بینی حل شده است و از آن دو سوراخ کوچک باقی مانده، لبها دو توده متورم قرمزند که کج شدهاند و دیگر نمیتوانند دندانهای پوسیده و لق شده پشتشان را بپوشانند، گونهها حل شدهاند، ابروها حل شدهاند، پوست حل شده است و لایه سرخ زیرینش بیرون زده، موها از رستنگاه تا وسط سر سوختهاند و چشمها، فقط دو خط باریکند که پشت یکیشان را مایعی لزج و سرخ رنگ پر کرده است.
به شمع آب شده میماند صورت طاهره؛ به ته ماندهای از شمعی که پیش از ذوب شدن، آن را از چهره زنی زیبا قالب زده بودند و حالا از آن، فقط حجمی بیشکل به جا مانده است، باقی بدنش هم وضع بهتری ندارد. گردنش، سینهاش، دستها و بازوهایش هم سوختهاند و رد اسید روی آنها گوشت اضافه آورده و رگههایی سرخ رنگ و چروک خورده شده است. طاهره با اسید آب شده، اسید طاهره را حل کرده اما زندهاش گذاشته است تا هر روز از نو بمیرد.
قرارم با طاهره صبح زود است. او و خواهرش نیمه شب با اتوبوس از همدان به سمت بیمارستان فارابی تهران راه افتاده بودند تا پزشک یکی از چشمهایش را معاینه کند و احتمال موفقیت جراحی را برای بازگرداندن بینایی به آن بسنجد و بگوید آیا امکان دارد بتواند روزی با یکی از چشمهایش دنیا را تا فاصلهای دو سه متری ببیند؟
پری امجدی، مددکاری که همراه طاهره آمده است، اصرار دارد او باند را کنار بزند و صورتی را که نیست، به من نشان بدهد.
خواهرش چند ثانیه به دستهای طاهره خیره میشود و بعد با بغض سرش را پایین میاندازد. عکسهای طاهره را دیدهام. هالهای از صورت پیش از اسید پاشی او را میشود در سیمای خواهرش دید، زنی آرام با پوستی گندمی، چشمهایی درشت، مژگانی بلند و پر پشت، ابروهایی سیاه و کشیده و گونهها و لبهایی صورتی.
طاهره با باند ور میرود تا کنارش بزند. به او نزدیک میشوم و میگویم «لزومی ندارد این کار را….» اما پیش از آن که حرفم تمام شود او باند را از روی صورت پس میزند و آنوقت تودهای گوشت قرمز متورم و بیشکل را مقابلم میبینم؛ همه حرفهایم یادم میرود، ساکت میمانم و طاهره بدون پرسشهای من، قصهاش را آغاز میکند.
روزی که طاهره آب شد
۸ صبح چهارشنبه ۱۵ اردیبهشت سال ۸۹ ـ طاهره با صدای در از خواب پرید. ناشناسی داشت صدایش میکرد «نگار جان! در را باز میکنی؟» طاهره وقتی شنید مهمان ناخوانده پشت در، با اسم مستعار صدایش میکند خیال کرد حتما باید یکی از آشناها باشد. «نگار جان! در را باز میکنی؟» چهره طاهره برای آخرین بار در قاب آیینه ظاهر شد. دست برد زیر خرمن موهای بلند و فندقیاش که جمعشان کند اما غریبه امان نمیداد همچنان در میزد.«نگار ! نگار!»
پانیذ هم همانوقت به صدای در از خواب بیدار شد. دخترک ۲ سال و ۶ ماهه بود. طاهره آه میکشد: «دخترم باهوش و شیرین زبان است. تازه پستانک را ازش گرفته بودم.»
بچه دوید طرف در. طاهره هم پیاش رفت و در را که باز کرد زنی بلند قامت و دستکش پوش را دید که سطل قرمز دردار و نسبتا بزرگی همراه داشت. زن لاغر اندام گفت «نذری آوردهام….» و پیش از آن که طاهره حرفی بزند داخل شد.
«ببخشید من هنوز شما را به جا نیاوردهام….» طاهره این را پرسید اما ته دلش روشن بود که غریبه، حتما یک دوست است و گواهش هنوز این بود که او را با اسم کوچک صدا میکرده است. «من دشمنی نداشتم. چرا باید نگران میشدم. جرمی به عنوان اسید پاشی نمیشناختم. حتی صفحات حوادث روزنامهها را نمیخوانم.»
غریبه صمیمانه پاسخ داد: «خودم را معرفی میکنم اما اول برو از آشپزخانه قابلمه بیاور. برایت شیره نذری آوردهام.» خنده آمد و روی لبهای صورتی طاهره جاخوش کرد. زانو زد و قابلمه را نگه داشت تا غریبه آن را از شیره پر کند اما ناگهان متوجه شد که یکی از دستهای زن به سرعت توی کیف فرو رفت و با شتاب بیشتر، با شئ شبیه به آچار فرانسه بیرون آمد.
پیش از آن که طاهره بخواهد واکنشی نشان بدهد آچار توی دست زن، شش، هفت بار بالا رفت و پشت سر طاهره کوبیده شد. چشمهایش تار شدند اما جریان خون جهنده را حس میکرد که لباسهایش را خیس کرده است. سرش گیج میرفت. به نظرش آمد که غریبه میخندد. پانیذ پشت سرش جیغ میکشید و گریه میکرد. طاهره نالید«چرا؟! » غریبه با خنده پرسید «حالا منو شناختی؟»
ضربههای آچار فرانسه اعصاب گوش چپ و چشم چپ طاهره را برای همیشه از کار انداخت اما او در آن لحظه چنان درد داشت که متوجه چیزی نبود. «هنوز صدای گریه بچه ام را میشنیدم. منگ بودم. فکر کردم زن حالا باید فرار کند اما فرار نکرد. سعی کرد در سطل قرمز را باز کند. با خودم گفتم چرا میخواهد روی من شیره بریزد؟!»
تا خواست بجنبد، غریبه اسید را سمتش پاشید. در کمتر از چند ثانیه فرایند حل شدن جسم طاهره با ۴ لیتر اسید سولفوریک خالص مثل یک کابوس آغاز شد و زن حس کرد همه تنش آتش گرفته است سینهها، شکم، بازوها، رانها، و مهمتر از همه، صورتش.
«من آن موقع هنوز چشمم حل نشده بود. تازه فهمیدم چیزی که روی پوستم ریخته اسید است. به سختی میتوانستم ببینم. درد میکشیدم. داشتم میسوختم. از شدت درد روی اسید نشستم. میترسیدم که مبادا دخترم خودش را به من بچسباند! میترسیدم که مبادا بچهام بسوزد اما پانیذ من سوخته بود….» صدای جیغهای بچه، دیگر معمولی نبود. درد داشت و طاهره هنوز چراییاش را نمیدانست.
زن به اینجا که میرسد. صدایش میلرزد دلش میخواهد گریه کند اما نمیتواند، اشکی ندارد برای ریختن؛ چشمی ندارد که اشکی بریزد.«بدن و بخصوص پاهای دخترم با اسید سوخته بود…. دیگر سخت میتوانستم ببینمش…..» حالا یک سال و نیم از آن حادثه گذشته است اما پانیذ هنوز کابوسش را میبیند و هرچند مادرش پس از سوختگی همیشه صورتش را با باند از چشم او پنهان کرده است تا وحشت نکند، دخترک هنوز خاطرات آن روز را به یاد میآورد.
«پانیذ گاهی تقلا میکند باند را از روی صورتم کنار بزند. هنوز گاهی میگوید مامان! یادمه اون خانم روی ما چایی ریخت. پوست تن منو کندن زدم به پام که خوب بشم.»
اورژانس همدان ۲ ساعت بعد از حادثه برای کمک به طاهره آمد. در بیمارستان هم او مدتها روی تخت دراز کشید و منتظر کمک ماند و به صدای پزشکان و پرستارها گوش کرد که میگفتند: «رفتنی است.» طاهره حالا از یادآوری آن روز متاثر میشود «شاید اگر سریع تر اقدام میکردند، میتوانستند یکی از چشم هایم را داشته باشم…»
او تاوان چه چیز را پس داد؟
طاهره حتی وقتی در بیمارستان بستری شد، هنوز نمیدانست چرا زن غریبه به او اسید پاشیده است. «خودش میگوید میخواسته از شوهرم انتقام بگیرد و به همین دلیل من و دخترم را سوزانده! در اولین دادگاه به من گفت تو چیزی نداشتی که ازت بگیرم…» اما زن اسید پاش اشتباه میکند، طاهره چیزهای زیادی داشته که زن غریبه از او گرفته است، چیزهایی مثل زیبایی، جوانی، سلامت، و یک زندگی نقلی سه نفره که مجلل نبود اما طاهره در آن احساس خوشبختی کامل میکرد.
طاهره تعلقاتی داشته که حالا هیچکدامشان را ندارد، چشمهایی برای دیدن، بینی خوش نقش برای بو کشیدن، ابروانی که وقتی متعجب میشد بالا میدادشان، موهایی که بلند و پر پشت بودند، پوستی که مثل برگ گل لطیف بود و….
زن وقتی یاد دادگاه میافتد و حرفها را تکرار میکند باز صدایش میلرزد و باز اشکی نیست که گونهاش را تر کند و باز تلاش بی حاصل او برای گریستن و باز….
پلیس مدت کوتاهی پس از حادثه فهمید زن اسیدپاش، پیشتر با همسر طاهره رابطه دوستی داشته و مرد، یکی دو سال، به خانه او میرفته است. «آن دختر از شوهرم میخواسته مرا طلاق بدهد و با او ازدواج کند اما شوهرم قبول نکرده بود و میخواسته ترکش کند، همین موضوع باعث شده تصمیم بگیرد بیاید سراغ من تا انتقام بگیرد.» اما چرا زن از طاهره باید انتقام میگرفت؟! این پرسشی است که طاهره هم پاسخش را نمیداند.
حالا مدتی است مرد به جرم رابطه نامشروع روز و شبش را در زندان میگذراند. طاهره میگوید: «شوهرم پشیمان است، من او را از نظر قانونی بخشیدهام. او نمیخواست کار به اینجا برسد.»
اگر خدا بخواهد….
طاهره از روزی که سوخته دیگر صورتش را ندیده؛ دقیقا نمیداند چه شکلی شده است و فقط حدس میزند کاملا سوخته باشد اما هنوز امید دارد با معجزهای مثل روز اول شود. «خدا میتواند معجزه کند. خودش میداند من بیگناه این طوری شدم. اگر بخواهد پزشکانی میفرستد که صورتم را جراحی کنند، اگر بخواهد کسانی را میفرستد که کمکم کنند هزینههای جراحیهایم را بپردازم.»
او دارد با باند سوختگی صورتش را میپوشاند. «آرزو؟! تنها آرزویم این است که پانیذ را یکبار دیگر با چشم خودم ببینم… میخواهم ببینم دخترم چه شکلی شده….»
خواهر طاهره با بغض میگوید: «گاهی وقتها از درد و گرما کلافه میشود…. گاهی وقتها زخمهای تنش میخارند…. میدانی که…. نمیشود این زخمها را خاراند… تن خواهرم مثل صورتش شده….»
زخمهای تن طاهره خوب شدنی نیستند، خارششان را هم نمیشود آرام کرد. تن او، پوستی ندارد که بشود ناخنها را رویش کشید و از خارشش کم کرد. فقط درد است که جرات میکند روی تن طاهره ناخن بکشد و دلش را ریش ریش کند.
دخترها وقتی از همه جا رانده و مانده میشوند سر روی شانه پدرشان میگذارند تا غم دنیا را فراموش کنند اما غم طاهره پایانی ندارد. پدرش ۲۱ سال پیش فوت کرده و خانوادهاش تنها مانده است؛ خانوادهای پرجمعیت که طاهره از وقتی از بیمارستان مرخص شده با آنها زندگی میکند؛ خانوادهای که جراحیهای پی در پی دخترشان باعث شده است مقروض خویشاوندان و آشنایان شوند.
بوی زخمهای زن در گرمای تابستان بیشتر شده است و بعید نیست در سفرهای طولانی اش از همدان به بیمارستانهای مختلف تهران، عفونی شوند. طاهره و خواهرش هر بار به تهران میآیند حتی جایی برای ماندن ندارند و ناچارند تا شب نشده برگردند همدان. «مشکل اصلی این است که بیمه هزینههای اسید پاشی را حساب نمیکند! نمیدانم چرا. شاید میترسند کسی سوءاستفاده کند اما آخر من….»
از روی نیمکت بیمارستان بلند میشویم و به سمت حیاط راه میافتیم. طاهره و خواهرش تا هوا گرمتر نشده باید سوار اتوبوس شوند. آفتاب، سوختگیهای تن طاهره را آتش میزند.
مددکار بدرقهشان میکند و قول میدهد راهی برای کم کردن هزینه جراحی چشمش پیدا کند؛ قولی که میداند احتمال عملی شدنش کم است.
بیشتر کسانی که از کنارمان میگذرند با تعجب و ترس نگاهمان میکنند. طاهره تاکنون ۲۷ بار زیر تیغ جراحی رفته است و هنوز هم مردم، حتی حالا که صورتش را پشت باندهای سپید پنهان کرده است، با دیدن رگههای سوختگی اسید روی دستهایش، متاثر میشوند و گاهی نمیتوانند گریهشان را پنهان کنند.
طاهره نگاههای مردم را نمیبیند اما از سکوت من، خواهرش و مددکار حدس میزند که همگی معذب هستیم. «به نظر شما صورت من چند جراحی دیگر میخواهد که بتوانم وارد اجتماع شوم؟ چند جراحی دیگر را باید بگذرانم که بتوانم باند را از روی صورتم بردارم و دخترم نترسد؟ فکر میکنی چند جراحی دیگر لازم است تا… دخترم…. بتواند دوباره صورتم را ببوسد؟»