خودنگاریف تغزلی: به مناسبت روز جهانی زن
None
معنی نامم را نمی دانم. ولی می دانم خود من است. اسمی را که رویم گذاشته اند فراموش کرده ام. شاید هم اگر خوب فکر کنم آن را به خاطر بیاورم؛ ولی انگیزه ای برای جستجوی ذهنم ندارم. نام من هم مانند همه ی چیزهایی که در زندگی گم کردهام یا از دست دادهام و در بی شکلی رها شده است. به نام نوینم اما خود شکل می دهم. او ابتدا گفردهای است مایل به من که میان هزاران ذرهی دیگر شناور در هوا که مادهگی را می جویند. و من برای این یکی دست تکان می دهم. آن گرده هم دعوتم را قبول می کند، به من می پیوندد و می گوید: «فقط یادت نره هر روز خودتو آب بدی!»
اوایل نامم را که صدا می زنند گیج می شوم. با منند ؟ این نام من است؟ پس آن دیگری که نامی بر او گذاشته بودند که بود؟ می شود من هیچ کدام نباشم؟ یا شاید هر دو باشم.
پس از خودم می پرسم: «بله؟» که پرسنده به خودش می گیرد و به پرسش خود شک میکند. پس می پرسد: «شما خود، م م م م، خودتون هستین؟»
اسم جدیدم در جایی که به آن مهاجرت کرده ام تا خود را پیدا کنم آشناست. به همین دلیل زود به آن خو می کنم.
مثل اسمی که پدر و مادرم رویم گذاشته بودند نیست که موجب پرسشها و حرف و نقل های پیاپی شود:
«بله؟»
«میشه خواهش کنم هجی کنین؟»
«اسمتون تو زبون خودتون معنی هم داره؟»
«چی؟ می شه یک بار دیگه بگین.»
«هوم …»
«به نظر اسم قشنگیه!»
«می ترسم تکرار کنم و درست صداتون نزده باشم!»
همین سؤالها و اظهار نظرها مرا که آمده بودم تا بی دغدغه زندگی کنم و توی لاک خودم باشم هراسان میکرد.
ولی بعد مدتی می بینم بدجور به کسالت بیپرسشی عادت کرده ام. به همین دلیل اسم جدیدم را باز بارها عوض می کنم. و هر بار اسم های نا آشنا تر پیدا می کنم. برای گرده هایی نا آشنا تر دست تکان می دهم تا بپیوندند و بارورم کنند. گرچه همهی نام هایی که برای خود انتخاب میکنم در حقیقت یک نام هستند. آنها مانند مادهی سیالی که از ظرفی به ظرف دیگر ریخته شود، تنها شکلشان عوض میشود.
همکلاسیام در کلاس زبان روزی از من می پرسد: «اسمت تو فرهنگ شما چه معنی ای داره؟»
نمیتوانم جوابش را بدهم. کدام فرهنگف من؟ آن که از همه آشناتر است یا آن که از همه نا آشناتر؟ میپرسم برای چه سوال می کند. ما با هم رابطه ای نداریم. او تنها همکلاسی من است.
«آخه خیلی از لحاظ آوایی قشنگه و یک داستان هایی رو هم برام تداعی می کنه… »
ساکت می مانم.
ولی او همچنان برای کنجکاوی اش دلیل می آورد: «آخه تو زبون ما، تو یکی از اون قصه های خیلی قدیمی که بچهگیهام میخوندم شبیه اسم قهرمان داستانه. یه زن بولهوس و بی پروا به همین نام. زن صاحب سخن و قدرتمندی که سراپا شور بوده. … می گن خاطرخواههای زیادی هم داشته و با پول دلداده هاش قمار می کرده، نامرد.»
بعد همکلاسی ام در چشمهایم خیره می شود و با تلاش سعی می کند تصویر آن زن را از عمق نگاهم بیرون بکشد. تلاش او اما به جایی نمی رسد تا آن لحظه که من نیز در چشهمایش خیره می شوم و اتفاق ممکن می شود.
یک دفعه تصویر آن زن از دورنم می جوشد و روی پوستم سرریز می کند. پس سرم را تابی می دهم و موهایم را می اندازم روی شانه ی دیگرم و با خنده می گویم: ‘فکر نمی کنی خودم باشم؟’
پسر قدمی عقب می گذارد و با بهت می گوید: «زنی که با همین تاب دادن موهاش دل خیلی ها را می برده.’ و به زانو می افتد و تسلیمم می شود.
قهقه ام که به هوا می رود طوفانی به پا می کند. اما بعد همه چیز خاموش می شود.
چند لحظه بعد اما باز نسیم خردی می وزد و موهای مرا لمس میکند. موهایم که موج بر می دارد از کنار کتفهایم، روی شانه هایم و زیر بغلم هزاران دست شروع به جوانه زدن می کنند، رقص کنان می رویند و مرا از ریشه هایم جدا و از زمین بلند می کنند. بدنم حالا در پیچ و تاب است: پاهایم چو بالچه ی ماهی ها حرکت می کنند و موهایم روی موج هوا یله شده و همچون سی مرغ آوازه خوان بالهایشان را باز کرده و پرواز می کنند و اوج می گیرند. حالا این منم با هزار ذره ی جنبنده، سوزان، سیال، انقلابی، منهدم شونده و زاینده که خورشیدی شده ام بر آستانه یی که پسر در آن حیران و مشتاق به خاک افتاده است. آری طلوع کرده ام.
روزی دیگر کتابداری که چند باری از او کتاب گرفته ام مرا میان دو ردیف کتاب غافلگیر می کند و می گوید: ‘بیا بیا اینو ببین. بالاخره یه کتاب پیدا کردم که در مورد اسمته. خودتم شاخ در می یاری بدونی که نامت جنبه ی تاریخی داره. مجسمه ای به همین نام تو بر در معبدی چندین و چند هزار ساله ایستاده. هیچ فکرشم می کردی؟ حتی به خواب هم می تونستی ببینی یه همچنین چیزی رو که من واست کشف کردم؟’
بله: من ایستاده ام شاید چندین هزارقرن باشد، نه چندین هزار سال یا همین چند لحظه که به حرفهای این مرد گوش می کنم. کتابدار می خندد و می گوید: ‘انگار از پشت تاریخ به من نگاه می کنی.’
و بعد اتفاقی می افتد که دهانش بسته می شود و دیگر کلمه ای بر زبان نمی آورد. به زمین می افتد و نگاهم می کند که ناگهان تا اوجی که به مخیله اش هم خطور نمی کرد سر کشیده ام—اوجی بسیار بلند تر از بلندای کتاب ها.
تنم را از سنگ تراشیده اند. چشم ها، طرح گونه ها، و حتی موهایم در طرحی ایستا بیحرکت مانده اند. لب هایم دو قلوه ی سنگند که بر هم دوخته شده اند. دستهایم به سینه قلابند و پاهایم راه رفتن ندارند. نسیم که هیچ، طوفان هم اگر بیاید موهایم نمی جنبند و بر تختهی سنگی گردنم جا به جا نمی شوند.
چشم های مرد بی نور می شود. آری غروب کرده ام.
/
با این همه دگرگون شدن ها هنوز نمی دانم که و چه هستم. دنبال یافتن این علم نیز نیستم. من بازی می کنم. در بازی ام هر بار برای گّرده ای که هر چه نا آشنا تر ، دلخواه تر می شود دست تکان می دهم. آمدن او، که بی شک می آید، با این که لازم است، کافی نیست. آبیاری خود شرط کافی روییدن نامف من است.
بگذار بگویم هر که و هر چه که هستم شکلی روشن و ملموس از نام فرا روینده ای هستم که هر دم با نفسم آبیاری اش می کنم—نامی که بارها انتخابش کرده ام و خواهم کرد. تا ابدیت: چرا که من نامیرایم.
می خواهد یکی بگوید این نام در زبان آنها نام یک گل است روییده بر سینه ی دیواری متروک یا آن دیگری یاد گربه ای بیافتد که در آفتاب ظهر بدنش را کش و قوس می دهد.
باز هم کسی دارد به نام صدایم می زند. و من چون همیشه آگاهم که این نام همین «من» ای است که در ماده گی این لحظه دارد بارور می شود—نامی که به حس هستن پیوند خورده است—نامی که میان سرما و گرما، بی رنگی و رنگ، پرسش و پاسخ، آزادی و بند می چرخد و میلادی دیگر را انتظار می کشد.