در جنجالی که بر سر ترانه ی اخیر شاهین نجفی راه افتاد و موافقان و مخالفان این کار و فتوای قتل او، نظرات گوناگونی پیرامون آزادی بیان و حدود آن، احترام به مذهب و باورهای دینی و حدود آن و این که توهین به مقدسات چیست و چنین ترانه ای آیا در گفتمان مسلمان ستیزی قرار می گیرد یا نه در رسانه ها در گرفت. اما جای بحث و گفتگو در دو مورد یا خالی بود و یا در این دو مورد کمتر صحبت شد. من در این یادداشت کوتاه به این دو نکته می پردازم. نکته ی اول حق کشتن دیگری است. آیا کشتن دیگری یک حق است و می شود این حق را به هیچ سببی برای کسی قائل شد؟ نکته ی دوم جایگاه طنز، هجو و هزل در ارتباط با مبارزه خشونت پرهیز است. آیا طنز یا هجو افراد یا نوشته های هزل به لزوم توهین آمیزند و آیا چنین توهین هایی به لزوم منجر به برانگیختن نفرت و تولید خشونت می شوند؟
یک: حق کشتن دیگری
در بیشتر بحث و گفتگوها در مورد حدود آزادی بیان، از جمله مناظره آقای گنجی با آقای عبدی کلانتری در بی بی سی، توجه به این نکته فراموش می شود که موضوع حدود اجتماعی، فرهنگی و قانونی آزادی بیان برای انتقاد، هجو، طنز و یا هزل باورهای اسلامی و یا شخصیت های عمومی و تاریخی مسلمان با موضوع فتوا و حق کشتن دیگری گره خورده است. به همین خاطر به جای این که بحث در بستر و یا کانتکست تاریخی درستی یعنی قرن بیست و یکم و حدود سالهای ۲۰۱۰ گذاشته شود، گفتگو کنندگان به بسترهای تاریخی ناهمخوانی همچون کشتار دسته جمعی و سیستماتیک یهودیان به دست حکومت فاشیستی هیتلر یا همان هالوکاست ارجاع می دهند.
خود قضیه هالوکاست نشانه ی بارزی از گفتمانی است که برای کشتن و حذف دیگری نه تنها حق قائل است، بلکه حقی بی قید و شرط و یا به نوعی حقی طبیعی قائل می شود. این گفتمان همان فاشیسم است. این حق تنها مشمول خودی هاست و دیگری از چنین حقی محروم است. با توجه به داده های تاریخی، آن دیگری هایی که در مقابله و مبارزه با فاشیسم یا گفتمان های مشابه قرار گرفتند چنین نحوه ی تفکر و اجرایی نداشتند. به عبارتی، آن ها برای خود حق کشتن بی قید و شرط دیگری را قائل نبودند. حتی اگر در جاهایی به خشونت و کشتن دیگری دست زدند تنها به علت “دیگری” بودن “دیگری” نبوده است. از دلایل توجیهی آن ها چیزهایی همچون حفظ جان و جلوگیری از کشته شدن یا بیرون راندن نیروی متخاصم از کشورشان بوده است.
حتی باید دقت کنیم که بین کسی-گفتمانی که برای تسلط به دیگری خشونت را در جاهایی مجاز می شمارد، با کسی-گفتمانی که کشتن دیگری را به خاطر متفاوت بودنش حق طیبعی (و در نتیجه قانونی) خود می داند تفاوت از زمین تا آسمان است. فتوا یا دستور و امر به قتل دیگری به طور آشکاری حقی را که طبیعی فرض می شود قانونی و در نتیجه اجرایی می کند. باورمندانی که می گویند ریختن خون کافر جایز و هر دم توسط یک مسلمان قابل اجراست گفتمان به نام “حق کشتن دیگری” است.
اشخاصی مانند آقای گنجی، آقای دباشی یا آقای علی علیزاده در نوشته اش برای سایت بی بی سی که با استفاده ی بی مایه، گمراه کننده، یک جانبه، فرصت طلبانه و به لحاظ بستر تاریخی-اجتماعی-حقوقی و در نتیجه به لحاظ مقایسه ای نادرست از گفتمان پسا استعماری و نوشته های ادوارد سعید سعی می کنند برای انتقاد از هجو و هزلی که بنیادگرایی اسلامی را نشانه می گیرد بحث خود را تنها به حدود آزادی بیان محدود کرده و بخش دیگر و مهم قضیه را که همان حق کشتن دیگری است که از اصول بنیاد گرایی اسلامی است را از نظر پنهان کنند. همانطور که بسیاری همچون آقای مهدی اصلانی در مقاله ی آخر خود یاد آور شدند اصلاح طلبان ایرانی که نگران توهین به مقدسات مذهبی بعضی شیعیان هستند و حتی به شکل غلو آمیز و بی اساسی جریان های بنیاد گرای مسلمان ستیز (دقت کنید نمی گویم اسلام ستیز) در غرب قرن بیست و یکم را با هالوکاست در اروپا یا برده داری آفریقایی-آمریکایی ها در آمریکا مقایسه می کنند، در مقابل حقیقت فتوا یا حکم قتل دیگری به تمامی سکوت می کنند. جالب این جاست که برده داری و فاشیسم خود اجرای تمام و کمال همین حق کشتن دیگری بوده است. غربی که آقایان گنجی و دباشی و علیزاده به توهین به مسلمانان و مسلمان ستیزی محکوم می کنند در سال ۲۰۱۲ برای کسی هیچ حقی، چه قانونی و چه غیر قانونی، برای کشتن دیگری که مسلمان یا شیعه است را قائل نیست.
بحث دیگر و مهمی که در حوصله ی این یادداشت کوتاه نمی گنجد و آقایان بالا از آن پرهیز می کنند این است که در غرب و بستر اجتماعی-حقوقی اش حقوق با وظایف و مسئولیت ها با هم می آیند. به عبارتی حدود حق با حدود وظایف و مسئولیت های مدنی در ارتباط هستند. همانطور که حق کشتن دیگری به خاطر دیگری بودنش در این جوامع امروزی متصور نیست، همان طور هم وظیفه ی احترام به باور و مذهب و شیوه ی زندگی دیگری نیز به شکل قانونی قابل طرح نیست. کسی نمی تواند برای آزادی بیان حد احترام اجباری به مذهب یا هر چیز دیگری تعیین کند. به همین خاطر باورهای مذهبی نسبت به باورهای دیگر هیچ مصونیت خاصی ندارند. این نکته را آقای بهنام دارایی زاده در مقاله ی خود “مقدسات مذهبی و شاخص آزادی بیان” منتشر شده در رادیو زمانه به خوبی توضیح می دهد. در بسیاری از جوامع غربی و در مواردی، احترام به باورهای گروه های مختلف توصیه می شود، اما این احترام جزو مسئولیت های مدنی نیست.
یک استدلال ساده: چرا حق کشتن دیگری از عقل به دور است؟
در این جا می خواهم استدلال کوتاهی ارائه دهم که چرا حق کشتن دیگری از عقل به دور و به همین دلیل مردود است. این استدلال به نوعی شبه کانتی است. کانت فیلسوف عقل گرای آلمانی اخلاق را حکم و فرمان عقل می داند. وی معتقد است که بعضی اعمال از لحاظ اخلاقی مردود هستند چرا که عقل چنین اعمالی را بر نمی تابد. کانت عقل را در بستر تاریخی فرهنگی قرار نمی دهد.
استدلال من در این جا با این که به نوعی از روش کانتی بهره می جوید، مسئله ی حق کشتن دیگری را در بستر تاریخی-اجتماعی-فرهنگی جوامع امروز قرار می دهد و چنین حقی را با عقل عملی در تضاد می بیند. با این همه از آن جا که با توجه به داده های تاریخی، بیشتر جوامع مدنی در همه ی زمان ها و مکان ها در تاریخ انسانی چند فرهنگی-زبانی-مذهبی-باوری-قومی-لهجه ای-شیوه ی زندگی-… بوده اند، می توان رد “حق کشتن دیگری” را نوعی حکم و فرمان عقل مدنی-تاریخی دانست. این حکم عقل که ” تو حق کشتن دیگری را نداری” را شاید بتوان حکم یا فرمان طبیعت-محیط زیست هم دانست و تنها محدود به جوامع انسانی نیست. طبیعت-محیط زیست که انسان با آن به شکل ارگانیک متصل است جایگاه گوناگونی و گونه گونه گی یا همان چندگونه گی هاست. پس جایگاه تفاوت است. به زبان دیگر در همه ی جوامع تاریخی و نه تنها دنیای سال ۲۰۱۲ “تفاوت های اجتماعی” پس “دیگری ها” وجود داشته اند و زیست می کرده اند. “حق کشتن دیگری” امری عقلانی نیست چون با دینامیزم هستی که همان زیست است در تضاد است. و زیست همیشه گونه گونه است. گونه گونه گی شاید تنها قانون زیست باشد. کانت می گوید که عقل قانون مند است. آیا قانون عقل زیست گونه گونه نیست؟
استدلال: بیایید یک جامعه ی چند مذهبی و چند باوری را تصور کنیم. فکر می کنید اگر قرار بود افراد هر مذهب از حق های ویژه ای که متناسب با مذهب یا باورهایشان بود قائل شوند چه قائله ای به پا می شد. تصور کنید که چطور این حق ها با هم تصادم و تلاقی پیدا می کردند. آیا تعبیه یک سیستم حقوقی واحد و یا بوجود آمدن یک رویه قضایی مشترک در چنین جامعه ای که هر کس حقوق ویژه ی متناسب با باور خود را دارد و به تبع آن وظایف و مسئولیت های خاصی را نسبت به خودی ها و غیر خودی ها دارد میسر است؟
شاید یکی از دلایل سکولاریسم همین نکته است که مبنای حق نباید اعتقادات و باورها و سنت های یک گروه اجتماعی خاص باشد. جوامعی که چنین مبنای حقوقی دارند نمی توانند عادلانه باشند و ناگزیر بر اساس تبعیض بنا نهاده شده اند. گرچه این نکته را هم نباید از نظر دور داشت که حتی در جوامع سکولار سنت ها ی حقوقی و قانونی که با باورمندی های خاصی از لحاظ تاریخی همبسته اند در نظر گرفته می شوند و تا حدی مبنای سیستم اجرایی و حقوقی هستند. بنابراین سکولار در عمل به معنای دور ریختن تمام سنت های اجتماعی و پیشینه ی تاریخی هر چند ناعادلانه ی یک اجتماع-فرهنگ نیست.
اما از طرفی ،خود این سیستم های حقوقی در جوامع سکولار در حال تغییر هستند و جوامع کنونی با توجه به بسترهای جدید مانند بستر پسااستعماری و پست مدرن جای تغییر را برای این سیستم ها در نظر گرفته اند. به بیان دیگر، در این سیستم ها حداقل پتانسیل جرح و تعدیل وجود دارد و از چنین تغییرات آتی تا حدی از لحاظ حقوقی پیش بینی شده است. و از طرف دیگر، در این جوامع به این نکته توجه می شود که در حالی که از لحاظ عملی دور ریختن تمام سنت ها امکان پذیر و دلخواه نیست، سیستم حقوق و وظایف اجتماعی هم نمی تواند به طور کامل بر اساس باورها، تاریخ، سنت ها و فرهنگ گروه خاصی باشد.
حالا تصور کنید که هر یک از گروه های مذهبی یا اعتقادی بنا به سنت ها و فرهنگ و تاریخ خاص خود “از حق ویژه ی کشتن آن دیگری را که مانند آن ها نیست” یا ” حق کشتن آن دیگری را که بعضی از خودی ها گفتار-پندارش را به شکل دلبخواهی به توهین به خود تعبیر می کنند” برخوردار بودند. فکر می کنید چه اتفاقی می افتاد؟ تصور کنید در یک جامعه ی چند مذهبی و چند باوری مانند خود ایران ۲۰۱۲، یک عده مفتی و آخوند و کشیش و موبد و … حق دستور به کشتن دیگری را داشتند، فکر می کنید چه روی می داد؟ به نظر شما “عقل” نتیجه ی این کار را چه پیش بینی می کند؟
در سناریوی بالا، عقل این جور می گوید که بی شک خون ریزی وسیعی اتفاق می افتاد که پایانی نداشت. به بیان دیگر پایانی جز کشته شدن تمام اعضای آن جامعه، به جز یک یا دو نفر نداشت! و این نتیجه به چه معناست؟ عقل می گوید نتیجه این است که بدون جمعیت دیگر دیگر اجتماعی وجود نخواهد داشت. یعنی “حق کشتن دیگری” در اصل ضد اجتماعی است.
شاید به این دلیل باشد که کانت می گوید حکم عقل قانون مند است. به بیان دیگر امر دلبخواهی عقلانی نیست. و آن چه نمی تواند عقلانی باشد اخلاقی نیست. پس حق کشتن دیگری به خاطر دیگری بودن یا امر به کشتن دیگری به خاطر دیگری بودن هیچ سنخیتی با حکم عقل ندارد و با یک استدلال شبه کانتی از لحاظ اخلاقی مردود است. حتی اگر عقل را اجتماعی-عملی هم بدانیم، نتیجه ی حکم چنین عقلی هم نمی تواند نابودی جامعه به عنوان اجتماعی از افراد به دست خود جامعه یعنی همین افراد باشد. (در پرانتز بگویم که مبنای فکری نگارنده نیلوفر شیدمهر اخلاق کانتی نیست و وی از صورت بندی و استدلال شبه کانتی تنها برای این یادداشت خاص استفاده کرده است. اخلاق از نظر نگارنده عدالت محور است. عدالت آن گونه که وی می اندیشد دلبخواهی نیست. عدالت همان دیگری و حق زیست اوست. در این جا شیوه ی تخیل نگارنده در مورد دلبخواهی نبودن عدالت با مبنای تفکر کانتی که حکم عقل دلبخواهی نیست هماهنگ است.)
از این جاست که کشتن دیگری در جوامع مدنی یک حق اجتماعی نیست. حتی حق خود کشی در اغلب این کشورها به جز یک یا دو تا که آن هم تحت شرایط خاصی است وجود ندارد. در این یک دو کشور مانند سوییس هم خود کشی باز یک حق اجتماعی یا فردی نیست. به عبارتی خود کشی دلبخواهی نیست. در این صورت، باز هم اجتماع باید به این کشتن خود جواز اجرایی بدهد. اجتماع برای دادن جواز به قانون و یا سنت های قانونی و عقل-قضاوت جمعی که مبنایش بررسی و استدلال و عمل گرایی است رجوع می کند.
پس کشتن دیگری در جوامع مدنی می تواند یک مجازات باشد نه یک حق. قضاوت در مورد جرم و تعیین مجازات نه به دست یک نفر بلکه به دست نهاد اجتماع یا سیستم قضایی است که خود قانون مند است. با این همه امروزه در کشورهای پیشترفته ی اروپایی مجازات اعدام نیز لغو شده است.این لغو به این معناست که حتی حق کشتن دیگری (در این جا مجرم یا کسی که به لحاظ جرم مانند اجتماع نیست) به اجتماع و سیستم قضایی آن به عنوان یک نهاد مجازی-انتزاعی داده نشده است. یعنی عقل اجتماعی تا آن جا پیش رفته است که کشتن یک فرد از اجتماع انسانی را عملی غیر عقلی (به معنی عقل عملی اجتماعی) یا بر خلاف اساس اجتماعی بودن می داند.
من به عنوان یک متخصص آموزش و پرورش اعتقاد دارم که یکی از مهم ترین پایه های آموزش و پرورش این است که حق به مثابه دیگری و زیست او آموزش داده شود. آن چه که در جهت کشتن یا صدمه یا حذف و سانسور و محدود کردن و به حاشیه راندن دیگری و زیستش باشد حق نیست. آموزش و پرورش بر مبنای دیگری و زیست او=حق رشد دهنده و بالنده ی زیست اجتماعی است.
۲) بیان طنز و تنفر زدایی از فرهنگ
قضیه دیگری که در مورد ترانه ی رپ شاهین نجفی و کارهای هنری دیگر مانند کاریکاتورهای محمد محل مناقشه است و به حدود آزادی بیان ربط پیدا می کند این است که آیا این کارها که همه به نوعی از هزل، طنز یا هجو بهره می جویند تحریک کننده به نفرت ورزی به گروه خاصی مانند مسلمانان ساکن جوامع غربی امروز هستند؟ آیا چنین کارهایی باعث می شوند که خودی ها یعنی غربی ها به لزوم چنان تحریک شوند که دست به خشونت ورزی بر علیه مسلمانان یا دیگر گروه ها بزنند؟
پیش از شروع این بحث باید بگویم که این سه نکته که در ادامه می آورم قابل درک بوده و به تمامی بی جا و خارج از کانتکست نیستند. اول: کارهای هنری از جمله طنز و هزل و هجو می توانند در خدمت گفتمان خاصی و در جهت تحریک گروه خاصی برای اعمال خشونت به دیگری به کار برده شوند. دوم: گروهی با باورهای خاص می توانند به انتقاد به اعتقاداتشان که به شکل طنز و هزل و هجو ارائه می شود حساس باشند و حساسیت آن ها به حدی باشد که بیان هنری طنز گونه را توهین تلقی کنند و دست به رفتارهای خشونت آمیز بزنند. سوم: در دنیای امروز بیان هنری طنز آمیز برای انتقاد از باورمندی بنیاد گرانه اسلامی و یا هر نوع دیگری از بنیاد گرایی می تواند برای هنرمند یا گروه منتقد خطر به همراه داشته باشد.
بحث: طنز یکی از مهمترین ابزارهای انتقاد و یکی از شیوه های مهم بیان است. طنز و هزل و هجو در ادبیات تمام دنیا وجود دارد و از شیوه های معمول بیان هنری است.
طنز و هزل و هجو، حتی آن ها که شخصیت های تاریخی یا عمومی خاصی را موضوع کار قرار می دهند، با آن که به معمول تحریک کننده به خشونت یا توهین آمیز تلقی می شوند، اما در اصل تولید کننده ی خنده هستند که از این طریق یک نوع تصفیه یا پالایش روحی و عاطفی در مخاطب بوجود می آید. از طرف دیگرطنز و هزل و هجو از ابزارهای مهم نقد اجتماعی برای کمک به حرکت جامعه از دست انداز سنت های دست و پاگیر و عقب مانده گی های فرهنگی هستند. این سبک ها می توانند در جلوگیری از بازتولید اجراهای خاص فرهنگ نقش داشته باشند و به این شکل جامعه را به مسیرهای دیگری متفاوت از سنت هایش هدایت کرده و هل دهند.
آقای گنجی در برنامه ی تلویزیونی پرگار مطرح می کند که شخص کاریکاتوریستی که هنرش را در خدمت تبلیغ باورهای فاشیستی استفاده می کرده است و با این هنر دست به تحریک عموم علیه یهودی ها و توجیه بی عدالتی و کشتار آن ها می شده است، بعد از جنگ جهانی دوم محاکمه و به زندان محکوم می شود. این نکته درست است که دستگاه پروپاگاندای فاشیسم آلمان از کارهای هنری بخصوص در پوستر برای تبلیغ علیه یهودی ها استفاده می کرده است. اما اول این که این کارهای هنری طنز نبوده اند. دیگر این که در این کارها نقطه ی حمله اشخاص یهودی بوده اند و نه باورهای یهودی یا یهودیت به عنوان یک مذهب. یهودی ها دردستگاه تبلیغات فاشیستی به عنوان نژاد پست و افراد با ثروت زیاد و ناحق که کنترل اقتصاد آلمان را در دست دارند و از توزیع عادلانه ی ثروت جلوگیری می کنند تصویر شده اند. این پوسترها و کارهای هنری که تعدادی از آن ها را در ماه مارچ در موزه ی هالوکاست واشنگتن دی سی به نمایش گذاشته بودند در واقع طنز نیستند و واکنش خنده ایجاد نمی کنند. مقایسه این دستگاه سیستماتیک پروپاگاندا با کاریکاتورهای یک هلندی یا کارهای هنری طنز و هجو و هزل ایرانیان برای انتقاد از فرهنگ غالب، رژیم جمهوری اسلامی و یا اعتقادات اسلامی بنیاد گرایانه به دلایل بسیار مقایسه ای اشتباه است. اما این بررسی مقایسه ای از حوصله ی این یادداشت خارج است.
کارهای ادبی هجو و هزل و طنز به معمول شخصیت های حقیقی و حقوقی که چهره ی عمومی نیستند را را مورد کنکاش یا انتقاد قرار نمی دهند. آن ها سنت و فرهنگ و باورها را مورد اشاره قرار می دهند و اگر هم در آن ها از شخصیت های تاریخی یا چهره های عمومی استفاده شود، قصد چیزی ورای این افراد است. طنز این افراد را ابژه می کند تا سوژه ها را به انتقاد از خود و فرهنگ خود و در جا زدن در سنت های خود رهنمون شود. شکل بیان طنز، هجو و یا هزل به لحاظ ژانری شکل تحریک به نفرت ورزی به گروه یا افراد خاصی نیست. همچنین سبک طنز به معمول تحریک کننده به اعمال خشونت علیه دیگری نیز نیست. از همه مهم تر این که، درست بر عکس، طنز و هجو و هزل می تواند ابزار بسیار موثری برای تعدیل خشونت اجتماعی و جلوگیری از اجرای خشونت باشد. می پرسید چطور؟
طنز و هجو و هزل که در ژانر کمدی می گنجند، بر خلاف ظاهرشان، مانند تراژدی پالایش گرند. پالایش روحی یا به زبان ارسطویی کاتاریزز به شکل خنده و یا گریه باعث تصفیه عاطفی نفرت، خشم و دیگر احساساتی می شوند که می توانند به طور بالقوه به اعمال خشونت بر دیگری منجر شوند. این شکل های بیان در نهایت ممکن است ابژه ای اجتماعی را که محل تنش است به شکلی ارائه دهند که مخاطب طنز آن ابژه را چنان کوچک و حقیر و سطحی یا آلوده و قابل انتقاد و قابل تمسخر پیدا کند که در نهایت به آن بخندد. خنده برای پالایش و عبور از حقارت و باز تولید حقارت است. چنین ابژه سازی در پی تحریک به نفرت از ابژه و اعمال خشونت بر آن نیست. در واقع طنز و هجو و هزل چنان چیزها/ابژه ها را کوچک و پست نشان می دهند که دیگر برای مخاطب قابل نفرت نباشند، بلکه تنها مستحق سخره و خندیدن در نهایت عبور از آن پستی شوند. به عبارتی دیگر، در بزرگ نمایی های کمدی و حقیر سازی ابژه، یک نوع کوچک کردن خشونت ورزی وجود دارد. ابژه ی مورد خنده در بسیاری از کارهای قوی طنز در واقع خود مخاطب است. به این شکل، طنز بزرگترین شکل انتقاد از خود است. طنز در خیلی از موارد کاری می کند که مخاطب به خود و رفتارها و گفتارها و باورهایش بخندد و آن ها را به پرسش بکشد.
حال سوال این است: آیا در جوامعی که به دلایل خاص تنش های اجتماعی و فرهنگی و عقیدتی بین افراد و گروه ها—بین نسل ها، بین باورمندان و ناباوران، بین دین داران و بی دینان، بین نگهبانان وتولید کنندگان سنت ها و آن ها که دیگر تاب سنت ها را ندارند و بین غیره و غیره تا حدی بالا گرفته است که افراد آماده ی نفرت ورزیدن به یکدیگر هستند و هر آن مترصد تا آن را که خودی نیست مورد خشونت ورزی قرار دهند، طنز با تبدیل این تنش ها به خنده تا حدی از شعله ور شدن نفرت به شکل خشونت جلوگیری نمی کند؟ به گفته ی بسیاری حتی بسیاری نمایندگان اردوی اصلاح طلب سبز، جامعه ی ایران در چنین شرایط نتش زایی قرار دارد. آیا اگر در ایران امروز فرهنگ جوک به عنوان فرهنگ انتقاد و مقاومت وجود نداشت، تنش ها بیشتر بالا نمی گرفت و به نفرت و خشونت ورزی های بیشتری منجر نمی شد؟ آیا بی پالایش اجتماعی خنده و حتی سخره آتش خشونت ورزی از این بیشتر بالا نمی گرفت؟
از طرف دیگر، طنز می تواند از بزرگترین ابزارهای انتقاد فرهنگی-اجتماعی و ابزارهای مبارزه خشونت پرهیز باشد. در همه ی جوامع، و به خصوص در ایران، طنز در دوره های شور و سرزندگی مبارزات اجتماعی مانند دوره ی مشروطه بسیار قوی و در صحنه حاضر بوده است. شور تغییر و تحول عمیق به نوعی در تاریخ ما با حس طنز در هم آمیخته بوده است. نگارنده بر این اعتقاد است که یکی از کمبودهای حرکتی که به جنبش سبز معروف شد همین طنز بود. متاسفانه شور مبارزاتی دوران هایی مانند مشروطه به ظاهر در ایران امروز ضعیف است. به نظر می رسد که جامعه چنان پرتنش، نابهنجار، دردمند و بزه کار شده است که خشونت ورزی در آن غوغا می کند. در مقابل این پتانسیل بالای خشونت، پتانسیل پالایش جامعه در جهت خشونت پرهیزی از راه طنز و هزل و هجو بسیار پایین است. از طرف دیگر شور و امید به آینده و امید به تحولی عمیق و برگشت ناپذیر در جنبش سبز پایین بوده است.
چیزی که در گفتارهای اجتماعی به عنوان حد تحمل یا رواداری نامیده می شود می تواند در یک جامعه با ظرفیت طنز آن رابطه ای مستقیم و نه معکوس داشته باشد. هر چه جامعه ای بیشتر بتواند ازراه های مختلف از جمله طنز خود انتقاد کند، این جامعه می تواند روادار تر هم شده و حد تحمل دیگری در آن بالا برود. جامعه ای که بتواند از خود انتقاد کند و با عواملی مانند خنده یا رقص یا شادمانی روح خود را بیشتر و بیشتر از خشونت ورزی پالایش دهد، پتانسیل تحولات عمیق تر اجتماعی را دارد—تحولاتی که شاید بتوانند برگشت ناپذیر شده و الگوی بن بست های تاریخی گذشته را بشکنند و تاریخ مردم ما را به مسیر های جدیدی رهنمون شوند.
نیلوفر شیدمهر کاندیدای دکترا در آموزش و پرورش متخصص شیوه های کیفیتی پژوهش و زبان و سواد آموزی چند فرهنگی