این روزها دادگاه دهه خونین سالهای ۶۰ ایران در لندن تاریخ ساز شده است. این دادگاه نمادین با کمک و همراهی تعدادی از ایرانیان و غیر ایرانیان طرفدار حقوق بشر سازماندهی شده و از ایده برتراند راسل که سران آمریکا را بابت حمله به ویتنام به محاکمه کشاند، استفاده کرده است. حدود ۸۶ شاهد که از کشورهای مختلف به لندن آمده اند در دادگاه شهادت میدهند. شاهدین وقتی از قتل عزیزانشان صحبت می کنند، درست مثل اینست که حادثه همین دیروز اتفاق افتاده است، آنچنان بغض و گریه دارند که هیچ فرد شرکت کننده در این دادگاه نمیتواند از ریزش اشکش جلوگیری کند. فاجعه ای که در سالهای ۶۰ در ایران اتفاق افتاده با هیچ کلمه ای نمیتوان توصیف کرد، بیش از ۲۵۰۰۰ نفر کشته شده اند و فقط در سال ۶۷ حدود ۵۰۰۰ نفر به دستور خمینی به قتل رسیده اند. در میان کشته شدگان از بچه ۱۲ ساله تا پدر و مادر و زن حامله وجود دارد. از شکنجه های وحشیانه و تجاوزجانیان به دختران جوان داستانها گفته میشود. هستند کسانی که چهار نفر وحتی بیشتر از اعضاء خانواده شان را از دست داده اند. وقتی از شرایط زندان در سال ۶۷ سخن میگویند، موی بر تن آدم سیخ میشود و قلب به طپش میفتد، گریه مجال نمیدهد که بیشتر بشنوی!
بیاد آن زمان میفتم، سال ۶۰ دختری کرمانشاهی با خواهرم دوست بود بنام ویکتوریا دولتشاهی که فقط ۱۷ سال داشت، در فاصله چند روز دستگیری اورا به جرم تفی که بصورت پاسدار بابت دروغگویی انداخته بود به جوخه اعدام سپردند، امروز در میان شاهدان میگشتم که ببینیم آیا ویکتوریا نماینده ای دارد، و وقتی اسمش توسط شاهدی خوانده شد،نفس راحتی کشیدم، اسامی کرمانشاهی ها ردیف شد؛ گرجی بیانی، یحیی رحیمی، اصغر آراسته، سعید حقیقی، عبدالهی، ویکتوریا دولتشاهی، چمنی، هاشمی و… دیگر حال خودم را نمی فهمیدم، چرا بهترین ها را کشتند؟ چرا جوانان را این چنین به گلوله بستند؟ مگر چکار کرده بودند؟
در سال ۶۳ در تهران اتفاقات زیادی افتاد، دستگیریها و اعدام ادامه داشت، بهروز سلیمانی، یوسف شمال، انوش، مینه، رضی، حسن سنندج، مینا، سیامک، مجتبی، شاهپور، بهمن، علی و جعفرو خیلی های دیگر یا در زندان بودند و یا اعدام شده بودند. بعضی از آنها را در سال ۶۷ اعدام کردند. مدت محکومیت سیامک تمام شده بود و زهرا منتظر آزادی اش بود ولی اعدامش کردند. جعفر را در حالی اعدام کردند که همسر و پسر کوچکش منتظر آزادی اش بودند. انوش در تور بود و این را میدانست ولی مسئو لیت هایش را هنوز انجام میداد، روزی به خونه آمده و دمر روی موکت خوابیده بود، پتویی رویش کشیدم و برای اینکه بیدار نشود، بالش را کنار سرش گذاشتم، بعد از ساعتی اورا در حالیکه از درد بخودش می پیچید یافتم، سنگ کلیه داشت وپیش دکتر نمیرفت مبادا بخاطر اسمش او را شناسایی و دستگیرکنند، مدت زیادی نگذشت که او را اعدام کردند. یوسف دوست خوب و عزیزی که نمونه یک انسان شریف و درستکار بود، برادرش را در زمان شاه و خودش را در زمان جمهوری اسلامی اعدام کردند. یوسف تازه ازدواج کرده بود.
در سال ۶۱ در تهران روزی از سر کار برمیگشتم، بسیار خسته بودم، از آموزش و پرورش و دانشگاه اخراج شده بودم، زمان جنگ ایران و عراق بود، شهر ما هم در غرب کشور بمباران شده بود، در وضعیت سخت مادی بسر می بردیم، من در تهران کار طاقت فرسایی پیدا کرده بودم، حدود ساعت ۶ بعد از ظهر به نزدیکی خونه رسیدم و از میدان بهجت آباد میگذشتم که کمیته سپاه در سمت چپش قرار داشت، من فقط یک لحظه احساس کردم موتوری با دو پاسدار با سرعت به من حمله ور شدند، ضربه ای شدید بروی قلبم زدند و کیفم را که بر شانه چپم آویزان بود، پاره کردند و همزمان با فحش های رکیک مرا متهم به مجاهد بودن کردند، صدای فریاد آنها و نالیدن من از درد با صدای قل خوردن قابله کوچک خالی من درهم آمیخت. تازه آنها متوجه شدند که چیزی شبیه نارنجک در کیفم، همان قابلمه نهار من بوده است و قصد پرتاب نارنجک به سمت کمیته را نداشته ام. وقتی بهوش آمدم که دیدم کیف پاره و قابله و قاشقم را کنارم گذاشته اند، وظاهرا خود بسیار شرمنده اند. مرا با همان وضعیت داغون رها کردند، بزور خودم را به خانه رساندم. من هنوزم که بیاد آن حمله و ضربه میفتم، درد قلبم و شوک حاصل از آن را احساس میکنم، وای به حال خانواده هایی که عزیزانی را از دست داده اند و روزها و ماهها و سالها به یاد آنها بوده اند و امروز هم وقتی از آنها حرف میزنند گویا دیروز این قتل اتفاق افتاده است.
بعضی از داستانها مربوط به کسانی است که سیاسی نبوده اند مثل محمدرضا چرخی در دزفول که کارگری بیسواد بوده که فقط اسمش را میتوانسته نقاشی کند، کسانی بوده اند که فقط اعلامیه ای داشته اند، کسانی بوده اند که بوسیله توابین شناسایی و دستگیر شده اند.خانواده هایی هستند که فقط یک عضو از خانواده سیاسی بوده ولی خانواده را نابود کرده اند، این شیوه را در مجاهدین فراوان میتوان دید. بعد ار فتوای خمینی، آنها را در گروههای ۱۵-۲۰ اعدام کرده اند. پدر و مادری در درگیری کشته میشوند و دختر هفت ساله آنها زنده به دست پاسداران می افتد که او را به بند زنان زندانی می برند و درست مثل بقیه زندانیان با او برخورد میشود. بچه ها در زندان به دنیا می آیند و همانجا با مادران زندانی میشوند.
در دادگاه لندن، این بازماندگان را می بینی که چگونه عکس عزیزانشان را در دست دارند و یا به گردن آویزان کرده اند. مرسده دو برادر و زن برادر، رویا چهار برادر، خانواده بهکیش هفت نفر از اعضاء خانواده را از دست داده اند، گلاویژ شش نفر از اعضاء خانواده اش را کشته اند و این داستان هنوز ادامه دارد…..
در بازجویی سال ۶۷ فقط یک سئوال پرسیده میشده “مسلمانی یا مسلمان نیستی؟” . بر حسب جواب در سمت چپ و یا راست قرار میگرفتی. پاسداران برای اعدام کفار و منافق باهم مسابقه میگذاشته اند، میخواسته اند ثواب بیشتری کنند. اسم گیلانی،لاجوردی، مصطفی پورمحمدی، نیری، مبشری و خلخالی را بارها و بارها از زبان شاهدین میشنوی. جنایتکارانی که یک روز باید جوابگوی این قتل عامها باشند. به قول یکی از شاهدین، شبها با یک کمپرسی جنازه ها را می بردند و در خاوران با لباس تنشان زیر خاک می کردند. همه به گورستان خاوران میروند ولی نمیدانند عزیزشان در کدام گوشه آن بخاک سپرده شده است.
شاهدین میگویند ما نه می بخشیم و نه فراموش می کنیم و تا پای جان برای کشاندن سران جمهوری اسلامی به یک دادگاه عادل و منصف تلاش می کنیم.
مرحله دوم دادگاه در لاهه برگزار میشود. این دادگاه قدرت اجرایی ندارد ولی آغازی است برای برگزاری یک دادگاه واقعی، اسناد جمع آوری شده، عکس و فیلم این دادگاه نمادین مورد استفاده دادگاه واقعی قرار خواهد گرفت و اما درسهایی که از این دادگاه میتوان گرفت:
این دادگاه نشان داد شواهد کافی برای محکومیت سران جمهوری اسلامی به جرم قتل عام علیه بشریت وجود دارد و تجربه بزرگی برای همه دیکتاتورهایی است که بدون فکر به آینده دست به قتل عام مردم کشور خود میزنند.
همکاری ایرانیان با هم قابل توجه و تحسین بود، دادگاه از نظم خوبی برخوردار بود و همه گروهها در کنار هم نشسته بودند، اشکهای ریخته شده به اسم سازمان و گروه خاصی توجه نداشت، برای انسانهایی بود که جانشان را بر سر اعتقاداتشان از دست داده بودند.
سازمان عفو بین الملل لندن همکاری زیادی با این دادگاه داشته و سالن و امکانات خود را به مدث یک هفته در اختیار آنها قرار داده است.
و نکته آخر اینکه، این عزیزان، بزرگواری و انسانیت خود را به بالاترین درجات، به عرصه نمایش گذاشتند. یکی از آنها میگفت ” تو که برادرم را کشتی چرا با گلوله نکشتی؟ که او پانزده دقیقه بیشتر با طناب به گردن شکنجه نشود” و دیگری میگفت” ما امروز اینجا هستیم که بگوییم ما انتقام نخواهیم گرفت، ما مثل آنها نخواهیم بود، انتقامجویی روزی باید در مملکت ما بپایان برسد، ولی برای اجرای حق و عدالت از هیچ کوششی فرو گذار نخواهیم کرد”.
۳۰ خرداد ۱۳۹۱