مدرسه فمینیستی: روزهای پایانی شهریور و آغازین مهر، برایم یادآور احساسات و خاطرات عجیب و بعضا” تلخی است که هرساله در همین روزها تکرار و تکرار میشوند. احساساتی که ریشههایش در همان کودکیام باقی ماندهاند و کمکی به تنومند شدن ساقه و شادابتر شدن برگهای دیدگاههایم نکردهاند. به مهر و مدرسه که فکر میکنم میبینم انگار هنوز هم دورم از همه آنچه باید تجربه میکردم و مدرسه با همان ساختارش نگذاشت. زنگ صدای تحکم آمیز ندو، نخند، نپر، نرقص و نخوان هنوز هم در گوشم میزند. چون من دختر بودم. همین ۵ فرمانی که به نظرم آنقدر تعیین کننده و سرنوشت سازند که انگار میتوان به واسطه آنها نه تنها سرنوشت من، بلکه سرنوشت یک جامعه را هم تغییر داد.
راستی چرا به ما اجازه نمیدادند در حیاط مدرسه بدویم؟ ما که حیاط مدرسهمان خیلی هم بزرگ بود. چرا هیچ خاطرهای از خندیدن با صدای بلند در مدرسه ندارم؟ آیا میشد در همان سالهای دبستان مسابقهای برگزار شود که در آن هر کس بیشتر پرید، برنده باشد؟
یادم هست که لوبیا میکاشتیم و میبردیم مدرسه. حتما قرار بود با کاشت لوبیا که حداکثر سه روزه سبز میشد، نحوه رویش را یاد بگیریم. چرا هیچ وقت، کسی نگفت بیائید یک درخت بکارید یا حتی یک گیاهی که عمرش کمی بیشتر از لوبیا باشد؟ حالا با خودم میگویم همان لوبیا کاشتنها و دو روزه سبز شدنها بود که رفت در مغز ما و هنوز هم که هنوز است خلقیات ما را جوری شکل داده که دلمان میخواهد دو روزه به همه مطلوبهایمان برسیم! بی آنکه حاضر باشیم کمی هم صبر و بردباری را در این رسیدنها تجربه کنیم.
یادم هست بسیار از جغرافیای زمین خواندیم. یاد گرفتیم مهمترین رود افغانستان را، پایتخت کنیا را و محصول صادراتی کوبا را. اما هیچ درسی در مورد شناخت از حتا یک سانتی متر جغرافیای بدنمان نگرفتیم. چون ما دختر بودیم. همین بدنی که سالیان سال است با آن زندگی میکنیم و اصلا” زندگیمان به آن بند است. همین بدنی که در لحظه لحظه زندگیمان حضور دارد و ما چیز زیادی از آن نمیدانیم. از خودم میپرسم حتا اگر سیستم آموزشی با یک سیاست کلان، راه دانستن از واقعیتی چون بدن را بر ما بسته بود؛ اما دراین میان معلمهایمان چه میکردند آن روزها؟ آیا تلاش برای دادن سرنخهایی به ما از آنچه واقعی بود و هست اینقدر سخت بود که من حتی یک معلم را هم به خاطر ندارم که یکبار درسی جز آنچه در کتاب بود به ما داده باشد؟ حالا به این فکر میکنم برای دختری مثل من دانستن از جیحون افغانستان، نایروبی کنیا و شکر کوبا؛ تا چه حد میتواند به زندگی انسانی تر من در مقایسه با دانستم از یک ویژگی فیزیولوژیکی بدنم کمک کند.
هیچ به یاد نمیآورم کسی در مدرسه برای یکبار هم که شده به من گفته باشد: “صاف بشین مریم” من که هیچ، حتی یادم نمیآید برای یکبار هم که شده در آن سالهایی که بدنم مثل سایر همکلاسهایم در حال تغییر و تحول ظاهری بود و ناخودآگاه همه جا مچاله مینشستم و قوز داشتم؛ هیچ معلمی یک توضیح ۵ دقیقهای راجع به شرایط جسمانی این نوع نشستن به ما دخترها بدهد. به این فکر میکنم که اصلا” نمیخواستیم کسی بیاید و برایمان شرح بدهد که حواس تان باشد که قوز کرده نشستن چه پیامدهای روانی منفی و چه آثار مخربی بر روی شخصیت تان دارد، اما کاش فقط یکی از معلمهایمان بودند که به زبان ساده به ما میگفت: وقتی قوز میکنید و با قوز مینشینید؛ ستون فقرات تان با ایراد شکل میگیرد. فقط همین و حتی نه بیشتر.
هنوز هم خوب یادم هست که یک روز معصومه که سر نیمکت مینشست؛ وسط درس و در همان حالت نشسته به زمین افتاد. انگار کسی او را بلند کند و به کف کلاس بکوبد. کلاس به هم ریخت و معلم بهداشت آمد و زنگ زدند اورژانس و معصومه را بردند خانه. فردا او اما سرحال دوباره در کلاس درس حاضر شد. دریغ از یک توضیح کوچک که مشکل معصومه آن روز چه بود؟ بچهها به هم میگفتند غش کرده؛ غشی است. شاید اگر آن روز یکی از معلمهایمان با چند جمله ساده و کوچک راه ذهنمان را به چنین واقعیتی بازکرده بود؛ امروز که در اتوبوس دختر جوانی دچار این حالت شد؛ این جمله به گوش نمیرسید که: “بهش دست نزنید؛ نجس است”!
راستی چرا معلمهایمان هیچ چیزی را به ما نمیگفتند؟ نه اینکه هیچ نگویند که قطعا” گفتهاند و زیاد هم گفتهاند. منظورم از این هیچ؛ همان مسائل کوچک و سادهای است که این همه امروز خلاء اش در زندگی عادیمان احساس میشود. مگر در این نوع گفتنها چیزی جز آگاهی و دانش نهفته بود؟ مثلا” اگر ما از واقعیات فیزیولوژیک بدنمان به عنوان یک دختر چیزی یاد میگرفتیم به کسی لطمه میزدیم یا نان کسی به این واسطه آجر میشد؟! چرا ما حتی یک روز آزاد هم در آن ۹ ماه تحصیلی نداشتیم؟ چرا برای یک روز هم که شده به ما اجازه نمیدادند با ناخنهای لاک زده به مدرسه برویم تا حالا کمی کمتر از این، مرگ رنگ را در زندگیمان شاهد باشیم.
چرا نقاشی نکشیدیم و خط ننوشتیم؟ اینقدر نقاشی نکشیدیم و خط ننوشتیم که حالا هرجا مداد رنگی میبینیم دلمان میخواهد از فرط هیجان جیغ بکشیم و بازهم نمیکشیم. چرا برای همه نمرههای خوبی که میگرفتیم جایزه هم داشتیم اما هیچ وقت اجازه نداشتیم مثلا صدایمان را حتا برای همدیگر به معرض داوری بگذاریم؟ شاید اگر میتوانستیم گاهی وقتها و فقط گاهی وقتها که دلمان خواست، فقط کمی آواز بخوانیم؛ الان در حلقه دوستانمان با بیش از یک “آیناز” با یک صدای رویائی روبرو بودیم. باز هم حتما” چون ما دختر بودیم و برای دخترها خیلی از کارهای عادی هم ممنوع بود و هست.
کارهای سادهای مثل دویدن، خندیدن، پریدن، رقصیدن و خواندن. معلمهایمان کجا بودند؟ آنها چه میکردند؟ آیا به ذهن شان نمیرسید گاهی ورای آنچه حاکم است، حرفی بزنند؟ آیا به این فکر نکرده بودند که میشود یک جلسه کتاب را بست و از بچهها خواست حرف بزنند؟ آیا هنوز هم در مدارس دخترانه، همان شرایط زمان تحصیل ما غالب است؟ با همان شدت و حدت؟ای کاش نباشد. خدا کند بین معلمها، معلمی هم پیدا شود و با خودش بگوید چون دانش آموزانم دختر هستند باید خیلی چیزها را با آنها در میان بگذارم؛ حتی در حد یک اشاره گذرا و باز کردن یک فایل ذهنی برای خندیدن دخترها….
کار به کجا رسیده که در آرزوهایم هم فقط به یک معلم با چنین ویژگیهایی قناعت میکنم، و دعا میکنم همان یک معلم هم پیدا شود. با خودم فکر میکنم این بار شاید با یک گل بهار شود و با وجود همان یک معلم، حتا شده از میان میلیونها حلقه دوستانه، فقط در یکی از حلقههای دخترانه، «آیناز» تنها نباشد و از او چندین و چند نمونه وجود داشته باشد.