کلیپ یک
این بار همه ترا دیدند. حتا پیش از آنکه چهرهات غرق خون شود. آیا لازم بود نقش بر زمین شوی و بر روی آسفالت داغ خیابان چنین حماسی جان ببازی تا جهان باورت کند؟ در یک عکست مکش-مرگ-ما بودی و در عکس دیگرت مثل بچهها. و چه تصویری از مرگ. افشرۀ یک لحظه از تاریخ. رسانههای بلوارپسند به یاد تو “قصههای دلانگیزی” از” زن ایرانی” گفتند! “چشمان اغواگر و رازآمیز زن شرقی” باز از پس پردهای بالا آمد و برجسته شد. تنها این بار رنگ خط چشمش سبز بود و نه سیاه. بینهایت هیجانانگیز. بینهایت سرگرمکننده. تنها یک “مایکل جکسون” میتوانست با مرگش در بازار رسانهها حریف تو شود. صورتک سفیدش همیشه مرا میترساند. برای کودکیش میتوانم سوگواری کنم. چه شیرین! چه معصوم! معصوم؟ چندان هم “معصوم” نبودی. بودی؟ بارها و بارها در موج مبارزه با بدحجابیها دیده بودمت، با چشمهایی شیطان داشتی زیرزیرکی میخندیدی، یا ابرو بالا انداخته بودی و سخت هوا را پس میدیدی، یا شوکزده و درهم کوفته بودی، یا خون به پهنۀ صورتت میلغزید، در ماشین نشسته بودی و آخ… حرص میخوردی چه جور! سرت را از ماشین بیرون آورده بودی، با صدایی لرزان و منقطع برای سرکار خط و نشان میکشیدی. گاهی هم میزدی و در میرفتی. نیز اردنگیهایت به “خواهران گشت ارشاد” در خیابانها به یاد ماندنیست. این امضای تو بود. حماسۀ اردنگی زن ایرانی به قانونشان. در یک کمپین از اعماق. از این افقیتر نمیشد، از این خیابانیتر نمی شد، از این چهره به چهرهتر نمیشد. سی سال است که خیابانهای شهرهای بزرگ زیر پاشنههای بلند چکمههای تست. و در “بروشورهای قانونی مطالبه – محور” جای پایت هنوز محو است. بسیاری نخواستند انکار ترا باور کنند، اگر نه امروز تا این حد غافلگیر نمیشدند. حالا همه دارند سعی میکنند ترا تحلیل کنند. آیا تو خود “اعتراض” هستی یا “سمبل” آن؟ آیا تو “جنبش زن ایرانی” هستی یا “خود زنان ایرانی” هستی یا همینجوری “یک زن ایرانی” هستی؟
کلیپ دو
بیژن با سوغاتیها و کلی خبر از ایران رفت به دیدار لورا. لورا پرترۀ زن جوان معترض ایرانی را از بیژن گرفت و گذاشت کنار عکس رزا لوکزامبورگ که در یک قاب فلزی قدیمی روی شومینۀ اتاق نشیمنش قرار داشت. لورا این عکس را از همخانهای سابقش به یادگار داشت و پیشتر هم در بارۀ آن و ترور رزا لوکزمبورگ با بیژن حرف زده بود. بیژن به عکسها نگاهی انداخت و دستش را دور کمر لورا حلقه کرد. او از پس سر لورا همچنان به عکسها زل زده بود و با خودش سبک سنگین میکرد: دو زن. دو بینی. یکی کوچک و صافکاری شده، یکی دراز و با دستانداز. او حسابی کمتوقعیاش شد. بارها از لورا کم توقعیاش شده است. اما این بار هم به روی خودش نیاورد و سعی کرد داستان گردآفرید را برای لورا به آلمانی تعریف کند. بیژن در آلمان دانشجو است. در ایران با چند شرکت وارد کنندۀ قطعات یدکی کار میکند. او میداند که در ایران میتواند حسابی پول در بیاورد و بهترین “حال و حول” را بکند. او فکر میکند که پناهندگان سیاسی و تبعیدیان ایرانی آبروی او را میبرند. آنها “علیه وطن او” حرف میزنند، به ادارۀ کار و خدمات اجتماعی مراجعه میکنند و با ساعتی یک یورو حاضرند کون سالمندان علیل آلمانی را بشویند. بیشتر آنها به “پستترین” کارها تن در میدهند. اگر جزو بیکاران نباشند که اغلب هستند، یا رانندۀ تاکسی هستند و یا در کیوسک کار میکنند. او بارها اذعان کرده است که “همین افغانیهای عزگل” شرف دارند به آن ایرانیان بیوطن خارجنشین. بیژن بر این باور است که ژن ایرانی حامل نبوغ بینظیری است و ایرانیان باهوشترین مردمان جهان هستند و بنابراین این وضعیت شایستۀ یک ایرانی با چنین و چنان تاریخ و تمدنی نیست. او پیش همکار چینیاش، آری، یک “چینی کوننشستۀ پریمیتو” شرمنده است. بیژن ته دلش نیز از عربها متنفر است و امیدوار است که بتواند وارد چرخۀ سرمایه گذاری در امارات یا دوبی شود. او بارها سعی کرده که به لورا حالی کند که بحرین در اصل یکی از استانهای ایرانی بوده است. بیژن هرگز از دوست دخترهای آلمانیاش راضی نبوده است و سالی یک بار سری به آغوش گرم میهنش میزند. این بار میخواست برود در خود ایران رأی بدهد. بعد از اینکه با هم شام خوردند، بیژن لورا را روی کاناپه دراز کرد، دستش را به میان رانهای لورا برد و تا آنجا که میتوانست زبانش را در دهان او فرو کرد. لورا بیژن را کنار زد و به دستشوئی رفت. بیژن حسابی کم توقعیاش شد. بارها از لورا کم توقعیاش شده است. اما این بار هم به روی خودش نیاورد. آنها تا آخر شب دربارۀ ضدخارجی بودن یا نبودن آلمانیها با هم بحث کردند. چند روز بعد لورا یک شال زیبای ابریشمی به رنگ سبز کاهویی، رنگی که همیشه دوست داشت، برای خودش خرید و به بیژن زنگ زد که بگوید او هم در اکسیون اعتراضی ایرانیان سبز جلوی شهرداری شرکت میکند.
کلیپ سه
چقدر جلوی مأموران پلیس و سپاه و بسیج قر داد و رقصید و آواز خواند: “زن ایرونی تکه، خوشگل و بانمکه، وای وای وای”. آنقدر روی داشپورت ماشینش با قدرت کوبید و رنگ گرفت که قر همه را تحریک کرد. اصلاً شبهای تحریک آمیزی بود. مسئله، همین حس خیابان است و سیل زن و مرد که به آن سرازیر میشود. یک حس سیاسی. حس عمومی شدن. حس علنی شدن. تنهای عرق کرده، شانه به شانه، کنار هم میتپند. دیگر یکی نیست، صدها هزار تن است. حس ریختن ترس. آنوقت شب، درخشش چراغهای ماشین، آن ضرب و موسیقی حرام، آن همه آدم با هم وسط خیابانهای تهران، مرجان را هم مانند امواجی به بالا کشیدند و او را به اقیانوسی از درد و تجربه پرتاب کردند. روسریاش سر خورده بود پایین و دیگر همۀ موهایش پیدا بود. او اما دست نمیبرد تا روسریاش را به روی موهایش بکشد و درست کند. در خیابان زن و مرد در هم میلولیدند و میدویدند. او رفت کنار کسی ایستاد که بدون سلام و آشنایی “تو” خطابش میکرد. جوان بود و مثل خودش چشمهایش برق میزد. حالا دیگر یک اکیپ بودند که هر روز همدیگر را میدیدند. در خیابان بود که اتفاق افتاد. و او هم تا قعر ماجرا رفت.
کلیپ چهار
دیدی که “این مردم به اصطلاح چیز” اول رفتند جلوی چشم مأموران انتظامی، تا پاسی از شب، تا توانستند کونشان را چرخاندند و خودشان را خالی کردند. از هر رنگ و رقمی بودند. سبزرنگها، شیریرنگها، سیاهرنگها و بیرنگها. آنهایی که بیخیال احساس شادی میکردند و آنها که دور تصویرهای موسوی و کروبی جمع شده بودند. و حتا آنها که هواداران احمدی نژاد بودند؛ همان دختران شاد و شیطان و ملوسی که با مانتوهای سیاه و چسبان و رژلب و لاک ناخن در خیابانها می چرخیدند و عکسش را در بغل داشتند. همه داشتند از خوشحالی پر در میآوردند. مأموران انتظامی تماشاگران بیآزاری بودند، گاهی لبخندی هم بر گوشۀ لبشان ظاهر میشد. باتومهاشان و اسلحههاشان هم بیآزار بودند. کلتهاشان حتا یک عطسه هم نکردند، چه برسد به شلیک گلولهای. هر چه چماق و چاقو بود چون کودکان معصومی در آغوش لباسشخصیهاشان آرمیده بود. نه گازاشک آوری بود و نه گوزاشک آوری. همه غرق احساس شادی بودند. آخر انتخابات ریاست جمهوری اسلامی بود و قرار بود یک “چیزی” بشود. قولش را موسوی به مردم داده بود. برنامۀ کمپین انتخاباتی او یک “چیز” اصولی بود از “صدر اسلام” علیه احمدی نژاد که خود یکی از اصولیترینش بود از همان “صدر اسلام”. با اینهمه بسیاری از مردم ایران تصمیم گرفتند به “چیزی” از “صدر اسلام” رأی بدهند که نماد تغییر هم بود. از آنجا که این “چیز” پر از ایهام و اشاره بود، خیلیها توانستند خواستهای خود را در آن تعریف کنند. هرکسی از ظن خود یار “چیز” شد. اما آخرش براستی “چیزی” شد که هیچ دیگر آن “چیز” نبود. رنگ این “چیز انتخاباتی” سبز بود اما سنگفرشها پس از انتخابات از خون قرمز شدند. و از آن پس مادۀ سبز در سراسر جهان مهاجرت و تبعید ایرانیان جریان یافت. اینک خون سبزاعتراض در سراسر شریانهای تبلیعاتی و اطلاعاتی ایرانیان خارج کشور میدود. سبز رنگ چیست؟ رنگ آزادی؟ رنگ درخت؟ رنگ اعتراض؟ رنگ اورانیوم غنی شده؟ رنگ صلح؟ رنگ اتحادیه اروپا؟ رنگ حزب سبزها؟ رنگ کربلا؟ میر حسین یا حسین؟ رنگ اسلام “چیز”؟ سبز رنگ ایهام و استعاره است. ایران سرزمین اسطوره و ایهام و استعاره است. یک کلیشه زیبا. هر وقت این کلیشه را بر زبان می آورد خودش مثل خر کیف میکند. همیشه یک “چیز” میگوید اما یک “چیز” دیگر منظورش است. یکی دوتا منظور هم که ندارد، بینهایت منظور دارد. در حالیکه همه میدانستند که تنها یک منظور داشت. یا فوق فوقش دوتا یا سه تا منظور داشت. همینجوری هم رفت ساختار سانسور حکومتی را پیاده کرد در اثرش. آنوقت میگوید هنرش سیاسی نیست. هنرش عرفانیست. اسطورهایست. ایرانیست. خردگراست. کلکگراست. در سیاستش ، در مبارزهاش، در اصلاحاتش هم تا میتواند دور و بر سمبل و نماد و نشانه و اشاره میچرخد. “فرهنگ ایرانی” “فرهنگ چیز” است. همه “چیز” باش بجز خودت. ما ایرانیها را اینطوری بهتر میپسندند. در خارج، یک صورتک کامل باب پسند “ایرانی” باش. در داخل، برو حل بشو در “ملت” یا “امت”. “ایرانی” باش. “خردمند” باش. “خطا پوش” باش. اما مشخص نباش. دقیق نباش. عینی نباش. متفاوت نباش. منتقد نباش. جزئینگر نباش. به اندازۀ یک “تاریخ دوهزار و پانصد ساله” و همۀ ملحقات جعلیاش کلی باش. همۀ جهان را خر حساب کن بجز خودت. خر و الاغ و یابو البته نه ” نواندیش اصولگرا” هستند، نه “اصلاحطلب نواندیش”، نه “روشنفکر ایرانی”، نه شووینیست و نه عظمت طلب، و هرگز هم سبز نمیشوند. تو اما عجالتاً سبز باش. تقیه کن. همهاش را با هم باش. پس رستم باش و به سهراب بالندۀ جوانت زبان تقیه را بیاموز. او را هم “هزینه” بکن. آری، بکشانش به مسلخ انتخاباتی جمهوری اسلامی، بکشانش به این و آن کارناوال انتخاباتی که گوئی هماره – از هر جناحش – لبریز از تقلب و توطئه و ریا نبوده است و نیست و نخواهد بود! آری، گردآفرید باش. سرباز و ابزار دست دولتمردانت باش. در یک سناریوی جنایی و مخوف، میان دعوای خانوادگی یک نظام مردانۀ مافیایی اسلامی، به نفع این یکی و علیه آن یکی سینه سپر کن! بگو: میرحسین یا حسین! بلوغ سیاسی ملت! یک هندوانۀ بزرگ زیر بغل ملت! در فرهنگ ایهام و استعاره اسناد، مدارک و شواهد جرائم و جنایات هولناک سیاسی و تاریخی یکباره محو میشود. مجرم و قربانی، ستمگر و ستمدیده دست در دست هم یک “ملتِ بزرگ” را میسازند و با هم یک سرود جعلی و دزدی را میخوانند. میگویمت مگر فرهنگ تقیه ملاط اصلی همان “چیزی” نیست که نامش را ” خرد و تدبیر انسان ایرانی” نهادهاند؟ پس بازگرد به آبشخور آن “خرد و تدبیر” که سنتهای دینی مغ و ملای “خودی”ات است. و چرا او با تمام زورش در هزار بوق و کرنای تبلیغاتی در داخل و خارج ایران ندمد تا این فرهنگ را هر چه بیشتر عمومی کند؟ مگر قرار نیست که در این فرهنگ ناهمسازیهای جنسیتی، طبقاتی و ملی ماستمالی و انکار و حذف شوند؟ اینگونه با زبان نماد و ایهام و استعاره از “صراحت” و “شفافیت سیاسی” سخن میرود. به مردم پیام میدهند تا آنها برای این “چیزها” “هزینه” دهند. قربان تو! قربان شما! جان من؟ نخیر مرگ شما! “هزینه” به کدام حساب؟ برای که؟ برای چه؟ صورتکها رنگ میبازند. صورتکها رنگ میپذیرند. یک داستان پیچ در پیچ مافیایی است. نه اکشنی با سنتهای ایتالیائی. لبنانی هم نیست. مال خودت هست. اصیل است و ایرانی.
کلیپ پنج
رنگ لاک ناخنت را دوست دارم. اما فرنچ مانیکورت برایم معماست. دیدی چه سریع خودش همه چیز را بلد شد؟ با فرنچ مانیکور میشود پوستر تبلیغاتی انتخاباتی کروبی را در دست گرفت یا مجلهای ورق زد یا رفت پشت صندوق حساب کار کرد یا فوقش در مسابقۀ اسب دوانی شرکت کرد. اما فرنچ مانیکور بدرد تظاهرات خیابانی ضد حکومتی نمیخورد. با یورش موتوریها و دیدن باتومها و برق چاقوها زیر نور خورشید، به جریان سنگپرانی پیوست. او هم چندتایی از سنگهای خیابان جیحون را برداشت تا پرتاب کند. همانجا سرضرب چند تا از ناخنهایش برآمدند و شکستند. سنگها را با همۀ زورش پرتاب کرد. سنگها خوردند یا نخوردند با یک دسته از معترضان شروع کرد به دویدن. فرار به کجا؟ نمی دانست. صدای شلیک گلولهها نزدیکتر میشد. یک لنگه از کفشهایش در آمده باز هم دوید. فکر کرد که بزودی خواهد مرد. نفس زنان همراه با دو سه نفر دیگر توی کوچهای پیچید و دیگر نتوانست. درد شدیدی در شکمش حس میکرد و از گرما و تشنگی له له میزد. همانجا به دیوار تکیه داد و دستش را برای لحظهای گذاشت روی شکمش که ضربهای شدید به گوشش خورد. ضارب را ندید. فکر کرد که حالا دیگر حتمًا خواهد مرد. اما باز هم شنید. نعره و چند فحش رکیک. بعد توانست ببیند. مردی چاق که پیراهنی سفید به تن داشت، روی زمین افتاده بود و داشت بخودش میپیچید. چگونه توانست از آن مهلکه به در رود؟ درست یادش نمیآید. یادش هست که همراه با دیگر معترضان بود و به اولین خانهای که درش باز بود کشانده شد. آنجا خنک بود. خانمی با دستمالی خیس صورتش را پاک کرد و به او آب قند داد. آن خانم نامش و شماره تلفن خانهشان را پرسید. حالا مرجان با سر و صورت کبود و بدن کوفته از درد، نشسته جلوی صدا و سیمای جمهوری اسلامی و برنامۀ “اعترافات اغتشاشگران” را تماشا میکند. همانطور که به تلویزیون زل زده است، انگشت کوچک دست راستش را میکند در سوراخ گوش دست راستیاش و با یکی از آخرین ناخنهای بلند برجایش یک تکه خون دلمه شده از آن بیرون میکشد. صدا می زند:
مامان ببین… هنوز داره خون میاد!
کلیپ شش
ناقص. خطا. این صفحه یافت نمیشود. باز هم بگرد.
کلیپ هفت
ناقص. خطا. این صفحه یافت نمیشود. باز هم بگرد.
سه شنبه، ۲۳ تیر ۱۳۸۸