوم سعدی می افتم که نمی دانست این نفس غیر از مفرح ذات بودن امکانی است برای جلوگیری از فریاد کشیدن.
چند روز بعد در دیداری دوباره برایش توضیح می دهم که نتیجه پرسش ها آن چیزی نیست که برای کار او مفید باشد . بی چون و چرا می پذیرد و می پرسد:«خوب اگه عروسی کنم چی میشه ؟» من می روم روی منبر مشاوره و همه راه ها و مشکلات احتمالی را برایش توضیح می دهم . و او باز هم می گوید که میدانم.
چند ماهی از او بی خبر می مانم تا اینکه اینبار به همراه کلودیا می آید دوباره می آید .یک زن جوان آلمانی .زنی با اندامی کشیده ، موهای خرمایی رنگ بلند وچشمانی که نمی شود رنگ آنها را درست تشخیص داد ترکیبی از سبز و آبی و خاکستری با لبهای درشت و صورتی کشیده و خوش تراش. کلودیا شلوار گشاد کتانی سبز رنگی پوشیده با بلوزی نازک که زیبایی بدنش را نشان می دهد. کیف چرمی بزرگی بر شانه دارد و گوشواره ها و گردنبندی با سنگهای بزرگ . خنده اش دلنشین است و زیبا و حرکاتی موزون دارد.
کلودیا راحت و خودمانی می نشیند و راست می رود سر اصل مطلب « من هنرپیشه تئاترم و چندی پیش با عبدی آشنا شدم و حالا داریم ازدواج می کنیم . چند سئوال داشتم که می خواستم از شما بپرسم » عبدی پیراهن گشاد سفیدی که دور یقه و آستین های گشادش گلدوزی شده بر تن دارد شلوار کتانی آبی پررنگ مدل شلوار کلودیا پوشیده و موهایش بلند تر از بار قبل است و با اینکه هوا ابری است عینکی آفتابی بالای سرش گذاشته و کفش صندلی پایش کرده است . عبدی خنده پررنگ پیروزمندانه ای بر لب داردو یک صندلی تنگ مبل کلودیا می گذارد و می نشیندو چشم از او بر نمی دارد.
کلودیا توضیح می دهد که می خواهد نمایشی را اجرا کند ولی پول ندارد و عبدی هم مشکل اقامت دارد برای همین با ازدواجشان مشکل هر دوی آنها حل می شود. توضیحات را به آلمانی می دهم به امید اینکه عبدی نگوید می دانم ، ولی اوعین جمله را این بار به آلمانی می گوید. وقت رفتن عبدی در را برای کلودیا باز می کند و خودش رو به من می کند ، ابروهایش را درهم می کشد و می گوید:«نگران نباشید درست میشه»، جوابش را با نفس عمیقی که می کشم می دهم و سرجایم می نشینم.
روز ازدواج در شهرداری عبدی کت وشلوار آبی خوش دوختی پوشید با پیراهن سفید و پاپیون نارنجی. کلودیا را هم واداشت که لباس سفید بپوشد وهمه دوستانش را هم دعوت کرد که به مراسم ازدواجش بیایند. از میان دوستانش دو نفر را به کار عکاسی و فیلمبرداری واداشت و کلودیا را که تمام روز از رفتار عبدی کفرش در آمده بود مجبور کرد که در حالتهای مختلف با او و دوستانش عکس بگیرد.یک گروه کوچک موزیک را هم دعوت کرد تا وقتی آنها از شهرداری بیرون می آیند آهنگهای شاد محلی بنوازند.
تبریک پیاپی دوستان عبدی بخاطر یافتن زن هنرمند و زیبا یش در ایجاد احساس خوشبختی او بی اثر نبود. عبدی با نوشیدن شامپاین مرغوبی که دوستانش بهمراه آورده بودند چنان غرق سعادت بود که خودش هم بکل داستان عروسیش را فراموش کرده بود .بعد از تمام شدن مراسم همگی به رستورانی رفتند که عبدی در آنجا کار می کرد. وقتی بعد از چند ساعت کلودیا به عبدی گفت که می خواهد به خانه اش برود،او چشمانش را خمار کرد و گفت آدم روز عروسی که تنها به خانه نمی رود ، همانجا کلودیا او را به گوشه ای کشید گل دستش را به صورت او پرتاب کرد و به خانه رفت. عبدی هم مجبور شد به دوستانش بگوید که عروس از هیجان زیاد دچار سردرد شده و به خانه رفته است ولی او می خواهد با آنها جشن را ادامه بدهد . شب وقتی عبدی به خانه رسید از زور مستی تنها توانست کتش را در بیاورد و با همان پاپیون نارنجی رنگش روی کاناپه اتاق نشیمن خوابش برد.
ازدواج مصلحتی عبدی با کلودیا زندگی او را بکل عوض کرد. لباس پوشیدنش تغییر کرد و مدل موها و همینطور رفتارش. اوزبان آلمانی را بشکل محاوره ای یاد گرفت ، تند و غلط حرف می زد ولی از آنجا که منظورش را می رساند در رابطه با آلمانی ها مشکل پیدا نمی کرد. بیشتر وقتش را با چند دوست آلمانیش می گذراند که به واسطه کلودیا با آنها آشنا شده بود. با دوستان ایرانیش هم بیشتر در کافه تئاتری که کلودیا کار می کرد قرار می گذاشت و با آنها بحث های هنری می کرد که خسته شان می کرد ولی عبدی می گفت که اگر آنها هم با محافل هنری آلمان که او آشنا شده تماس داشته باشند در زندگیشان تغییرات اساسی بوجود می آید.گاهی که خود عبدی هم از نقش هنردوست بودنش خسته می شد دوستانش را به خانه اش که به همه گفته بود زندگی مدرن و هنرمندانه معنایش این است که زن و شوهر جدا از هم زندگی کنند دعوت می کرد.
دکوراسیون خانه عبدی بعد از ازدواجش تغییر کرده بود. به جای عکس ابی عکسی از برتولت برشت به دیوار زده بود و طرف دیگر خانه عکسی از مارلون براندو در فیلم پدرخوانده در حالیکه گربه ای در بغل داشت را چسبانده بود. در گوشه ای از اتاق هم قفسه ای کتاب گذاشته بود با چند کتاب آلمانی و به همه می گفت که کتابها را باید آدم به زبان اصلی بخواند. بیشتر از همه عکس های کلودیا بود که در گوشه و کنار خانه قرار داشتند.
عبدی از وقتی که برای گذران زندگی و پرداختن پول به کلودیا در یک رستوران کار می کرد، دست پخت خوبی پیدا کرده بود ووقتی دوستانش را دعوت می کرد برایشان غذاهای خوشمزه می پخت ، ودکایی در جا یخی می گذاشت و بعد از آن تا دیر وقت شب تخته نرد و حکم بازی می کردند و آخر شب عبدی به خواست دوستانش آوازهای سوزناک محلی می خواند.
همه چیز خوب پیش می رفت تا اینکه مادر عبدی تصمیم گرفت برای دیدن پسر و عروسش به آلمان بیاید. کلودیا که هنوز نمی دانست چه چیزی در انتظارش است در گرفتن دعوتنامه به عبدی کمک کرد.عبدی نداشتن ماشین را بهانه کرد تا کلودیا او را با ماشین خودش به فرودگاه ببرد. برخورد گرم مادر عبدی و سوغاتی های جوراجوری که از ایران برایش آورده بود کلودیا را چند ساعتی در خانه عبدی نگه داشت ووقتی آخر شب می خواست به خانه اش برود مادر عبدی کلی ناراحت شد که بخاطر آمدن اوست و اینکه خوب نیست زن و شوهر دور از هم بخوابند.
فردای آنروز که عبدی دنبال بهانه ای می گشت تا کلودیا را دوباره به آنجا بکشد متوجه شد که کلودیا تصمیم دارد به همراه دوست پسرش که در شهر دیگری زندگی می کرد دو هفته ای به سفر بروند.برای اولین بار عبدی اصلا نمی دانست چه باید بکند و به قول خودش کم آورده بود. تنها وقتی کلودیا در جواب درخواستهای او برای اینکه بماند چون او نمی داند به مادرش چه بگوید گفت بگو که مرده ، جرقه ای در ذهن عبدی زده شد. او به مادرش گفت که مادر کلودیا درکشور دیگری فوت کرده واو می باید برای انجام مراسم به آنجا برود و چون کلودیا تنها فرزند خانواده است باید مدتی بماند و از پدرش مراقبت کند.
مادر عبدی که از وضعیت پیش آمده سخت ناراحت بود و خودش را بد قدم می دانست به عبدی اصرار می کرد که او هم برود چون بهرحال مادر زنش بود و درست نیست که او درمراسم شرکت نکند. اوحتی یکروز هم گفت که می توانند با هم برای مراسم بروند. دوستان عبدی که از طریق مادرعبدی از داستان مطلع شده بودند به سر سلامتی آمدند و از اینکه عبدی نتوانسته بود برای برگزاری مراسم برود اظهار تاسف کردند. مادر عبدی و دوستانش که می خواستند عکسی از متوفی ببینند عبدی را مجبورکرد تا به سراغ کارمند تئاتری که کلودیا در آنجا کار می کرد برود و از او عکسی از یک هنرپیشه مسن بگیرد ، قاب کند و در اتاقش بگذارد.
دو هفته بعد وقتی کلودیا از سفر برگشت به خانه عبدی رفت تا چند نامه اداری را به او بدهد ، مادر عبدی با دیدن کلودیاخودش را در آغوش او انداخت و گریه را سر داد و از مواهب مادر می گفت و مصیبت از دست دادنش . کلودیا که گیج شده بود مرتب می پرسید چه اتفاقی افتاده و عبدی که از شرایط پیش آمده بکلی دست و پایش را گم کرده بود و مثل همه وقتهایی که عصبی می شد و آلمانی حرف زدنش مشکل پیدا می کرد ، چیزهایی می گفت که کلودیا نمی فهمید .وقتی مادر عبدی آرام گرفت چشم کلودیا به عکس قاب گرفته ای افتاد که نوار سیاهی دور ش کشیده شده بود. فریادی کشید و گفت :«عکس بتینا اینجا چکار می کنه نکنه برایش اتفاقی افتاده ؟»همینطوری حیران به عبدی و مادرش و عکس نگاه می کرد که عبدی داستان را در چند جمله ناقص توضیح داد.
کلودیا از شنیدن داستان آنقدر خندید که اشک از چشم هایش روان شدو عبدی به مادرش که حیران او را نگاه می کردتوضیح می داد که همیشه وقتی خیلی ناراحت می شود می خندد.
مادر عبدی که از شرایط بوجود آمده ناراضی بود تصمیم گرفت بازگشتش به ایران را جلو بیندازد.
عبدی مدتی بعد از بازگشت مادرش به ایران با کلودیا سرسنگین بود و کلودیا علت آن را نمی فهمید و برایش مهم هم نبود. اوماههای آخررا برای تمام شدن سه سال قرارداد با عبدی روزشماری می کرد. روزی که برای گرفتن طلاق به دادگاه رفته بودند کلودیا خوشحال و سرحال بود او تصمیم داشت با دوست پسرش زندگی کند . تمام مراسم طلاق کمتر از نیم ساعت طول کشید و بعد از آن کلودیا با عجله رفت تا به تمرین تئاترش برسد و عبدی به خانه رفت تا چند ساعت بعد دوستانش به دیدنش بیایند.
آنروزعبدی شیشه ودکا را ساعت دو بعد ازظهر باز کرد و بیشتر آنرا خود نوشید . دوستانش که باور نمی کردند عبدی و همسرش جدا شده باشند با سئوالات خود اورا کلافه کرده بودند . اظهار نظرهای جوراجوری هم می کردند مثل اینکه این زنهای آلمانی فقط قصد سوء استفاده دارند و از اول هم می دانستند که کلودیا از عبدی استفاده می کند و یا اینکه این هنرمندان اصلا بی وفا هستند. و آخرین دلداری اینکه عبدی شانس آورده که بچه دار نشده اند .
مدتی طول کشید تا عبدی از نقش همسر شکست خورده بیرون بیاید ،او دوباره به زندگی قبلیش بازگشت، اما چیزی در درون او عوض شد ه بود و آنهم علاقه اش به تئاتر بود.
سال بعد در یک شب پاییزی روی صحنه تئاتر عبدی در حالیکه دست کلودیا را در دست داشت همراه چند نفر دیگر تا کمر خم شده بود تا از تماشاچیان زیادی که برایشان دست می زدند تشکر کند. در میان تماشاچیان دوستان عبدی بیشتر و محکم تر از همه دست می زدند و چند باری هم سوت زدند و همسر کلودیا که کنار یکی از آنها نشسته بود گفت : « کلودیا همیشه می گفت که او یک آرتیست واقعی است.» وقتی عبدی پشت صحنه لباسش را عوض کرد به کافه تئاتر رفت وسر میز دوستانش که با یک بطری ودکا منتطرش بودند، نشست و گیلاسش را به سلامتی کلودیا که در جای دیگری نشسته بود بالا برد.