امیلی / فریده خردمند

از پشت پنجره کوه های راکی را تماشا می کند. مه غلیظی کوه ها را پوشانده است. نمی داند چندمین بار است که با هم تلفنی حرف می زنند ولی از پس گفت و گوهای چند ماهه حالا یکدیگر را بیشتر می شناسند وبا اولین کلمه صدا ی هم را تشخیص می دهند.

بار اول که تلفن زد، مرد صدای آرام زنانه ای را از آن سوی سیم شنید که با تردید نام و نام خانوادگی او را به زبان آورد. با وجود اختلاف زمانی، دیر وقت نبود ولی مرد ازشنیدن صدای زنانه و ناآشنا کمی یکه خورده بود.جدی و قاطع گفته بود:بله.خودم هستم،و زن خودش را معرفی کرده بود. او را نمی شناخت. زن گفت که دوستی مشترک شماره تلفن رابه او داده و سلام رسانده است. لحن مرد صیمیمی شد. دوست سال های دور بود، سال های جوانی.
بار دوم گفت وگوی آنان کمی طولانی تر شد. مرد از خاطرات سال های گذشته برایش تعریف می کرد. ازکودکی هایش، از ماجراجویی های نوجوانی تا گریزهای پرپیچ و خم و سرانجام آمدنش به کانادا . زن با علاقه گوش می داد. مکث میان کلام و لحن خاص صدا،او را مجذوب می کرد. تنها بود وهمان طور که به قصه های مرد گوش می سپرد، زندگی آرام و بدون ماجرای خودش را با او مقایسه می کرد. کنجکاو زندگی خصوصی او شده بود. مرد در میان جست و جوی واژه ها، به سیگار پک می زد.

حالامدتی است که باران بند آمده. چراغ سبز چهارراه چشمک می زند ودورتربالاتر کوه های آبی رنگ راکی را تماشا می کند. زن این محله ی ساکت و خلوت را دوست دارد.

-راستی نگفتید چه طورفهمیدید من تصادف کردم.

زن روی صندلی مشکی چرخی می زند.

– راستش خبر نداشتم، فقط زنگ زده بودم احوالتونو بپرسم .مدتی بود ازتون بی خبر بودم.

مرد از بیمارستان که مرخص شده بود و به خانه بازگشته بود پیام او را گرفته بود و با آن که دیروقت بود بلافاصله شماره گرفته بود.

-حالا. . . بهترید؟

-بله .فقط کمی احساس کوفتگی می کنم. مثل اینه که قراره ما چند سال دیگه هم زندگی کنیم.

زن خنده ی کوتاهی کرد.

کامپیوتر روشن بود و به صفحه ی مونیتور نگاه می کرد.

مردپرسید:”عکس رسید؟”

زن عکس گربه ی سیاه و سفیدی را در صفحه ی مونیتورتماشا می کرد. همین حالا رسید. — –قشنگه. چند سالشه ؟

-دوسال و نیم.

زن گفت: “می دونید اسم گربه ی ما هم میشکا بود.”

مرد با صدای بم خندید .

-راستی؟

-بله. دخترم توی کوچه پیداش کرده بود. شبیه میشکای شما بود اما سه رنگ. زرد سفید و مشکی

-ولی مجبور شدیم بدیمش به کسی.

-چرا؟

دخترم یه جور حساسیت گرفته بود که دکتر گفت احتمالا از گربه س. . . خیلی دوستش داشتم. خیلی.

-اااااخ..آخ..

-چی شد؟

-میشکا استکان چای رو برگردوند روی زمین. هروقت با تلفن حرف می زنم یا کسی این جاست حسودی می کنه.

زن مکث کوتاهی کرد.

-نمی دونستم گربه ها هم حسوده می کنن.

– این میشکا خانم که خیلی حسوده

زن به مونیتور نگاه می کرد.گربه ی درشت سیاه سفید را می دید و هم زمان خرخر او را از پشت تلفن می شنید.

-به همه حسادت می کنه.

-جالبه!

-اما میونش از همه بدتر با دوست دختر ایتالیایی ام بود که . . . که سه هفته بیشتر با هم زندگی نکردیم.

زن مکث کرد. انگار منتظر ادامه ی حرف مرد بود .

-چرا سه هفته ؟

مرد خندید.

-داستانش مفصله حوصله تون سر می ره.

-نه.نه . . .اصلا.

مرد پکی به سیگارش زد.

– یه روز که این جا بود دوست کانادایی ام تلفن زد و خواهش کرد برم خونه ش. شوهرش ناراحتیه اعصاب داره و گاهی داروهاشو نمی خوره. دوستم ازم خواست برم اون جا کمکش کنم تا شوهرش داروهاشو بخوره. به دوست دخترم گفتم من می رم پیش دوست کانادایی ام ، شوهرش حالش خوب نیست. شاید شب برنگردم. گفتم :احتمالا شب برنمی گردم.

دود سیگار را با صدا فرو داد.

-اما ساعت یک برگشتم.. . توی تاریکی نشسته بود. چراغو که روشن کردم دیدم روی کاناپه نشسته. تعجب کردم.

پرسیدم: تو هنوز این جایی؟

گفت، تو که گفتی شب بر نمی گردی.گفتم ، من گفتم شاید.. . گفتم، احتمالا . . .ولی اون قندون نقره ی روی میزو برداشت و پرت کرد طرف من.

زن گوشی تلفن را در دستش جا به جا کرد و روی صندلی نیم چرخی زد. اتاق را در خیال دید. دید دختربلند قدایتالیایی با موهای صاف که تا روی شانه هایش ریخته، تی شرت آبی رنگی پوشیده که هم رنگ چشم هاش است.دامن خنک تابستانی نخی با رنگ تی شرتش هماهنگ است. دید که در تاریکی نشسته است. دید که دست مرد کلید برق را می زندو همه جا روشن می شود.حالا دختر ایتالیایی را بهتر می توانست ببیند. دید که دست زن، قندان را بر می دارد و به طرف در که مرد ایستاده پرت می کند. قندان را دید که در هوا چرخ می زند وبا صدا به زمین می خورد. قندان نقره ای. دید که دانه های سفید قند روی زمین پخش می شوند. زیرکاناپه، کنار در ورودی، زیر صندلی ناهارخوری، حتی زیر تلویزیون. دختررا می دید که با خشم بلند می شود، در را باز می کند و با عجله بیرون می رود. صدای کوبیده شدن در را هم شنید.

-گفت تو یه دروغگویی. یه دروغگو. گفت تو منو دوست نداری.

زن، دختر ایتالیایی را می دیدکه از راهرو می گذرد. رو به روی در آسانسور می ایستد. دکمه ی آسانسور را فشار می دهد .دستش را به دیوار تکیه می زند، سرش را روی بازویش می گذارد و منتظرآمدن آسانسورمی ماند.

-فرداش تلفن زد که دیگه همه چیز تموم شده .پرسیدم چرا؟ گفت تو منو دوست نداری و بالاخره منو ول می کنی.

زن در خیال دختر ایتالیایی را می دیدکه سوار اتوموبیلش می شود. اتوموبیل را که روشن می کند، رادیوهم روشن می شود و ترانه ای پخش می شود.

-الو؟

-بله.بله .

-خیال کردم . . .

دختر رادید که از پیچ چهارراهی می گذردودر تاریکی اشکش را از گونه پاک می کند.

-راستی اسمش چی بود؟

-میشکا.

– نه .اسم دوست دخترتونو می گم.

خندید.

-. . . امیلی.

زن به عکس مرد چشم دوخته بود که مثل ورزشکارها روی یکی از زانوها خم شده .مرد چهل ساله جذاب و قوی هیکلی با موی کوتاه.

مرد پرسید:راستی عکس رسید؟

-بله.همین حالا رسید.

-جدیده؟

-.بله. تقریبا . . . پارسال گرفتم . . .

ونکوور ۱۴می ۲۰۰۵

 
  –

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *